360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

جمعه های غریب

امروز هم مثل هزار روز جمعه‌ی دیگر  چه مال خودت باشد چه مال دیگران، تمام می‌شود. زندگی یک روزمره است یا نه؟ به نظر اولین سوالی است که انگار بپرسیم اگر روزمره نباشد که خیلی از آدمهای دنیا دوست دارند اینطوری نباشد، آیا می شود زندگی علیه روزمرگی باشد؟ یعنی  زندگی از اول یک طوری به نظر برسد و بعد همیشه‌ی خدا علیه خودش باشد؟ تضاد دائمی دنیا مثل روز و شب، هر روز خون را از سرخ‌رگها به سیاه‌رگ‌ها می‌رساند. سیزیف را در سربالایی به تلاش وا می‌دارد، و آپولون جهان بر دوش روز هم بعد از روز و در تاریکی و غبار شب دوره ‌ی فیزیوتراپی‌اش را می‌رود تا، این روز نیز گذشته باشد. 

خاطرات یک معلم مدرسه - قسمت هشتم


یک روز از آن وقتهایی که کامپیوتر درس می‌دادم، قرار شده بود از بچه‌ها امتحان بگیرم. یک مدرسه‌ی دولتی درب و داغان بود. یک مساله‌ به عنوان پروژه داده بودم که قرار بود 20 خط برنامه برایش بنویسند. همه‌همه‌ی بیرون باعث نشده بود که توی آن اتاق کوچک با دوتا کامپیوتر اجازه بدهم هجوم بیاورند تو. دانه به دانه مثل مریض می‌خواندم و می‌آمدند تو  روی فلاپی برنامه را اجرا می‌کردند و بعد توضیح می‌دادند و می‌رفتند. یکی‌شان خیلی قد بلند بود. آن موقع تصمیم گرفته ‌بود سبیل هم بگذارد. یک چنار دومتری که آن بالایش سبیل  داشت. اگر خبر نداشتی دبیرستانی است فکر می‌کردی توی بازار حجره دارد و دوتا پسر 8 و 10 ساله هم باید داشته باشد. خیلی جدی و سرد به نظر می‌رسید. نشست و  بعد فلاپی‌اش درآورد گفت: میشه این رو ببینم توش چیه؟ 
-یعنی چی توش چیه؟ 
- آقا گفتیم ویروسی نباشه
فلاپی را گذاشتم توی دستگاه و بازش کردم. فلاپی پر از عکس‌های پ رن و بود. من هم خیلی اخلاق‌گرا و به صورت تصمیم در سکوت دونفره شروع کردم و تمام عکس‌ها را برایش پاک کردم. او هم حتما از این حرکت راضی بود. فقط برگشت و گفت: آقا این فایل‌هایی که از روی فلاپی پاک میشه بازیابی هم میشه؟ 
خیلی فنی و سرد مثل خودش داشتم پلک می‌زدم و جوابش را می‌دادم: نه! نمیشه! 

