360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

روز خبرنگار - روزنامه نگاری آسان یا سخت

روزگاری هر شغلی باد و بروت خودش را داشت. البته شغلهایی هم از قدیم بوده‌اند که پولشان را توی پاکت تحویل می‌گرفته‌اند و همیشه عوامل سومی ایشان را تبلیغ می‌کرده اند. رخصت! دوستان منظور انتقاد از هیچ شغلی نیست که به واقع یک جور مشاهده‌ها را برایتان می‌گویم.


آهان! بعله این دسته که کارشان همان کار انبیاء بوده و الان در ادامه‌ی همان اختتامیه‌ دارند به انجام وظیفه در سنگر مدرسه و دانشگاه مشغولند. اما در دنیای مدرن آدمها آمدند و شغلهای جدیدی درست کردند که به نظر یک جامعه که هنوز یکی از تفریحاتش معرکه گیری است، این شغلها هم در ردیفهای خیلی بالا و یا خیلی پایین یعنی همان حوالی معرکه گیری قلمداد می‌شود. 

به هر حال یک زمانی توی آمریکا روزنامه نگار خیلی آدم مهم و تاثیر گذاری بود. الان به نظر به آن شکل نیست. یعنی خود روزنامه نگاری برای فرد آورده معنوی ندارد. روزنامه نگاری شده است یک طیف که تنها یک سرش توی طلاست. فضای روزنامه‌نگاری تخصصی تر است و حتی نگاه آدمهای آن طرف ویترین هم اینطوری نیست. مثلا کسی نمی‌تواند به همین راحتی حرف بزند و یا به قول عباس عبدی برود با کارت خبرنگاری‌اش چند کیلو مرغ نیمه جان - نیمه دولتی بگیرد. 

یا بر خلاف باور جهانی طوری به خود و همکاران و خاله و عمه‌اش بقبولاند که دارد آیه های مدرنرا از قلم مبارک جای می‌کند و اصلا کسی نمی‌تواند شک و شبهه‌ای در آن نماید. به هر حال نبود فضای نقد یعنی یک وجب جا که بی غرض و مرض بشود پینگ پونگ بازی کرد، فضایی  یک طرفه‌ ساخته که پیامبران محلی در آن مبعوث شده‌اند، و هیچ باطل السحری ندارند مگر سردبیرشان که هر چه لازم باشد بهشان تکلیف خواهد نمود. 

 اینها نکته‌ی ترسناک ماجرانیست. نکته از اینجا آب می‌خورد که آرزوی مادر‌های کنونی به جای دکتر و مهندسهایی که نشدیم، برود سمت روزنامه‌نگار و هنرمند شدن‌هایی که تهش همان – نشدیم – را از نسل قبل تحویل بگیرند. به نظر باید در تعریف کردن قهرمان های نسل آینده بسیار محتاط بود. 

معلم عزیز ما

معلم عزیز ما - را بشنوید. 

معلم عزیز ما که آن موقع برای ما یلی بود را دیگر ندیده ام.

معلم عزیز ما که خیلی دلم برایش تنگ شده است هیچ وقت نگفت که دارد با حقوق بخور و نمیر یا به قول معلمهای ادبیات با ادراری ناچیز توله های مردم را بزرگ می کند.

معلم عزیز ما حتی یک بار هم به ذهنمان نیانداخت که ممکن است فردا هیچ پخی نشویم.

معلم عزیز ما هیچ وقت به کسی اشاره نکرد که انگل جامعه خواهد شد...


معلم عزیز ما برای دست بلند کردن یا نکردن روی بچه ها نبود که گاهی بد خواب می شد، دلیلش را نمی دانم و اصلا چیزی هم به ما نگفته بود. ولی این را از عینکی که گاهی به چشم میزد میشد فهمید. می دانستم که معلمهای عزیز ما خیلی درس نخوانده اند تا عینک زدنهاشان از زور  درس خواندن باشد ولی هرچه بوده معلم عزیز ما کلی بدخواب بوده. یعنی دقیقا دانه به دانه ی بچه ها توی خوابش می امده اند و او نگاهشان میکرده و موقع رفتنشان تا دور دورهای افق همینطور بهشان زل میزده و مراقب بوده تا ببیند چی از کار در می آیند یا مثلا تا جایی که دم دستش بوده مواظب بوده مسیرشان کج نشود. بعد یک سری جدید می رسیده اند و داستان از اول. سختی ماجرا از آنجا بوده که این همه شاگرد و بچه همه توی کشورشان نماسیده اند که ساعتهاشان جورباشد. برای همین معلم عزیز ما همش بیدار بوده تا چیزی از زیر دستش در نرود. تازه همش باید چشمش را تنگ میکرده تا دورترها را ببیند و لازم بوده زود نگاهش را بر دارد بیارد این نزدیکیها برای همین سریهای جدید که تازه تحویلش شده اند.

