360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

داستان صدف بیوتی بدون چتر و باران

نمی‌دانم چطور شد دستم خورد یا چی که مرغ مینای داداشم از قفسش پرید و رفت. اینطوری معلوم شد چقدر زورگو است. برای یک مرغ مینای صد گرمی سیاه سوخته، دیگر مرا همراه خودش سر تمرین فوتبال نبرد. بابا آمد گفت: پسر تو رفتی بهش دون دادی؟ گفتم: نه بابا. من اصلا با مینا کاری نداشتم. بابا گفت: خوب برادرت همیشه قفس رو تمیز می‌کنه. نمیشه این همه دون ریخته باشه کف قفس. گفتم: نه بابا من کاریش نداشتم. شاید پرنده دید قفس درش بازه، خوشحال شد، هول کرد و دونه‌هاش رو ریخت و در رفت. به همین قانع نشدند. مادر هم جداگانه بازجویی کرد و حتی دو ثانیه هم باور نکرد که من این کار را انجام نداده باشم. بعد از تمام حرفها مادر گفت: برو از برادرت عذر خواهی کن. بعد بادمجان تازه پوست کنده و خشک را فرو کرد توی روغن و یکهو صدای جلیز و ولیزش را برد هوا. من هم حس کردم باید کم کم بروم پشت بام که رضا آنجا را پاتوق خودش کرده بود.


یاد حرف مادر افتادم که گفت سر زده نرو توی اتاق برادرت. اما آنجا که اتاق نبود ولی اینقدر موکت پله‌ها سفت بود که هر چقدر پاکوبیدم صدایی در نیامد. وقتی رفتم در هم باز بود. تاریک بود و توی تاریکی کنار کولر یک کرم شبتاب سرخ یکهو به شدت سرخ شد. بعد دود زیادی بلند شد. ماکان و ساسان هم از خانه‌ی بغلی آنجا بودند و کنار رضا مشغول دمیدن کرم شب تاب سرخ بودند. رضا متوجه من شد و گفت: عه. تو اینجایی رامین؟ بچه‌ها رامین. رامین بچه‌ها. بعد من هم مثل یک مومیایی احمق رفتم با همه‌ شان دست دادم . دست و بالم حسابی بو گرفت. رضا گفت: به نظرم گذشته‌ها گذشته و باید فراموشش کرد. بیا باهم آشتی کنیم. دوستهاش زدند زیر خنده. سامان گفت: آره بابا. به نظرم رامین جان باید از فردا بیاد با ما تمرین فوتبال. بعد دوباره هر سه تاشان خندیدند. این دفعه ماکان گفت: اینا رو ول کن. شما فردا بیا فقط نوک حمله بازی کن. تا آخرین دقیقه فقط می‌فرستیم برای تو بزنی این قرتی‌‌ها رو آش و لاش کنی. در دلم احساس رضایت بود که موج می‌زد. من هم رفته بودم وسطشان چمباتمه زده بودم. بعد سرم را بلند کرد ولی هر چقدر گشتم ماه یا حتی یک ستاره‌‌ی خیلی ساده هم پیدا نکردم. تکیه‌ام را دادم به دیوار و گفتم: رضا به نظرم مرغ مینا فضول بود. همین امروز و فردا ممکن بود به حرف بیاد یه چیزی بگه. خدای ناکرده پته‌ی تو رو بریزه رو آب. رضا چیزی نگفت. دوباره کرم شب تاب سرخ سرخ تر شد. بعد رضا گفت: راست می‌گی. اون دفعه که برده بودمش با ماشین بیرون اینقدر صدای بوق و ماشین و استارت درآورد که گفتم الان بابا می‌شنوه مشکوک میشه.

هوا داشت نمدارتر می‌شد که سامان گفت: بابا دوتا داداش باید هر چیزی هست رو به هم بگن. ماکان پخی زد زیر خنده و گفت: مثلا الان ما سه تا فردا می‌خوایم بریم صدف بیوتی رو ببینیم باید به این جغله بگیم؟

