360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

شرکت نشان طلایی- صاحب مغازه- ایمیل جالب

1- مهم نیست چقدر اسم برندتان زشت و به درد نخور به نظر می رسد، همینکه به عنوان - شرکت نشان طلایی- مجری انحصاری تبلیغات توی مترو باشید تقریبا یک جور واسطه ی کلام بین تولید کننده ی خدمات  و کالا با مردم هستید و همه چیزش خوب است. مثل واحد مالی که ختم الدیسیپلین واحدهای سازمانی است. 

 

2- صاحب مغازه ای را گفتم آقا این طور که تخفیف نمی دی حتما 10 روز اول اجاره مغازه را گذاشتید کنار. فرمودند: ما را به اجاره حاجتی نیست. و من در دم بمردم که به چه روی درس خوانده ایم و خطای دوم اینکه به چه روی این همه کارمند مردم بوده ایم. 


3- یک بار برای یکی از اساتید شریف رزومه فرستادیم به قصد شکار پروژه ای، تقریبا یک سالی است تنها  چیزی که شکار نموده ایم: ایمیل جالب است که گر و گر از سوی ایشان به ما لطف می شود. 

مشکل صادق زیبا کلام

مشکل صادق زیبا کلام  نداشتن ثبات رفتاری و سیاسی است. به نظر می رسد که هر صبح باید بلند شود به نوعی ناکامی سیاسی فکر کند. 

سعی دارم تا فراغتی حاصل شده است کمی روزمره نویسی کنم و جای هیچی نویسی را بگیرم: 


1- صادق زیبا کلام فرموده است که خیلی حیف می شود روحانی و کسانی که به او رای داده اند در راهپیمایی 13 آبان شرکت کنند. 

 صادق زیبا کلام یک دیدار با مقام معظم رهبری دارد ولی قبل ترش حسابی در برنامه شبکه چهار سیما از خجالت هم در آمد. اصولا صادق زیبا کلام جهتش معلوم نیست. 


نامه اتو خوندم خوب من /اشک چکوندم خوب من یا به قول آمریکایی ها message recieved 


2- یکی از سایتهای خوب در زمینه ویدئو - آپارات - یا همان جانشین یوتیوب - با کلی آفتابه لگن و سرعت و پهنای باند خوب است. افسوس که این یکی شده است : شبکه فوتبال دوستان مقیم سراسر کشور  و حتی کانالهایی مثل شبکه خبر و باشگاه خبرنگاران جوان هم فقط - ویدئوهای جالب - نشر کرده اند که خریداری نداشته است. 


3- یکی از دوستان - حسین کلهر- اخیرا در رادیو  هفت - حسابی فعالیت کرده است و تاریخ دگرگون و طنز گونه ای برای گالیله و دیگر عوامل تاریخی ما - مثلا پینوکیو و غیره - نیز فراهم نموده است. اکثر این ها را اگر live  ملاحظه ننمودید، already  از آپارات مشاهده کنید. ایشان از درس خوانده های عمران شریف و از نویسنده های - همشهری جوان- هستند. 



نوستالژیای الکی

قبلا هم درباره نوستالژی های دهه 60 با شما صحبت کرده بودم. 
قدیمها شعر گفتن سخت بود : مثلا باید کلی بهداشتی - فیتنسی- ضد آمریکایی بود. حتی ورزشکار لگدش را می زد روی - ضربه گیر - طرف مقابل، که البته آقایان فقط ورزش و کارهای دیگر را می کردند. بعد جمعیت صلوات می فرستاد یا بنابر آیین نامه های داخلی- ضد خارجی سازمان محترمشان، به خاطر این ضربه یک الله اکبر می فرمودند، دسته جمعی و بلند.

آن وقت شاعری هم- همان موقع ها سروده بود: 
من و دایی و بابام و عموم 
هفته یه بار- به احتمال قوی- می ریم حموم. 
 
ادامه مطلب ...

نامه ناصرالدین شاه به امام زمان

روزی که از مملکت داری فارغ شده بودیم باورمان نبود که به این روزمان افتخار کنیم. فکر می‌کردیم که چه کرده‌ایم دراین سالها. گمانمان این بود که چیزی جز مجیز و عزت جقه ملوکانه را گفتن کاری دیگری نکرده‌ایم. ولی انصافمان نمی‌آید بگوییم و در قیاس با این روزهای ایران و ایرانی، روزی که سالار و سردار ملی هنوز نیامده زیر استنطاق ازبین می‌روند. 

  

  روزی نیست که ما گوشه چشممان تر بشود برای روش اداره خودمان و خبطهایی که کردیم. روزهایی بوده که نشسته‌ایم  و با اخوان قدیمی خودمان نشسته‌ایم و بار کجی را که این روزها در اداره مملکت بار خورده نظاره می‌کنیم،‌خاطرمان جمع می‌شود و حتی حاضریم کلی شرط ببندیم که به مقصد نمی‌رسد. حالا هرچی خواستید می‌نویسیم پای این شرط. از قراردادهای نفتی اینها که ذی‌قیمت تر نیست. از این همه شبابی که رفته‌اند با همسایه جنگیده‌اند که خبط‌ تر نیست؟ باور کنید که برای آمدن حضرتعالی از همه چیز استفاده شده. راه ورود شما تا به طهران را قرار گذاشته بودند با گلاب کاشان وقصبات اطراف شستشو کنند که نشد و دعوا شد و کشمکش شد و خون ریخته شده از هر طرف تا خود تهران. ولایتی 3-4 تا آدم میرزا و تحصیل کرده داشته که آمده‌اند برای یک الکسیون ساده که شما هم داستانش را مشخص کرده بودی بلوا کردند. سوادشان از دور سبز میزد. دستشان هم توی دست اجنبی ها بود. همانها که      پهلوی‌ها را یک روز آوردند روی کار و یک روز دیگر بردند.

