360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

داستان کوتاه ادیسون

یکی از زمستانهای سرد آمریکا توماسن آلوا ادیسون که پیر مرد پولداری بود تبریکات عید زیادی دریافت می‌کرد به همین دلیل کلافه بود و نمی‌توانست با آن همه دوست در قالب قربون بند کیفتم- که هر کدام به نوعی التماس دعا داشتند چه کار کند. یک شب بعد از اینکه از دعای کمیل بر می‌گشت یکی از پیرمردهای همراهش گفت: ادی چرا ناراحتی؟  - من؟ نه حاجی اصلا و ابدا. نه آقا چشمات معلومه. نه حاجی این به خاطر اینه که لامپا زیاد خاموش بود من یه خورده چشام اذیت شده نه اصلا. نه ادی به نظرم موضوع خیلی جدی‌تر از این حرفاست. واقعا اگه مشکلی هست بگو.  

این شخص که به وی بسیار شبیه بود  آمده بود تا توماس آلوا ادیسون سرگشته را نجات دهد. ادیسون مشکل خودش را به پیر مرد خوش رکاب گفت. پیر مرد خندید و گفت: ادی. ادی. ادی عزیزم این کار از تو بعید بود. کاری نداره. پیغامهای تبریک عید هر کسی رو به دیگری فوروارد کن.  میخوای رابطه‌ی بازگشتی تعداد حالتها رو هم بهت بگم؟

ادیسون خندید و گفت: مرسی. باشه رابطه‌ی بازگشتیش رو هم به نظرم بشه an=n(an-1+an-2)  اثباتشم حفظم اگه میخوای حاجی؟

حاجی خندید و گفت: مرزع سبز فلک دیدم  و داس مه نو / یادم از کشته‌ی خویش آمد و هنگام درو

ادیسون گفت: ببخشید ماشین رو بدجا پارک کردم و به سرعت دور شد. 

داستان کوتاه ارتباط قلبی

در دوران گذشته کلی حیوان بر اثر سرما یخ زدند و مردند به جز خارپشت‌ها. چون یک داستان معروف وجود دارد که می‌گوید اولین قومی از حیوانات که پشت خار و مادر همدیگر صفحه می‌گذاشتند همین خار پشتها بودند. یک مدت خداوند ایشان را تبعید کرده بود به موجوداتی که برای کلیه‌ی موجودات جنگل، خار جمع کنند ولی افاقه نکرد و این گروه از حیوانات به رفتار زشتشان که همانا بدگویی و یاوه گویی علیه خار و مادر دیگر خار پشتها بود ادامه دادند. درست است که در آن برهه‌ی تاریخی توانسته بودند به این وسیله گرمای لازم برای از میان نرفتن را تامین نمایند ولی بالاخره عاق والدین بود یا نفرین حضرت حق این طور شد که خارشان سرویس شد. یعنی خارهای پشتشان بر اثر رفت و آمد فراوان و توزیع خار بین دیگر گونه های جانوری، کاملا سرویس و روغنکاری گردید. اما این اسم از همان دوران تاریخی بر روی ایشان به یادگار ماند. 

داستان عموجان قبل از عید امسال

عموجان شده بود موی دماغ ما. دیگر مهم نبود  که شب لامپی را خاموش کند و یا صدای موسیقی نباشد، تا راحت بخوابد. حالا بهتر نشده بود، بدتر شده بود. به بوی مانده‌ی ماکارونی گیر می‌داد. خودش یا غذا نمی‌خورد و یا خوردنش جوجه و کوبیده بود. اینطوری موقع خواب آنقدر راحت می‌رفت آن دنیا که از دهان نیمه بازش می‌شد هفت پادشاه را آورد این دنیا. به هرحال آمده بود یک سری از کارهای توی ایرانش را راست و ریس کند و بعد برگردد آلمان دکترایش را تمام کند. برای همین در همه‌ی اطوار و عاداتش شیک بود. اینجا هم با مدیر کل‌های همایشها و مشاورین املاک بلند پایه و دکترهای متخصص می‌پرید و همش تا دیر وقت بیرون بود. 

عمو جان اینجا توی همین پارک گردیهایش که یکهو دل رحیمش او را کشانده بود روی نیمکت سرد و فلزی پارک، با یک جوانی آشنا شد. یکی دو شب هم این بابا را آورده بود خانه مان. پسر خوبی بود ولی اصلا اینقدر به عموجان مربوط بود که عموجان به نیمکت پارک. عمو جان می‌گوید من آدم پولداری نیستم ولی از وقتی یک تصادف وحشتناک داشتم تصمیم گرفتم ماشین شاسی بلند سوار شوم. برایش هم برنامه‌ریزی کردم و به دست آوردم. اصلا شرکت و دفتر دستکم را هم همینطوری سوار کردم. 

