360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

پادشاهی بوتیکهای سال تحویل 94

نزدیک سال تحویل تقریبا همه از خواب زمستانی بیدار می‌شوند. این همه یعنی همانهایی که فید وبلاگشان را دارم از سر وظیفه‌ی طبیعی بالاخره چراغ را روشن کرده‌اند و هرکدام حداقل یک یادداشت زده‌اند. من هم این روزها درگیر دخترم هستم. باید ببینم دخترهای اینقدری چی توی مغزشان رد می‌شود. واقعا کانالم میزان نیست و اصولا خیلی وقتها آنها را under age  گرفته‌ام. بعضی وقتها بهم می‌گوید : من اینقدرها کوچولو نیستم. یا مثلا یک بار هم گفته بود:  منو اسکل فرض کردی؟ خوب. طبیعتا در این گونه مواقع آدم تسلیم می‌شود. دقیقا یکی که سالهاست مثل یک تکه گوشت توی فریزر نفتی خانه خوابیده است.    

اینجا که زادگاه ماست جای غریبی است. غریب یعنی تضاد شدید بین آدمها. تضاد  شدید بین مدرن‌هایی که بوی برشته‌ی مدرنیته را  استنشاق کرده‌اند و آنهایی که شاید از دهه‌ی شصت به این سمت چیز جدیدی را تجربه نکرده‌اند. به وضوح، می‌شود طنز دلچسب مصرف گرایی را  توی ویترین مغازه‌ها، خرید مردم و خوش و بش کردن‌هایشان دید. هر چقدر بیشتر مصرف کنید آدم مهم‌تر و سر زنده‌تری هستید. بسته‌بندیهایی که باید مثل لباس کهنه‌ و قدیمی دور انداخت و هیکل براق، کشیده و سکسی انسان مدرن را ازش بیرون آورد. دیشب فروشنده‌ای از اینکه نایلکس مغازه‌اش را که الان قطعا  فروشگاه شده است، تمام کرده عذر خواهی کرد. کفش گلی هیچ جایی دیده‌ نمی‌شود، بنابراین ماخیلی متمدن شده‌ایم. 

 خیابانهای اینجا از دوره‌ی رضا خان گشاد نشده و ماشین‌ است که بهش اضافه شده و دارد می‌ترکد. ترافیک‌های احمقانه در یک شهر کوچک که روی ویترین‌هایش یکهو لقمه‌ی بزرگی از جوجه کباب را در حال برشته شدن می‌بینید. جا و مکان آدمهای اینجا انواع پاتوقهایی بی محتوا و صد در صد شکمی است. سلسله‌های پادشاهی بوتیکها برای چند ماه و سالی به وجود می‌آیند و از بین  می‌روند. تمدن بوتیکی صاف می‌رود اداره‌ی هواشناسی، در می‌زند و دستور تغییر آب و هوا را می‌دهد.  اینقدر فاصله‌ها نزدیک است که اصلا جدیتی به اینجا اضافه نمی‌کنید. یک شهر کوچولو با تراکم بالا که واقعا کسب و کارش در مقایسه با تهران به نظر جدی نمی‌رسد. فاصله‌های نزدیک باعث می‌شود آدمها متملق و یا گریزان از هم باشند. تملق می‌رود دم پاشنه‌ی در سنت می‌ایستد و از آنجا، خشونت اجتماعی و بی تفاوتی مدرنیته را – هو – می‌کند. مثلا کسی برای دومین بار در روز دیگری را می‌بیند: اه. باز این اینجاست.


 شب یکی دو تا پورشه‌ی جمع و جور با سقف کروکی، توی بلوار، دنبال هم می‌گذارند. صدای بمشان چرتم را پاره می‌کند. رطوبت به انواع شکلهای مختلفش دیده می‌شود. واقعا تحمل صورتهای سفیدتر و ترگل ورگل تر از این را ندارم. نمی‌دانم اگر آدم زادگاه نداشته باشد چه بلایی سرش می‌آید. ولی هر چیزی که برایم معنی می‌ساخت دچار تحول اساسی شده است. حتی -آن دسته ی اجتماعی- که آخرین گونه‌های تغییر یابنده در میان جانداران هستند به روشی اساسی و بنیادی عوض شده‌اند. مثل یک کلاس بزرگ چند صد هزار نفری که از سر خستگی یکی داد می‌زند بیا این ور این مغازه جدیده. بعد هم می‌روند آن ور، سمت مغازه‌ی جدید که لزوما شعبه‌ی تازه‌ای از آستینش بیرون آورده است. شب، در انتها به یک لذت گیر کرده لای دندانها، ختم می‌شود. 


پ.ن: چقدر زود گذشت. یادداشت وضعیت سال تحویل برای پارسال را هم ملاحظه فرمایید.