360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

20 فیلم سینمایی که شرط میبندم ندیدین

 1. "Dogville" (2003)

کارگردان: لارس فون تریر 

داستان: در یک شهر کوچک در ایالات متحده، زنی به نام گریس (با بازی نیکول کیدمن) به دنبال پناهگاهی از تعقیب‌کنندگانش به این شهر می‌آید. او ابتدا توسط ساکنان استقبال می‌شود و همکاری‌هایی انجام می‌دهد، اما به تدریج با بی‌رحمی و سوءاستفاده مواجه می‌شود. داستان به بررسی موضوعات انسانیت و خشونت و نهادهای اجتماعی می‌پردازد.

 2. "The Lives of Others" (2006)

کارگردان: فلوریان هنکل فون دانس مارک 

داستان: این فیلم داستان یک افسر امنیتی (با بازی اولریش موت) در آلمان شرقی را دنبال می‌کند که مأمور به نظارت بر یک نویسنده و معشوقه‌اش می‌شود. با گذشت زمان، او تحت تأثیر هنر و زندگی این افراد قرار می‌گیرد و با وجدانش درگیر می‌شود. این فیلم به تحلیل دیکتاتوری و تأثیر آن بر زندگی فردی می‌پردازد.

 3. "A Ghost Story" (2017)

کارگردان: دیوید لوری 

داستان: فیلم داستان یک مرد (با بازی روستام کاسی) را روایت می‌کند که بعد از مرگ به شکل یک روح، در دنیایی بی‌حرکت و سکوت زندگی می‌کند. او شاهد زندگی همسرش و تغییرات زمانه می‌شود و به جستجوی معنای عشق و وجود می‌پردازد. این فیلم به سبک غیرمتعارف و فلسفی به بررسی زمان و زندگی پرداخته است.

 4. "The Fall" (2006)

کارگردان: تارسم سینگ 

داستان: یک کارگر بیمار در بیمارستان با یک دختر بچه آشنا می‌شود و داستان‌هایی خیالی درباره‌ی یک قهرمان می‌سازد. این دوستی در دنیای داستان‌ها و واقعیت‌ها تنیده می‌شود و تماشاگر را به سفرهای بصری و عاطفی می‌برد.

  ادامه مطلب ...

درباره فیلم تختی - بهرام توکلی

خطر لو رفتن قصه وجود دارد. خیلی عجیب است که این فیلم تماما سیاه و سفید ساخته شد. با این همه دکور و تشکیلات ای کاش فقط بخش کوچکی مثلا بچگیهای تختی سیاه سفید می‌بود تا بتواند بعد و کنتراست بیشتری در قصه ایجاد کند. در تمام طول فیلم حس می‌کنید تختی بیشتر از اینکه قهرمان باشد یک آدم مگسی و سرگردان است که همین حالاست به دام دیوانگی پدرش بیفتد. قصه‌ی عشقی توی فیلم هم حتی اگر رنگی می‌بود اینقدر نزار و تاثر بر انگیز است که قابل تامل به نظر نمی‌رسد. اولین دلیلش چهره‌ی خانم ماهور الوند است که مصیبت البته از نوع سینمایی آن ازش می‌ریزد. ما در هیچ جای فیلم خندیدن و شادی بیشتر از 10 ثانیه از یک قهرمان را نمی‌بینیم. قهرمانی که به طور گذرا کنار طالقانی نشسته است بی آنکه حرف به یادماندنی و خاصی جز- شام دیر شد- یا حرف مسخره‌ای شبیه اینکه – الان شما دو بزرگوار اینجا نشستین زمین میریزه – به گوش نمی‌خورد. کما اینکه مصدق خواهی تختی هم در حد یک بوس کوچولو بعد از قهرمانی دیده می‌شود.

فیلم تختی - کارگردان : بهرام توکلی
فیلم تختی - کارگردان : بهرام توکلی

شهای قابل تاملی هم دارد که به مدد بازی تئاتریهای توانمند این فیلم خوب از کار درآمده است: بخش دعوا توی رختکن. بخش حرص خوردن مربی به خاطر رد کردن پست شهرداری تهران. بخشهایی هم هست که به خاطر گذشتن تاریخ مصرف قهرمان، برای امروز ما خنده‌دار به نظر می‌رسد: تختی در جواب چرا عکست را روی شیشه عسل نمی‌زنی عنوان می‌کند که چون مردم فکر نکنند اگر پول ندارند نمی‌توانند قهرمان بشوند. بخش خودکشی تختی و یا سناریوی بی احترامی تختی به غلامرضا پهلوی همه به نفع سناریوی خودکشی با تریاک مسکوت شده است و درآنجا سناریوی خیانت احتمالی همسرش مطرح نشده است. در مجموع فیلم قابل اعتنایی نیست و شاید برشهای خیلی کوتاهی ازش می‌تواند مورد توجه قرار گیرد. دلیل اصلی آن این است که به نظر قصه‌ی غلامرضا تختی یک قصه‌ی تخت و بدون فراز و نشیب واقعی است. ما همیشه با شریک گل فروشش مواجه‌ایم که دارد از بذل و بخششهای تختی ایراد می‌گیرد. تختی هم همیشه با لبخندی زیر سبیلی موضوع را رد می‌کند. بدیهی است که در مرگ غلامرضا تختی گفته شود: تختی همان موقع که زنده بود کشته شده بود.