دوره‌ی سختی بود. شما یا عاشق هستید یا بی‌پول  که می‌روید تدریس خصوصی می‌کنید و البته شق سومی هم دارد که ممکن است معلم بورسیه باشید و ناچاربرای حفظ نام تجاری خود تدریس را پیشه‌ی خود خواهید نمود. مدتی مجبور شدم برای اینکه جای درست و حسابی نداشتم از اتاق توی پارکینگ خانه‌ای از بستگان استفاده کنم. ماجراهای زیادی داشتیم مثلا یکی از دوستان اگر به ما زنگ می‌زد و پیدایم نمی‌کرد به عقلش می‌رسید که زنگ بزند آنجا. آنها هم وسط کلاس مرا صدا می‌کردند که فلانی بیا گوشی بگیر. از یک پیر زن عجیب و غریب چیز بهتری در نمی‌آمد. خدا رحتمش کند. یک وقتهایی هم مهمان می‌رسید و همینطور با سر و صدای زیاد از همان دم در تا بالا رفتن از پله‌ها مثل پلنگ صورتی به نظر می‌آمدم. صامت درس می‌دادم. آنها هم تقریبا همش زیرزیرکی می‌خندیدند. اما مهمترین اتفاق آن محل کذایی تدریس خصوصی مال زمانی بود که صبح خیلی، سرحال و با انرژی رفتم توی اتاق. بچه‌ها ازقرار زودتر از من رسیده‌بودند. توی راه به خودم می‌گفتم مثل دفعه‌های قبل سعی نکنم توی دقیقه‌ی 90 راه مساله‌ها یادم بیاد و این بار آماده و غبراق بودم. دخترها انگار یک موجود وحشتناک توی کلاس دیده باشند،  چسبیده‌ بودند به گوشه‌ای و تکان نمی‌خوردند. هر چهارتاشان داشتند با چشمهای باز  کنار میز را نگاه می‌کردند. گفتم: 
- چی شده؟ چرا رفتین اونجا جمع شدین؟ 
- هیچی آقا! 
دور زدم و رفتم توی آن جای تنگ و باریک. پیر زن رفته بود توی زیر زمین و در زیر زمین تاریک باز بود. یک سوراخ مربعی بزرگ توی زمین که هیچ کدام حتی نمی‌توانستند به زبان بیاورند که یعنی چی؟ من هم تا آن موقع ندیده بودم چنین دریچه‌ای آنجا باشد. پیر زن سرخوش و لنگ لنگان از پله‌ها آمد بالا. نصف سرش بالا بود که سلام کرد. بعد یک دقیقه‌ای طول کشید تا بچرخد و هیکل چاقش را بکشد بیرون. بعد خاک لباسش را تکاند و چند تا تاس و قابلمه‌ی مسی خاک گرفته‌ای که توی دستش سنگینی می‌کرد گذاشت  زمین. 
- مادر جون بده من کمکت کنم. 
بعد قابلمه های توی هم را گرفتم دستم. خودش هم بلند شد و بالاخره لنگان لنگان از وسط کلاس راهش را کشید و رفت بیرون. 
اینطوری شد که دیگر تصمیم گرفتم توی آن خانه درس ندهم. اما همه‌ی ماجرای آن خانه همان نبود. 
یک گروه پسر شرور داشتم که برای تدریس خصوصی می‌آمدند پیشم. بنا داشتم به خاطر اینکه شاگرد مدرسه‌ام بودند بهشان نمره ندهم. یعنی باهاشان طی کرده بودم. آنها هم یک جورهایی به زبان بی زبانی گفته‌بودند که باهات حال می‌کنیم. یک روز همین تلفن بازی دوستان باعث شد که بروم طبقه‌ی بالا برگشتم و ساعت مچی روی میز را چک کردم. تقریبا یک دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من هم تند چند تا نکته برای جلسه بعد گفتم و یک سری سوال بهشان دادم برای جلسه بعد. جلسه بعد نیششان باز بود. همان اول اعتراف کردند که وقتی رفتم بالا ساعت را یک ربع کشیده بودند جلو تا کلاس زود تمام شود. کلا بچه‌های با نشاطی بودند. اگر دیر می‌رسیدم توی همان پارکینگ مشغول بازی می‌شدند. بعد وقتی می‌رفتم توی کلاس شروع می‌کردند به مسخره بازی. به تقلید از برنامه قطار ابدی که آن روزها از تلویزیون پخش می‌شد یکی می‌رفت جای من می‌نشست و تا می‌آمدم تو شروع می‌کردند طرف را بلند کردن و می‌گفتند: این‌جا جای دکتره. اینجا نشین. 
یک روز وسط روز یعنی تقریبا 10 صبح کلاس داشتم و در حال رفتن به مدرسه بودم. کوچه‌ی مدرسه حسابی کنده کاری بود. به سختی تا 20 -30 متری حیاط مدرسه رسیدم. دیدمشان، یک سری از بچه‌های خودم توی کوچه ول بودند. کارگرهای افغانی دور یکی جمع شده بودند. آن یکی داشت با کمپرسور بادی آسفالت خیابان را می‌کند.  بعد تمام تن و بدنش را بیشتر از واقعیت موجود تکان می‌داد طوری که کلاه لبه دارش از سرش افتاد. سریع خم شد کلاهش را بردارد. یکی دیگرشان آمد و همینطور بعدی‌ها و بعدی‌ها. تقریبا 5 نفرشان توی همان چند دقیقه داشتند با این‌کار مسخره بازی درمی‌آوردند و می‌خندیدند. بالاخره خودم را نشان دادم تا بساطشان را جمع کنم. 
- آقا سلام بیاین بکنین ببینن چقدر خوبه! 
وسوسه شدم رفتم کندم ولی سعی کردم قرص و محکم باشم تا سوژه نشوم. اما طوری شود که انگار طوری نشده. هم این بشود که در جشنشان شرکت داشته باشم. ولی تمام سر و صورتم می‌لرزید. آنها هم زدند زیر خنده من هم همراهشان شدم. ولی به هر صورت به خیر گذشت و همه را جمع کردم بردم توی مدرسه. 

