360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

داستان لطفا کفش ملی بپوش

ما توی شرکت کم کم تبدیل به چهل دزد بغداد شدیم. یعنی اینقدر زیاد شدیم که آسانسور جواب نمی‌داد. درش که باز نمی‌شد مجبور شدیم همه با هم بگوییم: سسمی بازشو. بعد هر کدام از مدیر تیمها می‌آمدند یک رمزی را آرام دم در آسانسور می‌گفتند تا اول صبحی از وحشت این رفت و آمد و این صف طولانی رسیدن به میز، رهایی یابند. اینطوری هم فایده نداشت. ممکن بود خیلی از کارمندها ساعت 8 وارد شرکت بشوند ولی 9 به میزشان برسند. برای همین قرار شد یک پروژه تعریف شود تا یک شرکتی با کولبرهای فراوان افراد را اول پله‌ها کول کنند و به سرعت توی طبقات پخش کنند. از همان روزهای اول مطلع شدیم یک عده در همین ایران خودمان در کنار مرزها زندگی می‌کنند و –پخش کن- حرفه‌ای هستند. مدیران بالاخره تصمیم گرفتند کار را به پخاشهای حرفه‌ای بدهند. لازم است بگویم همین حالا ویراستار گرامی همین پخاشها را با اضافه کردن یک رای غیر فک اضافه تبدیل کرد به پرخاش خواهد نمود. ولی شما باور نکنید. چون پخاشها که آدمها را توی طبقه‌های اداره جات و میوه جان جابجا می‌کنند اصلا جیکشان در نمی‌آید چه رسد به اینکه پرخاشگر باشند. حتی بیمه هم ندارند. از فردا همه چیز سرجایش بود. ما توسط کولبرها به میزهای خودمان می‌رسیدیم و البته همان اول صبحی با چشمهای خیس استقبال از پاییز خشک و بی حاصل تهران برایمان آغاز شده بود.

داستان دامادی که مفید بود

قدیمها تزیین سفره عقد ساده نبود. خود داماد اولین قدم در راه غلامی‌اش این بود که باید حس مفید بودن را به خانواده‌ی دختر منتقل می‌کرد. اما من داشتم کنکور می‌دادم که یکی از بستگان از خواستگاری تا عقدش را خانه‌ی ما برگزار کرده بود. شبیه جام جهانی بود. آن موقع تست زدن هم آموزشگاهی نبود. یک امر خانوادگی به حساب می‌آمد. مثل قهر می رفتیم توی یک اتاق دیگر و می‌زدیم. تمام روز را تست می‌زدیم. سر عقد کنان این داماد هم اینطوری بود. اما یکهو در حال تست زدن تلفن زنگ می‌خورد و همه می‌ریختند ببینند نتیجه‌ی خواستگاری چه شده است. انگار خود روبرتو کارلوس داشت پنالتی می‌زد. هم من از درس افتاده بودم هم اینها از خواب. داماد می‌نشست کنارم و می‌گفت: واقعا تو این کتابهای به این کلفتی رو می‌خونی؟ می‌گفتم: آره خوب. ما اینا رو هم کم خوندیم. بعد برای اینکه به چنین املتی کره هم اضافه کرده باشم گفتم: این مال اوایل بود. بعد می‌رفتم توده‌ی دیگری تست می‌آوردم و می‌گفتم اینها هم هست. تستهای کنکور مثل گنجینه‌ی پادشاهی 2500 ساله ی ایرانی، همیشه از نسلی به نسلی دیگر منتقل می‌شد. داماد تعجب می‌کرد. بعد حواسش می‌رفت یک جای دیگر: راستی تو بری دانشگاه زن می‌گیری؟ گفتم: نه بابا هنوز کو تا زن گرفتن. البته تا بیایم همین تکه را جواب بدهم داماد رفته بود توی پاکینگ و داشت دمبل می‌زد. انگار همین حالا می‌توانست اینقدر ورم کند که مورد پسند بقیه هم قرار بگیرد. می‌گفت: بهش گفتم من اوضاع مالیم خوب نیست.

همانجا فکر خودم را کردم: غیر از پول یک ساندویچ ساده در هفته، چه چیز دیگری ممکن است لازم داشته باشم؟ نهایت دو تا ساندویچ در روز و البته کرایه خانه و بعد همه چیز هوار سرم می‌شد.

داماد گفت: می‌دونی بهم چی گفت؟ گفت: فدای سرتون. خدا بزرگه.

