360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

خاطرات یک معلم مدرسه -قسمت سوم

بعداز آن سعی کردم همیشه توی دفتر مدرسه وقت بگذارنم. البته آنجا واقعا سخت بود. چون معلم‌ها تقریبا معلم‌‌های خودم بودند. یکی بود که صبح می‌آمد و تقریبا همیشه پریود بود. یعنی بغ می‌کرد یک گوشه و سبیل بلندش را توی دست می‌گرداند. یک تسبیح هم داشت که با دست دیگرش بهش مشغول بود. واقعا درباره‌ی این آدم همش حرفهای بی ربط شنیده بودم مثلا یک جور جوک درباره‌اش بود:
دو تا دختر می‌رسند به آقای بوق: آقا میشه از اون سیبیلاتون به ما بدید؟  
آقای بوق هم دست می‌کشد به خرمن سفید و پرپشت سبیل‌ها و می‌گوید: دخترم تا وقتی انبار پره از ویترین که به مشتری جنس نمی‌دن! 
اصلا نمی‌شد با همچین معلمی ارتباط بگیرم و به نظرم هیچ وقت نگرفتم. 
یک روز صبح برای بچه‌های این مدرسه قرار کلاس جبرانی داشتیم ولی چون صبح زودتر از کلاس عادی‌شان بود رفتیم توی یک نمازخانه که گوشه‌اش هم تخته‌ای بود. بچه‌ها دانه به دانه آمدند توی کلاس. خودم خیلی کلافه بودم. آن موقع اصلا اهل صبح زود کلاس رفتن نبودم و کلا کلاسهای صبح دانشگاه هم تا ترمهای متمادی به هوا رفته بود. بالاخره آمدند و نشستند. ردیف جلو همان بچه‌ی عینکی که روزهای اول به خاطر روش تدریس متفاوت- ای جانم- تقریبا باهام قهر کرده بود مثل این پیر زنهایی که قرار است همین دو سه روز آینده مشرف بشوند زیارت و الان آمده ‌اند دقیق گوش بدهند که چی به چی است و چطوری باید احرام بپوشند و طواف کنند، چشمش را دوخته بود به دهانم. طوری که اصلا حرف نمی‌توانستم بزنم. بالاخره درسم را دادم و سوال و جواب کردم رفت پی کارش ولی از آن روز باهام دوست شد. گاه گاهی هم به  لطیفه‌های سرکلاس می‌خندید و کلا روغن‌کاری شده بود. 
سر کلاس یک دانش آموز هندی هم داشتم که خیلی با منش و باهوش بود. یک روز بعد از کلاس آمد و خبر از طرحی داد که نمی‌دانست به چه دردی می‌خورد یعنی مثلا به درد جشنواره خوارزمی می‌خورد یا جای دیگر که آن جای دیگرش را هم بلد نبود. بالاخره بهش گفتم که خیلی خوب است و تشویق‌هایی که یک معلم باید همیشه توی جیب کتش داشته باشد. البته من اصلا هیچ روزی لباس رسمی آنچنانی نپوشیدم. قرارمان شد برویم پیش یکی از اساتید دانشگاه که می‌شناختم و طرحش را مطرح کنیم تا ببینیم چی می‌شود. دوباره مجبور شدم صبح زود جایی قرار بگذارم. رفتم سر قرار دیدم پدرش یک مهندس هندی با چهره‌ای تیره، لاغر و تر و فرز پشت یک رنوی 5 نشسته و راما را آورده است. پدرش یک مهاجر بود که مهندس نیروگاه به حساب می‌آمد. برایم جالب بود که با همان بی پولی بچه‌اش را فرستاده است مدرسه‌ی غیر انتفاعی. راما هم که الان ازش خبری ندارم جوابش را خوب داده بود. یک بچه‌ی آرام، احساسی و درس‌خوان. اما طرحش و جلسه با استاد دانشگاه به نتیجه نرسید. تصور کنید: طرح کیهان شناسی دانش آموزی. واقعیتش را از روز اول می‌دانستم ولی به نظرم رسید که ببرمش اب را از سر چشمه لااقل ببیند. استاد خندیده بود و تشویق کرده بود و همین. باید اینجا بگویم که هندی‌ها همان موقع که ما دانشگاه می‌رفتیم کل دنیا موسسات کیهان‌شناسی خیلی خفنی داشتند و واقعا این کاره بودند. دانشمندهای کیهان شناسی‌شان هم که زبانزد خاص و عام هستند. هم دلم سوخت و هم از آشنایی با چنین پدر و پسری خوشحال بودم. 
یک روز هم سرکلاس داشتم درس می‌دادم و از بیرون همینطور نم نم برف می‌آمد. توی این چنین روزهایی تقریبا هیچ کدامشان حال نداشتند توی حیاط گز کنند. حتی دستشویی هم زود و سرپایی  انجام می‌شد. اما چشمم افتاد به یکی از این بچه‌های دومتری که توی حیاط داشت با حلقه‌ی بسکت بازی می‌کرد. یک توپ لاستیکی پنجر را سعی می‌کرد بندازد توی سبد. حسابی هم مجهز و سرگرم بود. به نظرم رسید شاگرد خودم باشد. برگشتم و به بچه‌ها گفتم: این کیه تو حیاط داره بازی می‌کنه؟ مگه مال این کلاس نیست؟ 
کل کلاس انگار سوژه‌ی بهتری پیدا کرده باشند. خم شدند تا توی حیاط را ببینند. یکی برگشت گفت: این جواد جردنه آقا!  بعد کلاس که تاحالا داشت چرت می‌زد رفت هوا.   لبخندی زدم ولی زود جمعش کردم و به همان که اسمش را بلد بود گفتم برود دنبالش. 

