360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

تنوع فرهنگی یا توهم فرهنگی ؟

گاهی وقتها مجریهای تلویزیونی حسب اینکه حقوق خودشان را به موقع دریافت کنند و مثل آقای حیاتی مجبور نشوند به خاطر چندر غاز بودن بازنشستگی، تبلیغات کنند، حرفهای عجیبی می‌زنند. مثلا این آقای سبیل مخملی صبح به خیر ایران به عنوان سر کرده‌ی این مجری‌ها، دمب و دقیقه می‌گوید: ما ایرانیها تنوع فرهنگی بالایی داریم. کوش آقا جان نشان بده. یکی از یکی مان تنبل‌تر و دور از جانتان فرصت طلب و عین هم هستیم که فقط به لهجه و گویشهای مختلف یک چیز می‌خواهیم: یه کمی بیشتر. دقیقا مثل اولیور توییستی که همیشه قرعه‌ی تاریخ به نام ما افتاد و گفتند اهالی خاورمیانه باید فکرشان توی یکی دو چیز باشد. یکیش سفره. سفره برای ما از نان شب هم مهمتر است چون بالاخره آدمیزاد اسیر سفره است. یا نمک گیر می‌شود یا نمک گیر می‌کند. شاید هم به این کارها کاری نداشته باشد.

شش روش کاملا کاربردی جهت نخوردن میوه توسط مردم

1-     حسینی بای را بفرستید تا از گوجه له شده ها و خیارهای پلاسیده، سیبهای گوشه‌ی جعبه‌ها مانده گزارش تهیه کند: آقا اینا میوه‌ی امساله؟  - بعله. پس چرا اینطوری پوسیده و کپک زده ؟  - ته بار بوده فشار اومده بهش. حسینی بای: پس بهتر نیست ما یه مدت میوه مصرف نکنیم؟

2-     میلاد حاتمی را جلوی دوربین ببریم و ازش سوال کنیم: - خوب. شما بعد از شرط بندی روی میوه‌ها باهاشون چی کار می‌کردین؟    - میلاد حاتمی پشت به دوربین ایستاده با پابند و دست بند. پشتش هم شطرنجی است. می‌گوید: ما متاسفانه به بعضی میوه‌های دراز شامپو می‌زدیم و می‌دادیم توی دبی و ترکیه، استفاده بشه. گزارشگر : چه استفاده‌ای ؟ میلاد حاتمی: هیچی قرار بود هر کی باخت، دعوت کنیم بیاد ترکیه یا دوبی، بعد میوه‌ها ترکیبی بزنه. گزارشگر: پدر مادرها شما مراقب فرزند نوجوانتون باشید.

3-     کادر درمان را به میوه فروشی ببرید. از آنجا یکی از افراد چاق در حال خرید را افقی توی برانکار جا کنید. گزارشگر: بیننده‌های عزیز همانطور که ملاحظه می‌کنید، اکثر میوه‌های وارداتی حاوی ویروس کروناست.

-          آقا شما از اینجا میوه خریدی؟  - بعله آقا. اینجا سر کوچه‌ی ماست بالاخره ما هر وقت بشه اینجا خرید می‌کنیم. آقا میدونستی تمام اینها حاوی ویروس کروناست؟   - نه والا.  شهروند به همراه گزارشگر مشغول خالی کردن نایلون میوه های فرد می‌شوند. دو مامور، شهروند میوه خر را به بیرون از میوه فروشی هدایت می‌کنند.

4-     یک گزارش برای شبکه‌ی منو تو ارسال کنید. در آن اصرار کنید که فرح پهلوی پیام داده‌اند امسال هر طوری شده میوه نخرید چون چین از پوست تخمه‌هایی که چینی‌ها موقع تماشای تلویزیون، تپه کرده‌اند، نوعی سیب و خیار و بادمجان مصنوعی تهیه کرده است که هیچ نوع استفاده‌ای ازش صحیح نیست.

5-     گزارشی تهیه کنید که وزارت بهداشت اولویت واکسن روسی را به  میوه نخرها، بجز سیب زمینی و پیاز، اعطا خواهد نمود. در این رابطه نمکی گفت: هر کی هر کی که نیست. ما در درجه‌ی اول جان افرادی که می‌توانند لنگ ببندند، نان خشک بخورند و به حرفهای دکتر ولایتی گوش کنند، را تامین خواهیم نمود.

6- در برنامه‌ی #ویدئو_چک، عبدالله روا را بخواهید درباره ی کودکیهای زیدان و ارتباط میوه نخوردن و دور زدن در زمین صحبت بفرماید. همه چیز حل خواهد شد. 

دعای باب راس - لذت نقاشی- در پیشگاه الهی

باب راس از خداوند می‌خواست که او را بیشتر از این مسخره نکند. باب به خداوند گفت مرا در قلب بی وفایی دنیا قرار بده. خداوند گفت: آری. ولی از نسخه‌ی قبلی خود پیش از اینکه انسان باشی راضی نبودی؟ باب گفت: نه. واقعا همه مثل سگ باهام برخورد می‌کردند. من هم دل نداشتم حتی یک لحظه هم از اربابم دل بکنم. باز هم به خواسته‌های او تن می‌دادم. یک روز بنفش می‌شدم یک روز رنگی دیگر بر من می‌زد. با اینکه نقاش بودم، اربابم بود که مرا نقاشی می‌کرد. خداوند گفت: ولی بعدش تو را اشرف مخلوقات قرار دادم. باب گفت: خداوندا! ولی بعد از آن دانه‌ی زرشکی را هم کف دستم گذاشتی و مرا راهی زمین کردی. خداوند گفت: آری. سرنوشت چنین است. باب راس دستی به موهایش برد و گفت: خداوندا این بار مرا در قالبی جدید قرار بده. خداوند هم کرد آنچه باید می‌کرد. 

