360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

خاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی : قسمت دوم

 یک روز یکی از مریضها آمده بود که ریش نوک تیز عجیبی داشت. اول خیلی حال نکردم دور و برش باشم ولی کم کم فهمیدم آدم غریبی است. زانویش حسابی آسیب دیده بود. زیر زانویش زخم بزرگی بود که با یک دبریدمان ساده برداشته بودند و با اینکه خوب نشده بود با اصرار از دکتر نسخه گرفته بود تا زودتر بیاید فیزیوتراپی بشود تا به قول خودش زودتر در خدمت بچه ها قرار بگیرد. دراز کشیده بود روی تخت و من در حین اینکه پروب التراسوند را زیر زانو و روی بافتش می‌چرخاندم گفت: دکتر من معلم پرورشی مدرسه‌ام. باید برم این بچه ها رو جمع کنم. اگر جمع نشن خسارت به بار می‌آد.

گفتم: من که دکتر نیستم. اصلا هر کسی روپوش سفید داره که دکتر نیست. من فوق لیسانسم. بعد تازه بچه ها مگه مرغن؟  

  - اما شما که هنوز بچه نداری. - بچه‌های مدرسه منظورمه. بهشون گفتم توی کتابخونه زمین خوردم. عکس کتابخونه‌ی یکی از علما بود. بهشون نشون دادم. بنده خداها فکر می‌کنن من همش در حال کتاب بالا و پایین کردنم.

 - خوب راستشو بگو. بگو من پیک هم کار می‌کنم. حتی میتونی بگی معلم پرورشی و قرآن که دیگه تدریس خصوصی نداره معلومه باید بره یه کاری بکنه.

عصبی شده بود شانه‌اش را در آورد و شروع کرد به شانه کردن ریشش. من هم داشتم به دستگاه استراحت می‌دادم.
گفتم: عصبی هستی؟ - آره. - خوب اصلا خودت رو ناراحت نکن. صفحه ی لئونل مسی به دردت میخوره؟ بری توش فحش بدی؟ - نه آقا من معلم پرورشی و قرآنم. همینقدر موتور سوار شدنم رو بچه‌ها خیلی خبر ندارن. - خوب خبردار بشن چی میشه؟ - هیچی هر کدوم یه موتور ور میدارن می افتن تو خیابون.
درازش کرده بودم و دیدم بعد از گفتن این جمله خیلی راحت صدای خر و پفش بلند شد. بعد از مدتی من به کارهای خودم رسیدم و در حال رفتن بودم که خودش بیدار شد و گفت: یه چیزی رو نگفتم. من خیلی خاطرخواه بودم. یعنی موقع کنکور عاشق شده بودم. طوری بود که همیشه براش شکلات می‌خریدم می‌بردم می‌ذاشتم دم خونه‌اشون. هر بار هم یکی می‌رسید، می‌قاپید و می‌رفت. اینقدر کم محلی می‌کرد که بالاخره من تهران قبول شدم و رفتم الاهیات بخونم. این بار بعد از سالها دیدمش. مطمئنم خودش بود برای همین با موتور رفتم توی دیوار.
خسرو گاهی فقط معصومانه روی تخت دراز میشد انگار آنجا خانه‌اش باشد ولی فایده‌ای نداشت.

خسرو مرد خوبی بود ولی زیاد به شاگردهاش دروغ گفته بود. برای همین یکبار گفته بود حس می‌کند نجس است و باید زیر آفتاب پاک شود. گفتم: آفتاب پشت شیشه حساب نیست. باید پنجره را باز کنم. بدون هیچ مقاومتی قبول کرد و من پنجره‌ را باز کردم تا آن روز جمعه روی تخت فیزیوتراپی از آفتاب حض کافی ببرد. 

