360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

خاطرات کرونا ویروس در دوره مصدق

 پدر بزرگ: تو که این قدر خاطره داری الان بگو این کولونا شجره نومچه‌اش چیه؟ از کجا اومده؟
من: پدر بزرگ این ویروس کاملا جدیده. اسمش کروناست. کرونا.
پدر بزرگ: جدید چیه؟ من یادمه اینا زمان ما هم بود. همه هم می‌گرفتن اون موقع. دوره‌ی مصدق بود.
من: نه پدربزرگ دارین اشتباه می‌کنین. پزشکا میگن تازه اومده.
پدر بزرگ: پزشکا اگه راست میگن هزار و میلیون رو چپکی نمیگن. اونم وزیر وزرا.
من: ولی این یکی قوی‌تره. این جدیدیه. جهش یافته است. از ترکیب چند تا از اون قدیمی باحالا دراومده.
پدر بزرگ در حالی که چای دارچینش را سر می‌کشد، انگار یواشکی ازم می‌پرسد: عقیم که نمیکنه؟
من: نه. شنیدم. قُربانی فعال‌تر هم میشه. دنبال یک جفت کرونایی دیگه می‌گرده.
پدر بزرگ: یه چیزایی داره یادم میاد.
هیچی دیگه الان من و پدر بزرگ داریم خاطره میگیم. من که از دهه‌ی هفتاد می‌گم که اگه طرف از نیم متری ما رد می‌شد می‌گفتیم حتما این خانم ایمانش کَج شده و پدر بزرگ از دوره‌ی مصدق میگه که خانمهایی کرونا گرفته، یهو گُر میگرفتن و نزدیک می‌شدند. من هم از شوق این خاطرات پدر بزرگ در حال گریه هستم. پدر بزرگ دلداریم میده و می‌‌گه : ناراحت نباش، خجالت هم نکش، تاریخ یه روزی تکرار میشه.

خاطرات یک فیزیو تراپ آنچنانی قسمت 3

 تنها چیزی که آدم توی کسب و کارش آرزو دارد این است که به اندازه‌ی کافی مشهور بشود و بعد نانش توی روغن بیفتد. ولی نه روغن ترمز. مال من افتاد توی روغن ترمز. یک روز دو نفر آدم خیلی جدی آمدند توی دفتر. یکی حرف می‌زد و دیگری داشت تمام دستگاه‌ها را انگولک می‌کرد. ولی آن روز اصلاحال و حوصله نداشتم و فکر می‌کردم الان اگر چیزی بگویم بد خواهد شد. گفت: تو روزی چقدر کار می‌کنی؟ شاگردم داری؟ -نه. همه کاری رو خودم انجام می‌دم. تا چند ثانیه هیچ چیزی نگفت ولی طوری نگاه کرد که آخرین نگاه راننده‌‌‌ی اتوبوسی بود که دارد می‌گوید: شرمنده مسافر عزیز. همین قدر بلد بودم که نریم توی دره. ولی دره به ما غلبه کرد.
سه روز بعد باید می‌رفتم به آدرسی که بهم داده بود. یک لیست دستگاه هم باید برای یک برنامه‌ی کامل فیزیوتراپی می‌نوشتم که واتس آپی ازم گرفت. توی پروفایلش به جای اسم فقط یک نقطه بود و یک عکس از یک باغ بزرگ و عجیب چون باغ توی یک دره و دره بین آپاراتمانهای یک شهر بود.
رفتم توی خیابان بلند و طولانی‌ای اطراف سعدآباد که باید تهش بن بست می‌بود. حتی توی نقشه‌ی گوگل هم چیز واضحی از ته کوچه نبود جز یک زمین خالی که به شکل باغی بزرگ بود. سر کوچه سه تا سرباز ایستاده بودند. بالاسرشان یک دوربین آنچنانی توی ارتفاع زیاد، مستقر شده بود. بدون اینکه چیزی بگویند از کنارش و از یک دروازه‌ی بزرگ رد شدم. تا رسیدم به یک بخشی که به نسبت باریکتر می‌شد.کوچه اینقدر ساکت بود که حس می‌کردم دارم صدای آب توی قناتهای آن منطقه از تهران را می‌شنوم. باخودم گفتم الان است که کوه برف گرفته که اینقدر از نزدیک ندیده بودمش، بیدار شود و با صدایی فوق بم، بگوید: برگرد. از همین راهی که اومدی برگرد برو همون کار و کاسبی خودت رو داشته باش. مرض داری؟ کرم داری؟ سعی کردم به صدا اعتنا نکنم. دیدم پلاک مربوط به آدرس یک خانه‌ی معمولی مال قبل از انقلاب است که درش باز است و می‌توان وارد شد. در فلزی با شیشه‌های مات بزرگ رویش. پله‌ای از سنگ ریز شده که یک زوار زرد فلزی بهش کوبیده بودند. زواری که آن موقع‌ها حتی دور میز و صندلی و کمد و هر چیزی دیده می‌شد... 

