360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

خاطرات یک معلم مدرسه -قسمت دوم


نتایج امتحان خیلی واگرا بود. از ده نمره یک چندتایی 6 و 7 شده بودند و بقیه همان حوالی سه، نمره گرفته بودند. جلسه بعد رفته بودم و همان اول صبح کل تخته را از جواب پر کردم. واقعا عجیب بود. همان دانش آموزی که ته کلاس توی سامسونتش داشت مجله دانشمند قدیمی می‌خواند شده بود 6.5. بلندش کردم گفتم دیدم فلان سوال را درست نوشتی بیا حل کن. بلند شدو خیلی شلنگ تخته انداز آمد. بعد سعی کرد ادای معلم اش دربیاورد. البته مودبانه. چون همیشه سعی می کردم ادایی یا تکه کلامی نداشته باشم. توی مدرسه اگر چنین اتفاقی برایت بیفتد کارت تا آخرین روزی که توی آن مدرسه درس می‌دهی زار است. گفت: من سعی می‌کنم مساله رو با اطلاعات دوره‌ی راهنمایی براتون حل کنم. یک عده از بچه‌ها رفتند هوا. مثل پرستارهای بخش روانی انگشتم را گرفتم جلوی بینی‌ام و گفتم: هیس! ادامه بده!  

 

ساکت شدند. مساله را که تمام کرد، یکی دیگر را صدا کردم. فکر می‌کردم باید از ته کلاسی‌ها یکی را بیاورم و همینطور تصادفی برای تشویق اذهان عمومی صدایش کردم. آمد جلو. یک لنگه کفش کتانی و یکی دیگر کفش کالج پایش بود. 

گفتم:  این چیه؟

- آقا هیچی کفشه! 

- چرا لنگه به لنگه پوشیدی؟ 

سعی کرد خطر نکند و دقیقا نمی‌دانست الان من عصبانی هستم یا کاری به کارش ندارم. برای همین با احتیاط و مودب‌تر گفت: برای تنوع! منظوری نداشتیم آقا! 

فرستادمش تا بنشیند و کفشش را عوض کند. در پرورش بچه‌‌های شرور و لوس داشتم شکست می‌خوردم. ولی باکارش حال کرده بودم. 

بعد از این امتحان سخت مدیر یک روز توی دفتر بهم گفت که بعضی خانواده‌ها شاکی شده‌اند. گفتم من با فلانی هماهنگ کردم. بعد آرام پرسیدم کی گفته؟ دقیقا توی ذهنم همان پسر تپل بی‌خیال بود. بدی‌اش این است که اصلا اسمهایشان یادم نیست. جواب مدیر هم همان بود. پدرش یکی از فوق تخصص‌های معروف بود. واقعا آدم باید خیلی منتظر باشد تا نبوغ پدرها در پسرها به یک شکل دیگر و یک روز خاص در دنیای آینده‌شان چشم باز کند. صبح همان روز یک جور تاول بزنند تا آدم بفهمد طرف بالاخره تیزهوشی پدرش را توی ژنهایش حمل کرده‌است. 


مدرسه یک جور مدرسه‌ی غیر انتفاعی بود که تقریبا من  و یکی دونفر جوان‌تر  سهام‌دار نبودیم برای همین ما توی حاشیه بودیم. ولی واقعا مدیر سعی می‌کرد از آش جوان‌ها و انرژی و این حرفها برای خودش کاسه‌ی‌ بزرگتری بریزد. حق التدریس اولم را یک روز همان مرد آبدارچی که ریش داشت و خیلی نایس بود لای پاکت بهم داد. واقعا خوشحال شده بودم. بالاخره معلم شدن و دستمزد گرفتن توی پاکت از بهترین گرفتنیهای توی پاکت است. پاکت را همینطور قلنبه گذاشتم توی جیبم و رفتم توی حیاط قدم بزنم. زنگ تفریح آنقدر سخت بود که توی حیاط خط کشی شده‌ی مدرسه با بچه محصل‌ها قدم بزنی ولی ترجیح می‌دادی بزنی بیرون. اما آن روز این کار را نکردم. یک عده از بچه‌ها دورم جمع شدند و سعی می‌کردند سوال کنند و حرف مفت بزنند. از آنها که ما هم موقع دانش آموزی زیاد می‌زدیم. صورتهای تازه شکفته و جوش جوشی که هر آدم عاقلی را هم سعی می‌کنند هم‌رنگ خودشان کنند. یکی هم آن وسط درباره برنامه نویسی سوال می‌کرد. پرسید: آقا جاوا بلدین؟ 