#داستان_ایرانی #فیزیوتراپی #سفید_پوشان #انتخابات

خاطرات کرونا ویروس در دوره مصدق

 پدر بزرگ: تو که این قدر خاطره داری الان بگو این کولونا شجره نومچه‌اش چیه؟ از کجا اومده؟
من: پدر بزرگ این ویروس کاملا جدیده. اسمش کروناست. کرونا.
پدر بزرگ: جدید چیه؟ من یادمه اینا زمان ما هم بود. همه هم می‌گرفتن اون موقع. دوره‌ی مصدق بود.
من: نه پدربزرگ دارین اشتباه می‌کنین. پزشکا میگن تازه اومده.
پدر بزرگ: پزشکا اگه راست میگن هزار و میلیون رو چپکی نمیگن. اونم وزیر وزرا.
من: ولی این یکی قوی‌تره. این جدیدیه. جهش یافته است. از ترکیب چند تا از اون قدیمی باحالا دراومده.
پدر بزرگ در حالی که چای دارچینش را سر می‌کشد، انگار یواشکی ازم می‌پرسد: عقیم که نمیکنه؟
من: نه. شنیدم. قُربانی فعال‌تر هم میشه. دنبال یک جفت کرونایی دیگه می‌گرده.
پدر بزرگ: یه چیزایی داره یادم میاد.
هیچی دیگه الان من و پدر بزرگ داریم خاطره میگیم. من که از دهه‌ی هفتاد می‌گم که اگه طرف از نیم متری ما رد می‌شد می‌گفتیم حتما این خانم ایمانش کَج شده و پدر بزرگ از دوره‌ی مصدق میگه که خانمهایی کرونا گرفته، یهو گُر میگرفتن و نزدیک می‌شدند. من هم از شوق این خاطرات پدر بزرگ در حال گریه هستم. پدر بزرگ دلداریم میده و می‌‌گه : ناراحت نباش، خجالت هم نکش، تاریخ یه روزی تکرار میشه.

به وقت واکسن ویروس کرونا

کمی طول کشید تا افراد مسلح به دستکش و ماسک شوند. دوتا پیرمرد توی مترو دستکش دست کرده‌اند. اما به نظرشان این دستکش بوکس است. برای همین هر از چند گاهی با شوخی به هم مشت می‌‌زنند. یکی از پیرمردها سرفه می‌کند. دیگر کسی حتی حوصله ندارد چپ چپ نگاهشان کند. یکی از پیرمردها مثل جوان‌ترها دستش را انداخته روی گردن لُخت دوستش. عده‌ای دستکش دستشان هست ولی ترجیح می‌دهند همان یکبار هم آنرا مصرف نکنند برای همین حرکات موج سوارها را تقلید می‌کنند. یکی شان خسته می‌شود و به میله‌ی کنار مترو تکیه می‌دهد. عده‌ی زیادی از دستفروشها و دیگران خودشان را به راحتی به همه جا می‌مالند. کف مترو می‌نشینند، سیب پوست می‌گیرند و می‌خورند. تخمه خوردن با دستکش و بدون آن، به تمدد اعصاب توی فضاهای عمومی کمک می‌کند. کارگزاری تامین اجتماعی کارمندانش را از ارباب رجوع ایزوله کرده است. یک نایلون ضخیم بزرگ کشیده‌اند که رویش یک شکاف برای دریافت مدارک وجود دارد. متصدی در فاصله‌ی یک متری شکاف شیلد و ماسک و گاهی عینک به چشم دارد. با دستکش مدارک را می‌گیرد و همان ویروس کرونایی را که از نفر 232 گرفته است به تمام شماره‌های بعدی انتقال می‌دهد. بانکی‌ها هم همینطوری عمل می‌کنند. من هم وسواس شده‌ام. آب وایتکس روی میز اداره را به جای الکل به کارت بانکی‌ام زده‌ام و حالا بخش مغناطیسی‌اش رفته است. توی نانوایی کسی بقیه‌ی پولش را نمی‌گیرد. برای همین یکهو من یک تراول پنجاهی نان می‌خرم و با یک بغل خیس و سنگین می‌روم خانه. شرکتهای شیک اسپری ضد عفونی غیر قابل آشامیدن برای پرسنلشان درست کرده‌اند. مردم حتی هیاتی‌ها هم دیگر باورشان شده که باید ویروس کرونا را از هر کجا و به هر هدفی آمده باشد جدی گرفت. مردم مثل عطر مشهدی به خودشان الکل بطری 100 هزار تومانی می‌زنند.  البته شرکت ما هم زحمات زیادی کشیده است. به عنوان نمونه یک جفت دستکش و یک ماسک به ماداده‌اند. البته سه تا لیوان کاغذی هم هست که احتمالا برای روزهای قرنطینه با حرکت دادن سریع روی میز و قایم کردن یک گلوله ی کاغذی، گل یا پوچ بازی کنیم و سرگرم شویم.

