360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

تفنگدار خانه دار: صدای آب معصوم است

صدای آب کلافه‌ام می‌کند. به سختی می‌توان قبول کرد که برای تمیز کردن دوتا تکه ظرف می‌توان این همه آب ریخت توی لگن ظرف شویی. این صدا از اول صبح مثل  شستن یک جنازه توی لگن ظرفشویی حال آدم را بد می‌کند. حتی توی خواب و بیداری به نظرم می‌آید کاغذ دیواریهای‌ نه چندان قدیمی دیوار دارد از بالا ور می‌آید. آب دارد از بالا سطل سطل همه‌ی دیوارهای سفید اتاق‌ها را می‌شوید. فکهایم به هم قفل شده است و اصلا نمی‌شود حرف بزنم. بالاخره چه چیزی این جریان را متوقف خواهد نمود؟  
اینجا یک جور امتیاز داریم که زنها بین خودشان می‌دانند. اینکه چیزی تا نخورده جایی پیداییش نشود. حتی یک ورقه‌ی کاغذ چرکنویس باید تکلیفش معلوم باشد. یعنی اگر برای خودش رها در گوشه‌ای بتواند با اولین نسیم خنک صبح نزدیک تابستانی توی اتاق چرخ بزند . خودروری بدون پلاک و بدون سر نشین است که توی سرازیری دارد با سرعت زیادی خلاص می‌رود. جانورهای دیگری هم می‌توانند قبل از حضور یک مهمان ساده وجود داشته باشند که انواع بی نظمیهای ضد بشری را در فضای خانه مرتکب شوند. اینطوی نظم بنیادینی که جهان هنوز به آن دست نیافته است و هزار و یک مشکل موجود در محیط زیست و روابط بین الملل را، می‌توان در گوشه و کنار خانه پیدا نمود. ملحفه‌ای مرتب نشده روی تخت، ظرفی بی تکلیف که ممکن است زیر یک قاشق چرب قرار گرفته باشد. لکه‌های وبا و حصبه به شکل ریزه‌های روغن، لکه‌‌ی چای مثل لکه‌های بزرگ نفتی که مخرب‌های واقعی فرهنگ و محیط زیست هستند. لگن خالی یخچال طوری که صندوق ذخیره‌ی ارزی خانه را در معرض تهدید و نابودی به بدترین شکلی قرار داده است.و به علاوه، مهمترین مساله این است که گاهی لازم می‌شود پسر 8 ساله‌ی همسایه با همه‌ی کودکی‌اش این بار بیاید  تا ظهر خانه‌ی شما بماند چون مادرش نوبت دکتر دارد و اصولا بچه‌ی شیطان و خانه منفجر کنی با این اندازه باید زیر لوله‌ی توپ تفنگ‌داران خانگی دریایی قرار داشته باشد و به همین راحتی نمی‌تواند قصر دربرود. به همین مناسبت مهمترین بخش خانه یعنی دستشویی طوری ست آپ می‌شود که باید سفیدی سنگش در همان نشست اول، چشمهای مهمان را بزند و او را در همان نشست وادار به تسلیم نماید. 
اینطوری است که سرنوشت هزاران هزار لیتر آب به همراه ماده‌ی شوینده و ساییدگیهای ذهنی آدمهای نسلهای گذشته در حد خیلی بالایی به صورت وسواسی بیشتر از هر نوع قابل مشاهده‌ای در بین خانمهای ایرانی دیده می‌شود. به نظر می‌رسد آمریکایی‌ها وسواسی‌ترین و تمیزترین مردم دنیا در حد افراط و در تمام دنیا باشند. البته من با شما مخالفم. چرا که وسواس از یک جور فاصله‌ی نسبی بین آدمهای یک جامعه نیز بر می‌خیزد. حقیقت این است که زن ایرانی با فاصله‌ی زیادی از واقعیتهای اجتماعی که اصلا یک جور کاملی با آنچه که درون خانه‌ها در حال اتفاق افتادن است، روزگار خودش را سپری می‌کند. بیرون از هر خانه‌ای درایران می‌توان فرآیند ساخت و ساز فراگیر ساختمانی، جاده‌ای و شهری را به شکل یک جور جراحی تمام نشدنی مشاهده نمود. بالاخره این لوله‌ی فاضلاب برای چند نفر بر مترمربع این زمین طراحی شده است؟ به همین مناسبت در اولین برخورد هوای بیرون با هوای درون خانه مقادیر متنابعی غبار به صورت دائمی به همراه سر و صدا و عوارض پیشرفته‌‌ی دیگر در حال تولید در تمام جای ایران است. در این حالت یکی از مهمترین وظایف یک تفنگدار خانگی، متوقف کردن دائمی این جریان با کشیدن دستمال بر روی وسایل است. اینکار در طول تاریخ معاصر بیشترین انتظار و مراقبت را برای ظهور و ورود مجدد علاءالدین‌ها از چراغ‌های خانگی فراهم آورده است. 