نوستالژی های الکی: رادیو هفت بودن

نوستالژی های الکی: مزمت رادیو هفت بودن 

محمد قائد یک سری یادداشت دارد که در سایتش می‌توانید  ملاحظه کنید. این یادداشت‌ها مثل هر نوع روشنفکری خارج از چهارچوب دیگری لابد ویرگول و یا نقطه‌ی اضافی داشته‌اند و سالها توی ارشاد مانده‌اند. به هر صورت ماوقع ماجرای مقالاتش که کتاب شد یا نشد را همان‌جا در سایت آقای محمد قائد ملاحظه کنید. اما بخشی دارد که درباره‌ی رویکرد نوستالژیک است. 

 بحث نوستالژی و مخصوصا نوستالژی جمعی را می‌گویم که بیشتر به عنوان یک جور دلمشغولی جمعی برای فرافکنی جمعی به نظر می‌رسد. اینکه در یک جامعه‌ای دهه‌ی 60 نوستالژی بزرگ و البته تقریبا بی خطر و خنثی و صدا سیما پسندی است که راه به راه از رادیو هفت به شکل مرکزی و سایه‌های دیگرش در برنامه‌های بزرگتری دارد پخش می‌شود.  

 به نظرم این‌ نوع  خوراک‌های فکری، اگر خوراک فکری باشند، دقیقا هله هوله‌هایی هستند که چربی، ترشی یا شوری غذاهای اصلی را همراه خود دارند و طفل گرسنه‌ را همین‌طور سر راه سرگردان و عاطل و باطل رها می‌کنند. و صد البته اگر آدم‌ها زیاد هله هوله بخورند که می‌خورند، دقیقا سر زخمهایشان را بازکرده‌اند که هوا  بخورد. ناکامی‌های خودت را دسته دسته توی سینی و هر شب بخواهی ورق بزنی، جعل کنی و هی چرک بزند بیرون بعد بشنینی زل بزنی و نگاهت را هم برنداری چون نویسنده و ایده پرداز چنین مصیبتی هستی. به نظرم نا عاقلانه‌ترین کار دنیا همین ور رفتن با زخمها و مزمن کردن آنهاست که می‌تواند هر آدم دارای امکانات و بالغی را از  این ظرف هله هوله که نه حتی از کنار ادبیات رد می‌شود و نه اینکه بار عقلایی دارد، به طور کامل زمین بزند و هی برایش شمارش معکوس بگیرد، ببیند سرآخر چنین آدمی از کشتی گرفتن با خاطرات طوری که نه بار عقلایی داشته باشد و نه بار عاطفی- آن طور که ادبیات به معنی‌هایی حول و حوش تجربه‌ی عاطفی مشترک بین انسان‌ها- دست برمی‌دارد یا خیر. خیر!


رادیو هفت عکس سایت  

پ.ن: خودمان هم از این کارهای ناجور کرده ایم که مصداقش را در یادداشتهای خاطرات یک معلم مدرسه به صورت لایت می بینید. و صد البته هدف اصلی ام برنامه ی  رادیو هفت نیست ولی به نظرم عقلای این یکی بیشتر اند. 