- تا یه حدودی بلدم چطور؟ 

- فرقش با C++ چیه؟ 

گفتم الان لابد دارم تمام معلوماتم را رو می‌کنم و چقدر خوب که بچه‌های اینجا اینقدر علاقه‌مندند. مثل قهرمان‌های درست و حسابی معرکه گرفته بودم. بعد گلویم خشک شده بود. درباره‌ی امنیت گفتم. سکیوریتی ولی بد تلفظ شد. 

- آقا چی؟ آقاچی؟ 

انگار یک بخشی از این حلقه‌ی چند ده نفری موج برداشت به سمت جلو و دوباره برگشت سرجایش. به زحمت دوباره درستش را گفتم و خیالم راحت شد که قضیه تمام شد. 


خاطرات یک معلم مدرسه- قسمت اول


خاطرات یک معلم مدرسه بخشی از تجربه‌ی زندگی شخصی ام است که بدون هیچ هدف  داستانی، صرفا می تواند یک روایت داستانی ساده باشد. خاطرات یک معلم مدرسه امروز و اینجا به قول گلشیفته فراهانی- کم کم کم کم- بالاگذاری خواهد شد. امیدوارم این خاطره نویسی یا روایت داستانی - به قول دوستان همشهری جوان- فضای متنوع‌تری برای دوستان عزیزم باشد. 


 من زمانی معلم مدرسه بودم.

یک سری از بچه ها را توی آموزشگاه تعلیم می دادم نمی دانم چرا این تعلیم فقط توی جملات بزرگان - تعلیم و تربیت  تعطیل نمی شود مگر تابستان مرده باشد- ویا تعلیم رانندگی هست. تعلیم همیشه ترکیب جالبی از زندگی و آموختن متقابل دانش آموز و معلم است. من که زیاد آموختم.

روایت داستانی اول- یکی از روزهای اول سال رفته بودم یک دبیرستان پسرانه و فیزیک درس می دادم. توی اولین جلسه حس کردم این بیچاره ها که خیلی هم از خودم کوچکتر نبودند چرا وقتی ماتحتشان به نیمکت بند نیست باید بنشینند و من هی بردار و کلی حرفهای دیگر را به خورد این حیوانکی ها بدهم. برای همین سعی کردم از همان جلسه اول با روش متفاوتی بهشان درس بدهم. تاکیدم بر روشهای راهنمایی و نسبت و چیزهای ساده ی اینطوری بود. من هم شروع کردم. دو قطار از روبروی هم می آیند. کی و کجا به هم میرسند. این را گفتم و سعی کردم بهشان بفهمانم از راه نسبت و اینها حل کنند. بعد از یکی دو جلسه کاملا اوضاع عوض شد. بچه خرخونهایی که همیشه عادت داشتند به روشهای کتابی برای بیان و حل مساله دهنشان به معنی واقعی کلمه سرویس شد. حتی یکی بود که عینک می زد و ردیف جلو می نشست. اسمش را پرسیدم. دیدم با حالت قهر بهم جواب می دهد. اما آن شیطانهای ته کلاسی همین طور با خنده می خواستند بپرند جلو و تمرین حل کنند. یکی دو جلسه‌ی اول واقعا برایشان سخت بود سر کلاس سالم و ساکت - سکوت نسبی را رعایت کنند- برای همین یک بار ناظم آمد تو و فکر می کرد معلم سر کلاس نیست. 

