امروز هم مثل هزار روز جمعهی دیگر چه مال خودت باشد چه مال دیگران، تمام میشود. زندگی یک روزمره است یا نه؟ به نظر اولین سوالی است که انگار بپرسیم اگر روزمره نباشد که خیلی از آدمهای دنیا دوست دارند اینطوری نباشد، آیا می شود زندگی علیه روزمرگی باشد؟ یعنی زندگی از اول یک طوری به نظر برسد و بعد همیشهی خدا علیه خودش باشد؟ تضاد دائمی دنیا مثل روز و شب، هر روز خون را از سرخرگها به سیاهرگها میرساند. سیزیف را در سربالایی به تلاش وا میدارد، و آپولون جهان بر دوش روز هم بعد از روز و در تاریکی و غبار شب دوره ی فیزیوتراپیاش را میرود تا، این روز نیز گذشته باشد.
نوستالژی های الکی: مزمت رادیو هفت بودن
محمد قائد یک سری یادداشت دارد که در سایتش میتوانید ملاحظه کنید. این یادداشتها مثل هر نوع روشنفکری خارج از چهارچوب دیگری لابد ویرگول و یا نقطهی اضافی داشتهاند و سالها توی ارشاد ماندهاند. به هر صورت ماوقع ماجرای مقالاتش که کتاب شد یا نشد را همانجا در سایت آقای محمد قائد ملاحظه کنید. اما بخشی دارد که دربارهی رویکرد نوستالژیک است.
بحث نوستالژی و مخصوصا نوستالژی جمعی را میگویم که بیشتر به عنوان یک جور دلمشغولی جمعی برای فرافکنی جمعی به نظر میرسد. اینکه در یک جامعهای دههی 60 نوستالژی بزرگ و البته تقریبا بی خطر و خنثی و صدا سیما پسندی است که راه به راه از رادیو هفت به شکل مرکزی و سایههای دیگرش در برنامههای بزرگتری دارد پخش میشود.
به نظرم این نوع خوراکهای فکری، اگر خوراک فکری باشند، دقیقا هله هولههایی هستند که چربی، ترشی یا شوری غذاهای اصلی را همراه خود دارند و طفل گرسنه را همینطور سر راه سرگردان و عاطل و باطل رها میکنند. و صد البته اگر آدمها زیاد هله هوله بخورند که میخورند، دقیقا سر زخمهایشان را بازکردهاند که هوا بخورد. ناکامیهای خودت را دسته دسته توی سینی و هر شب بخواهی ورق بزنی، جعل کنی و هی چرک بزند بیرون بعد بشنینی زل بزنی و نگاهت را هم برنداری چون نویسنده و ایده پرداز چنین مصیبتی هستی. به نظرم نا عاقلانهترین کار دنیا همین ور رفتن با زخمها و مزمن کردن آنهاست که میتواند هر آدم دارای امکانات و بالغی را از این ظرف هله هوله که نه حتی از کنار ادبیات رد میشود و نه اینکه بار عقلایی دارد، به طور کامل زمین بزند و هی برایش شمارش معکوس بگیرد، ببیند سرآخر چنین آدمی از کشتی گرفتن با خاطرات طوری که نه بار عقلایی داشته باشد و نه بار عاطفی- آن طور که ادبیات به معنیهایی حول و حوش تجربهی عاطفی مشترک بین انسانها- دست برمیدارد یا خیر. خیر!
پ.ن: خودمان هم از این کارهای ناجور کرده ایم که مصداقش را در یادداشتهای خاطرات یک معلم مدرسه به صورت لایت می بینید. و صد البته هدف اصلی ام برنامه ی رادیو هفت نیست ولی به نظرم عقلای این یکی بیشتر اند.
تجربهی تدریس توی مدرسه دخترانه خیلی جذاب است. یعنی میشود یکی از چالشیترین اتفاقهای ممکن زندگی آدم آنجا بیفتد. پسرهای مدرسهای برای من سبیل کلفت خیلی جذابیت معنایی ندارند مگر آدمهای خاصی باشند. دخترها آدم – یعنی معلمشان - را تا با آزمایش کربن 14 سنیابی و موقعیت یابی نکنند، همیشه مینشینند و تا آخر هر درسی را گوش میدهند به امید آنکه مثلا آخر کلاس خاطرهای چیزی، آزمایشها و نتایجش را برایشان روشن کند. دخترهای دبیرستانی معمولا هنوز اینقدر دغدغههای بزرگ ندارند. مثلا خیلی برایشان فرق ندارد که توی صفحهی اول شناسنامه باشند یا توی صفحهی دوم آن قرار بگیرند. البته این موضوع توی ایران به شکل چیزی که عوض دارد، بی گلایهاست. مردها هم توی صفحهی دوم شناسنامه قرار میگیرند.