زمانی‌که مهمانی قرار است در حوزه‌ی یک تنفگدار خانه‌دار قرار گیرد، خانه درست مثل ساعت کار می‌کند. تمام پرسنل خانه مثل پرستارهایی که به دقت از موجودات مرد خانه مراقبت می‌کنند، لبخندهای مصنوعی خود را به همراه دارند. این نوع لبخند باعث هوشیاری فراوان اهل خانه در مقابل هر نوع بی احتیاطی منجر به مرگ خواهد شد: لیوان چاییت رو گذاشتی اینجا؟  این قطره چیه؟ خونه؟ اوه نه گوجه با پنیر توی این وقت صبح؟ واقعا چرا باید رد کارد گوجه‌ای روی سفیدی پنیر باشه؟ 

فیدیبو: نمایشنامه خواب در فنجان خالی قهوه نغمه ثمینی

1- امروز هوس کردم یک سری کار از نغمه ثمینی بخوانم. خواب در فنجان خالی که این همه تعریفی به نظر می‌رسید. باز هم مشروطه، باز هم قجری، رسوایی و شهوت یک بعد از ظهر طولانی در تاریخ معاصر که نظر اساتید این رشته از تاریخ معاصر این است که باید همش ازش گفت. مثل گل خداداد عزیزی که تنها موفقیت فوتبالی ما بود و هی باید می‌دیدیمش.  

 مشروطه، امضای مشروطه توسط شاه، به توپ بستن مجلس و بی وفایی شاه و هی جلو و عقب کردن این تکه‌ از تاریخ معاصر. کاش پیچ داستانی کوچولویی از جنس مرد بالشی داشت. امیدوارم کار بهتر ازشون ببینم چون تعریف شنیدم. امروز می‌روم سراغ کارهای بیضایی، تا بعد.  


 

2- هوس کتاب خریدن الکترونیک کردم. رفتم از فیدیبو کتاب خریدم. یک desktop application هست که باید نصب کنید و کتاب را همان تو بخوانید. نسخه ی فعلی چیزی برای تنظیم فونت و خیلی از موارد آسان و راحت دیگر ندارد. کاش می شد این سایت کتابهای خودش را روی کیندل عرضه می کرد تا  کتاب الکترونیکی هیچ چشمی را کور نکند. البته استدلال برخی دوستان هم این است که بیچاره نویسنده اش چقدر زحمت کشیده و پشت لپ تاپ تایپ کرده است.  به هر صورت فعلا در کتابهای 100 صفحه ای می شود از این سایت استفاده کرد. 

