360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

حقایق حلقوی ماه آخر سال 93

1- روز عجیب و غریبی است. هر ساعت آفتاب می‌شود. بعد می‌شود نزدیک غروب. کار ابرها بدتر از این هم می‌شود. ساعتی از امروز کاملا نیمه شب شده بود. بعد بازی برف شروع می‌شود. مثل متکایی که خداوند روی سر تهران جر داده است ولی می‌برد جای دیگر پرهایش را زمین بریزد. یکی از همکارهای شاد و خندان که البته دو هفته‌ای هم به شوخی و طعنه بهش یادآوری می‌کردم که چرا اینقدر برافروخته‌ای امروز بندش را به آب می‌دهد. توی اتاق خودش تنهایی می‌زند زیر گریه. 

 طوری هم گریه می‌کندکه اول شبیه شنیدن یک جوک وایبری غلیظ و بنیان کن درباره‌ی واقعیتهایی که یک دختر ممکن است سی سال باهاش زندگی کرده باشد به نظر می‌رسد. یکی دیگر از دخترها می‌دود و می‌رود سمتش. ماجرای غریبی است ارتباط آدمها با هم و پوچی و بیهودگی لحظه‌ی مردن یک آدم کامل که پدر خانواده است. واقعا آدمیزاد بند هیچ چیزی نیست. 

2- از سیگار کشیدن می‌ترسم. فکر می‌کنم اگر یکی دیگر بکشم کلی وضعم بدتر می‌شود. به هم می‌ریزم. از اینی که هستم بدتر می‌شوم. بدترین موضوع شنبه‌ها دیدن فضایی است که دوباره آدمها روکش تخمی مخصوص کار را می کشد روی صورتشان و برای یادآوری عمیق‌ترین نفرتهای اجتماعی، به سمت محل کارشان قدم می‌زنند. توطئه‌‌‌های دم صبح قابلیت تحقق بیشتری دارند، چون طبق اصل لانه ی کبوتر، حتما یک آدم تخمی وجود دارد. یکی که حسابی توی روزهای تعطیلی شارژ شده است و می‌تواند چنین رویایی را محقق نماید. 

3- از اول روزمان اینطوری شروع می‌شود: دیگران. دیگران خیلی خیلی مهم هستند چون ما خودمان از جایی سر برنیاورده‌ایم. برخی هم به طور افراطی در حال کندن لایه‌های پوست مرده و دور ریختن این موضوع هستند. دیگران چه اهمیتی دارند. به همین ترتیب روابط اجتماعی معطوف خواهد شد به چهارچوبهای رسمی. مثلا همسایه‌ای داریم که پسر جوانی است و اصولا با همه قهر است. بعد به طبع این میوه‌ی فاسد اجتماعی یک دو جین آدم شل و ول هم داریم که مثل لاکپشتهای بی تفاوت، زل می‌زنند به آدم و مسیر آسانسور و راه پله را طی می‌کنند. البته گاهی یک هم جنس اینقدر قربان و صدقه‌ات می‌رود که فکر می‌کنی طرف باید حوالی چهار راه ولی عصر کار کند.  همینطور آدمها را در مترو مشاهده می‌کنید. یکی اینقدر نزدیک باهات حرف می‌زند که سبیلهایش دارد می‌رود توی گوشت. بعد از چند دقیقه اوضاعش به هم می‌ریزد طوری که نمی‌شود چند دقیقه پیشش را باور کرد.

4- وقتی یک جلسه ی  ادبی ساعت دوی بعد از ظهر شروع می شود یعنی ما کاملا بیکاریم  و بسیار از جان گذشته ایم. اینطوری داغ دل مهندس - نویسنده هایی که واقعا برای حضور در ساعت 2 که به صورت غیر رسمی اش معمولا ممکن است 3 شروع بشود، را تازه می کنند.

5- دروغ گفتن یک مهارت و بهتر از آن یک شانس حلقوی لازم دارد. اینکه به بهترین وجهی بتوانی خودت را یک جور دیگر قالب کنی و بعد برگردی سر جای اولت، درست مثل موقع پاکی و نجابت نخستین.