360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

شب در بیمارستان فجر خیابان پیروزی

 بیمارستان فجر خیابان پیروزی  یکی از بیمارستانهای ارتش و به طریق بهتر پرسنل زحمت کش نیروی انتظامی است. همان که شاعر برای توصیف یک دقیقه از اقتدارش می گوید: شبها که ما بیداریم. آقا پلیسه هم لابد دارد با اراذل و اوباش، خرده فروش های مواد مخدر و علیا مخدره های خیابان گرد کار می کند. 

خواهر گرامی فشارش پایین آمده و با سرمی که نیم ساعت پیشش وصل کرده خوب نمی شود. به قول خودش معده اش به هم ریخته است. می رویم بیمارستان فجر که به توصیه ی دوستان یکی از بهترین بیمارستانها و به منظور خاص یکی از بهترین اورژانسهای خیابان پیروزی را دارد. جدا از هزینه های بالایی که برای بیمارت باید پرداخت کنی یک مساله ی مهم و اساسی وجود دارد؟ آیا بیمارت بدتر می شود یا بهتر. یک عده از پزشکهای عمومی که اغلب هنوز ماخوذ به حیا و مثبت هستند نشسته اند و دارند مسابقه ی والیبال را نگاه می کنند.  

 ورودی اورژانس  هم حلقه ای گرم و صمیمی از پزشکان دارد که مثل خیلی از جاها از داستان مریضی و دکتر خسته شده اند و دیگر قسم بقراط برایش شبیه تونیکهای تلخ و بدون الکلی است که فقط اسم یک جور نوشیدنی گوارا  را با خودش به همراه دارد. کادر حرفه ای از دوستان نشسته اند و ما به راحتی مریضمان را کلی راه و به اشتباه می بریم تا بالاخره پزشک متخصص داخلی آن هم بعد از افطار و در پایتخت میهن اسلامی عزیزمان که باید یافت شود را پیدا می کنیم. باز هم داستان صندوق، داروخانه، تزریقات، مانند یک دونده ی بیس بال باید بدوی. می دوم ولی هنوز سیستم یکپارچه ی مدیریت بیمارستان سوت داروخانه را نزده است تا خانه ی بیس یعنی تزریقات خانمها برای سرم گرفتن مریض را  پیدا کنم. دکتر داروخانه دست تنهاست و به نظر خودش هم برای امورات شخصی خودش به کمک زیادی نیاز دارد. تنها چیزی که از یک محیط نظامی می توانید بشنوید همین است: آقا بشین.

فاصله ی زمانی برای سرم گرفتن مریضی که ممکن است به دلیل کاهش فشار ضایعه های جبران ناپذیری را تجربه کند 25 دقیقه است. بخش تزریقات خودشان سرم و آمپول های لازم را ندارند. دکتر آخرین چوب خطهای روی دارو را اینقدر نرم می کشد که آدم باور می کند اولین دکتری است که سعی دارد خوش خط به نظر بیاید. خانم تزریقات با همسرش درد و دل می کند که امشب شیفت او نیست. امکانات اولیه ی سرم و آمپول در همین بیمارستان مجهز توی داروخانه است و شما باید کلیه ی قواعد بازی بیسبال را بلد باشید. در ساعت 11 شب دونده ی خوبی باشید و  ناراحت این نباشید که تزریقات اورژانس باید چنین مواردی را به مریض برساند و همراه مریض این موارد را با تاخیر همان 25 دقیقه ای جایگزین نماید. 

تنها چیزی که روی دیوار بخش تزریقات توی ذوق می زند ماده ی قانون بد دهنی، توهین، استیضاح و رفتار نامناسب با پرسنال محترم نیروی انتظامی  است که هدفشان حفظ احترام به صورت دقیقه ای است. اگر در نظام از این موضوع غافل ماندید و شاخص احترام یک نظامی، مثل شاخص کلی بورس در این روزها سقوط کرد، دیگر نمی توان جبران کرد. چون هویت این نوع از افراد جامعه ی ایرانی، تنها از این نوع بیماریهای عمومی و در این مورد خصوصی، تامین می شود. 