مواجه دولتها با کرونا علی الخصوص دولت ایران

 آمریکا : پرداخت حداقل حقوق و خندیدن به بیست و سی تلویزیون ایران مخصوصا در بخش آخر. خندیدن عمومی به دولت ترامپ و معاونش در کل.
آلمان: پرداخت حقوق، بخشیدن معوقات بانکی شهروندان، ارسال بسته های ویتامین D و پروتئین فشرده (همان عصاره ی آبگوشت که ما ایرانیان از قدیم داشتیم) به درب منازل
اسپانیا: پرداخت حداقل حقوق شهروندان، گندزدایی بالکنهای منازل جهت رقص بالکنی، توزیع رایگان شکر و دستگاه تقطیر جهت استحصال اتانول خانگی.
ایتالیا: پرداخت حداقل حقوق شهروندان، ترغیب پیر مردها برای ماندن در خانه با استفاده از برنامه های نیمه سرگرم کننده. ایجاد بالکنهای جدید برای رقابت حرکات موزون با دیگر کشورهای درگیر در اتحادیه ی اروپا.
ایران: شکست دادن کرونا و باز گشاییای نیمه ی خرداد. ارسال ماسکهای مسجد دوز به ساحل عاج. ارسال الکل طبی تازه استخراج شده به تازه مسلمانهای سواحیلی، ایجاد بازی مربع و ضربدر در اتوبوس و مترو برای سرگرم ساخت شهروندان، تشویق به فرزند آوری بیشتر با ارائه ی سهام عدالت در قالب سهام عدالت استنشاقی. ارائه ی خدمات روضه و ختم مجازی در کلیه ی آرامستانهای کشور، تاسیس اولین آرامستان مجازی دنیا و حمایت انواع سلبریتی ها از این طرح به عنوان جهشی در کارآفرینی ملی، ادغام سازمان زیبا سازی شهرداری تهران با مدیریت پسماند جهت ساخت انواع مبلمان شهری به شکل : ماسک - مجسمه و دستکش - تندیس. راه اندازی اولین مرکز تهاتر ویروس با ملت فهیم لبنان و بقیه ی ملتهای فهیم عالم. الگو سازی پیوسته در ساختن هشتگ فیلان چیز برای جهانیان. ایجاد و بهره برداری از اولین پیروز کرونا در جهان با توجه به دارا بودن اولین محلول فوق اشباع بی اعتمادی در بین کشورهای دنیا.

داستان نظر آقاجان چی بود؟

بالاخره آقا جان با مادر جان آمدند خانه‌ی ما که تازه نخریده بودیم فقط به عنوان مستاجر جایمان را عوض کرده بودیم. آقا جان همان اول چرخی زد و احتمالا به نظرش رسید ایرادی ندارد. تا اینکه سر از توالت فرنگی دراورد. تنها چیزی که توی خانه‌های ایرانی، به شدت و با دست محکم استکبار داخلی تبدیل به فرنگی‌اش شده است این نوع از توالهاست. شاید 540000 نفر در سراسر کشور درگیر توالت و صنایع زیر دستی آن هستند. به هر روی آقا جون رفت و نشست، فرنگی‌اش را با ایرانی مقایسه کرد. بعد پرسید قبله کدام طرف است. انگار ما هنوز راه جاده‌ی ابریشم که از ایران می‌گذرد را دقیقا بلد باشیم. اما بالاخره معلوم شد قبله کدام طرف است. اخمهاش رفت تو هم و گفت: ای بابا! پسر جان رفتی خونه گرفتی دستشویی فرنگیش رو به قبله‌است؟
دیدم دارد درست می‌گوید برای همین گفتم: نه آقاجون. ما که ازش استفاده نمی‌کنیم.
- باشه. یعنی ما سر پیری بیایم خونه‌ی شما توالت فرنگی رو به قبله بشینیم؟
مینا سینی چای را آورد و گفت: نه خب. باید به صاب خونه بگیم بیاد عوضش کنه.
گفتم: آره کاری نداره راحت میشه چرخوندش.
مینا گفت: میدونی چرا رستم اینقدر معروف بود؟
گفتم: نه. گفت: برای اینکه اسم برادرش شغاد بود. اینقدر اسم بچه ‌رو سخت گذاشتین که هر بار بخوای تلفظش کنی دل و روده‌ات بیاد بالا. بگی داداشِ رستم. یا بعدترها سوا سوا بگی داداش! رستم! نظر آقا جونت رو دریاب.
چیزی نگفتم چون مینا که انکوباتور بچه نبود. قطعا اینقدر زندگی کرده بود که حالا واقعا صاحب فهم و کمال بود.
بالاخره آقاجان کاری کرد که حسن را آوردیم. حسن همه کاره بود. راحت دستشویی را که با چسب آکواریوم رو به قبله چسبیده بود درآورد و حول محور لوله ی فاضلابش چرخاند و بعد عمود بر قبله گذاشت. انگار درست شده بود ولی کار سخت شد. زیاد جای پا نداشت. در حقیقت هربار موقع استفاده یا باید از بغل استفاده می‌کردی یا جفت پاها را می‌انداختی گَل دیوار تا عمود بر قبله باشی. ولی آقاجان راضی شده بود. ما هم البته چون جا نبود همان جهت جهت قدیمی را از بغل، کار می‌کردیم. اینطوری هر دو جناح، راضی و خشنود شده بودیم.