خاطرات معلم مدرسه - قسمت هفتم

برای من که زیاد پیش آمده دختری تنها آمده توی کلاس خصوصی و همان اول از محیط خوف آنجا ترسیده بعد توی دلش کلی به خودش لعن و نفرین کرده که چرا زودتر از همه و تنهایی راه افتاده و رفته نشسته تا بقیه مثلا 20 دقیقه‌ی دیگر پیداشان بشود. مثل آهن گداخته لپهاشان گل می‌انداخت. من هم خیلی ازشان بزرگتر نبودم و فکر می‌کردم طوری درس بدهم و نگاهشان کنم که راحت باشند  . ولی به هر حال برایشان طبیعی بود که از  حضور معلم‌ کم سن و سالی مثل من آن‌هم تنها توی کلاس یک طوریشان بشود.  توی یکی دوتا شوخی اول و دوم دمای اتاق را پایین آوردم. خیلی سخت است با شکلهای یک مساله بخواهید همین‌طور مثل دوتا آدم غریبه سر یک میز بنشینید و شوخی بکنید. به هر حال وقتی دوستهاش آمدند تقریبا کوره‌ی گداخته سرد و طبیعی به نظر می‌رسید. 
اما همیشه بدین منوال نبود.  برعکس یک گروه دیگر که برایتان می‌گویم. یک گروه دونفره که یکیشان همین شیفتگی و در عین حال دافعه را نسبت به معلمش داشت. یک جور غیر خطی زندگی و رفتار می‌کرد. 
پدر و مادرش جدا شده بودند. دخترک خوشگل بود و افسرده. این ترکیب کنایی در نزد تمامی اهل فن از منزلت بالایی برخوردار است. به هر صورت دو نفری می‌آمدند وتوی کلاس خصوصی – چندش آورترین و پولسازترین کار دنیا- می‌نشستند تا بلکه کمی درس زیر پوستشان برود. یک روز آمدم دیدم جفتشان با لباس راحتی خانه نشسته‌اند و برای اینکه دعواشان نکنم هر دوتا کلاهی  هم گذاشته‌اند سرشان. به هر حال به 
روشان نیاوردم که این چه جور قرتی بازی است. خلاصه اینقدر توی ذوقشان خورده بود که اصلا به قول خودشان جوشان را تحویل نگرفتم و رفتم سر درس خواندن. البته می‌دانید که به هیچ روی معلم زهر ماری نبودم. شاید آن روز بیشتر دلشان برف بازی می‌خواست تا درس. شاید اگر دختر نبودند همین اتفاق هم می‌افتاد. قدیم‌ها اینطوری بود که دور همی معلم و شاگرد دور باطل محسوب می‌شد. یک روز هم همانی که افسرده  و خوشگل بود- تاکید از اجزاء صواب است- آمد و بی‌مقدمه گفت: آقا ما می‌ریم کلاس گیتار. 
-به به! چه خوب
بعد خم شد و از زیر میز کیف گیتارش را درآورد. سعی کردم قبل از اینکه چیزی به هم بخورد بهش اجازه بدهم و الا بی اجازه می‌رفت سراغ زدن. کمی پیک را جابجا کرد و کوک کرد و نرم نرم شروع کرد به زدن. صندلی را فاصله داده بود از میز و زیر نور تقریبا متمرکز در وسط اتاق مثل یک فرشته‌ی معصوم و بی پدر و مادر شروع کرد به خواندن. صدای نازکش در گوش کسی که الان از در می‌آمد تو شاید خنده‌دار می‌رسید. و وقتی می‌خواند سوراخهای بینی ظریفش باد می‌کرد. جدی‌ترین حالتی که ازش دیدم همین خواندن و گیتار زدن نصفه و نیمه بود. طوری پاهایش را روی هم انداخته بود که انگارسالهاست توی محفل‌های خصوصی برنامه اجرا می‌کند. 
 خیلی طول نکشید و کارش تمام شد. بعد ما دوتا کف زدیم که یعنی خیلی خوب و حتی لبخند. این باعث شد که راحت‌تر بشود. در ادامه‌ی ماجرا یک روز چند تا از دوستهای شیطان‌ترش را آورد. کلاس شده بود آشوب. وسط کلاس از زیر میز به هم لگد می‌زدند. آنقدر زدند و خندیدند تا سرآخر یکی با صندلی خورد زمین و صندلی را شکست. یعنی یکی صندلی را از زیرش کشیده‌بود و اینطوری شد. حیف شد که عذرشان را خواستم چون تامدتی آن ساعت خالی و بی پول، مثل یک دندان شکسته توی تقویم آموزشی‌ام توی چشم می‌زد. 
چند سالی شد که یک روز آن دختر طرفدار معلم‌اش را دیدم. رژ پر رنگی زده بود که چهر‌ه‌ی لطیف و کودکانه‌اش را سعی داشت بزرگتر جلوه دهد. لبخند زد و با خجالت و سرعت رد شد. گاهی وقتها  یک لحظه دیرتر شناختن ادمها، شما را به موجودی منگ یا بداخلاق تبدیل می‌کند که اینجا هم کارکرد خودش را پیدا کرده بود. این البته آخرین باری نبود که دیدمش. چندسال بعد وقتی دیگر زن کاملی شده بود توی مراسم ختم پدرش دیدمش. بلوز و دامن و روسری مشکی سرش بود. برگشت و یک نگاه انداخت و بی‌حال سلام و علیک کرد. موهایش را کاهی کرده بود. خرمن موهاش از روسری بیرون افتاده بود و صورت زیبا و پراشکش را جذاب‌تر می‌کرد. 
روزهایی شده بود که ذوق و شوق مساله طرح کردن برایم شده بود بیماری و عادت. اینقدر سوال می‌نوشتم و با خودم حل می‌کردم که اهل خانه به سلامتم شک می‌کردند. موضوع به ادب و تربیت هم کشیده شده بود. بعد از مدتها جمعی از دوستان باهم رفته بودیم بیرون که یکی‌شان یعنی آن یکی که از همه مثبت‌تر بود گفت: بابا چت شده؟ حالم بد شد ازبس هی می‌گی آقای فلانی. چقدر مودب شدی
 و کلی بد و بیراه بارم کرد. معلم شده بودم. واقعا خودم هم نمی‌توانستم توی آینه به خود اصلاح شده‌ام نگاه کنم. 