به هر حال مریض یعنی خواهر گرامی می نشیند جلوی میز دکتر تا ایشان main Complain مریض مربوطه را بگیرد. دکتر با اخلاق نظامی تشخیص های خنده داری می دهد. یک سرم گرفتن طولانی به همراه دوندگیهای دیگرش را پشت سر می گذاریم. باز هم حالت تهوع و علایم بیماری هست. پزشک متخصص رفته است که بخوابد چون از نگاه یک ایرانی هر پزشک متخصصی به عنوان اسکرین یا آنکال بخش و بیمارستان و یا اورژانس، بیدار باشد، اسکل محسوب خواهد شد. بالاخره با یک دکتر عمومی قضیه را تمام می کنیم. دکتر عمومی همانطور به نقاشی خودش روی نسخه نگاه می کند و به نظر زمینه ی بهتری برای تشخیص دارد. یکی از آمپول  ها تکرار می شود.  این بار جواب می گیریم و ماجرا تا اینجا که دارم تعریف می کنم به خیر می گذرد. ولی واقعا مشکل از کجاست؟ برای خروج از بیمارستان تا جلوی یک درب بزرگ می رسیم. در آنجا معلوم می شود که این در غیر فعال است و باید کل زمین بیسبال را برگردیم.  چرا یک مدیریت ساده برای طراحی فضاهای پزشکی وجود ندارد؟ شما هم خسته شدید ولی هر روزه با مقادیر فراوانی از این کثافت کاریهای اجتماعی که بسیار ساده پذیرفته شده است را از سر می گذرانید. شاید تک تک آدمها به نظر خوب و بی آزار برسند. شاید با خودتان تصمیم بگیرید به جای 

گرفتن پنج نسخه در یک شب، تصمیم بگیرید هرگز مریض نشوید.

این را جوانی که با زنش آمده می گوید. مردهای دور هم برای خودشان هم خطرناکند. بلفهای خفن می زنند. بعد این رویین تن از آن یکی دعوت می کند تا برای دیدن سریالی تلویزیونی بروند زیر تلویزیون بیمارستان پر امکانات فجر پیروزی بنشینند تا قطره قطره های سرم به مقصد برسند.

پ.ن:

شب با لحاف سنگین آرامش باری و به هر جهت تا نیمه رسیده و دارم فوتبال نگاه می کنم. یعنی فوتبال است که از جلوی خط زمان عبور می کند. اینقدر گیج و گنگم که تازه دقیقه ی 55 می فهمم تیمهای فوتبال کاستاریکا و یونان را با هم عوضی گرفته ام.

استخدام کارمندی برای زمستان

استخدام شدن مثل سوار شدن به کشتی نوح، برای خیلی از آدمها بدیهی است. توی تابستان از زمستان حرف زدن هم عشق می خواهد، هم بدون هزینه ی زیادی آدم را خنک می کند. این روایت، روایت یک کارمند استخدام شده است.  