ما هرچه که بود تمام امورمان سوا بود از هم دنیای مردم دست ما بود. آخرتش هم دست ملاها و مفتیها. این امروزشان نه خدایی مانده برای ولایت ایران و خرمایی. راکب و مرکوب همه در عذاب یک جای امن برای خفتن شب هستند، مبادا کسی به نیمه شبی تا صبح گروهی را علم کند و بهتان خبث به پیشانیشان بچسباند و ناکامشان بگذارد و همین یک آخورگاه را هم بزند ازکفشان بیرون. بیرون از این امورات مردم افتاده دست عده‌ای که نه سوادشان به مملکت داری میخورد ونه دیانتشان اصالتا مال امور اخروی ملت است.

بازی شجاعت و حقیقت- چه خصوصیاتی برای کسب و کار ایرانی لازم است؟

بازی شجاعت و حقیقت- چه خصوصیاتی برای کسب و کار ایرانی لازم است؟


نمی دانم اسم صحیحش همین است یا نه ولی دو تا قصه تعریف می کنم و بعد باقی حرفها: 

1- چند وقتی بود که اصلا شنا نمی کردم. البته بیشتر از عمقی که بشود ایستاده راه رفت نمی رفتم و اصولا قرارم با خودم خیلی مشخص نبود که این کار اصلا شناست یا نه. به هر صورت روزی به خاطر طوفانی بودن دریا و همچنین بقایای وحشتناک زیر آب رفته از پلاژهای کنار دریای شمال - بابلسر- تجربه ای نزدیک به مرگ داشتم. آن روزها گذشت. 

 

شبی به دعوت دوستی رفته بودیم یکی از استخرهای کنار دریا که تقریبا جای مجهز و کاملی بود. به دامادشان که داشت توی عمق زیاد شنا می کرد گفتم بهم روی آب ماندن را یاد بده. او هم گفت اینطوری. بعد تا آخر وقت از این سر می رفتم و بر می گشتم. تقریبا یک طول 20 متری. او هم نشسته بود و می گفت : ببینید. این داره مراحل رشد و ترقی رو پله پله طی می کنه : ) 


2- روزی در کنار پروژه ای در یک نقش کوچک کار می کردم. اصلا فکر نمی کردم در آن مجموعه بشود کار کرد چه رسد به اینکه چیزی به نام رشد و پیشرفت در آن کسب و کار پیدا کنم. این قصه حاوی جزئیات نامربوط به بحث نیست. یک روز تقریبا بخشی از بچه ها را داشتند به دفتر دیگری با پروژه های کم اهمیت تری منتقل می کردند. من هم در همان آستانه ایستاده بودم و جایگاهم روشن نبود. اما رفتم و صادقانه با مدیر عامل صحبت کردم. یک جور صادقانه ای خودم را و قوتها و ضعفهایم را گفتم. بعدها اصل ماجرا را از یک کتاب مرتبط با کارم خواندم: 

داشتن صداقت به عنوان بهترین سناریو و بر اساس نظریه بازیها که در یک پست باید طولانی تر از این موضوع - صداقت- بگویم.  



اما چیزی که در این پست قرار است پیش روی دوستان قرار دهم: 


در داستان اول جرات، یعنی چیزی که ما زمان های زیادی در زندگی تجربه اش کرده ایم به سراغم آمد. در داستان دوم تقریبا شبیه تمام داستانهای کسب و کاری مرتبط با خودم، صداقت، همراه همیشگی ام بود و باعث شد جایگاه خیلی بهتری به نسبت شروع کسب کنم. اما واقعا این دوتا مهمرین عامل برای موفقیت در کسب و کار است یا بر خلاف نظر خیلی ها می بایست به قول عامیانه، دزد، بود و یا در خیلی از موارد می توان با نصف جراتی که گاهی به خرج می دهیم توی کاری موفق شد؟ 


به نظر خودم که مدتی در این زمینه فکر کردم این می رسد: هر دوتای این عوامل باعث افزایش ناگهانی اعتماد و برند شخصی فرد می شود. هر دوی اینها باعث می شود که حتی کسب و کارهایی که نیاز به  رندی فراوان و سیاسی کاری بسیار دارند، شخص ویژه ای را با این برند بشناسند که  بسیاری از فعالیتهای روتین ولی مهم و پر بازده - در مارکتینگ به اینها می گویند گاو های شیرده- را بدون هیچ دغدغه ای مدیریت کنند. به علاوه جسارت این آدمها بهشان اجازه می دهد هم برای خودشان و هم برای کسب و کارهای سریع رشد یابنده، اهرم، مناسبی برای راه اندازی باشند.  

من اغلب وقتهایی که توانسته ام در جذب کسی توی تیم کاری موثر باشم، ترجیح اولم اینطور آدمها بوده است. به نظرم اینطور آدمها می توانند رندی عوام و سطح پایینی که هر کاسب خرده پایی در بازار دارد را در کوتاه مدت کسب کنند و یک لایه ی محافظتی قوی برای خودشان ایجاد کنند. 

به عنوان نکته ی پایانی لازم است بگویم در زمانه ای که افراد برای هر چیز پیش پا افتاده ای دروغ و رندی را پیشه ی خود می سازند، اینطور آدمها - شجاع و حقیقت گو- با همه ی تلخیهایشان، برند شخصی متفاوتی ایجاد می کنند که مزیت رقابتی اصلی ایشان خواهد بود.