خاطرات یک معلم مدرسه - قسمت ششم


تجربه‌ی تدریس توی مدرسه دخترانه خیلی جذاب است. یعنی می‌شود یکی از چالشی‌ترین اتفاق‌های ممکن زندگی آدم آنجا بیفتد. پسرهای مدرسه‌ای برای من سبیل کلفت خیلی جذابیت معنایی ندارند مگر آدمهای خاصی باشند. دخترها آدم – یعنی معلمشان - را تا با آزمایش کربن 14  سن‌یابی و موقعیت یابی نکنند، همیشه می‌نشینند و تا آخر هر درسی را گوش می‌دهند به امید آنکه مثلا آخر کلاس خاطره‌ای چیزی، آزمایش‌ها و نتایجش را برایشان روشن کند. دخترهای دبیرستانی معمولا هنوز این‌قدر دغدغه‌های بزرگ ندارند. مثلا خیلی برایشان فرق ندارد که توی صفحه‌ی اول شناسنامه باشند یا توی صفحه‌ی دوم آن قرار بگیرند. البته این موضوع توی ایران به شکل چیزی که عوض دارد، بی گلایه‌است. مردها هم توی صفحه‌ی دوم شناسنامه قرار می‌گیرند.  

  یک روز رفتم سر کلاس و دیدم که یکی خیلی متمرکز دارد معلمش را برانداز می‌کند. دختر باهوش و بانمکی بود که از قضای روزگار چادری هم سرش می‌کرد. ولی اصولا ما ازوناش نیستیم. به هر صورت اولین اقداماتش اینطوری بود که وقتی برگه‌های کوئیز و تست‌ها را می‌گرفتم می‌دیدم کنار اسمم روی ورقه – آقای- را با خط خودش اضافه کرده است. یک روز داشتم یک مساله‌ی فیزیک دما و حرارت حل می‌کردم. توی مثال گفتم یک قابلمه را می‌گذاریم آبش جوش بیاید که باهاش چای دم کنیم. کلاس رفت هوا و شروع کردند که توی قابلمه چرا؟ بعضی وقتها به خاطر رفع خواب‌آلودگی کلاس از این کارها می‌کردم. دخترها اغلب باجنبه‌تر بودند و کلاس را به ف ا ک نمی‌دادند. بعد دیدم دارد ازم دفاع می‌کند. 

 بعد از مدتی و در جریان طولانی و خارج از محدوده‌ای با برادرش دوست شده بودم. یعنی شده بودیم دوستهای خانوادگی.

