روزمره -ادبیات داستانی و غیره
روزمره -ادبیات داستانی و غیره
صبح به خودش گفت که باید مست باشد. دیگر قرارش از مست بودن، نوشیدن واقعی نبود. صبح دور خودش چرخید. به یکی دوتا گلدانش آب داد. چای دم کرد ولی ننوشید. همهی کارهای عادی را نصفه کاره انجام داد. صبحانه را پخش کرد روی میز ولی نخورد. با خودش چند تا جمله تکرار کرد. جملهها اصلا مفهوم نبودند ولی این باعث شد برای آن روز کمی مست به نظر برسد. دیگر سکوتش دائمی نبود. مثل یک شکارچی بیسر وصدا که مترصد فرصت بود، نشسته بود توی کوره راه متوسط بودن و فرصت را انتظار میکشید. کوره راه متوسط بودن چیزی بود که از آن صبح به یادش ماند. تنها چیزی که ازش فرار میکرد. رفت سر کوچه خرید کند. ولی باز هم – کوره راه متوسط بودن- از یقهاش بالا رفت. انگار وقتی داشت با فروشنده حرف میزد یک اسب کوچولو ولی چموش روی پیشانیاش میدوید و حواسش را پرت میکرد. کوره راه متوسط بودن چیزی شبیه یک کوچهی گاهگلی توی مشهد بود که توی بچگی وقتی میرفتند مسافر خانه، دیده بود. یک کوچه که به زحمت جای پارک ماشین داشت. دیوارهایش ترکیبی از کاهگل و آجر بود. بعضی جاهای کوچه هنوز دیوارهای سیمانی به نظرش میآمد. مغازه یعنی نانوایی، سیخ گردان کباب ترکی و جوجه که در حال تعالی و بیرون دادن سیاهیهایش است. جوجهها داشتند میچرخیدند حتی توی آن بعد از ظهر غریب وقتی خوابید و بیدار شد. به نظرش رسید دو روز است آنجا هستند. غبار غریبی توی آسمان بود که هوای دم غروب را بدتر میکرد. کوره راه متوسط بودن آنجا توی یک شهر غریب در حالتی که نه برای مدرسه دلشوره داشت و نه هیچ مهمانی سختی قرار نبود برود، اتفاق افتاده بود.