خاطرات صنعت چاپ - بخش اول

چاپ کردن  مثل کل زندگی خوب یکی از اختراعات بشر است. 
هر جایی از  همان حوالی را نگاه می‌کردم آگهی های فوت نظرم را جلب می‌کرد. اینکه چه شعری نوشته و چه خلاقیتی به خرج داده و یا اصلا یک آگهی زده است تا همه چیز را شایسته و مناسب احوال مرده برگزار کند. یک دفتر هم داشت که فوری بازش می‌کرد. یک دوجین شعر پدر و یک دوجین شعر مادر. توی هفته‌ی اول وسط تمام آن دستگاه‌ها می‌نشستم و تند و تند آگهی فوت می‌زدم. شعرش را از جایی کپی می‌کردم و  یک پرینت تستی می‌گرفتم بعد پرینت را می‌گرفت توی نور. این تنها لحظه‌ای بود که آرام و قرار داشت. یک لحظه دنیا ایستاده بود تا اینکه یک عزیز از دست رفته‌ای که صبح، ظهر و شب پدر یا مادر بود آرام بگیرد.  انواع کارتهای تسلیت هم با یکی دو قلم دستکاری ساده درست  می‌شد. تسلیت از طرف صنف فلان. بزرگ خواندان فلان. جوانهای ناکامی هم بودند که برای همیشه این ناکامی شان با همان تعریف وام ازدواج درست بود و داغشان می‌ماند به دل خانواده‌ی محترم رجبی که توی اغلب فیلمهای سینمایی هم اسمش هست. اما خودش قد کوتاهی داشت و احتمالا در حسرت صبحانه خوردن از طرف اوستا کارش، نیت داشت به بچه‌های چاپخانه صبحانه بدهد. باقیمانده‌های همه‌ی وسایل اداری هم آنجا دیده می‌شد. میزهای فلزی که  زمان درازی می‌شد که در هیچ اداره‌ای استفاده نمی‌شوند. یک دوجین کارت تبریک خاک گرفته هم توی ویترین چوبی و بلند بالای چاپخانه بود که فضای دستگاه ملخی را جدا می‌کرد. دستگاه چاپ ملخی همان طور که خیلی‌ها می‌دانید اصیل‌ترین و با شرافت‌ترین نوع دستگاه چاپ است. همان آستنهای بلند برای تمیز نگاه داشتن حروف‌چین از  بلای کثیفی مرکب. میز حروف چینی و حروف چینی که اغلب حروف را چیده و آماده نگه داشته بود. باتشکر از فلانی. یک دستگاه ریسو گراف سیاه و سفید و یکی هم رنگی بود که دقیقا همان ماشین فوتوکپی با اعتماد به نفس بیشتری بودند. کپی‌های پر رنگی که نشان از افتتاح یک فروشگاه جدید و یا یک حراج واقعی داشت. دستگاه برش کاغذ که یک غلطک سنگین را اینقدر تاب می‌داد تا بالاخره کاغذهای بزرگ و خام را در ابعادی که لازم داشتیم می‌برید. بریدن کاغذهای A3 را خودش یادم داده بود. یک آدم مذهبی کوتاه قد و مرد خانواده که اکثر وقتها می خندید. حتی وقتی مشتری‌ها سعی می‌کردند تخفیف بگیرند بیشتر می‌خندید و باهاشان چانه می‌زد. البته آنهایی که مرده روی دستشان مانده بود زیاد چانه نمی‌زدند ولی برای اولین بار بود که دیدم آدمهای اینجا برای پول چاپ آگهی‌های تک رنگ و ساده‌ای که به نسبت آن حوالی از همه جا ارزانتر بود چانه می‌زدند. 
یک روز از آن روزهای شلوغی که چک داشت و کلی عصبی بود شروع کرد به همه گیر دادن. تا به حال او را آن طور ندیده بودم. از حروف چین شروع کرده بود که کلی اشتباه داشت و پسرکی که برای خرید کاغذ فرستاده بود پیش یکی از آشناها و هنوز برنگشته بود. بعد هم آمد و کاغذ تست پرینت یکی از کارها را توی نور نگاه کرد. بعد توی آن همه حروفی که از پشت کاغذ برعکس دیده می‌شدند یک  جایی را نشان داد و گفت: دو پوآن. اینجا دو پوآن یادت رفته. 
اصلا  نفهمیدم از چی حرف می‌زند. بعد دیدم خودکارش را از روی میز شلوغش برداشت و بین کلمه‌ها یک دو نقطه گذاشت. در آن لحظه تازه فهمیدم بعضی کم سوادها، فرانسوی‌تر از ما هستند. 

تئاتر مرد بالشی و دیگر قضایا

1- قتل بچه‌ها  یک عمل پیامبرانه است. چرا که در داستان خضر نبی هم چنین چیزی وجود دارد. یکی از بهترین گزینه‌های مبارزه با جبر روزگار و لطیف‌تر اینکه نمایشنامه‌ی مرد بالشی، اینقدر حیرت انگیز قصه گوست. تعریف کردن حکایت در حکایت که از فنون قدیمی نزد اقوام آریایی است. بعدها در متن هزار و یک شب این روش به اوج خود رسید. با کمی تخفیف اینجا رشته‌ای از داستانهای کوچک، قصه‌ی بزرگ لعنتی نمایش مرد بالشی را به عنوان یک دیکتاتور خیرخواه می‌سازد.  مرد بالشی می توانست یک قصه ی دم دستی هم باشد ولی چنین نشد. 