یک روز وسط درس قدم می زدم و سعی می کردم هیجانشان را کنترل کنم. برای همین تا ته کلاس می رفتم و بر می گشتم. مچ یکیشان را گرفتم. داشت توی کیف سامسونتش مجله دانشمند قدیمی می خواند.مجله‌اش را برداشتم.  مجله دانشمند قدیمی تصویرهای لختی و جذابی داشت. توی اولین صفحه چند تا شماره صفحه یادداشت شده بود. شماره‌ی صفحه‌ها دقیقا می رفت روی عکس‌های لختی که مثلا روی آخرین مدل قایق سال یک زن نیمه برهنه‌ی سیاه و سفید جاخوش کرده بود. مجله را دادم دستش.  خندید و سامسونتش را بست. من هم بلندش کردم برود مساله را حل کند. بچه ها هم می خندیدند و هم پچ پچ بود. مساله را درست حل کرد. من هم بهش گفتم اینجا جای این چیز خوندن‌ها نیست. رفت و نشست. به نظرم تا مدتی سامسونتش را باز نمی کرد.

یک روز صبح یکی از  همکارها که خودش معلم ما بود و معرفم به حساب می آمد گفت فلانی برو یک چند تا سوال بنویس از بچه ها امتحان بگیر. دستم سفت بود و سوالها همه سخت درآمد و البته متفاوت با مساله های خسته کننده ی درسی. از آن وقتهایی که آدم خودش با اطلاعات خودش حال می کند. بعد همکار و معلم سابقم را صدا کردم که بیاید چک کند. چون مدرسه غیر انتفاعی بود می ترسیدم فردا صدایشان در بیاید و بگویند بچه را می فرستیم مدرسه توی خانه ول نباشد شما چی کار داری که سوال سخت برایشان بگیری. همکارم هم کلاسش تازه شروع شده بود ولی زود آمد بیرون و سوالها را خواند و گفت خیلی خوب است. من هم رفتم سوالات را دادم آبدار چی. پیرمرد سرحال و متشخصی که توی هر دعوایی ممکن است فقط وساطت کند تا غائله بخوابد. رفت و تکثیر کرد و آورد. من هم خیلی تند و تیز رفتم توی کلاس و بچه ها را نشاندم بعد گفتم ماجرای میان ترم است و خیلی جدی است. البته مثل اینکه بهشان خبر داده بودند. بعد سوالهاشان شروع شد. ماشین حساب مجازه؟  گرسنمون شد میشه غذا بخوریم؟ و از این حرفها. دانه دانه شان را از هم جدا کردم. این یکی   از این‌هایی بود که به خودش هم پنالتی می‌زد. واقعا این نبود که خنگ باشد اصولا توی هپروت خاصی با خودش مشغول بود.  آدم احمقی به چشم نمی‌آمد. حتی می‌توانم غبطه‌ی این طور آدمها را بخورم. آدمهایی که اصلا نیازی نیست به هیچ کسی فکر کنند. کسانی که یک هاله‌ی مهربان و تپل اطرافشان هست و باعث می‌شود اصلا همیشه توی کسب و کارشان موفق باشند. شاید الان یک ادم چاق و خوش تیپ شده است که دارد با تلفن کارمندانش را مدیریت می‌کند و اصلا به هیچ چیزی جز آن توجه ندارد. آنجا هم نشسته بود و خیلی بی خیال با ورقه‌اش ور می‌رفت. بعد انگار اتفاق مهمی افتاده دست کرد توی کیفش و خیلی کند ماشین حسابش را درآورد و داشت بازی می‌کرد. همینطور نگاه می‌کردم که بوی نارنگی به مشامم خورد. برگشتم و دیدم یکی ته کلاس دولپی داشت می‌خورد. سریع رفتم بالا سرش. پوستهای نارنگی خیلی منظم روی هم و زیر نیمکتش جا خشک کرده بود. بچه‌ها هم فهمیده بودند. بلندش کردم و خیلی اتوماتیک فرستادمش بیرون که او هم بی‌هیچ مقاومتی رفت. ورقه‌اش هم تقریبا سفید بود. تا دم در که رفتم دیدم یکی دونفر خیلی طبیعی دارند نظریاتشان را حول وحوش جواب به هم انتقال می‌دهند. تا وسط سکوی مخصوص معلم و نزدیک جامعلمی رسیدم که همه چیز عادی شد. بعد یکی خواست ماشین حسابش را به دیگری بدهد. گفتم خودم زحمتش را می‌کشم. توی حافظه‌ی ماشین حساب یک عدد بود که باید پاک می‌شد. مقصد خیلی دلخور نشسته بود و دوباره داشت سقف را نگاه می‌کرد.