360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

مهار موهای سطحی

زیاد دیده اید که آدمهای کچل تراز بنده با چند تا زلف بلند، هنر محیر العقول، شانه، ژل و وسایل ساده ی دیگر سعی در بیابان زدایی نموده اند. اینها واقعا مدبرترین و امیدوارترین نوع ایرانیها هستند. 

یکی از آنها راننده مینی بوسی بود که چند سال پیش توی خط لوله بین شهری گاز، مهندسشان بودم. 

  

یک دفعه زده بود توی خاکی و از هر نوع گفتگوی مزخرف و عامیانه و اس ام اس و اینها برگشت گفت : مهندس موهام داره میریزه... دارم افسرده می شم. 

بنده هم که حسابی این نقشم را پذیرفته بودم در ادامه انواع روشهای ضد افسوس را تا شامپوی سیر گفتم. 

الان ازش خبر ندارم که بالاخره چند چند شد. ولی روزگار سخت و سرمای زمستان بود و لوله های عایق کاری شده که کنار کانالهای عمیق توی کوچه پس کوچه ها کنده شده بود. خاک سردی که حتی هیچ لوله ی فلزی هم نمی خواهد تویش دفن شود. بعد می دیدم که برف آمده است. روی لوله ها کم کم می نشست. حسرت می خوردم. حسرت از اینکه چطور چنین مساله ای بزرگترین موضوع زندگی اش شده است و ما داریم به ته دنیا نگاه می کنیم و گیر چیزهای ساده نیستیم. خوشا به حالش. 

روایتهای داستانی یا خاطره نویسی، داستان نیست!

روایتهای داستانی برخلاف توقعات غالب داستان خوانها چیزی نیست که حاوی پیرنگ داستانی منسجم باشد. این موضوع در روایت داستانی آنرا تبدیل به موضوعی برای پرورش شم داستان نویسی خواهد نمود. این موضوع چالش بزرگی درباره ی دنیای داستان در بین داستان نویسان کنونی در ایران ایجاد نموده است. بسیاری از منتقدین به شدت  نقد شباهت داستان کوتاه و حتی رمان به فضای روایت داستانی و خاطره نویسی را به عنوان مهمترین ضعف داستان نویسی قلمداد کرده اند. عده ای از دوستان دست اندر کار ادبیات هم پا را از این مرحله فراتر برده اند و قرار است با ضرب و زور روش خاطره نویسی را با ترمیم و شکسته بندی از حالت روایت داستانی به داستان بهبود دهند. به نظر می رسد روایت داستانی یا خاطره نویسی به تعبیر ساده تر در اصل مربوط به داستان نویس هایی باشد که قرار و مدار و به قول مدیریتی ها Bond ذهنی با مخاطب خود بر قرار نموده اند و حال با هر جور روضه خوانی مثل خاطره نویسی، نوشتن روایت داستانی و خیلی از قالبهای روزمره نویسی، باز هم پامنبریهای خود را به گریه بیاندازند. 

1- اثر فلسفه خواندن زیاد، زبان آدمها را خیلی تحت تاثیر قرار می‌دهد. طوری که به وضوح می توان آنها را به فلسفه خوان و غیره تقسیم کرد. توی ادبیات به نظرم جای این  کارها نیست. این را به خودم می گویم که باید بیشتر مواظب زبانم  باشم. در ضمن فلسفه خواندن الان در دست دانشجوهای 18 ساله ی دانشگاه است و اصلا نگران کلاس گذاشتن و غیر از آن نباشید.  

2- وقتی کتابی به نظر مفید را می‌خوانم، دندانهایم به هم ساییده می‌شود. از اینکه هر بار بخشی از این اقیانوس به شکل موج خروشانی مقابلم قرار می‌گیرد که لاجرم ابتدا و انتهایش معلوم  نیست. 

3- اعتراف می‌کنم نسبت به- به بلاهت گرفتن آدمها - خیلی رنجورم. تا کسی اینطوری احوال پرسی می‌کند، جگرم می‌سوزد. صدایشان را در گوشت آهسته می‌کنند. طوری که حتی کارتنهای کودکانه نیز چنین توطئه‌ای را بارها و بارها یاد بچه‌ها می‌دهند. یکی از حقوق اولیه ی بشری، احمق فرض ننمودن مخاطب است. 

4- می‌گوید فلان کار را نکن سرطان می‌گیری. می‌گویم توی تهران همه جور آلودگی صوتی، تصویری، الکترومغناطیسی و غیره هست. وقت زندگی را همینطوری داریم رد می‌کنیم. هنوز به دلیلی قطعی برای مبارزه با سرطان و اینها نرسیده ام. 

5- به نظرم قواعد گفتمان اجتماعی از بالا صادر می‌شود. از وقتی رییس دولت این اعتماد را در حد همان حرفها به مردم برگردانده  و حسابشان کرده‌است تمام دولتمردها، مجریهای تلویزیون، رسانه‌ای‌ها و خیلی از آدمهای مهم و پر بازدید، همان شکلی شده‌اند. این نشانه ی خوب به نظرم حداقل باید تا شب عید امسال دوام داشته باشد. 
6- به زودی دنباله روایتهای داستانی  را در همینجا می گذارم. 