فیلم شیفت شب نیکی کریمی سحر قریشی محمد رضا فروتن

مرد کارمند حسابداری است ساده و صادق است. همکارش چند صد میلیون می زند به جیب و در میرود. چون مرد مورد اعتماد رییس است فقط از کار بی کار میشود. زنش مشکوک میشود چون از ماجرا با خبر نیست. یک روز اسلحه می آورد خانه. زنش بیشتر مشکوک می شود.  

ادامه مطلب ...

مارتین مک دونا اگر خشن می‌نویسد آیا به همان اندازه محبوب است؟

همه‌ی آدمها چنین قصه‌های تلخی دوست ندارند.  دقیقا دارم نمایشنامه های مارتین مک دونا را میگویم. الان سلیقه‌ی آدمها تراژدی و کمدی به شکل مخلوط آن است. نوبر بازار همین است که این کثافت لزجی که ده پانزده سال جوانی معاصر شما را  احاطه کرده است بردارید و به همان شکل کمدی زندگی‌اش کنید. توی داستانهایتان بیاورید، باهاش تئاترهاتان را دراماتورژی کنید. ژانر سینمایی واجبی مثل ژانر پوچ گرایی 

ادامه مطلب ...

درباره فیلم استراحت مطلق رضا عطاران

 عطاران و خانمش  به همراه ترانه علیدوستی، مجید صالحی و بازیگر همیشه در صحنه یعنی بابک حمیدیان فیلمی را جلوی روی مخاطب قرار داده‌اند که به نظر بعضی‌ها خیلی خشن می‌رسد. این را در صحبت با دیگران فهمیدم. انگار به زبان بی زبانی می‌خواهند بگویند بیا حرف خودمان را بزنیم.  

ادامه مطلب ...

درباره فیلم امروز ساخته رضا میرکریمی

ما خیلی به ساختارهای هالیوودی عادت کرده‌ایم برای همین هم فیلمهای با ساختار متفاوت برایمان نامانوس به نظر می‌رسد. شخصیت اول‌های میر کریمی همیشه قهرمانهای پاک و پاکیزه‌ای هستند که دارند یک چیزی را  در نهایت سکوت به دیگران می‌آموزند. 

ادامه مطلب ...

فیلم 360 درجه از سینمای غیر هنر و تجربه

الان دوباره برگشتیم به دوره ی فیلم فارسی البته باصدای ‫#‏رضا_یزدانی‬ . آقا اون در سینما رو ببند سوز می آد. البته همش هم اینطوری نیست ها. مثلا یه عده‌ای که فقط جاذبه‌های لاکچری و داف و پافهای فیلم رو می‌بینند و وسطش میذارن می‌رن همونایی هستن که سرگل هندونه رو می‌خورند و بقیه‌ی نزدیک به پوست رو می‌ندازن دور. بازم دستخوش که وقت و انرژیشون رو تلف نمی‌کنن. ‫#‏فیلم_360_درجه‬ از این فیلماست. هنرپیشه‌هایی که مدتهاست خبری ازشون نیست یهو دوباره برگشتن. این بماند من موندم این گریمور فیلم روی صورت پسره آرتیسته، میلاد کی‌مرام، نقشایی زده که فقط یه دانشجو کنار جزوه‌اش وقتی از کلاس حوصله‌اش سر رفته می‌زنه. جالبه که این گریم – چالش فلسفی، دختره رو می‌گیرم؟ نمی‌گیرم؟ روی پوستر فیلم هم هست. خدا به دور. لابد واقعا حوصله‌اش سر رفته بود وقتی ساعتها داشت ابروی نازک پسره رو درست می‌کرد. این فیلم با حضور مسعود فروتن به طور اختصاصی تقدیم می‌شود به جامعه‌ی دگرباشان جنسی ایران. تا شیوه‌ی راه رفتن آموخت پدر. 
یکی از پدرهای سینما و تئاتر ایران، بهرام بیضایی، یک بار توی سگ کشی یه تصویر از زنش نمایش داد. زنی کتک خورده با صورت تکیده و البته عینک دودی. از اون سال هر کسی از پدرش بازیگری رو کنار می‌ذاره و فیلم می‌سازه، چنین اینزرتی رو توی فیلم داره. خدا رو شکر مهران غفوریان نذاشتن جاش تا عبرت بهتری بگیریم.