احساس می‌کردم از یک جور ایمان شدید پیروی می‌کند. چیزی که من حداقل به خاطر اینکه جوانتر بودم نداشتم. شاید هم اصراری نداشتم به آن زودی پیر شوم. فکر می‌کردم عمو جان امروز را از دهان یک افعی بزرگ نجات یافته و همین‌طور چروک خورده آمده و خوابیده است. هر طوری بود من دوست نداشتم به این زودی بروم دنبال زندگی به همان شکل جنگیدن با مارها و افعی‌ها. نشستم و کمی از کتابم خواندم. یک لیوان درست و حسابی چای را هم سر کشیدم. سرد شده بود. همیشه برایم از عشقهای زیادی که در زندگی تجربه کرده بود می‌گفت. گاهی هم گوشه‌هایی ازش می‌دیدم. تلفن زدنها. حتی یک بار دختری هم سن وسال من که می‌گفت دانشجوی عکاسی است را آورده بود خانه. زمستان بود. دختر روی پای خودش بند نبود. مثل اینکه یک ماهی سفید درست و حسابی به تور انداخته باشد. یک بسته شکلات بی معنی هم آورده بود به چه بزرگی. مثل یک جور قبرستان شکلات که جدا جدا و با تشخص کنار هم دفن شده باشند. اول صنایع چوب خوانده بود. حالا هم رفته بود برای در رفتن از خانه قاطی تیمهای هلال احمر و توی اردویشان آمده بود تهران. واقعا دوست نداشتم جاده‌ی عشقم توی سن عمو جان کاملا اینطوری بدون دست انداز و صاف برود ته خط. شاید دو روز پیش او را تلفنی پیدا کرده بود. حالا هم ته جاده  رسیده بودند به اولین دیزی سرای رنگ و رو رفته‌ای که هر چند سال یکبار ممکن است نایلونهای دور تختها را عوض می‌کنند. واقعا داشتم به خاطر این سلیقه‌اش کفری می‌شدم ولی سعی کردم حواسم به کتابم باشد. اصلا تصمیم گرفتم آن شب و نه شبهای دیگر نه به جای عمو جان باشم و نه جای خودم. بلند شوم بروم پشت بام و از آنجا از میان شیشه‌های سقف نگاه کنم ببینم چه داستانی دارد  اتفاق می‌افتد. 

مادر بزرگ ولی همیشه داشت این یکی یعنی آخرین بچه‌اش را نصیحت می‌کرد. اما چه فایده. عمو یکبار عصر عید قربان در حالی که هنوز کمی شنگول بود گفت: اینا مال دوره‌ی قدیمن. اون موقع باید روی تلویزیون و طاقچه و دیگ و داریه و حتی چراغ خوراک پزی هم روکش می‌کشیدن. یادم هست یکبار دیگر موقع پوست کندن یک خیار چاق بود که گفت: الان دنیا دنیای مصرفه. برای همین هیچ چیز دوبار اتفاق نمی‌افته. من هم نمی‌تونم بگم خوب این یکی رو باس تا آخر عمر باهاش سر کنم. بعد خندید. برایم جالب بود که سلیقه‌ی خیار خوردنش هم مثل دختر پیدا کردنش بود. دخترهای کد بانو، تر و فرز و چاق. 

عمو به چیزی رحم نکرد تا اینکه روزگار هم انگار روی شبکه ی معارف تنظیم شده باشد، تقاصش را گرفت. کائنات با یک درجه تخفیف نسب به استفین هاوکینگ، اورا به خاطر نقرص شدید، ویلچر نشین کرد. به علاوه سرطان پیشرفته‌ی پروستات دخلش را درآورد. طوری شد که می‌شد ته کتاب درسی هدیه‌های آسمانی، ازش یاد شود. 

تبریک سال نو با مثبت اندیشی بی حساب 1400

پدر بزرگ گفت: پدر جان تو که دستت به نوشتن آشناست یه دو خط هم از سال جدید بنویس. خوبیت نداره. یه تبریکی بگو.