معلم عزیز ما خیلی وقتها خواسته بی خیال این حرفها باشد و مثل خیلی جاهای دیگر که اصلا یادشان می رود برای چی از دولت پول میگیرند به هوای خودش باشد ولی باز هم دلش نیامده تصویر چشم نواز این همه بچه را ول کند و برود  برای خودش یک گوشه ای زندگی دیگری داشته باشد. من از حالش خبر دارم که گاهی توی صف و جاهای اینطوری حرفهای کلیشه ای زده که بچه ها گل هستند و باغچه و هزار تا چیز اینطوری. و خواسته توی دلش بگوید : من چوپان این گوسفندها هستم. ولی بدون دودوتا چهارتا هم خیلی زود یادش آمده که اصلا قابلیتی داشته و آمده اینجا... اصلا چوپانی آن هم چوپانی آدمها هم کار خیلی سختی است. در ساده ترین حالت که گله را سپرده اند به تو تا بتوانی  به خیر و خوشی و سلامت از رودخانه ردشان کنی و برای فردایشان مدرک گرفتن را یادشان بدهی هم کلی دنگ و فنگ دارد. جانت به لبت می رسد. اولاد آدم که چهار پا نیست تا هر طرفی پی اش کنی برود. از همان روز اول که گذاشتی اش توی آغل سوال میکند. سوال می کند انگار که توی تشک کشتی با همان دستهای کوچکش بتواند دو خمت را بگیرد و اگر تعلل یا حماقت به خرج بدهی تبدیلش میکند به یک خم و راحت خاک میشوی. به همین سادگی.  جواب دادن تازه اول ماجراست.

معلم عزیز ما وقتی سوالی را جواب می داد تازه می رفت توی فضایی که بر خلاف جواب سوالش  رفتار نکند.  یادم نرود بگویم که معلم عزیز ما در کلاسهای ابتدایی خیلی بیشتر بهش سخت می گذشت و بدخواب تر از همه بود انگار. درست وقتی که بایستی  تاریخ می گفت و یاد بچه ها می داد که حتی شاه های به اندازه ی ایران بزرگ نیز خیلی اشتباه های خرکی داشته اند، زنگ می خورد و کتاب را می بستیم و ده دقیقه بعد درسی دیگر.

زنگ بعد دوباره شروع می شد نه با اشتباه های آدم بزرگها که خیلی لوس و بدیهی بود.-مثل همین ترکمنچای که تازه بعد از 100 سال امروز سر آمده است- از تاریخ. همان موقع که درس را می گفت از این همه حماقتی که مجبور بود درسش را بدهد، شرمنده می شد. ولی خدا را شکر که زنگ آخر فارسی به داد ما می رسید. همیشه لبخند باریکی توی صورتش دیده  می شد.

از این نبود که وقت املا تقلبهای بچه ها را زیر سبیلی و یکی در میان رد می کرد، بیشترش مال زمانی بود که خیلی راحت این همه خوانده و نخوانده های مارا جمع میکرد توی یک تیوب خوشمزه و شکلاتی و می خواندیم و تکرار می کردیم: لقمان را گفتند : ادب ....

یادش به خیر!

پ.ن: تقدیم به آقای دهناد

تعریف آینده از دید ایده آلیستی که می خواست رئالیست باشد

من ایده آلیست هستم. ایده آلیستها درمان نمی شوند. در بهترین حالت ممکن است به جزیره خودشان رانده شوند و تا آخر عمر در آنجا بمانند. 

ایده آلیستها آنهایی هستند که گاهی بیشتر از آنچه که لازم است عمل گرا و به قول عامیانه اش - کتونی به پا - هستند. طوری که ممکن است یک اصفهانی به فرض بیش از حد دست و دلباز باشد و ترحم افراد را برانگیزد. ایده آلیستها مثل همه زندگی نمی کنند. می خواهند خیلی چیزها را عملیاتی ببینند ولی افسوس که همیشه فکر کردن و اندیشیدن را به عنوان یکی از محورهای عملی جهان لذت بخش تر می بینند. 

ایده آلیستها با اولین نورهای مدرنیه ای که شاید حتی در کودکی تجربه کرده اند خوشحال می شوند. افسوس که این شب با همین کورسوها روشن نمی شود. افسوس که نمی شود به همین راحتی نورِ دور مدرنیته را تفسیر کرد. ایده آلیستها گاهی به خاطر ایستادن وسط خیابان شب، زیر ماشین می روند. طوری که اصلا باورشان نمی شود، ماشین به آن بزرگی را ندیده اند. ایده آلیستها موجودات قابل ترحمی هستند که توی چرخ دنده های بزرگ زندگی گیر می کنند، در حالی که به بزرگی، سیاهی و سرعت این چرخیدن می خندند. 