من گفتم: جغله نیستم. صدف بیوتی چه ربطی به من داره. من درس دارم فردا نمی‌آم. رضا گفت: بسه دیگه. رامین پاشو برو پایین الان بابا میاد اینجا دردسر میشه ها... دوباره یک نگاه دیگر به آسمان انداختم حتی حس کردم یکی دو قطره باران به صورتم خورد. گفتم: راستی بچه‌‌ها من دارم میرم پایین. الانه که بارون بگیره. بعد چرخیدم و دو قدم دور شدم. در همان حین دیدم بابا از پله‌ها داشت می‌آمد بالا. بلند و با صدایی مصنوعی گفتم: رضا الان بارون میگیره‌ها. می‌خوای از بابا بپرسم کجا چتر تعمیر می‌کنن برای فردا میری دانشگاه مشکل نباشه... که بابا رسید پشت سرم و بر خلافه اشاره‌ها خیلی سفت و محکم بهمان گفت: مشکلی نیست بچه‌ها. باید کم کم بریم پایین. ماکان جان شما هم از اون ارتفاع نرو نیا. بیا از همین پله ها تشریف ببر خونه. به بابا هم سلام برسون.

#صدف_بیوتی #داستان #خاطره #تهران #مرغمینا

داستان دامادی که مفید بود

قدیمها تزیین سفره عقد ساده نبود. خود داماد اولین قدم در راه غلامی‌اش این بود که باید حس مفید بودن را به خانواده‌ی دختر منتقل می‌کرد. اما من داشتم کنکور می‌دادم که یکی از بستگان از خواستگاری تا عقدش را خانه‌ی ما برگزار کرده بود. شبیه جام جهانی بود. آن موقع تست زدن هم آموزشگاهی نبود. یک امر خانوادگی به حساب می‌آمد. مثل قهر می رفتیم توی یک اتاق دیگر و می‌زدیم. تمام روز را تست می‌زدیم. سر عقد کنان این داماد هم اینطوری بود. اما یکهو در حال تست زدن تلفن زنگ می‌خورد و همه می‌ریختند ببینند نتیجه‌ی خواستگاری چه شده است. انگار خود روبرتو کارلوس داشت پنالتی می‌زد. هم من از درس افتاده بودم هم اینها از خواب. داماد می‌نشست کنارم و می‌گفت: واقعا تو این کتابهای به این کلفتی رو می‌خونی؟ می‌گفتم: آره خوب. ما اینا رو هم کم خوندیم. بعد برای اینکه به چنین املتی کره هم اضافه کرده باشم گفتم: این مال اوایل بود. بعد می‌رفتم توده‌ی دیگری تست می‌آوردم و می‌گفتم اینها هم هست. تستهای کنکور مثل گنجینه‌ی پادشاهی 2500 ساله ی ایرانی، همیشه از نسلی به نسلی دیگر منتقل می‌شد. داماد تعجب می‌کرد. بعد حواسش می‌رفت یک جای دیگر: راستی تو بری دانشگاه زن می‌گیری؟ گفتم: نه بابا هنوز کو تا زن گرفتن. البته تا بیایم همین تکه را جواب بدهم داماد رفته بود توی پاکینگ و داشت دمبل می‌زد. انگار همین حالا می‌توانست اینقدر ورم کند که مورد پسند بقیه هم قرار بگیرد. می‌گفت: بهش گفتم من اوضاع مالیم خوب نیست.

همانجا فکر خودم را کردم: غیر از پول یک ساندویچ ساده در هفته، چه چیز دیگری ممکن است لازم داشته باشم؟ نهایت دو تا ساندویچ در روز و البته کرایه خانه و بعد همه چیز هوار سرم می‌شد.

داماد گفت: می‌دونی بهم چی گفت؟ گفت: فدای سرتون. خدا بزرگه.

داماد افتاده بود توی دور مفید بودن. خانه‌ی هر کسی می‌رفت شیر آبی، فیوزی، مهتابی‌ای، ترانسی را انگولک می‌کرد تا درست شود. حتی باغچه‌ی اقوام را هم بیل زده بود. خاک گلدان ها را هم عوض می‌کرد. دو روز قبل از عقد، دایی‌اش از یک سرماخوردگی کلی افتاده بود. داماد گفت: من پنیسیلینش را می‌زنم. دایی نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کرد ولی یک آهی کشید و دراز کشید. داماد آمپول را آماده کرد. بعد پرسید: دایی از آمپول که نمی‌ترسی؟ دایی همانطور که با کت و شلوار دراز کشیده بود غلطید و توی تخم چشمهای داماد نگاه کرد و گفت: دایی خیلی هم می‌ترسم. راه حلی داری؟

داماد-عروس-ازدواج-عشق
داماد-عروس-ازدواج-عشق


داماد گفت: چاره‌اش اینجاست. سر آمپول را کرد توی ظرف عسل. بعد گفت حالا اصلا درد حس نمی‌کنی.