من یک کارمندم. کارمند یعنی کسی که خیر هر نوع ماجرای عجیب و غریبی را خورده‌است و قرار است توی جزیره‌ی آرامی زندگی کند. اگر توانست گاهی سراغ ماجراهایی برود. این ماجراها شاید خریدن زمین و ساخت وساز باشد. شاید هم 50-60 میلیونی را به بورس بازی گذراندن باشد و شاید هم اصلا دل باشد و ساز. ممکن است همه‌ی اینها باهم باشد. کارمند توی یک چیزهایی حواسش جمع است. توی روی مدیرش درنمی‌آید و حواسش به همه جور مزایایی هست. مدیریت کاملی برا مرخصی‌ها و تعطیلات دارد. ناهارش را تقریبا به موقع می‌خورد مگر اینکه واقعا همایش مهمی باشد و لازم باشد کار و زحمتش معلوم شود. در ضمن یک کارمند اگر با ارباب و رجوع سر و کار دارد هیچ وقت از خیر یک ارباب رجوع مایه‌دار و بانفوذ نمی‌گذرد مگر توی اندازه‌اش نباشد. من پدرم هم کارمند بود. زمانی که تنقلات کارمندی همان نان خشکیده‌ی توی میزهای فلزی اداره محسوب می‌شد و فقط صندلی مدیر یک جور صندلی راحتی و گردان توی اداره به حساب می‌آمد. مال دوره‌ای بود که هر اتاقی پر از فایل‌های فلزی، محل جمع‌آوری اسماء متبرکه، فرم 19  روی دیوار، خط ‌کشهای بلند چوبی که جذابترین کاربردش بریدن کاغذ بود، به حساب می‌آمد. اوایل فکر می کردم این خط کشها چیزی را اندازه می‌گیرند اما دیدم بیشترین کاربردشان خط کشیدن آن هم تقریبا بدون اندازه توی دفاتر روزنامه و دفاتر کل است. من قبل‌تر ها که کوچکتر بودم  و اجازه نداشتم بروم محل کار پدرم، همش فکر می‌کردم با خط کش می‌شود قد آدمها و همین‌‌طور رشد آنها را اندازه گرفت. بعدا وقتی فهمیدم آدم وقتی کارمند می‌شود هیچ وقت قدش بلند نمی‌شود کلی تخس شدم و بهم برخورد. 

 گاهی وقتها بهمان می‌گویند کارمند نفتی یعنی کسی که از پول نفت یعنی پول دولت حقوق می‌گیرد. ولی من اصلا خیالم نیست. یعنی هست ولی مهم نیست چاره چیست. به هر صورت اداره‌ی سوت و کور ما هم مهم نیست. یعنی یک جا که چند تاخانم و آقا دور هم دارند کار می‌کنند تا اموراتشان را بگذرانند. من و یکی دوتای دیگر آقا هستیم. این تاکید به جنس بنجلی مثل آقا که این روزها به هر کسی گفته می‌شود به خاطر این است که کلی راه مانده تا موضوع جنسیت از مد بیفتد. ما توی یک مرکز حمایتی از طرح‌های فنی در دل دولت مشغولیم. یعنی هر کدام داریم برای راه انداختن کار  مردم و ارزیابی هرآنچه که بهش ارزیابی طرح‌ها گفته می‌شود تلاش می‌کنیم. بعد نتیجه‌ی تلاش ما این نیست که مثلا آرد بشود و برود توی انباری تا ازش نان درست کنند، حاصل تلاش ما یک جور معرفی‌نامه‌ی بانکی است که هر کسی برگزیده شد می‌تواند از تسهیلات مالی بانک برخوردار شود. تقریبا سه طبقه‌ساختمان قدیمی را در نظر بگیرید که اتاقهای تو درتوی زیادی دارد. یکی از مشکلات اساسی امسال زمستان یخ زدن لوله‌ها بود. یک روز صبح آمدیم دیدیم کلا دولتی‌ها را تعطیل کرده بودند و توی راه خبر دار نشده بودیم چون دیگر رادیوی توی ماشین از مد افتاده است. اما روز بعد که دوباره آمدیم متوجه شدیم نگهبان‌های ساختمان مثل گربه‌های خیس دارند اینطرف و آن‌طرف می‌کنند.

- سلام رضا چی شده؟ 

- هیچی آقای مهندس. لوله‌های آب یخ زده داریم آب جوش می‌ریزیم روش. 

- چرا خیس شدی پس؟ 

- این مظفری اومد مسخره بازی دربیاره لوله‌ی بالای سرمونو باز کرد آبش ریخت روم. 