خاطرات یک معلم مدرسه -قسمت دوم


نتایج امتحان خیلی واگرا بود. از ده نمره یک چندتایی 6 و 7 شده بودند و بقیه همان حوالی سه، نمره گرفته بودند. جلسه بعد رفته بودم و همان اول صبح کل تخته را از جواب پر کردم. واقعا عجیب بود. همان دانش آموزی که ته کلاس توی سامسونتش داشت مجله دانشمند قدیمی می‌خواند شده بود 6.5. بلندش کردم گفتم دیدم فلان سوال را درست نوشتی بیا حل کن. بلند شدو خیلی شلنگ تخته انداز آمد. بعد سعی کرد ادای معلم اش دربیاورد. البته مودبانه. چون همیشه سعی می کردم ادایی یا تکه کلامی نداشته باشم. توی مدرسه اگر چنین اتفاقی برایت بیفتد کارت تا آخرین روزی که توی آن مدرسه درس می‌دهی زار است. گفت: من سعی می‌کنم مساله رو با اطلاعات دوره‌ی راهنمایی براتون حل کنم. یک عده از بچه‌ها رفتند هوا. مثل پرستارهای بخش روانی انگشتم را گرفتم جلوی بینی‌ام و گفتم: هیس! ادامه بده!  

 

ساکت شدند. مساله را که تمام کرد، یکی دیگر را صدا کردم. فکر می‌کردم باید از ته کلاسی‌ها یکی را بیاورم و همینطور تصادفی برای تشویق اذهان عمومی صدایش کردم. آمد جلو. یک لنگه کفش کتانی و یکی دیگر کفش کالج پایش بود. 

گفتم:  این چیه؟

- آقا هیچی کفشه! 

- چرا لنگه به لنگه پوشیدی؟ 

سعی کرد خطر نکند و دقیقا نمی‌دانست الان من عصبانی هستم یا کاری به کارش ندارم. برای همین با احتیاط و مودب‌تر گفت: برای تنوع! منظوری نداشتیم آقا! 

فرستادمش تا بنشیند و کفشش را عوض کند. در پرورش بچه‌‌های شرور و لوس داشتم شکست می‌خوردم. ولی باکارش حال کرده بودم. 

بعد از این امتحان سخت مدیر یک روز توی دفتر بهم گفت که بعضی خانواده‌ها شاکی شده‌اند. گفتم من با فلانی هماهنگ کردم. بعد آرام پرسیدم کی گفته؟ دقیقا توی ذهنم همان پسر تپل بی‌خیال بود. بدی‌اش این است که اصلا اسمهایشان یادم نیست. جواب مدیر هم همان بود. پدرش یکی از فوق تخصص‌های معروف بود. واقعا آدم باید خیلی منتظر باشد تا نبوغ پدرها در پسرها به یک شکل دیگر و یک روز خاص در دنیای آینده‌شان چشم باز کند. صبح همان روز یک جور تاول بزنند تا آدم بفهمد طرف بالاخره تیزهوشی پدرش را توی ژنهایش حمل کرده‌است. 