دایی دوباره دمر شد. آماده بود تا مارکائنات این نیشش را نیز بزند. داماد زور زد. سرنگ تزریق نمی‌شد و داماد سرخ شده بود. بعد دوباره فشار داد. آه از نهاد دایی بلند شد. داماد گفت: دیگه ببخشید دایی جان.

دایی با آه و ناله برگشت و گفت: کی بهت گفته بود عسل لیدوکائین داره؟

داماد گفت: ولی هر چیزی نباشه. مقوی که هست.

داماد با همین فرمان تمام سفره‌ی عقد و تزئینات را خودش طراحی کرد، دستور داد و ما چیدیم. گفت یک نان سنگک بگیریم. با عسل رویش بنویسیم: یادگاری که در این گنبد دوار بماند. ما هم با همان خط خودمان نوشتیم. بعد داماد مثل مدیر پروژه‌ها آمد و جعبه‌ی اکلیل را روی نان سنگک سر و ته کرد و ما آخرین شاهکار عسلی داماد را دیدیم: یادگاری که در این گنبد دوار بماند.

داستانک رقعی یا رحلی مساله این است

وقتی آمد از در کفشداری رد بشود سرش گیج رفت. نایلونش پاره شد و چند تا مفاتیح و قرآن ازش افتاد پایین. خادم مسجد دوید و آمد مچ دستش را چسبید و داد زد. حاج رضا. حاج رضا. یکهو چند نفر از در مسجد آمدند بیرون. توی کفش داری جا نبود. وقتی دستگیر شد خادم مسجد گفت: ما گفتیم برای مسجد دوربین مدار بسته بذاریم حاجی.

حاج آقا گفت: اشکال نداره. صواب اون کسی که از کفشها محافظت می‌کنه، خیلی بیشتر از اینهاست.

حاج آقا همان طور مثل زیارتهای بعد از نماز که جهت خاصی را نشان می‌دهند، چرخید رو به پیر مرد گفت: میدونی این کارِت چه حکمی داره؟ چرا مفاتیح و قرآن بلند می‌کنی؟

پیر مرد سرخ شده بود. کلاهش را برداشت و خواست توضیح بدهد. یکی از نمازگزارها گفت: خجالت بکش بی حیا. تو دیگه چه جونوری هستی که از مسجد می‌دزدی؟

مردم سعی کردند نگهش دارند. مرد زبانش بند آمده بود. حرفی نمی‌زد. روی زمین پهن شده بود. یک لحظه دیگر صدایی نشنید. همه چیز سیاه شد. ولی لحظه‌ای بعد به هوش آمد. توی بغل خادم مسجد بود. یکی دو نفر داشتند جمعیت را متفرق می‌کردند. چایی نبات را لب زد. پیش نماز مسجد زانو زد و گفت: آقا جان کارت چیه؟

پیر مرد حالش بهتر شده بود. نشست و گفت: من بازنشسته‌ام. اصلا نیاز مالی نداشتم.

خادم مسجد گفت: حاج آقا، من گفتم که دوربین نداریم حداقل کفشداری قفل دار درست کنیم.

پیر مرد نفس عمیق کشید ولی حالش هنوز جا نیامده بود. پیش نماز گفت: آقا جان. ایشون قرآن و مفاتیح کف رفته. کفش که ندزدیده.

خادم رو به مرد گفت: چه کارشون می‌کردی؟ کجا می‌فروختیشون.

پیر مرد گفت: هیچی پدر جان توی فضای سبز جلوی خونه چالشون کردم.

پیش نماز یا حاج آقا که الان درباره‌ی خودش مردد بود پرسید: برای چی مومن؟

پیر مرد گفت: زنم دنبال تمیزی بود. بهم گفته بود بیا یه نذری بکنیم قرآن و مفاتیح های کر و کثیف رو از مسجد بگیریم و قرآن نو بهشون بدیم. می‌گفت: آدم دلش نمیاد اینا رو توی بغلش بگیره بخوندشون.

خادم مسجد گفت: آقا 20 ساله من اینجام. چه اشکالشونه اینا؟ به این تمیزی. تازه من این همه وقت شما رو ندیده بودم.