آخر دنیا: موسیقی زندگی یک خرگوش کوچولو

این نتهای آخراست. می خواهی گوش بده وایرادش را بگیر. یا لذت ببر هر چند کامل نیست. یا حواست را ببر جایی درگوش گذشته و بگو خیلی خر بودی. اصلا می توانی هیچ کاری نکن تا وقت تمام شود و ورقها را بالا بگیرند. شاید هم تکان خوردی و این پا و آن پا که شدی، همین قدر را هم طولانی و لذیذ زندگی کردی. دستت توی دل و روده ی زندگی باشد که سوت آخر را بزنند. خوشحالی که در حال حرکت بوده ای. اگر با این آخری موافقی، عمیقتر گوش بده حتما نتهای اسرار آمیز را خواهی شنید.
 حواسم نبود. دستش را کشید. گرفت و برد. اولش گفت. در گوشش گفت: حق داری تنها بگردی. دوست و رفیق غیر از او داشته باشی. بعد یک علمه‌ی ساختمانی مثل هزار تا آدم جاکش دیگر که توی این شهر پیدایش می‌شود گل کفشش را هنوز پاک نکرده، آمد و گفت مشاور است. مشاور روان شناسی. جاکش لابد از دختر خاله‌اش خسته شده بود  
 و داشت برای خودش به خودش اینقدر وقتی آفتابه دستش بود یادآوری می‌کرد: برای اینکه زندگی با دختر‌خاله‌ی آدم یکنواخت نشود باید  تکنیک داشت.  بعد خودش باورش شده بود که مشاور روان شناسی است. مثل همین‌ها که شب با سوسکهای توی آشپز خانه هم ممکن است صحبت کنند. بعد از آن افه مایه‌های مردبودن اختراع شد. مردی از لابلای فیلمهای تبدیل شده از روی VHS دیگر خط و خوط دار شده بود. هیچ کسی این طور مردانگی به دردش نمی‌خورد برای همین مردی اینطوری معنی گرفت: مرد باید از زنش مخفی کنه از کجا پول در میاره. زن باس بخواد. مرد فراهم کنه. هرچیزی که خواست.  
ادامه مطلب ...

پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است.فروغ فرخزاد

حرف از پرنده و پرواز زمان فروغ فرخزاد خیلی مد بود. شاید هم همیشه متداول بماند اما روایت ما از پرنده و پرواز طور دیگری است. 

روبروی باغ انگلیسی قلهک – پیر زنی با مانتو و روسری سیاه عصا زن توی عرض کوچه ایستاده است. به نظرم توکای سیاه پوشش هم دارد با نوک نارنجی‌اش نرمی آسفالت داغ را امتحان می‌کند. برایم عجیب است که حیوانات هم می‌توانند مثل لاستیک ماشینها اینقدر با آسفالت دوست باشند. پیر زن صدا می‌کند:

مادر! بی زحمت بیا این پرنده‌ام رو برام بگیر.

 

 


: مادر من اگه اینقدر سوژه‌های عجیب داشتم می‌شدم عباس کیارستمی. بذار برم اصلا من توی خیابون، دربست هم نمی‌تونم بگیرم.

-         مادر من ازت یه چیزی  خواستم می‌دونم سخته! عجیبه! ولی خواهش می‌کنم.


دوباره می‌دوم آن سمت. ماشینها به صورت قطع نشدنی از توی کوچه می‌آیند بیرون. اینقدر شرمنده می‌شوم وقتی می‌بینم این همه ماشین شاسی بلند دلخوش این هستند که این کوچه را خیابان صدا بزنند. ولی کاری نمی‌توان کرد. می‌ترسم خیلی خم شوم و ماشینها حتی مرا هم نبینند و اتفاق بدی برایم بیفتد. به هر حال پرنده مردنی است. ولی به طرز عجیبی پرواز را فراموش کرده است. دارد تاتی تاتی مثل اینکه روی یک چنگال سیاه فلزی و فنری بپرد، می‌رود دورتر. خیلی مودبانه جاخالی می‌دهد. پنج شش باری این کار را انجام می‌دهم. خسته می‌شوم. ابروهای بور پیر زن هم بالاخره به رحم می‌آیند و از خیر پرنده می‌گذرند. البته پیر زن بر می‌گردد و خیلی جدی برایش خط و نشان می‌کشد. آدم بعد از باز نشستگ کلی زبان غیر آدمیزادی  یاد می‌گیرد. دوست دارم همانجا توی یک کباب ترکی ساده با پیر زن بنشینم و ازش بنویسم. به نظرم جوانی‌اش خیلی زیبا بوده که الان ته مانده‌ی شیکی توی برق خاکستری نگاهش هست. چشمهای میشی که هنوز آدم را جابجا می‌کنند. ولی به نظرم چیزی نیست که کسی نداند. پرنده‌ چه مردنی غیر مردنی پرواز یادش رفته است. 

رشوه های لذیذ

کنار عابر بانک پیرمردی دیدم چروکیده و به ظاهر مذهبی با بوی عطر یاس که برای او دوست داشتم. ازم خواست برایش 90 تومان از کارتش بردارم. هیچ پولی نبود. دست کرد دو تا شکلات بهم داد. 

پیر که شدم حتما اهل رشوه خواهم بود. رشوه های لذیذ. 


یک روز دیگر هم شد که مردی پیر توی مترو داشت به بغل دستی دائمی اش که خسته خسته چادرش را خیلی از وجه و کفین بیشتر جلو کشیده بود می گفت : اینجا یادش رفت بگه مسافرانی که می خوان پیاده شن ولی میگه ایستگاه بعد میگه.