مدرسه یک جور مدرسه‌ی غیر انتفاعی بود که تقریبا من  و یکی دونفر جوان‌تر  سهام‌دار نبودیم برای همین ما توی حاشیه بودیم. ولی واقعا مدیر سعی می‌کرد از آش جوان‌ها و انرژی و این حرفها برای خودش کاسه‌ی‌ بزرگتری بریزد. حق التدریس اولم را یک روز همان مرد آبدارچی که ریش داشت و خیلی نایس بود لای پاکت بهم داد. واقعا خوشحال شده بودم. بالاخره معلم شدن و دستمزد گرفتن توی پاکت از بهترین گرفتنیهای توی پاکت است. پاکت را همینطور قلنبه گذاشتم توی جیبم و رفتم توی حیاط قدم بزنم. زنگ تفریح آنقدر سخت بود که توی حیاط خط کشی شده‌ی مدرسه با بچه محصل‌ها قدم بزنی ولی ترجیح می‌دادی بزنی بیرون. اما آن روز این کار را نکردم. یک عده از بچه‌ها دورم جمع شدند و سعی می‌کردند سوال کنند و حرف مفت بزنند. از آنها که ما هم موقع دانش آموزی زیاد می‌زدیم. صورتهای تازه شکفته و جوش جوشی که هر آدم عاقلی را هم سعی می‌کنند هم‌رنگ خودشان کنند. یکی هم آن وسط درباره برنامه نویسی سوال می‌کرد. پرسید: آقا جاوا بلدین؟ 

- تا یه حدودی بلدم چطور؟ 

- فرقش با C++ چیه؟ 

گفتم الان لابد دارم تمام معلوماتم را رو می‌کنم و چقدر خوب که بچه‌های اینجا اینقدر علاقه‌مندند. مثل قهرمان‌های درست و حسابی معرکه گرفته بودم. بعد گلویم خشک شده بود. درباره‌ی امنیت گفتم. سکیوریتی ولی بد تلفظ شد. 

- آقا چی؟ آقاچی؟ 

انگار یک بخشی از این حلقه‌ی چند ده نفری موج برداشت به سمت جلو و دوباره برگشت سرجایش. به زحمت دوباره درستش را گفتم و خیالم راحت شد که قضیه تمام شد. 


خاطرات یک معلم مدرسه- قسمت اول


خاطرات یک معلم مدرسه بخشی از تجربه‌ی زندگی شخصی ام است که بدون هیچ هدف  داستانی، صرفا می تواند یک روایت داستانی ساده باشد. خاطرات یک معلم مدرسه امروز و اینجا به قول گلشیفته فراهانی- کم کم کم کم- بالاگذاری خواهد شد. امیدوارم این خاطره نویسی یا روایت داستانی - به قول دوستان همشهری جوان- فضای متنوع‌تری برای دوستان عزیزم باشد. 


 من زمانی معلم مدرسه بودم.

یک سری از بچه ها را توی آموزشگاه تعلیم می دادم نمی دانم چرا این تعلیم فقط توی جملات بزرگان - تعلیم و تربیت  تعطیل نمی شود مگر تابستان مرده باشد- ویا تعلیم رانندگی هست. تعلیم همیشه ترکیب جالبی از زندگی و آموختن متقابل دانش آموز و معلم است. من که زیاد آموختم.

روایت داستانی اول- یکی از روزهای اول سال رفته بودم یک دبیرستان پسرانه و فیزیک درس می دادم. توی اولین جلسه حس کردم این بیچاره ها که خیلی هم از خودم کوچکتر نبودند چرا وقتی ماتحتشان به نیمکت بند نیست باید بنشینند و من هی بردار و کلی حرفهای دیگر را به خورد این حیوانکی ها بدهم. برای همین سعی کردم از همان جلسه اول با روش متفاوتی بهشان درس بدهم. تاکیدم بر روشهای راهنمایی و نسبت و چیزهای ساده ی اینطوری بود. من هم شروع کردم. دو قطار از روبروی هم می آیند. کی و کجا به هم میرسند. این را گفتم و سعی کردم بهشان بفهمانم از راه نسبت و اینها حل کنند. بعد از یکی دو جلسه کاملا اوضاع عوض شد. بچه خرخونهایی که همیشه عادت داشتند به روشهای کتابی برای بیان و حل مساله دهنشان به معنی واقعی کلمه سرویس شد. حتی یکی بود که عینک می زد و ردیف جلو می نشست. اسمش را پرسیدم. دیدم با حالت قهر بهم جواب می دهد. اما آن شیطانهای ته کلاسی همین طور با خنده می خواستند بپرند جلو و تمرین حل کنند. یکی دو جلسه‌ی اول واقعا برایشان سخت بود سر کلاس سالم و ساکت - سکوت نسبی را رعایت کنند- برای همین یک بار ناظم آمد تو و فکر می کرد معلم سر کلاس نیست. 