حاج آقا گفت: پدر جان حالا نو تهیه کردین یا پولش رو آوردین؟

پیر مرد گفت: من... اول برج میارم.

حاج آقا گفت: اول برج همین دیروز بود. بزرگوار اگر خواستید نقد پرداخت نکنید، دستگاه هم هست ها.

بعد دست کرد توی کشوی کابینت و پوزی درآورد. گفت: حالا اگر حقوقتون واریز شده و مایل هستید. فکر کنم یک تومن بشه.

پیر مرد مردد بود. بالاخره گفت: باشه حاج آقا.

با دست لرزانش کارت کشید. آبدارچی صلوات فرستاد. یکی دو نفر هم که جمعیت را متفرق کرده بودند صوات فرستادند. صلوات مثل اینکه از تیر چراغ برق منتقل بشود، سریع رفت توی مسجد و بقیه هم صلوات بلندی فرستادند. آبدارچی اشاره زد: چاییتون سرد میشه بزرگوار.

حاج آقا دوباره تشکر کرد و گفت: اسم شریفتون رو بفرمایید. برای کانال تلگرامی مسجد لازم داریم. به هر حال لطف بزرگی کردید.

کمیسیون ماده 100- شوهر خاله - بسته‌ی شنبلیله-بخش دوم


سالها گذشت و ما رفتیم دانشگاه و برگشتیم و شوهر خاله بازنشسته شد. تقریبا هر کسی می‌دانست که با این حس و حالش دارد توی #اسنپ کار می کند. یک وقتهایی هم به ما سر می‌زد. یک روز آمد و گفت: #اسنپ بی ناموس به یک نحو نامردانه‌ای حق و حقوقم رو خورد. گریه امانش نداد. حسابی بغض داشت. مقر آمد که خاله کارت بانکی‌اش را گرفته و بیرونش انداخته است. داشت توی جامعه‌ی مدیر محور و مدیر باز حل می‌شد. گفتم: خوب شوهر خاله جان غصه نخور بیا پیش بنده. همینکه #افتخار بدی این موارد مدیریتی رو با هم گپ بزنیم کلی به دردم می‌خوره.

آمد ولی #طرح‌هایش به درد ما نمی‌خورد. ما به یک ایده‌ی جدید احتیاج داشتیم. همین را گفتم تا مشاورم بهش بگوید. او هم گفت. شوهر خاله بی کم و کاست صبح، تراشیده و شیک آمد. گفت: حمید این دیگه تیر آخرمه. گفتم: چیه قربان؟ گفت: دروغ سنج. یه دروغ سنج که کافیه شروع کنیم به استفاده در مصاحبه‌ها. دروغ سنجش وصل می‌شد به فنجان چای و صندلی‌ای که طرف رویش می‌نشست. گفتم بالاخره حالا برای شروع می‌شود آبدارچی را استنتاق کرد تا ببینم ماجرای غیب شدن آن همه دستمال کاغذی توی شرکت چه بوده است. شوهر خاله دو ماه وقت خواست تا طرحش را جمع و جور کند. خوش قولی کرد و یک ماه ونیمه کار را تحویل داد. بالاخره آبدارچی را هم روی صندلی نشاندیم. شوهر خاله خودش سوال می‌پرسید: آقا همت جان یه توضیح به ما بده اون روز که تازه از #افق_کوروش اومدی بیرون چند بسته #دستمال_کاغذی گرفته بودی؟ کجا گذاشتیش؟ اون هفته چقدر مصرف کردی؟ کمدی که گذاشتی قفل داشت؟ #کلیدش رو فقط خودت داشتی؟