بازی اولین مواجهه با روز

تقریبا بعضی وقتها با حضور آفتاب بیدار می شوم. واقعا مثل ساکن اتاق زیر شیروانی دلم نمی کشد تصویری از اولین برخوردم با آسمان روز را جایی نداشته باشم. تقریبا خیلی از روزها این اتفاق افتاده است. مثلا این یکی به نظر مال چند روز پیش است. 

خیلی بلد نیستم بازی وبلاگی انجام دهم ولی از دوستانی که اینجا را می خوانند می خواهم در صورت تمایل  عکس اولین مواجه با روز را بگذارند و ما را هم خبر کنند. 


پ.ن: 

دوست عزیز ما زاغچه بزرگواری فرموده و عکس اولین مواجه با صبح را در بلاگ محترمشان گذاشته اند. ممنونم. 



خانم فلاح هم لطف نمودند و در بازی ماشرکت کردند



این هم خانه ما : 


یک مرغ دارم روزی ... اصلا تخم ندارد!-جوال دوز روشنفکری 3

دماسنج هر جامعه ای به نظرش هنرمندهای آن جمع هستند. ولی گاهی به علت شوکهای حرارتی در جامعه می بینید دماسنج از کار می افتد و باید به ردیف اسقاطیها منتقل شود. دماسنج ها با نشان دادن عیوب و رنجهای ناشی از آن می توانند موضوعی را همگانی نمایند و بر اساس آن آدمهای دیگر را پیش از زلزله خبر کنند. 

روندهای کشورهای مختلف در این زمینه ها به راحتی می تواند نشان دهد که جماعت روشن فکر چقدر در ایفای چنین وظیفه ای موفق بوده اند. 

در خیلی از حوزه های هنری و فکری در ایران نقد نداریم. این حرف بنده نیست و به وضوح و وفور زیاد شنیده ایم و نسبت به آن کرخت شده ایم. چیزی که روی دوش هر روشنفکر و هنرمند و کلا آدم اهل اندیشه ای هست، چیزی نیست که مثل کمربند ایمنی تخلف ازش مبرهن باشد. برای همین تعریف شغل روشنفکری برای افراد بزنگاه خوبی است برای پاسخ شنیدن و تکلیف پس دادن آدمها، حال ببینید اینجا چه می گذرد. باز هم داستان را با مصداق ها که همیشه مشت نمونه خروار هستند و ویترین فکری ما را پر کرده اند، تعقیب می کنیم: 

1- دعوت جلسه نقد فیلم را می رویم. منتقد محترم چند مقاله ای در مجله فیلم و مجله 24 و فصلنامه سینما و ادبیات نگاشته اند. به عنوان مخالف و یا هر نیروی متوازن کننده و ایجاد کننده ی بحث خیلی نشان می دهند که حال کرده اند از صحبتها و نظراتت. جلسات بعدی با وجود لیست ایمیل و تلفن، خبری بهت نمی رسد. خبری که نهایتا به 40 تا ایمیل قرار است فرستاده شود. 

2- جایزه ای ادبی راه می افتد. به هر حال زحمت کشیده شده و کار شده است. نگاه از بالای جوانهایی که احساس می کنند تجربه هایشان در ادبیات به علت بیشتر خوانی و بیشتر شناسی آدمه ها و اسمها، حتما از چیزی به نام زندگی هم بزرگتر است، خیلی راحت شو آف می گذارند، از بالا نگاه می کنند و اصلا یک نیم ساعتی هم ننشسته اند فارسی وان ببینند تا چهار تا چیز پایه از آداب و معاشرت عمومی را هم حتی بیرون از دایره ی به هم بافته ی خودشان کشف و برای سالهای بعد استفاده کنند. شاید بی انصافی باشد که بگویم از جلودار بودن جریانهای این چنین در ویترین فکری ایرانی شرمنده و نا امید هستم. 

3- آدمهای زیادی را می شناسم که به نزاکتی اعتقاد دارند که نشان از دیگر بودن و طور دیگر باشیدنشان است. خنده ها و تعظیم های حرفه ای و زاهد مابانه ای که منافی همه چیز است و به طور بدیهی خنده دار، آزار دهنده و دور کننده است. چیزی منسوخ  از بورژوازی زنگ زده ی قرون 18 و 19 اروپا که ازش بوی نا و روزمرگی هنری و خود شیدا زدگی روشنفکری بیشتر بلند است تا اینکه واقعا به درد جایی بخورد. یک جور اخلاق و رفتاری که به درد شبکه ی سحر یا دارالترجمه های دور میدان انقلاب می خورد. مثل اپل روی شانه و بالانشین مانتو که کاملا دمده و لوس و مزاحم است. دلم برای آدمهای اینطوری کاملا می سوزد. انگار یکی را حسابی لعاب داده باشی و بگذاری کنار آتش و آفتاب تا بنده ی خدا خشک و قابل استفاده شود.