  نشان از  نیاز به پیچیدگی در زندگی قدمای ما داشته است. امروز روزگار حل مشکل پیچیدگی، تنها به دست تقلید خودآگاه و نا خودآگاه از دیگری است. تصور اینکه این لجن طبی چقدر می‌تواند مخرب باشد برای من و شبیه من، غیر ممکن و دردناک است. 

مرد بالشی در نسخه‌ی دی وی دی که از فروشگاه خانه هنرمندان خریدم با نسخه‌ی اجرا شده فرق دارد. به نظر بخشی روی آن میز لعنتی پینگ پنگ بازی می‌کنند که توی دی وی دی لعنتی آن نیست. تمام لعنتی‌ها از متن نمایش بیرون آمده‌اند. دو نفر از این لعنتی پلیس هستند و مجبورند داستهای نویسنده‌ی قاتل بچه‌‌ها را بخوانند. هر کدام خودشان  هم قصه‌ای دارند. طنز وحشتناک زندگی لعنتی که هیچ کس را برای مردن تقلبی هم آزاد نمی‌گذارد، نوعی از خردمندی دنیاست. سوژه ی برادر عقب مانده و شکنجه دیده، بخشی از همه ی ماست که پدر و مادرهای موفق خواه، توی بچه هایشان لگد کرده اند. منطق داستان مردن با بالش را به نوعی اختیار و هوشیاری و معصومیت مربوط می کند که حتی چنین پدر و مادرهایی را و در کل بشر را معصوم برای مردن، نشان می دهد.  مرد بالشی را که میبینم از بی قصه بودن خیلی از تئاترهای با اسامی بزرگ ناراحت می شوم. 

کارآگاه توپولسکی- پیام دهکردی-  همانطور که اسمش سر دستی و از روی بازی انتخاب شده است یک قصه دارد. حاضر نیست به توصیه های ادبی نویسنده - احمد مهرانفر- گوش بدهد. کارآگاه لعنتی دائم الخمر زبانی اهل اختیار است ولی جبری تبدیل به یک الکلی بد خلق شده است برای همین جهان بینی اش از مردم دنیا طفل کری است که قطار دارد زیرش می گیرد و رهایی آدم به همان سادگی جستن عقب مانده های خوشبخت به دنبال موشک کاغذی است. توپولسکی با بازی زیبای پیام دهکردی تکمیل شده است. طنز ماجرا از همان ابتدا با لباس خونی نویسنده ی بازداشت شده شروع می شود. شاید مخاطب فکر می کند او تحت بازجویی به این روز گرفتار شده است ولی کار او نه سلاخی بلکه تمیز کردن حیوانات کشتار شده است. حلقه ی شغلی نویسنده در آخر نیز با سرعت و فشردگی مناسبی کامل می شود. او مجرم نیست یا اصلا مجرم بودن یا نبودن مساله ی داستان این تئاتر نیست. 

2- یکی از بچه های هم ورودی دانشگاه خودمان را دیدم. تقریبا تا مدتهای مدیدی وقتی برای سیگار پایین می رفتیم،  به نظرم می رسید هم ورودی خودمان باشد. بالاخره امروز یک چیزی را پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که ما از برج بابل بالا رفته ایم و از همانجا پرت شدیم پایین و برای همین هیچ چیزی یادمان نیست یا دوست نداریم یا دوست نداریم یادمان بیاید. هستیم یا رفته ایم خارج یا کلا  بوی گند لعنتی نسل خودمان را با مشتی خاطره از آرشیو روزنامه هایی مثل جامعه و غیره به همراه می کشیم. 


3- هنوز آدمهای آرشیو باز می بینم و درکشان نمی کنم که توی این رودخانه ی خروشان لعنتی، به جای اینکه دو خط شعر عاشقانه حفظ کنند تا مخ یکی را بزنند، توبره های بزرگ ایبوک و کتاب  فنی - مهندسی- مدیریتی و کسب و کاری سر هم می کنند. آدم به یک سیخ بند است تا برای همیشه از خواندن محروم شود. برای همین اگر روزی نابینا شدم، حسرت تئاتری های عیاش را می خورم که خوانده هایشان را از بر هستند برای عیش بیشتر از دنیا. 