عکس: نسیم بهاری
عکس: نسیم بهاری

هزارتا سوال پرسید تا طرف واقعا از حال برود. همت مثل بلبل همه را جواب داد. دستگاه چیزی را نشان نمی‌داد. همت فقط یکجا سرفه کرد. شوهر خاله اشاره زد که : دیدی مهندس؟ بعد همت را بلند کرد برود بیرون. گفت: این باسنش بزرگه باید جای الکترودها رو عوض کنم. رفت. با دم باریک الکترودها را از هم دور کرد و بعد دوباره همت را صدا زد. همت این دفعه تا نشست پرید و گفت: آقا انگار صندلی برق داره. شوهر خاله گفت: شما یه دقیقه بیرون باشید. بعد دوباره رفت سراغ دستگاه و شاید ولتاژی چیزی ازش را کم کرد. خودش نشست. بعد دوباره همت را صدا کرد. همت خسته و کلافه بود. ساعت شده بود یازده شب. این بار به همه چیز اعتراف کرد. گفت برای فوت مادر خانمش خیلی دستمال کاغذی لازم بوده و آن ماه خرج و مخارجشان زیاد بود. حالا شوهر خاله داشت روی دستگاه دنبال جایی از نمودار باسن همت می‌گشت که نوسان شدید داشته باشد. جوینده یابنده بود. توی دقیقه‌ی 3 و 25 ثانیه از دفعه‌ی آخری که همت نشسته بود یک نوسان شدید پیدا شده بود. شوهر خاله حالا اختراعی کرده بود که می‌توانست زندگی او را عوض کند. گفتم: من که حمایت می‌کنم. شما برو طرح رو ثبت کن. من همه جوره در خدمتم. آن روز به هیجانات گذشت. شوهر خاله توانست مدتها دنبال طرحش بگردد. در حقیقت مدتها ازش خبری نبود تا این که یک روز صبح زنگ زد و گفت: حمیدجان من به نظرم یه مدت باید دفتر شما بخوابم. با کمال میل قبول کردم چون واقعا هیچ وقت چنین خواهشی نکرده بود. یکی دو ساعت بعد خودش عرق کرده و بی حال آمد دفتر. به جز منشی همه رفته بودند. رفتم برایش چایی آوردم تا ببینم داستانش به کجا کشیده است گفت: من احمق اصلا از اول نباید به خاله ات اعتماد می‌کردم. بعد بلند شد به قدم زدن و گفت: یه چیز می‌گم تو رو خدا نخندی ها. قول دادم. گفت: من خیر سرم گفتم مخترع شدم. اختراعم رو به خاله‌ات نشون بدم. اون شب شام آنچنانی درست کرد و طبق نظر من که خیلی زود شام می‌خورم شام رو خوردیم و فرصت زیادی داشتیم تا درباره‌ی اختراعم صحبت کنیم. تا رفتم دم و دستگاه رو آوردم یکهو برگشت. اون زن مهربون. چی میگن؟ ؟ دیو. آره دیو شد گفت: الا و بلا باید خودت تست بدی. منم نشستم روی صندلی. من احمق قبلش گفته بودم این دستگاه یه الکترود داره که توی موارد خاص که دروغگو سرپیچی و فریبکاری کرد میشه ازش استفاده کرد. اون رو گوشه‌ی لب می‌ذارن. اونم همین کار رو با من کرد. بعد شروع کرد سوال کردن. کم کم حس می‌کردم گوشه‌ی دهنم انگار آفت زده باشه. یه مزه‌ای می‌داد انگار زبونت رو چسبوندی به آهن داغ تنور. نگم برات که بالاخره من هم اعتراف کردم. اعتراف کردم یک روشنک نامی هست که برام میره بازار قطعه میخره. اون دست بردار نبود. هی می‌گفت: فقط همین؟ جمشید خان فقط همین؟ بگو باید تا تهشو بگی. گفتم: اون عاشق اختراعاتم شده بود.

دیدم اشک توی چشمهایش حلقه زده بود. جمشید خان هم گفت: منم همه چیزو گفتم و خلاص شدم. خیلی درد داشت. گفتم: اشکال نداره جمشید خان. اگر سلیقه‌اتون میکشه تشریف بیارین منزل ما ولی اینجا رختخواب همت هست. فعلا باشید همینجا. چه کاریه اصلا. روشنک خانوم هم نداریم و الا شما اینجا نبودین. من خودم با خاله صحبت می‌کنم. به نظرم شما کاملا بیگناهی.