می‌روم توی اتاق نیمه تاریک و برق را می‌زنم. خانم سوهانی تازه با قر و قنبیل از اتاق بغلی می‌رسد. شاید فوبیای تنهایی دارد که هر وقت هم دیر بیایم سرکارش نیست. اتاق بین من و او تقسیم شده است. دختر جوان و ورزشکاری است که تحصیلات عالیه‌اش هم زیاد است تازه به هنرهای دیگر هم آراسته است. خیلی زبان بلد است. به گفته‌ی خودش آلمانی و فرانسه و انگلیسی و کمی ایتالیایی. همین دیروز از قول برادرش داشت می‌گفت مترجم چینی انگلیسی ماهی 5 میلیون تومان حقوق دارد توی چین. اینطوری شده که می‌خواهد این راه را هم برود و مزمزه کند. خودش می‌گفت وقتی با دوستش برای مصاحبه آمده بود، چند تا توریست اتریشی را توی تهران می‌گردانده و یک جور پشتیبانی فرهنگی می‌کرده‌است.



 می‌گفت: مدیر داشت با دوستم مصاحبه می‌کرد که تلفنم زنگ خورد. من هم شروع کردم باهاشان آلمانی صحبت کردن. این بود که دوستم را استخدام نکردند و خودم جذب شدم. این طور دوست‌هایی مخرب آدم هستند. به نظرم خیلی دنبال کمالات بود. حتی یک وقتی همین‌طوری می‌آمد و تعریف می‌کرد که سال پنجم دبستان فلان برنامه‌ی کامپیوتری را نوشته‌است. به همین راحتی یک‌جورهایی باهام رقابت می‌کرد. گرچه من اصلا هیچ حسی رقابتی در عمرم نداشتم یا حداقل آن موقع این‌قدر کارمند توسری‌خورده‌ای بودم که حسابم پیش خودم معلوم بود. آدم اگر پول داشته ‌باشد چرا باید کارمند باشد؟ ولی کم کم داستانش خیلی بیخ پیدا کرد. من هم مثل عادت همیشه چون به نظر غیر حرفه‌ای و اهل بگو بخند بودم یکی دو تا هوادار دائمی توی کیسه‌ام بود. مثلا یک روز که تمام تهران یخبندان و برف بود دوتاشان پیشنهاد  کردند برویم برف بازی کنیم. این خانم آن موقع نبود و بعد که متوجه شد کلی ناراحت شد که چرا نبود ولی بعدها تلافی‌اش را درآورد. آمده بودم خانه و یکی دوتا خانم روزنامه‌نگار داشتند توی تلویزیون درباره‌ی جمعیت و زاییئدن بحث می‌کردند و به قولی کولی بازی درمی‌آوردند. شبیه آموزش رد شدن از چراغ قرمز، داشتند هر جزئیات بی‌ربطی را می‌گفتند. اینقدر گفتن‌هاشان بیخ پیدا کرد که رسیدند به اندام زن‌ها که با زایمان خراب می‌شود. آدم به همین راحتی نمی‌تواند همچین حرفهایی را دارای ارزش خبری یا تحلیلی یا هر طور دیگر بنامد.


روایتهایی در اهمیت فوتبال و جام جهانی 2014

روایت اول- بی آزارترین راننده ای که نمی شناسید را دوست دارید هر روز صبح یا همین حوالی ظهر که دارید  می رسید شرکت، ببینید. کمی از جام جهانی میگوید و در همین حین بخشهای افتابگیر بزرگراه مدرس را رد می کند. بعد یکجایی نهاد معلمی اش را بیرون می ریزد: 

آقا این فوتبال هم  همون گلادیاتور بازیه ها.  

بعد شستص را از بالا جابجا می‌کند به پایین. 

: همین که طرف اون بالا نشسته می‌گه بکشیدش.  

تایید می‌کنم و او ادامه می‌دهد: شایدم این ماتادور می‌گن. همون گاو بازیه. حالا مدرنیزه شده می‌شه: فوتبال. 