4- برای کاری چند شب به  پشت صحنه ی یکی دوتا تئاتر سر زدم. بهنوش بختیاری برایم جالب بود. بازیگری که برندش در ادعای روشنفکری نباشد همیشه متفاوت خواهد بود. به نظرم مخاطب همینش را بیشتر از همه چیز دوست دارد. اهل کمال با یک بخاری گازی پیزوری سعی می کنند کل شب زمستانی را گرم کنند ولی فقط دود می کنند و به قول داستان عیسای کوچک تئاتر مرد بالشی، قدیمی محسوب می شوند. 

تکنیکهای زناشویی باید در آدم باشد- سرمدی

امشب می خواستم در مورد موجودی صحبت کنم. ولی اول از همه قول بدهید که بهم اعتماد می کنید و زود از توی ویکی پدیا او را جستجو نمی کنید. نه اینکه این کار ممنوع یا غیر اخلاقی باشد. افراد زیادی آنرا سرچ کرده اند و هیچ چیز به درد بخوری در موردش پیدا نکرده اند. حتی آنهایی که به مراجع پولی هم دسترسی دارند و هر مقاله ای که بخواهند می توانند پیدا کنند  از نتیجه‌ی جستجویشان چیزی ننوشته اند. گروهی  هم که مقداری پر جرات تر بوده اند به صراحت وجود چنین موجودی را انکار کرده اند. حتی بعضی ها گفته اند که در مورد هر موضوعی حاضرند تحقیق بکنند. اصلا این حرفها را جز اتلاف جوانی و وقت چیزی ندانسته اند. البته مثل همه‌ی چیزهای خرافی که ما خیلی وقتها گوشه‌ای از آن را قبول داریم و یا برای سرگرمی هم که شده به آنها می پردازیم، این موضوع هم شاید استثناء نباشد. به همین خاطر آدمهای زیادی را دیده‌ام که یکی از سرگرمیهایشان بازی با این موجود خیالی و سرگرم شدن با آن شده است. مثل اینکه در مهمانی ها بتوانند در مورد ماه تولد و طالع افراد اظهار نظر کنند یا اینکه قدرت سنگهای مرموز متولدین بهمان وقت را تقسیر کنند، داشتن چنین تجربه‌ای هم از دیدن این موجود مایه مباهات، مد روز و خیلی فرصتهای دیگر خواهد بود. این افراد اغلب تا وقتی توی تنهایی  و خلوت خود، وقتی کسی نیست به کمکشان بیاید، قادر نیستند بفهمند که بازی‌های سرسری با این هیولا خیلی راحت می تواند به قیمت جانشان تمام شود. قصدم سرزنش و دست کم گرفتن این هیولا نیست. چون برای همه‌ی آدمهای با تجربه که سرد و گرم همه چیز را چشیده‌اند نیز گرفتار شدن در چنگالش خیلی بعید نیست. ممکن است خیلی ها ایراد بگیرند که ما همیشه هوشیار وآماده‌ایم و آنقدر قوی هستیم و بیشتر از همه از بی تفریحی و روزگار خسته‌ و بسته‌ای که تجربه می‌کنیم،  جرات داریم تا با چنین هیولایی برخورد کنیم. اما واقعیت این است که این هیولا صدایی ندارد یعنی ممکن است دیدن او  و یا چشم در چشم شدن با او این احساس را تولید کند که حرفهایش را می‌شنویم. ولی خیلی نمی‌توان روی صحت این تجربه حساب کرد. به خاطر این که تحقیقات روی قربانیان نشان داده است که هر کدام از این افراد حداقل  در مورد تجربیاتی که نقل می‌کنند حرفهای گوناگونی شنیده‌اند. به این معنی که در لحظات رویارویی بسته به شرایط متفاوت صداهای متفاوتی از او شنیده‌اند. بله! تقریبا همه با این عبارت شروع می‌کردند: باور کنید. این جمله‌ی دستوری را به شکل خواهش و تمنا و نهایتا خود دانی، به زبان می‌آوردند که این هیولا کاملا لال است و به هیچ عنوان حتی نمی تواند جواب بچه‌ی  6-7 ساله‌ای را هم بدهد.