یک روز رفتم سر کلاس و دیدم که یکی خیلی متمرکز دارد معلمش را برانداز میکند. دختر باهوش و بانمکی بود که از قضای روزگار چادری هم سرش میکرد. ولی اصولا ما ازوناش نیستیم. به هر صورت اولین اقداماتش اینطوری بود که وقتی برگههای کوئیز و تستها را میگرفتم میدیدم کنار اسمم روی ورقه – آقای- را با خط خودش اضافه کرده است. یک روز داشتم یک مسالهی فیزیک دما و حرارت حل میکردم. توی مثال گفتم یک قابلمه را میگذاریم آبش جوش بیاید که باهاش چای دم کنیم. کلاس رفت هوا و شروع کردند که توی قابلمه چرا؟ بعضی وقتها به خاطر رفع خوابآلودگی کلاس از این کارها میکردم. دخترها اغلب باجنبهتر بودند و کلاس را به ف ا ک نمیدادند. بعد دیدم دارد ازم دفاع میکند.بعد از مدتی و در جریان طولانی و خارج از محدودهای با برادرش دوست شده بودم. یعنی شده بودیم دوستهای خانوادگی.
اصولا دربارهی معلمهای مرد حرفهای زیادی شنیده بودم نه همهشان. بدیهی است که قسمتی ازشان توی سرم بودند. یک معلم افسردهای با عینک ته استکانی که وسط کلاس خصوصی از اینهایی که شبیه نشستن و قصه گفتن دور کرسی است. چنگ میاندازد روی ران دخترک. دخترک هم سرخ و سفید میشود و بیشتر باور نمیکند این اتفاق افتاده باشد. معلمهای زندار زیادی که همش توی نخ ابرویو لب و لوچه و خیلی جاهای دیگر از دخترها بودند را زیاد شنیده بودم. قصههای عاشق شدنها و وابستگیشان را به معلمها هم زیاد شنیده بودم عشق و گریههای احمقانهی نیمهشب برای داشتن معلمشان. تصورش هم خندهدار و حتی ترسناک بود. برای همین هم از دخترها مخصوصا دخترهای راهنمایی فرار میکردم. یک بنیاد علمی خصوصی کار میکردیم و من مدیریت تیم ریاضی را داشتم. اصلا هم آدم پرت و پلایی بودم که توی باغ نبود. رییس بنیاد خودش خانم معلم شیمیایی و حسابی بود. یک روز دیدم دخترش آمده و دارد برای خودش سوراخ سنبهها را میگردد. توی دالان مدوری که دور بنیاد بود قدم میزد. دختر سوم راهنمایی و تازه بالغ چیزی است که عرض کردن ندارد و خودتان بهتر میدانید چه عشوههایی دارد. مادرش بعد از مدتی آمد و باخنده گفت که من شما را از خیلی آدمهای دیگر موفقتر میدانم و چی و چی. من هم لبخند و لب گزیدن و خیلی ادا و اصولهای دیگر تحویلش میدادم و اصلا منظورش را نمیفهمیدم. بعد صاف یک قدم آمد جلوتر و گفت به دخترش ریاضی درس بدهم. فاصلهاش هم حسابی خطرناک بود. همانجا درجا تصمیم گرفتم و گفتم: نه! چانه زدنهاو خالی های دیگر بعدش را یادم نیست. این یک جور اخلاق بد بود. مثل غذا خوردنم. وقتی که با قاشق دارم توی دریای آب خورش دنبال گوشت میگردم و گوشتی پیدا نمیکنم.
اما آن دختری که گفتم سعی میکرد خیلی دوستدار معلمش باشد. البته خیلی رفت و آمد نداشتیم. این ماجرا شد تا روزی که بهم زنگ زد. 12 اردیبهشت بود و نزدیک امتحانات آخر ترم. قرار شد بیاید خانهمان و رفع اشکال کند. من هم گفتم عصر بیاید و خوشحال میشویم و از این حرفها. تصور کنید همان عصر مادر و خواهر گرامی بخواهند بروند خرید و تو توی خانه تنها باشی. دخترک چادرش را کشید و آمد تو. دیدم گلدان درست و حسابی هم آورده برای روز معلم. هیچ چیزی هم نشد. رفع اشکال هم انجام شد و به خیر گذشت اما موقع رفتن پدر گرامی پیدایش شد.
خدا حفظش کند آن موقع اینطوری بود. اخمهاش رفت توی هم و همین برای پسری که هیچ وقت از پدرش کتک نخورده کافی بود تا حساب کار توی صورت وضعیت آخر دورهمان تراز شود. این رامیگویم چون پدر گرامی یک مدیر مالی حسابی بود و اصلا با همهی شوخ بودنش دربارهی بعضی چیزها اصلا شوخی نداشت.
گفت: این خانم کی بود؟
- هیچی! شاگردم بود.
و بدون اینکه بخواهد بپرسد سرمنشاء آوردن گل را برایش گفتم. بعد هم با همان یک اخم اول اعتراف کردم که اصلا قرار بود مادر و بقیه خانه باشند بعد یکهو زدند رفتند خرید. اینطوری قضیه حل شد و چیزی نگفت و رفت. این شاید آخرین بار و اولین باری بود در ماجرای دختر بهم گیر داد.