از آن پس باب راس به تنهایی و گاهی با پیروانش فقط پنج شنبه های آخر سال را به جای چهارشنبه ی آخر سال، برگزار می کرد. 

آلمان: کشور بدون گاو کشور بدون طبیب است!

این قدر که آلمانها به زیر ساختشان با خوردن لبنیات اهمیت می‌دهند، ما دنبال معنویات بودیم. یعنی درست همان موقع جمله‌ای شبیه این را روی دیوار مردم، می‌نوشتند. آن موقع هم طوری نبود که کسی برای نوشتن یک جمله از کسی اجازه بگیرد. با سلیقه‌ی شخصی خودشان می‌نوشتند و صد البته مردم ما هم اهل نوشتن روی دیوار بودند. مثلا - لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال باشد- همان موقع یک سوپری سر کوچه‌مان بود که دیوار بزرگی داشت. اخلاق خوبی هم نداشت ولی صبح ها وقتی خلوت‌تر بود می‌دیدم که می‌آمد زل می‌زد به نقاشی بزرگی که روی دیوار مغازه‌اش بود. می‌گفت این را خود چای شهرزاد ازم اجازه گرفت و آمدند یک هفته‌ای کشیدند و رفتند. توی جوانی کشتی گیر بود ولی حالا چماق آتش دیده‌ای زیر دخل نگه می‌داشت تا خدای ناکرده کسی سراغ‌اش نیاید. این را از قصد به این و آن نشان می‌داد چون آن موقع هم پیگیری بهتر از درمان بود. بالاخره آن چای شهرزاد هم که تنها مونس 2 متر در 2 متراش بود را یک روز به ضرب و زور با رنگ سفید پاک کردند. ولی او از رو نمی‌رفت و از زیر همان لایه رنگ باهاش درد و دل می‌کرد. مثل امروز نبود که آدمِ تنها بخواهد با ATM ها درد و دل کند. بالاخره روزگار طوری شد که او هم یک روز مغازه‌اش را تعطیل کرد و بعد از 25 سال مغازه‌داری دیگر کسی به آن آدرس نه چای و نه شیر و نه هیچ خوراکی دیگری نفرستاد و نخرید. #استخدام #چای #عمار_پورصادق
 

شطرنج با ناپلئون بناپارت: اینقدر شکست خوردم تا دادم!

 من مثل هر کسی هر روز ویار چیز خاصی می‌گرفتم. یک روز روح شطرنج از میان بناهای زیبای ماهاراجه‌های هندی پرواز کرد و اینجای زمین در من حلول کرد. من هم رفتم یک شطرنج ساده‌ی قابل حمل و نقل خریدم که  با خودم اینجا و آنجا ببرم تا بازی کنند. روز اول امید آمد خانه‌مان. همینطوری بهش پیشنهاد کردم تا بیاید بازی کنیم. بعد از اینکه چند دست بازی کردیم گفت: ببین من درسته یه دانشگاه غیر انتفاعی در اقصی نقاط ایران درس خوندم ولی جدی جدی نفر دوم دانشگاه‌مون در زمینه‌ی شطرنج بودم. این شد که فردا کتابی را که عمویش در زمینه‌ی واریانتهای شطرنج و انواع شروع و پایان بازی نوشته بود آورد. انجیل قطوری که می‌توانستم آنرا به امانت داشته باشم. اما آدمی که ویار دارد سر از پا نمی‌نشیند. با خودم گفتم باید برنده بشوم. پس راهی دیار کرج شدم تا دوستی از سلسله‌ی اهالی هنر را ببینم. باید اعتراف کنم به نظرم می‌رسید کسانی که از آب قلم مو تغذیه می‌کنند شاید خیلی توی چنین وادیهای نباشند. برای همین تا رسیدم صفحه را چیدم و منتظر بودم بپرسد، شاه سیاه توی خانه‌ی سیاه است یا نه؟ برای همین در ابتدای بازی خیلی راحت و با آوانس باهاش بازی کردم. تا رسید به جایی که کاروان، از سربالایی تپه‌ها بالا نرفت. گفت: به نظرم دیگه راهی نداری؟ - ای بابا. راست می‌گی. راستی از کجا بازی رو یاد گرفتی. + من که بازی بلد نیستم ولی یادمه بچه بودم. شوهر خاله ام یک شطرنج نفیس داشت که همیشه چیده بود گوشه‌ی پذیرایی. من از بچگی به چنین چیزی علاقه مند بودم و گاهی باهاش بازی می‌کردم.
 
ساعاتی گذشت و یک دوست هم خانه‌ای‌اش پیدا شد. او آنقدر سیگار می‌کشید که پیش خودم گفتم. این دیگر چیزی آن بالا ندارد، دور از جان شما، هنری هم هست و دیگر کارش تمام است. بعد از بازی دقیقا دریافتم آنچه که حتی ارشمیدس در نیافته بود. آخرین نفر هم نفر اول شطرنج دانشگاه سوره‌ی شیراز بود. خلاصه در آن روزگار تمام اقویای عالم بر اساس قانون جاذبه جمع شده بودند تا به راستی دخل بنده را دربیاورند که دستشان مریزاد.