یک روز وسط درس قدم می زدم و سعی می کردم هیجانشان را کنترل کنم. برای همین تا ته کلاس می رفتم و بر می گشتم. مچ یکیشان را گرفتم. داشت توی کیف سامسونتش مجله دانشمند قدیمی می خواند.مجله‌اش را برداشتم.  مجله دانشمند قدیمی تصویرهای لختی و جذابی داشت. توی اولین صفحه چند تا شماره صفحه یادداشت شده بود. شماره‌ی صفحه‌ها دقیقا می رفت روی عکس‌های لختی که مثلا روی آخرین مدل قایق سال یک زن نیمه برهنه‌ی سیاه و سفید جاخوش کرده بود. مجله را دادم دستش.  خندید و سامسونتش را بست. من هم بلندش کردم برود مساله را حل کند. بچه ها هم می خندیدند و هم پچ پچ بود. مساله را درست حل کرد. من هم بهش گفتم اینجا جای این چیز خوندن‌ها نیست. رفت و نشست. به نظرم تا مدتی سامسونتش را باز نمی کرد.

یک روز صبح یکی از  همکارها که خودش معلم ما بود و معرفم به حساب می آمد گفت فلانی برو یک چند تا سوال بنویس از بچه ها امتحان بگیر. دستم سفت بود و سوالها همه سخت درآمد و البته متفاوت با مساله های خسته کننده ی درسی. از آن وقتهایی که آدم خودش با اطلاعات خودش حال می کند. بعد همکار و معلم سابقم را صدا کردم که بیاید چک کند. چون مدرسه غیر انتفاعی بود می ترسیدم فردا صدایشان در بیاید و بگویند بچه را می فرستیم مدرسه توی خانه ول نباشد شما چی کار داری که سوال سخت برایشان بگیری. همکارم هم کلاسش تازه شروع شده بود ولی زود آمد بیرون و سوالها را خواند و گفت خیلی خوب است. من هم رفتم سوالات را دادم آبدار چی. پیرمرد سرحال و متشخصی که توی هر دعوایی ممکن است فقط وساطت کند تا غائله بخوابد. رفت و تکثیر کرد و آورد. من هم خیلی تند و تیز رفتم توی کلاس و بچه ها را نشاندم بعد گفتم ماجرای میان ترم است و خیلی جدی است. البته مثل اینکه بهشان خبر داده بودند. بعد سوالهاشان شروع شد. ماشین حساب مجازه؟  گرسنمون شد میشه غذا بخوریم؟ و از این حرفها. دانه دانه شان را از هم جدا کردم. این یکی   از این‌هایی بود که به خودش هم پنالتی می‌زد. واقعا این نبود که خنگ باشد اصولا توی هپروت خاصی با خودش مشغول بود.  آدم احمقی به چشم نمی‌آمد. حتی می‌توانم غبطه‌ی این طور آدمها را بخورم. آدمهایی که اصلا نیازی نیست به هیچ کسی فکر کنند. کسانی که یک هاله‌ی مهربان و تپل اطرافشان هست و باعث می‌شود اصلا همیشه توی کسب و کارشان موفق باشند. شاید الان یک ادم چاق و خوش تیپ شده است که دارد با تلفن کارمندانش را مدیریت می‌کند و اصلا به هیچ چیزی جز آن توجه ندارد. آنجا هم نشسته بود و خیلی بی خیال با ورقه‌اش ور می‌رفت. بعد انگار اتفاق مهمی افتاده دست کرد توی کیفش و خیلی کند ماشین حسابش را درآورد و داشت بازی می‌کرد. همینطور نگاه می‌کردم که بوی نارنگی به مشامم خورد. برگشتم و دیدم یکی ته کلاس دولپی داشت می‌خورد. سریع رفتم بالا سرش. پوستهای نارنگی خیلی منظم روی هم و زیر نیمکتش جا خشک کرده بود. بچه‌ها هم فهمیده بودند. بلندش کردم و خیلی اتوماتیک فرستادمش بیرون که او هم بی‌هیچ مقاومتی رفت. ورقه‌اش هم تقریبا سفید بود. تا دم در که رفتم دیدم یکی دونفر خیلی طبیعی دارند نظریاتشان را حول وحوش جواب به هم انتقال می‌دهند. تا وسط سکوی مخصوص معلم و نزدیک جامعلمی رسیدم که همه چیز عادی شد. بعد یکی خواست ماشین حسابش را به دیگری بدهد. گفتم خودم زحمتش را می‌کشم. توی حافظه‌ی ماشین حساب یک عدد بود که باید پاک می‌شد. مقصد خیلی دلخور نشسته بود و دوباره داشت سقف را نگاه می‌کرد.


