ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
زیاد دیده اید که آدمهای کچل تراز بنده با چند تا زلف بلند، هنر محیر العقول، شانه، ژل و وسایل ساده ی دیگر سعی در بیابان زدایی نموده اند. اینها واقعا مدبرترین و امیدوارترین نوع ایرانیها هستند.
یکی از آنها راننده مینی بوسی بود که چند سال پیش توی خط لوله بین شهری گاز، مهندسشان بودم.
یک دفعه زده بود توی خاکی و از هر نوع گفتگوی مزخرف و عامیانه و اس ام اس و اینها برگشت گفت : مهندس موهام داره میریزه... دارم افسرده می شم.
بنده هم که حسابی این نقشم را پذیرفته بودم در ادامه انواع روشهای ضد افسوس را تا شامپوی سیر گفتم.
الان ازش خبر ندارم که بالاخره چند چند شد. ولی روزگار سخت و سرمای زمستان بود و لوله های عایق کاری شده که کنار کانالهای عمیق توی کوچه پس کوچه ها کنده شده بود. خاک سردی که حتی هیچ لوله ی فلزی هم نمی خواهد تویش دفن شود. بعد می دیدم که برف آمده است. روی لوله ها کم کم می نشست. حسرت می خوردم. حسرت از اینکه چطور چنین مساله ای بزرگترین موضوع زندگی اش شده است و ما داریم به ته دنیا نگاه می کنیم و گیر چیزهای ساده نیستیم. خوشا به حالش.
حرف از پرنده و پرواز زمان فروغ فرخزاد خیلی مد بود. شاید هم همیشه متداول بماند اما روایت ما از پرنده و پرواز طور دیگری است.
روبروی باغ انگلیسی قلهک – پیر زنی با مانتو و روسری سیاه عصا زن توی عرض کوچه ایستاده است. به نظرم توکای سیاه پوشش هم دارد با نوک نارنجیاش نرمی آسفالت داغ را امتحان میکند. برایم عجیب است که حیوانات هم میتوانند مثل لاستیک ماشینها اینقدر با آسفالت دوست باشند. پیر زن صدا میکند:
مادر! بی زحمت بیا این پرندهام رو برام بگیر.
: مادر من اگه اینقدر سوژههای عجیب داشتم میشدم عباس کیارستمی. بذار برم اصلا من توی خیابون، دربست هم نمیتونم بگیرم.
- مادر من ازت یه چیزی خواستم میدونم سخته! عجیبه! ولی خواهش میکنم.
دوباره میدوم آن سمت. ماشینها به صورت قطع نشدنی از توی کوچه میآیند بیرون. اینقدر شرمنده میشوم وقتی میبینم این همه ماشین شاسی بلند دلخوش این هستند که این کوچه را خیابان صدا بزنند. ولی کاری نمیتوان کرد. میترسم خیلی خم شوم و ماشینها حتی مرا هم نبینند و اتفاق بدی برایم بیفتد. به هر حال پرنده مردنی است. ولی به طرز عجیبی پرواز را فراموش کرده است. دارد تاتی تاتی مثل اینکه روی یک چنگال سیاه فلزی و فنری بپرد، میرود دورتر. خیلی مودبانه جاخالی میدهد. پنج شش باری این کار را انجام میدهم. خسته میشوم. ابروهای بور پیر زن هم بالاخره به رحم میآیند و از خیر پرنده میگذرند. البته پیر زن بر میگردد و خیلی جدی برایش خط و نشان میکشد. آدم بعد از باز نشستگ کلی زبان غیر آدمیزادی یاد میگیرد. دوست دارم همانجا توی یک کباب ترکی ساده با پیر زن بنشینم و ازش بنویسم. به نظرم جوانیاش خیلی زیبا بوده که الان ته ماندهی شیکی توی برق خاکستری نگاهش هست. چشمهای میشی که هنوز آدم را جابجا میکنند. ولی به نظرم چیزی نیست که کسی نداند. پرنده چه مردنی غیر مردنی پرواز یادش رفته است.
کنار عابر بانک پیرمردی دیدم چروکیده و به ظاهر مذهبی با بوی عطر یاس که برای او دوست داشتم. ازم خواست برایش 90 تومان از کارتش بردارم. هیچ پولی نبود. دست کرد دو تا شکلات بهم داد.
پیر که شدم حتما اهل رشوه خواهم بود. رشوه های لذیذ.
یک روز دیگر هم شد که مردی پیر توی مترو داشت به بغل دستی دائمی اش که خسته خسته چادرش را خیلی از وجه و کفین بیشتر جلو کشیده بود می گفت : اینجا یادش رفت بگه مسافرانی که می خوان پیاده شن ولی میگه ایستگاه بعد میگه.