 اصولا درباره‌ی معلم‌های  مرد حرفهای زیادی شنیده بودم نه همه‌شان. بدیهی است که قسمتی ازشان توی سرم بودند. یک معلم افسرده‌ای با عینک ته استکانی که وسط کلاس خصوصی از اینهایی که شبیه نشستن و قصه گفتن دور کرسی است. چنگ می‌اندازد روی ران دخترک. دخترک هم سرخ و سفید می‌شود و بیشتر باور نمی‌کند این اتفاق افتاده باشد. معلم‌های زن‌دار زیادی که همش توی نخ ابرویو لب و لوچه و خیلی جاهای دیگر از دخترها بودند را زیاد شنیده بودم. قصه‌های عاشق شدن‌ها و وابستگی‌شان را به معلم‌ها  هم زیاد شنیده بودم عشق و گریه‌های احمقانه‌ی نیمه‌شب برای داشتن معلمشان. تصورش هم خنده‌دار و حتی ترسناک بود.  برای همین هم از دخترها مخصوصا دخترهای راهنمایی فرار می‌کردم. یک بنیاد علمی خصوصی  کار می‌کردیم و من مدیریت تیم ریاضی را داشتم. اصلا هم آدم پرت و پلایی بودم که توی باغ نبود. رییس بنیاد خودش خانم معلم شیمیایی و حسابی بود. یک روز دیدم دخترش آمده و دارد برای خودش سوراخ سنبه‌ها را می‌گردد. توی دالان مدوری که دور بنیاد بود قدم می‌زد. دختر سوم راهنمایی و تازه بالغ چیزی است که عرض کردن ندارد و خودتان بهتر می‌دانید چه عشوه‌هایی دارد. مادرش بعد از مدتی آمد و باخنده گفت که من شما را از خیلی آدمهای دیگر موفق‌تر می‌دانم و چی و چی. من هم لبخند و لب گزیدن و خیلی ادا و اصول‌های دیگر تحویلش می‌دادم و اصلا منظورش را نمی‌فهمیدم. بعد صاف یک قدم آمد جلوتر و گفت به دخترش ریاضی درس بدهم. فاصله‌اش هم حسابی خطرناک بود. همانجا درجا تصمیم گرفتم و گفتم: نه!  چانه زدن‌هاو خالی های دیگر بعدش را یادم نیست. این یک جور اخلاق بد بود.  مثل غذا خوردنم. وقتی که با قاشق دارم توی دریای آب خورش دنبال گوشت می‌گردم و گوشتی پیدا نمی‌کنم. 

اما آن دختری که گفتم سعی می‌کرد خیلی دوست‌دار معلمش باشد.  البته خیلی رفت و آمد نداشتیم. این ماجرا شد تا روزی که بهم زنگ زد. 12 اردیبهشت بود و نزدیک امتحانات آخر ترم. قرار شد بیاید خانه‌مان و رفع اشکال کند. من هم گفتم عصر بیاید و خوشحال می‌شویم و از این حرفها. تصور کنید همان عصر مادر و خواهر گرامی بخواهند بروند خرید و تو توی خانه تنها باشی. دخترک چادرش را کشید و آمد تو. دیدم گلدان درست و حسابی هم آورده  برای روز معلم. هیچ چیزی هم نشد. رفع اشکال هم انجام شد و به خیر گذشت اما موقع رفتن پدر گرامی پیدایش شد. 

خدا حفظش کند آن موقع اینطوری بود. اخمهاش رفت توی هم و همین برای پسری که هیچ وقت از پدرش کتک نخورده کافی بود تا حساب کار توی صورت وضعیت آخر دور‌ه‌مان تراز شود. این رامی‌گویم چون پدر گرامی یک مدیر مالی حسابی بود و اصلا با همه‌ی شوخ بودنش درباره‌ی بعضی چیزها اصلا شوخی نداشت. 

گفت: این خانم کی بود؟ 

- هیچی! شاگردم بود.

و بدون اینکه بخواهد بپرسد سرمنشاء آوردن گل را برایش گفتم. بعد هم با همان یک اخم اول اعتراف کردم که اصلا قرار بود مادر و بقیه خانه باشند بعد یکهو زدند رفتند خرید. اینطوری قضیه حل شد و چیزی نگفت و رفت. این شاید آخرین بار و اولین باری بود در ماجرای دختر بهم گیر داد.