کمیسیون ماده 100- شوهر خاله - بسته‌ی شنبلیله-بخش اول

شوهر خاله‌ی عزیزم مشاور کسب و کار است. طوری از جریان امور مطلع است که ترجیح می‌دهیم هیچ سوالی مطرح نکنیم. چون اگر تا نیم ساعت جواب ندهد و حتی جاقاشقی و نمکدان و زیر سیگاری را قانع نکند، نمی‌رویم مرحله‌ی بعد. اخیرا می‌بیند با ورودش فضا خیلی ساکت می‌شود، خودش سعی می‌کند سوال بپرسد؟

- مهمترین دلیل آدمها برای اینکه ده سال توی یک شرکتی کارکنند چیست؟

- پاداش آدمهایی که در زندگی‌شان استراتژی دارند، چیست؟

عکس: سرکارخانم نسیم بهاری
عکس: سرکارخانم نسیم بهاری

اخیرا سایتی هم زده است و کلی بسته‌های مدیریت کسب و کاری برای علاقه مندان معرفی کرده است. حتی برای بعضی بسته‌ها قیمت هم توی سایت زده است. یک روز آمد و همه را برایمان تشریح کرد: بسته‌ی اسفناج که به زیر ساختهای مدیریتی یک سازمان کمک می‌کنه. خیلی از شرکتها از این بسته‌ی اسفناج بردن.

بعد دست کرد توی کیفش و بسته‌های دیگری که حاوی کاتالوگ و دی وی دی بود چید روی میز. پدر منتظر بود همه چیز برگردد سرجای خودش تا بتواند دوباره شبکه‌ی ورزش‌اش را تماشا کند. خاله هم دندان غروچه می‌رفت ولی شوهر خاله تدبیر دار و امیدوار ادامه می‌داد: یه سازمان مثل یه بدن میمونه. سر داره پا داره دست، قلب، حتی آپاندیس داره که باید به موقع جراحی کرد. خاله توپش ترکید و گفت: آره دیگه. پارسال شب عید یه شرکتی آپاندیسش ترکید، عمل کردن حمیدخان و در نتیجه شوهر خاله بیکار شد.

شوهر خاله خم به ابرویش نیاورد و گفت: کم کار شدم. بعله بچه‌ها کم کاری اونم شب عید خیلی خوبه. برای آدم فراقتی پیش میاره که سازمانش رو مهندسی مجدد کنه. BPR. همه چیز رو بریزه بیرون و از نو پستهای جدید بده. به پا بگه از این به بعد فقط دوچرخه به دست بگه سخنرانیهای پر حرارت با زبان بدن عالی و اما مغز، مغز باید خوراکش مغز باشه. البته شوخی کردم.

همینجا می‌خندد و ما مخصوصا پدر و مادر که بیشتر مات و مبهوت هستند، حالا اجازه پیدا می‌کنند بخندند. شوخر خاله مکث می‌کند تا حتی و من و ماری شیمل هم لبخند ریزی بزنیم. شوهر خاله ادامه می‌دهد: واقعیتش اینه خوراک مغز فقط به درد بنایی می‌خوره. در ضمن ما که ضحاک نیستیم.

دوباره خودش می‌خندد. من دارم فکر می‌کنم ضحاک چیه؟ خاله گره روسری‌اش را محکم‌تر می‌کند چون گشت ارشاد حتی توی فکر ما هم لانه دارد. بعد بلند می‌شود به مادر اشاره می‌زند که بروند توی آشپزخانه تا چایی بریزند.

شوهر خاله ادامه می‌دهد: بچه‌ها اگر خواستید در آینده می‌توانید مشاور مدیریت بشوید. یعنی بروید به سازمانها و شرکتهایی که خدای ناکرده توی گل مونده‌ان کمک کنید.

ماری شیمل می‌پرسد: مثلا چه کمکی؟ اونا خودشون مدیر و ناظم دارن.

شوهر خاله همانطور که قدم می‌زند و روی وایت برد اتاق ما می‌نویسد می‌گوید: ناظم که نه. ولی مدیر هم یه وقتایی سردر گم میشه. میخواد یه نفر رو استخدام کنه. نمیتونه. یه وقتی می‌خواد حقوق کارمنداش رو زیاد کنه. بلیط استخر بگیره. بهشون پاداش بده.

ماری شیمل می‌گوید: یعنی شما بهش می‌گین بلیطو از کجا بخره؟

من بهش می‌گویم: نه خنگول. بلیط که معلومه. شوهر خاله میگن که منظورشون اینه که...

هر چقدر فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد. پس می‌گویم: مواظب کارمندان که از سر کار درنرن غیبت نکنن.

بعد خواستم مثل شوهر خاله بامزه باشم گفت: مواظبن کسی غذای همکاراش رو سرکار نخوره.

دیدم شوهر خاله صورتش سرخ شد. رگی که از روی چشم راستش می‌رفت بالای مغز آفتاب بگیرد، خیلی ورم کرد.