گفتم چشم و اینطوری شد:

ما همین مایی که می‌بینید یک جوری مثل زیتون‌های بی شخم، تنگ هم چپیده‌ایم توی یک صفحه‌ی مجازی. مثل اموات یکی می‌رسد و فاتحه‌ای می‌خواند و یا فقط آب دهانش را قورت می‌دهد و رد می‌شود چون خود خداوند هم از خلقت خیلی از آدمها هدفی جز پرت کردن آب دهان و خط کشیدن ماشین دیگران، منظور دیگری نداشته است. {ویشت (صدای عبور به صحنه‌‌ی بعدی)}

خیلی صاف و ساده خودش را لو می‌دهد که من 40 تا پرونده داشته‌ام. بعد پسرش هم قبل از اینکه هوا گرم بشود و پنکه‌ها را از دسته‌ی سیمی و طاقت فرسای پشتی‌شان بگیریم، می‌گوید: این جای کوچه جا پارک بابامه. هر کی از همسایه‌ها ماشین بذاره، بابا خط می‌کشه. بهش می‌گویم: اوکی. ما که ماشین نمی‌ذاریم. این موضوع درجا به گوش کانئات می‌رسد چون با دقت و کلمه به کلمه، نه جویده و بد صدا این جمله را ادا می‌کنم، تا کانئات آنرا درست بشنود. من که زیادی از کائنات ضربه خورده‌ام. به نظرم مطمئن هستم اهل خواندن و نوشتن نیست چون هیچ کدام از اشکهای نوشتاری‌ام را ندیده‌است. {ویشت}

طرف با صدای ضخیمش تاکید می‌کند : من اصلا اعتقادی به ماسک ندارم. آدم اگه مثبت فکر کنه چنین ویروسی نمیتونه بهش غلبه کنه. البته من سوادش رو ندارم ولی به هر صورت فقط وقتی میرم بانک ماسک می‌زنم. اونم به احترام مردم خوب ایران. ‌مطمئن هستم یه روزی ثابت میشه انرژی مثبت باعث میشه بیمار نشیم. {ویشت } 

امیدوارم امسال سال سلامتی و رونق برای شما و خانواده ی محترمتون باشه! 

چرا دکتر انوشه را تعیقب نمی‌کنم.

چند تا چیز است که باید با شما خوبان در میان بگذارم.
1- دکتر انوشه و آدمهای مثل ایشان، خیلی خشک و سرد هستند. زندگی بدون شوخی و طنز اصلا لایق نبودن است. حتما چارلی چاپلین توی نامه‌هایش به دخترش چنین چیزهایی را گفته بود. البته اینجا باید یک واقعیت تاریخی را بگویم. چارلی چون مدتی با دخترش قهر بود نامه ها سر طاقچه می‌گذاشت و شواهد تاریخی نشان می‌دهد اکثر نامه‌های ایشان دستکاری شده است.
2- دکتر انوشه لفاظ است. مثلا هفت تا سین تاثیر گذار، 5 تا ط دسته دار مهم در زمینه‌ی روح کائنات و 17 مدل شین برای رفع آلودگی هوای درون و بیرون شهر تهران و محتویاتش را ازش بخواهید حتما برایتان ردیف می‌کند.
3- دکتر انوشه با ادبیاتی صحبت می‌کند که به نظر شخصی بنده، آدمها را از بالا و سطحی بیان می‌کند. بیانهای سطحی به درد تسکین آدمها نمی‌خورد.
4- دکتر انوشه موج سوار است مثلا همین آخرین بار و البته اولین باری که ازش چیز شنیدم، داشت می‌گفت: میل و ملال که مجتبی شکوری برای اولین بار از خارج، توی پرانتز شوپنهاور، آورده بود و اصلا کپی رایتش را به نام خودش زد.
5- دکتر انوشه شبیه آزمندیان است منتها کمی فروید خوانده و دیگر به کسی گل سرخ هدیه نمی‌دهد.
6- دکتر انوشه طوری می‌گوید به وق وق برگهای پاییزی گوش بسپارید که انگار بقیه به ذهنشان نمی‌رسد و دارند با دینگ دینگ موبایلشان ور می‌روند.
به قول محسن قرائتی که جوکش معروف شد: یه پسر و دختری زیر منبر شیخی شوخی می کردند. شیخ می‌گفت: مگر شرف ندارید؟ مگر ناموس سرتان نمی‌شود؟
آخر سر پسرک سر برآورد که: آقاجان همه چیز داریم، جا نداریم آقا جا نداریم! #انوشه