بعد پیاده می‌شوم.

روایت دوم-  گفتگوها در طول روز ادامه دارند:

- شما چی می‌زنین؟ 

در حالی که با شروع خندیدنش چین‌های سوخته‌ی کنار چشمهایش جمع می‌شود می‌گوید: ماندولین. 

- ما هیچ سازی نمی‌زنیم. فوق فوقش تسبیح می‌زنیم. 

: ای بابا. ما خوبیم. یه کسایی هستن که همینطوری را به را  طفل 18 ساله میزنن. 

روایت سوم- یک روز صبح دوست ما که اتفاقا در خوابگاه دانشگاه مهمان ما بودند شروع کردند به حل مهمترین مساله‌ی ممکن در حول و حوش خود. ایشان با درایت تمام سوال زیر را از هم اتاقی‌ها می‌پرسیدند و به نوعی مکاشفه‌ای درباب نحوه‌ی لباس پوشیدن و حاضر شدن برادران برای رسیدن سر کلاسهای دانشگاه می‌فرمودند: 

شما وقتی شلوار می‌پوشید، می‌ندازید کدوم وری؟ 

روایت آخر- فوتبال و جام جهانی حالا ماتادوری باشد، از قومیتهای مختلف تشکیل یافته باشد، به طور کلی بی اهمیت باشد، می‌تواند برای عده‌ای پول ساز باشد که به راحتی بالا آمدن خورشید از افق، می‌توانند و انجام می‌دهند. خوشی مردم نیم روز است و باقیمانده‌اش منفعت سالیان است که کفاشیان‌ها برای آقازاده‌شان یک پورشه‌ی 2014  دیگر نیز تهیه فرمایند. 


شرایط خدمت نظام وظیفه

- شرایط مرایط ندارین؟ 

هر سه تای دیگر نگاهش می‌کنند. لباس نظامی برای آدم اعتماد به نفس و همچنین خستگی خاصی می‌آورد. آستینهایش سنگین است. برای همین هم حرکت دستهایش عادی نیست دوباره توضیح می‌دهد: پدر نظامی، پدر ...

هنوز دارد دنبال کلماتی می‌گردد که شبیه فحش   بتواند اضافه کند. وقتی آدم نظامی‌ می‌شود باید بتواند درجا بدون آنکه به دل بگیرد و عقده‌ای بشود، زیر لبی یا تو روی کسی به طور نامحسوس بهش فحش بدهد.  

سه تا جوان کشیده  که هنوز کار دارد تا آفتاب ببینند و بی‌خوابی سر پست را تجربه کنند تازه دستگیرشان می‌شود که منظورش چیست. خدمت آدم را تیز می‌کند. هنوز کار دارند.  یکی که از همه بچه‌تر به نظر می‌رسد زل زده به دهانش تا دقیق بداند چه بلایی قرار است سرشان بیاید. 

- تو چی خوندی؟ 

پسر  انگار توپ  سختی را توی بازی باید دفاع کند جواب می‌دهد: اول الاهیات بعدش کامپیوتر

- یعنی ارشد حساب می‌شی؟ 

- نه بابا  بعد می‌خندد و رو به جمع می‌گوید: خدا را بوک مارک کنید تا هدایت شوید. 

به لبهایش نگاه می‌کند. چقدر حسرت بر انگیز می‌تواند حرف بزند و دو سه نفر دیگر را بخنداند. تلفنش زنگ ‌می‌خورد. مهمترین برنامه‌ای که می‌شود گذاشت رفتن به پارک آب و آتش است. کاش این یکی آب هم داشت و فقط آتش نبود. پوزخندش باعث می‌شود سه تای دیگر که روی نیمکت روبرویی مترو نشسته‌اند دوباره نگاهش کنند و منتظر بمانند تا جرعه‌ی دیگری از تجربیات را در اختیارشان بگذارد. 