خاطرات فیزیوتراپ آنچنانی _قسمت چهارم

بالاخره رفتم تو و حس کردم هزاران بار اینجا آمده بودم. دقیقا مثل خانه‌ی پدر بزرگ بالاشهری‌ای بود که شاید همه آرزویش را دارند. پدر بزرگی که به نوه‌ها اجازه می‌دهد تراس خانه‌شان را که رو به کوه‌های شمال تهران باز می‌شود، کل بعد از ظهر تا تاریک شدن هوا قرق کنند. اول از همه یک پیر مرد آمد و بدون هیچ سوال و پرسشی چای فنجانی‌اش را گذاشت روی میز وگفت: همینجا بشین. من هم اطاعت کردم. ده دقیقه‌ای شد که یکی گفت: اومدن. بلند شو لطفا. ناخود آگاه بلند شدم و دیدم رییس جمهور حسن روحانی بدون عمامه و با قدک دارد جلویم راه می‌رود. یک مرد جوان همراهش بود که با اشاره رفت بیرون. آقای روحانی گفت: بشین. ممنونم که آمدی. من زیمینه‌های زیادی برای کمردرد دارم. ما جلسات طولانی می‌ریم. به آقا حسینی گفتم برات همین بغل دفتر کارت رو درست کنه. فعلا تا مدتی همینجا پیش ما باش وکارت رو فشرده انجام بده. فقط با کسی مطرح نکن.
اینقدر تند و تند این حرفها را زده بود که فقط چشم‌اش را می‌شد من بگویم. که آب دهانم را قورت دادم و گفتم: چشم آقای رییس جمهور.
برنامه شروع شده بود. اول رویم نمی‌شد به لنگ و پاچه‌ی رییس جمهور دست بزنم. ولی خودم حس کردم بعد از مدتی انگار دارم راسته‌ی سنگ سری اصل را بالا و پایین می‌کنم. گاهی وقتها سعی می‌کرد از زندگی‌ام سوال کند ولی خیلی وقتها هم گوشی توی گوشش بود و داشت به جلسه‌ای گوش می‌داد. یک وقتی هم وسط جلسه مجبور می‌شد برود ولی اکثر مواقع با اینکه خیلی ضعیف بود ولی حواسش جمع بود و سوال و جواب می‌کرد. مثل این بود که بخواهد کل دستگاه‌ها را بخرد و موقع بازنشتگی یک فیزیوتراپی راه بیندازد. یک روز بعد از اینکه کلی فشارش دادم و لنگش را کشیده بودم و او هم دادش به آسمان رفته بود. سر صحبت را از در دیگری باز کرد. گفت: مراد. تو چی شد زن گرفتی. گفتم: ما آقا مثل همه گفتیم سنمون زیاد میشه دیگه تنها می‌مونیم... گرفتیم دیگه. گفت: نه مراد بهت نمی‌خوره. من تا حالا سه تا فیزیوتراپ عوض کردم ولی بعد از یک ماه توی این باغ خلوت، تنهایی می‌زد به سرشون. خل می‌شدن. تلفن رو برمی‌داشتن با این و اون حرف می‌زدن. راپورتهای ناجور می‌دادند. از خودشون چیز درمی‌آوردن. مثل زندانی می‌خواستن در برن. ولی تو اصلا نجنبیدی. همینطوری هزار روز هم اینجا ولت کنن می‌مونی. گفتم: آقا من همینطوری هم از اینجا فراری‌ام ولی جایی نیست. بیرون همش هوا آلوده‌است. سرده. کرونا هست.  
 شکست دهنده‌های کرونا هم هستند که بیشتر رو اعصابن. روی شکمش قر خفیفی داد و برگشت و گفت: مراد. تو دیگه می‌دونی. آدم بالاخره باید بره بیرون.
گفتم: چی شد که اومدین رییس جمهور شدین؟
گفت: من همون موقع هاشمی هم بودم. آقای هاشمی فقط ویترین بود... ادامه دارد
 