داماد افتاده بود توی دور مفید بودن. خانه‌ی هر کسی می‌رفت شیر آبی، فیوزی، مهتابی‌ای، ترانسی را انگولک می‌کرد تا درست شود. حتی باغچه‌ی اقوام را هم بیل زده بود. خاک گلدان ها را هم عوض می‌کرد. دو روز قبل از عقد، دایی‌اش از یک سرماخوردگی کلی افتاده بود. داماد گفت: من پنیسیلینش را می‌زنم. دایی نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کرد ولی یک آهی کشید و دراز کشید. داماد آمپول را آماده کرد. بعد پرسید: دایی از آمپول که نمی‌ترسی؟ دایی همانطور که با کت و شلوار دراز کشیده بود غلطید و توی تخم چشمهای داماد نگاه کرد و گفت: دایی خیلی هم می‌ترسم. راه حلی داری؟

داماد-عروس-ازدواج-عشق
داماد-عروس-ازدواج-عشق


داماد گفت: چاره‌اش اینجاست. سر آمپول را کرد توی ظرف عسل. بعد گفت حالا اصلا درد حس نمی‌کنی.

دایی دوباره دمر شد. آماده بود تا مارکائنات این نیشش را نیز بزند. داماد زور زد. سرنگ تزریق نمی‌شد و داماد سرخ شده بود. بعد دوباره فشار داد. آه از نهاد دایی بلند شد. داماد گفت: دیگه ببخشید دایی جان.

دایی با آه و ناله برگشت و گفت: کی بهت گفته بود عسل لیدوکائین داره؟

داماد گفت: ولی هر چیزی نباشه. مقوی که هست.

داماد با همین فرمان تمام سفره‌ی عقد و تزئینات را خودش طراحی کرد، دستور داد و ما چیدیم. گفت یک نان سنگک بگیریم. با عسل رویش بنویسیم: یادگاری که در این گنبد دوار بماند. ما هم با همان خط خودمان نوشتیم. بعد داماد مثل مدیر پروژه‌ها آمد و جعبه‌ی اکلیل را روی نان سنگک سر و ته کرد و ما آخرین شاهکار عسلی داماد را دیدیم: یادگاری که در این گنبد دوار بماند.

خاطره ی مرگ : روز اولی که مردم

روز اولی که مردم یک چیزی مثل خواب بود. هیچ چیز خاصی دور و برم نبود ولی انگار به هیچ چیزی از جمله تنم احتیاج نداشتم. فقط یک فرشته آمد ازم پرسید: چی لازم داری؟ تشنه بودم گفتم: آب جوی هنکل. گفت از توی این یخچال بردار. یخچال کوچکی توی هوا معلق بود. بطری را برداشتم و نوشیدم خیلی گوارا بود. دوباره روز بعد همان فرشته آمد، گفتم آب جو و روزهای بعد هر روز این بطری آب جو کوچکتر می‌شد. بعد روز چهلم دیدم فقط یک قطره توی بطری مانده بود. از فرشته ماجرا را پرسیدم. گفت: تو در آن دنیا آدم خوبی نبودی. روزهای اول تمام فامیل بعد از خوردن و نوشیدن چای و شربت مراسم خاکسپاری یک چیزهایی نثارت کردند. بعد از چند وقت شوهر عمه و بقیه‌ی فامیل و دوستهای نزدیکت که پولشان را خوردی و آبرویشان را برده بودی، نثارات خودشان را واصل کردند. اما در چهلمین روز مادرت بود که تو را بخشیده بود ولی ته دلش چیزهایی مانده بود و قطره اشکی چکانده بود.

خاطرات بیست و یک بهمن بعد از 57

همیشه چنین روزی برای یک بچه دبستانی حسابی خاطره بود. مادر نوبت روضه‌اش را می‌انداخت همین روز برای همین من با جایزه‌ی آنچنانی مدرسه که یک کتاب تو نویسی شده بود میرسیدم خانه. آنجا بود که یک بچه‌ی 8-10 ساله را دختر عمه‌‌هایش از پنجره می‌کشیدند بالا تا مبادا از وسط زنهای روضه‌ای رد شود. مبادا چشمش به صورت تازه شسته از اشک زنهای سن مادرش نیفتد و من توی آن اتاق تنها بعد از اینکه کتابم را می‌جویدم، وقتش می‌شد به خاطره‌ی دایی مادر فکر کنم. برای هزارمین بار یادم می‌آمد که دایی توده‌ای بود که بر گشت به اسلام و عضو کمیته شده بود. اخراجی ذوب آهن اصفهان بود و از کل فامیل بیشتر کتاب خوانده بود.دایی توی 21 بهمن تیر خورده بود. بعد این پا و آن پا می‌کردم روضه تمام بشود و دوباره جشن تلویزیونی شروع بشود. ساعت بشود 9 و ببینم کی دارد الله و اکبر می‌گوید چون فکر می‌کردم همین الله اکبر قرار است ما را نجات بدهد که به قول سعید نوری: هر که گفت الله اکبر شد رییس/ من که گفتم خانه پر شد از پلیس.

خاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی : قسمت دوم

 یک روز یکی از مریضها آمده بود که ریش نوک تیز عجیبی داشت. اول خیلی حال نکردم دور و برش باشم ولی کم کم فهمیدم آدم غریبی است. زانویش حسابی آسیب دیده بود. زیر زانویش زخم بزرگی بود که با یک دبریدمان ساده برداشته بودند و با اینکه خوب نشده بود با اصرار از دکتر نسخه گرفته بود تا زودتر بیاید فیزیوتراپی بشود تا به قول خودش زودتر در خدمت بچه ها قرار بگیرد. دراز کشیده بود روی تخت و من در حین اینکه پروب التراسوند را زیر زانو و روی بافتش می‌چرخاندم گفت: دکتر من معلم پرورشی مدرسه‌ام. باید برم این بچه ها رو جمع کنم. اگر جمع نشن خسارت به بار می‌آد.

گفتم: من که دکتر نیستم. اصلا هر کسی روپوش سفید داره که دکتر نیست. من فوق لیسانسم. بعد تازه بچه ها مگه مرغن؟  

  - اما شما که هنوز بچه نداری. - بچه‌های مدرسه منظورمه. بهشون گفتم توی کتابخونه زمین خوردم. عکس کتابخونه‌ی یکی از علما بود. بهشون نشون دادم. بنده خداها فکر می‌کنن من همش در حال کتاب بالا و پایین کردنم.

 - خوب راستشو بگو. بگو من پیک هم کار می‌کنم. حتی میتونی بگی معلم پرورشی و قرآن که دیگه تدریس خصوصی نداره معلومه باید بره یه کاری بکنه.

عصبی شده بود شانه‌اش را در آورد و شروع کرد به شانه کردن ریشش. من هم داشتم به دستگاه استراحت می‌دادم.
گفتم: عصبی هستی؟ - آره. - خوب اصلا خودت رو ناراحت نکن. صفحه ی لئونل مسی به دردت میخوره؟ بری توش فحش بدی؟ - نه آقا من معلم پرورشی و قرآنم. همینقدر موتور سوار شدنم رو بچه‌ها خیلی خبر ندارن. - خوب خبردار بشن چی میشه؟ - هیچی هر کدوم یه موتور ور میدارن می افتن تو خیابون.
درازش کرده بودم و دیدم بعد از گفتن این جمله خیلی راحت صدای خر و پفش بلند شد. بعد از مدتی من به کارهای خودم رسیدم و در حال رفتن بودم که خودش بیدار شد و گفت: یه چیزی رو نگفتم. من خیلی خاطرخواه بودم. یعنی موقع کنکور عاشق شده بودم. طوری بود که همیشه براش شکلات می‌خریدم می‌بردم می‌ذاشتم دم خونه‌اشون. هر بار هم یکی می‌رسید، می‌قاپید و می‌رفت. اینقدر کم محلی می‌کرد که بالاخره من تهران قبول شدم و رفتم الاهیات بخونم. این بار بعد از سالها دیدمش. مطمئنم خودش بود برای همین با موتور رفتم توی دیوار.
خسرو گاهی فقط معصومانه روی تخت دراز میشد انگار آنجا خانه‌اش باشد ولی فایده‌ای نداشت.

خسرو مرد خوبی بود ولی زیاد به شاگردهاش دروغ گفته بود. برای همین یکبار گفته بود حس می‌کند نجس است و باید زیر آفتاب پاک شود. گفتم: آفتاب پشت شیشه حساب نیست. باید پنجره را باز کنم. بدون هیچ مقاومتی قبول کرد و من پنجره‌ را باز کردم تا آن روز جمعه روی تخت فیزیوتراپی از آفتاب حض کافی ببرد. 

#داستان_ایرانی #فیزیوتراپی #سفید_پوشان #انتخابات