2- همین چند سال پیش بود که صبح زود و برحسب اتفاق می رفتم دانشگاه. اتفاق دیگری هم افتاد. پسر عموی گرامی را دیدم که داشت می رفت پادگان. با آن قد و قواره ی ریزه میزه شده بود ارشد آسایشگاه. سیگار می برد تو و با فرمانده شان می رفتند گردش. قدرت عارضه ای سخت فرار است. 

اختراع شیر سماور و اگزوز خاور برای داور بازی- مسی امیر داعش

شیر سماور مهمترین اختراع معاصر ایرانی است. این وسیله علاوه بر خنک کردن دل ملت ایران و عقده گشایی‌های وسیع در زمینه‌های ورزشی و دیگر زمینه‌های دیپلماتیک کاربردهای ناقص‌تری نیز دارد. اگر اختراع شیر سماور و متعلقات جانبی آن مال خود روس‌ها باشد، قطعا اگزوز خاور از شرق میانه سربرآورده است. ما ملت همیشه قهرمان دوست داریم برای احقاق حقوق خودمان به سبکهای بهروز وثوقی و همچنین روشهای خفت بار دیگری اقدام کنیم.  
فوتبال ما اسیر و زمین گیر رانت است. مردانی که این همه از پول ملت خورده‌اند و حالا نای برخواستن ندارند. مگر بابک زنجانی ها قهرمان ما نیستند؟ پس جای تعجب ندارد که بازی خوب، پول خوب و در نتیجه دعای یک ملت قهرمان همیشه همراهتان باد. 
مثال این قضیه را در جاهای دیگری از این مرز پر گهر نیز می‌توان یافت. مثلا تربیت المپیادی‌های مختلف در طول سالیان چقدر نشان‌دهنده‌ی سطح علمی دانشگاه‌های ماست؟ دانشگاهی المپیادی دارد و دانشگاه‌های دیگری توانسته‌اند بهترین شهر بازیهای منطقه‌ی خاور میانه را با امکانات کافی در اختیار توریسم دانشگاهی بگذارند. در جای دیگر صنایع فضایی، مهندسی ژنتیک و دیگر  پدیده‌های تکنولوژیکی که ویترین سیاسی ما شده‌اند. دریغ و درد که جنس ویترین فروشی نیست و این حرکت همواره و قهرمانانه بر روی لبه‌های تکنولوژی، علم و ورزش توانسته‌است بهترین روش دستچین مغزها را در اختیار  بزرگان دنیا قرار دهد. مهمتر از این حرفها این است که ما هنوز نمی‌توانیم یک ساختمان 6 واحدی را از لحاظ دفع و تحویل زباله به شهرداری، مدیریت کنیم ولی همواره غرور و هویت و پر گهر بودن خودمان را جلوتر از خودمان در میهمانی‌ها راه می‌دهیم.  

پ.ن: 
ایرانی قهرمان باز هم توانست خودی نشان بدهد. ایرانیان یک شبه صفحه ای علیه داور آرژانتینی تدارک دیدند، و صفحه ی فیس بوک داور بازی را با دستاوردها و اختراعات شیرسماوری و اگزوز خاوری خود مغشوش کردند. لئونل مسی، این بازیکن مودب و متین، را - امیر داعش- نامیدند.  و باز هم ستایش های این چنینی خود را علیه دشمن خارجی ادامه خواهند داد. 

به نظر می رسد قسمت زیادی از اروپایی ها در سالهای 20 و 39 نیز گرفتار چنین تحقیرهایی بوده اند. خودشان را باهوش می دانستند ولی نبودند و هزاران گرفتاری دیگر که روشنفکرهایشان با صریح ترین لهجه ها به نفی این اخلاق پرداختند. مثلا آثار اوژن یونسکو را نگاه کنید. امیدوارم سالها بعد از این ما هم از این مسیر سنگلاخ فرهنگی عبور کنیم.