360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

سریال قورباغه قسمت 13 ام -هومن سیدی صابر ابر نوید محمد زاده سحر دولتشاهی

خطر لو رفتن داستان وجود دارد. این بار هومن سیدی مثل همه‌ی نویسنده کارگردان و تدوین گرهای عاشق خشونت در دنیا، فرازش را با فرود عوض کرده است. جایی که حوصله‌ی نویسنده سر می‌رود و باید زود نوار قصه را به جلو بزند. برای همین به جای چیدن وقایع و بر ملا کردن حقایق با حوصله و ذکاوت، دست به تعریف علتها و به هم بافتن نخ تسبیح قصه می زند. قسمت 13 اینطوری بود. معلوم بود دیالوگها، اتفاقاها و تعریف کردنهای متوالی و حتی بازیهای افراد، علی الخصوص نوید محمد زاده، سر سری و با عجله اتفاق افتاده است. سریال قورباغه اینطوری یکی دو قسمتی در سرگردانی و عبور از –تعریف کردن وقایع- روزگار می‌گذراند. امیدوارم قسمتهای بعدی بازهم به اوج باز گردد و کنترل اوضاع را در دست بگیرد. در جایی از این قسمت، هومن سیدی متوجه می‌شود قاتل بچه و همسر سابقش، زن کنونی‌اش یعنی خواهر نوری است ، نه آن مردی که با چکش به قتل رسانده. این موضوع به بدترین و سطحی‌ترین وجه ممکن و به تقلید از سریالهای بزرگ آمریکایی، ساخته شده و به نمایش درآمده است. افتضاح‌ترین بخش مربوط به دیالوگ پایانی هومن سیدی صابر ابر و خانم حسینی است که اصلا و ابدا مثل گذشته با شکوه در نیامده و هنوز جای کار زیادی داشته که کارگردان ازش عبور کرده است. باز هم امیدوارم قسمتهای بعدی بازهم به اوج باز گردد و کنترل اوضاع را در دست بگیرد.‌

یک بوس سرخ کوچولو برای عزراییل

امکان نداره. اینجا توی قرن 21 ام و در آستانه‌ی قرن 15 ام شمسی، این چیزا وجود نداره.
با همان چشمهای سرخ و نگران کننده‌ی عجیب و غریب می‌گوید: چرا امکان نداره. تا یک سال پیش اگر می‌گفتی یک ویروسی هست اینطوری و اینطوری دنیا رو له می‌کنه، همه بهت می‌خندیدند. بعدش هم می‌گفتن این فیلمها ضعیفه، مقواست!
می‌گویم: خوب. اوکی شما بگو واقعی هستی. حالا من باید چی کار کنم.
تنم می‌لزرد معلوم است برای چه آمده است. ملک الموت یا یک چیزی اینطوری است. شنیده‌ام اگر آدمیزاد روز روشن به چشمهایش نگاه کند ریه‌هایش مثل سیب چروکیده درجا خشک می‌شود. حتی فرصت نمی‌کند از این وحشت آخ بگوید. یک جور که اصلا همچین وحشتی مگر داریم. اصلا می‌شود توی دیدنیهای این دنیا چنین چیز مهیبی وجود داشته باشد و آدمها ازش بی خبر باشند؟

راز و نیاز دایم با خداوند چرا تمامی ندارد ؟

اینکه من دایم با خداوند و کائنات صحبت می‌کنم اولین بارازدرس پرسیدن معلم ها شروع شد. یعنی بیخود و بی‌جهت آدم راوادار می‌کردند تا ارواح طبیعت را احضار کنیم مگر بشود معلم دل پیچه بگیرد.دستش بشکند و یا مریض شود. ولی هیچ وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتاد جز اینکه از ما درس نپرسد. حتی وقتی که درس بلد بودیم هم به چشم کسی نمی‌آمدیم. اینطوری راحت راحت دیپلم گرفتیم و رفتیم دانشگاه ولی آنجا دیگر جای دیده شدن بود. برای دیده شدن زیاد تلاش کردیم. من بعد از مدتی متوجه شدم همکلاسیهای خیلی باهوشی دارم برای همین ته کلاس پفک می‌خوردم تا دیده شوم. گاهی هم پشت و رو پوشیدن کاپشن می‌توانست تاثیر بهتری بگذارد ولی از یک بار بیشتر نشد چون واقعا بچه‌ها سنگین رنگین‌تر از این حرفها بودند. یک بار هم استاد ده دقیقه بعد از پفک خوردن ما یکهو گفتند: شما سه تا که یکیتون ده دقیقه پیش بیرون رفت، بفرمایید بیرون! معلوم بود که ما بدون هیچ مقاومتی بیرون رفتیم. استاد ما خانم سنگین و رنگینی بود که گوش ندادن درسش بی کلاسی محض بود. واقعا چرا کائنات آن موقع باماصحبت نکرده بودتاکارهای باکلاس‌تر و جذاب‌تری بکنیم؟البته همه چیز جهان غیرخلاقانه و افتضاح نیست.به نظرم اگر ما توی دبیرستان درس زیست شناسی خوانده بودیم یابهتربگویم بیشترازعلوم پنجم دبستان، درگیر زیست شناسی شده بودیم لابدخیلی چیزهاتوی دانشگاه برایمان عادی‌تر به نظر می‌رسیدوهیچگاه صحبت کردن با جنس مخالف برایمان آبِ سخت از گلو پایین دادن به نظر نمی‌رسید.