تنهایی آدمها: آدمهای پربازدید تنهاترند

تنها می خواهید با آدمی که هزار بار دیده اید حرف بزنید و آتش صحبت را بندازید توی دامنش. مثلا همین سوپری خودمان: آقا این زیتون ها خراب نمیشه؟  

بعد شروع می شود. از اینکه وکیوم است. یک چیزهایی - لابد بنزوات سدیم- هم می ریزند تویش و کلی مثال می زند. از چند تا مشتری که فلان و فلانشان خراب شده یا نشده می گوید و تا آخرین اثر روشن از ماده ی سوختنی، می سوزد. البته همینطور معمولی. 
یادم می آید آدمهایی که روزانه با آدمهای زیادتری سر و کار دارند، تنهاتر و تشنه تر هستند. آب نجسته ای از سر و گوششان جوشیده ولی هنوز هم تشنه مانده اند. حتی اگر همین تنهایی را به کسی بگویند، شنونده ناگزیر شفایشان را از درگاه الهی خواهد خواست. آدمهای تنها خیلی به خودشان می رسند. مانند یک مراسم مردن آپارتمانی که کسی با بهترین لباس رسمی اش قرار است توی تخت بخوابد و دیگر بیدار  نشود یا مثل آخر فیلمها نگاهش خیره بماند توی شهر آدمهای تنها. خلاصه هزار جور چیز فانتزی دیگر که تکراری هم هست. آدم تنها جهان ذهنی اش مثل لایه ی تویی تخم مرغ  با اولین نوک زدن یک جوجه پاره می شود. اما بازهم سمت هیچ دره ای نمی رود مگر تنهایی، پادشاه تنهایی بهش امر کند از شیب کوه پایین برود و یکبار دیگر دنیای آدمها را تجربه کند. گوش می دهد و پایین می رود ولی باز هم همان تجربه با کمی تلخی گذر روزگار. این بار یکبار دیگر به اطلس، دارنده‌ی جهان بر روی دوشش نگاه می کند و بی حرف، دست از پا درازتر برمی گردد. می نشیند و ساعت می شمارد تا چیز دیگری مثلا یک بهمن کوهستانی یا یک دوست که اصلا توی خیالش هست و هرگز ندیده، شبیه نوجوانی خودش از لای زوزه ی باد زمستان، صدایش کند. 

دیوانگی سر ساعت

بهش گفتم آدم اگر واقعی دیوانه بشود سرساعات خاصی نیست. 
گفت: چرا هست. صبح بلند می‌شوی بروی سرکار. دیوانه‌ای ولی دل و جگرش را نداری. می‌روی ولی دیوانه هستی. بعد مشغول کار می‌شوی. یک ساعت و دوساعت و کلا اینقدر اسب عصاری دوانی می‌کنی تا آفتاب می‌افتد.  
بعد عروسی‌ات می‌شود که داری می‌روی خانه. مثل هزارتا دیوانه که هیچ کدامشان اضافه کار ندارند، چه دولتی چه خصوصی. بعد بازهم حیا می‌کنی. جان نداری دیوانه باشی. می‌رسد به ساعت خاصی. تا  شب همینطور دیوانه‌هستی تا فردا. دیوانگی مثل لکه‌ی خون روی لباست می‌دود و جان می‌گیرد. دلش را نداری با آب سرد بشویی. آب گرم فقط جانش را زنده می‌کند. تر کردن با دست، دیوانه‌ترش می‌کند. جان می‌گیرد. حتی وقتی کنار تلویزیون و خانواده لمیده‌ای دارد چهار نعل روی سینه‌ات می‌دود. حتی شاد و خندان می‌گوید همین فرمان برو.  تا صبح می‌دود. 