یکی دو نفر از آدمهایی که خودم باهاشان صحبت کرده‌ام به صراحت اعتراف کرده‌اند که این هیولا  از اشتباهات انسانی تغذیه می‌کند و اصلا کاری ندارد که در لایه‌های زیرین ذهنتان هم مودب هستید یا دنبال راحتی و سهولت در فکر کردن و حرف زدن هستید. او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. این هیولامثل کابوسی است که از طیفهای قرمز تشکیل شده باشد. دست روی هر چیزی می‌گذارد همان جا جای پنجه اش را می‌بینی که قرمز شده است. قدش ازهمه‌ی آدمهای یک خانه ارزان قیمت وسط شهر هم بلندتر است. اول که نگاه میکنی فکر می‌کنی اندامش ورزشکاری است. اما بعد از دو دقیقه، بله. فکر می‌کنم دو دقیقه توی نور تیره شب هم حتی اندام بی‌ریخت و گنده‌اش آدم را مور مور میکند. دستش که روی میز است. فکر میکنی آنقدر وزن دارد که ممکن است هر لحظه میز را واژگون کند. یا حتی بشکند. برای تصور کردنش باید قدری به گذشته رفت. ملموس ترین گذشته ای که بتواند نتیجه داشته باشد، مال زمان پدر و مادر بزرگهای ماست. هر جایی از خانه میتوانید او را تصور کنید. بر خلاف باور عمومی اصلا نرم و دلپذیر نیست. حتی لبخند هم نمی زند تا توی لبخندش بتوانی مهربانی یا شیطان صفتی اش را ببینی. ولی اگر خوب دقت کنی قرمزش را که در ابتدا مثل رنگ گلها لطیف به نظر می رسد، میبینی و  به نظرت خنده دار می‌رسد. روی بازویش کلی تاول و تپه و چاله هست که فقط ازحرارت زیاد و مثل اثرات سوختگی و جوشکاری در جاهایی جمع شده است. اصلا نمی توانی بفهمی این جمع شدن مال پوست انسان است یا چیزی زمخت تر مثل پوست حیوانات وحشی. توی نور همان شبهایی که به سراغتان می آید اگر دقت کنید و نترسید می بینید که مقداری موی زبر هم وسط آن لکه های بزرگ و بی قواره ی سوخته وجود دارد. دقیقا وقتی می نشیند روی صندلی و ساغرش را توی نور کم اتاق بالا می‌برد. به جای اینکه به بازی شراب توی شیشه نگاه کنید به بازوهای تنومندش نگاه کنید خیلی چیزها می بینید. می بینید که این بازوهای نه چندان تنیده و نازیبا خیلی راحت دور گردن باریک و معصوم عاشقی افتاده و او را آرام آرام تاخواب شیرین مرگ کشانده است. در خیلی از این اتفاقها معشوق غافل فقط نشسته و خیلی با حوصله انگار توی  سلمانی منتظر تراشیدن سر عاشقش باشد، کبودی و خفگی و جان  دادن معشوقش را دیده است. 
حتی از این رنگ عوض کردن عاشقش در حال کبودی و اغما حوصله اش سر رفته و پا عوض کرده و سعی کرده حواسش را بیشتر جمع او کند. توی چشمهایش دیده که انگاردارد می خوابد و او هم سعی کرده کودکش را زیر دست سلمانی با یک لبخند تا خواب بدرقه کند. به همین سادگی. البته در یک لحظاتی  یادش آمده است که سلمانی ادم را نمی خواباند ولی باز هم پیش خودش گفته این برایش لازم است. آدم باید در زندگی زناشویی تکنیک داشته باشد. باید بعد از خوابیدن با – او- اعتراف کند و مودب باشد. باید بتواند موقع استراحت و شناختن دوباره‌ی – او- وقتی ماشین توی مسافرت دچار مشکل شده است بتواند – او- را سرگرم کند. اینطوری هیولا را در بی غذایی می‌گذارد. بهتر است عشق را سگ خورده باشد و عادت نم کشیده را با باز گذاشتن پنجره درمان کرد. هم‌خانه‌ها هم که خیلی وقت است بلیط دارند ولی هنوز توی تخت انتظار کنار هم می‌خوابند. امان از نفرت  و خیانت که غذای اصلی هیولاها از جگر انسانی است.