  
 
#پزشکی
 
#فیزیوتراپی

بخشی از داستان حسین ب

 از همان وقتی که دستمان به مدرسه‌ی راهنمایی رسید حسین ب را می‌شناختم. آن موقع قبل از آمدن معلم‌ها می‌رفت جلو و با تند کردن هر نوع ریتمی، شیش و هشت شهرام شب پره‌ای خودش را با بریک دنس اجرا می‌کرد. مثلا: در میخونه رو گیرم که بستن، کلیدش را چرا یارب شکستن؟
هربار به چیزی می‌چسبید و تا ازش خسته نمی‌شد نمی‌رفت سراغ چیزهای دیگر. من ولی زود خسته می‌شدم. موهای بور بلند و صاف داشت. اگر سنگ درست و حسابی از آسمان نباریده بود، موها هم مرتب می‌بودند. پدرش مهندس سطح بالایی بود که توی انجمن اولیاء و مربیان مدرسه فعال بود و گاهی برای ما سخنرانی هم می‌کرد. مثل مادر، همیشه توی تمام جلسات اولیا و مربیان حاضر ‌بود. حسین همیشه از قول پدرش می‌گفت که باید مرتب و منظم و خوش لباس برود مدرسه تا مدیر و ناظمها و غیره، حسابش کنند. یک نیروی ناشناخته هر سال مرا بهش نزدیک‌تر می‌کرد. سال اول راهنمایی ریزه میزه بودم. ردیف اول می‌نشستم. سال دوم رفتم آن وسط وسطها تا اینکه سال سوم تقریبا هم قد و قواره بودیم و توی یک ردیف ولی با فاصله می‌نشستیم. همان هفته‌ی اول پاییز به بچه‌ها گفتند موهایتان را کوتاه کنید. حسین این کار را نکرد. شکل یک زرافه‌ی خوشحال داشت تنهایی توی سرمای حیاط بسکتبال بازی می‌کرد. ناظم آمد. یواشکی از پشت بهش نزدیک شد و موهایش را توی مشتش گرفت. از دور معلوم بود که دارد خواهش و التماس می‌کند. ناظم هم ولش کرد. بهم گفت که فردا باید مویش را کوتاه کند. اما نکرد. صبح اول وقت حسین ب از دیوار بلند و خطرناک نزدیک بزرگراه راهش را به مدرسه باز کرد. با موهای لرزان و طلایی رنگش، از بالای دیوار آویزان بود. اول از آن بالا کیفش را انداخت تو بعدش هم خودش پرید توی جمعیت. بچه‌ها هم متفرق شدند. این بار خود مدیر آمد دنبالش. خیلی آرام دستش را کشید و برد توی دفتر تا باهاش حرف بزند. مدیر بهش پول داد تا برود موهایش را بزند. حسین هم نصف روز را رفت و گشت تا ظهر و بعد کمی از آن خرمن طلایی را کم کرد و دوباره آمد مدرسه. این دفعه آبدارچی را خبر کردند و همان روز بردند موهایش را از ته زدند..... #عمار_پورصادق #داستان

مریم میرزاخانی طلای همیشه جهانی

خدا رحمتش کنه. من افتخار این رو داشتم که یه درس اختیاری با ایشون هم کلاس بودم. ایشون و رویا بهشتی که اون موقع پسوند زواره رو داشت. مریم میرزا خانی خیلی شوخ و شنگ و معمولی به نظر میرسید. البته کلکسیون افتخارتش رو خیلی زود پر کرد. یادمه یک سال فرق داشتیم و من سال قبل مصاحبه های اونها رو از مجله بریده بودم و برای خودم نگه می داشتم. خدایش بیامرزد. چون المپیادی و فول مارک جهانی بود خیلی توی چشم بود. جزو معدود دخترهایی بود که آن موقع آرایش میکرد. ساده و صمیمی و فوق العاده بود. 

ادامه مطلب ...