این بچه‌ی آخری طوری شده بود که همش گوشی توی گوشش بود و داشت آهنگ گوش می‌داد صورتش تازه تنوری شده بود و جوشهای ریز و  درشت کلافه‌اش کرده بود. انگار یک مشعل انداخته باشند پایین فکش، از زیر ابروها تا پایین مثل خامه‌ی پر لک وپیسی شل‌تر شده بود و افتاده بود. چند تار باریک هم فر خورده بود زیر گلویش و وقتی خودش را موقع آب خوردن توی آیینه نگاه می‌کرد خنده‌دار به نظر می‌رسید. یک روز  از مدرسه که می‌رسید تا مدتها دنبال من یا مادرش همینطور یک بند تعریف می‌کرد و یک روز هم همینطوری صاف می‌رفت زیر پتو و گرما و سرما هم نمی‌کرد. می‌گرفت می‌خوابید تا وقتی آفتاب، چهار تا بزند و همان تکه‌ی کوچک حیاط که نور می‌ریخت را جمع کند و ببرد. مادرش کیف می‌کرد وقتی تک پسرش تلفن داشت و هی با او کار داشتند. از زیر پتو که می‌زد بیرون، شروع می‌کرد بیخودی خندیدن تا برسد گوشی را بردارد و زندگی‌اش از آن لحظه آغاز بشود. بهترین جایش آن بود که داشت با صدای گردابی‌اش فقط جواب آره و نه و گاهی جمله‌های خیلی کوتاهی به دوستش می‌داد. مادرش به همین بهانه می‌رفت بالای سرش و می‌پرسید: چای می‌خوری؟ 
انگار بچه‌اش هنوز هشت ساله باشد و شیر سماور غیر قابل پیچاندن به نظر بیاید. برای همین هم ترجیح می‌داد همین‌ها را ازش بپرسد.
با خودش تکرار کردک به هیچ قمیتی حاضر نیستم خودم را بگذارم توی وضعیتی که یک زنی بهم بگوید: بدبخت
درست است خیلی آدم شرافتمندی نیستم ولی اینطوری هم نیست که بروم همین یک ذره را بفروشم دو خط تلفن دستی بخرم. دمب و دقیقه بهش زنگ بزنم بگویم: دوستت دارم. تا خاطرجمع بشود برایم عادی نشده است. مسعود گفت: دچار بحران بغل گرم شده‌ای. یک چند وقتی زمین خوردی. بعدش هم مثل این کشتی گیرهایی که همین تازگی ضربه فنی شده باشن. دوباره رفتی پاچه‌ی حریفو گرفتی بدتر شد. اینطوری فایده نداره
گفتم: نه مسعود جان. من از یک جایی به بعد فهمیدم که آدم از هر زنی خواست می‌تونه دل بکنه. مهمتر از همه فرار کردن از دیوانه‌هاست. چرخید و خاکه سیگارش را خالی کرد توی نزدیکترین لیوان. همینطور با نگاه بهش فهماندم که هر لیوانی زیر سیگاری نیست. دوباره به زبان آمد: می‌دونستی ترکمن‌ها هیچ وقت روی ساز آواز نمی‌خونن؟ 
- خوب
: پس تو هم اینقدر وسط منبر من نیا. 
- خدا از سر تقصیراتت بگذره. ما که مثل یه دسته سیب زمین زندگی می‌کنیم. خیلی با هم فرقی نداریم. 
: به نظر من زن باید یه چیزی داشته باشه که قدم بذاره توی زندگیت و الا زود منحرف می‌شه. مث پوست سفیدش که زودی کک و مک می‌زنه زیر آفتاب. 
: یکبار یک شوخی بد کردم باهاش. حرف دلمو بهش گفتم. همینطوری بی هیچ مقدمه‌ای گفتم: فلانی ازت خوشگل‌تره ولی به قشنگی تو نیست. می‌دونی؟ اونم همون اولیش رو باور کرد و شکست. یعنی رابطه تموم شد. 
دستهایش را به هم می‌زند انگار گرد چسبناکی را می‌تکاند.