کریستوفر نولان بین ستاره ای Interstellar

کریستوفر نولان بین ستاره ای جور دیگری نیست ولی زیباست. یکی باید تکلیف این خارجی‌ها یعنی آمریکایی‌ها را با روابط اجتماعی‌شان مشخص کنند. واقعا قابل ترحم اند. جان کری از سر بی یار و یاوری رفته است با بچه فیل عکس سلفی انداخته است   اما برعکس اینها ما ایرانیها توی عکسهای سلفی‌مان کمتر از وزیر و هنرمند و خواننده و آدمهای کار درست نداریم. بعد از طوفان کاترینا آمریکا و آمریکایی به چنین فلاکتی افتاد.  

 همین عکس زیر مواد مورد استفاده از یکی از آمریکایی های به نام یعنی کریستوفر نولان هست که بچه‌ها بعد از غذای ناهار و به جای دسر در شرکت غافل گیرش کرده‌اند. کریستوفر نولان دومین فیلمش ممنتو را اینقدر خوب نوشت و قصه‌را همچین حسابی بست که اصلا فکر نمی‌کردم فیلم جدیدش interstellar توقع ما را برآورده نکند. بازی متیو  مک کانهی که از دالاس بایرز گل کرد و توی سریال true detective   ادامه داشت، باز هم تاکید بر  جنون و لایف استایل خاص آمریکایی به همراه شیفتگی و مردن در راه خانواده است. شما در فیلمی که برادر مت دیمون قرار است بازی کند، حتی وقتی فیلم فضایی باشد باید لباس فضانوردی مناسب داشته باشید چون قرار است درگیری مناسبی روی دهد. قصه شاید پیچیدگی آنچنانی که ما انتظارش را داشتیم نداشت و یا به طور کلی جلوه‌های ویژه‌اش را در فیلم گرانش خرج کرده بود ولی روی هم رفته دیدن فیلم آن هم به طور دسته جمعی و آن هم با سیستم صوتی و تصویری مناسب سینمای  پردیس قلهک تا ساعت دوازده و نیم، سرشار از هیجان و انرژی مثبت بود. 

اینکه از سینماگرها همیشه انتظار بهتر شدن و شاهکار داشته باشیم خیلی عجیب و غریب است شاید قانون جهانی فراز و نشیب در اثر هنری همینطوری باشد. شاید کریستوفر نولان در این اثر، فرا اثر خودش را  به طور متوسطی تکرار کرده بود. جلوه های ویژه ای کمتر از GRAVITY   و قصه ای کمتر نیش زننده و درگیر کننده مانند MEMENTO 
راستش من زیاد سورئال هالیوودی نمی پسندم. به نظرم سورئال یعنی استاکر  تارکوفسکی. امیدوارم اصلاح شوم. 


نمونه مصرفی برادر نولان در مراحل تولید فیلم بین ستاره ای   Interstellar 
دسر جدید مصرفی در شرکت محترم ما 

ها ها - سریال odd couples   بر اساس یک کتاب از نیل سایمونز و با بازی متیو پری یا همان چندلر سریال فرندز توی فصل اول به اپیزود هفتم رسیده است. چندلر هیچ عوض نشده. همان تکه‌انداز بذله گو که این دفعه زنش طلاقش داده و با یک مرد مطلقه‌ی دیگر زندگی را شروع می‌کند. در ابتدای دیدنش هستم. بدک نیست.  چیزی که غیر قابل تغییر است خلاقیت و سلامت روانی است که توی تلویزیون آنها یعنی آمریکایی‌ها وجود دارد. به نظر بنده الیوم سریالهای آمریکایی نوعی از سریال های تلویزیونی مقتدر را تشکیل داده اند. 



هاهاها - اگر همین سر چهار راه ظفر خودمان یک میکروفون نصب کنند از اخبار روز سایتها مثل عصر ایران و خبر آنلاین و صبحانه و عصرانه و خبر ویتامیته، بیشتر طرفدار خواهد داشت. کوچه های بغلی سرشار از صدای پرندگان است. پرنده ای دلش گرفته و  دردستگاه شور می نوازد. یکی دو تا پرنده ی دیگر می رسند و سعی می کنند طرف را با گفتگو و همان گفتمان جیک جیکی متقاعد کنند برود توی دستگاه اصفهان بخواند. اما  امان از مردم بالا دست. دیالوگهایشان اینطوری است: 
چی می گی میمون؟ اینجا جای دور زدنه؟ 
درست صحبت کن بوزینه. می تونم همین جا هم می خوام دور بزنم. اصن وایستم ببینم چه غلطی ...
هو هو هو... راهو بند اوردین اورانگوتانا. جمش کنید دیگه آدم باشید بزنید به چاک. 


نوشتن از جنون و هیجان استفن کینگ همیشه سخت است. 

فیلم آسمان زرد کم عمق - ترانه علیدوستی و صابر ابر

فیلم آسمان زرد کم عمق  را دیدم. واقعا متن عالی بود. به نظرم یک پله بالاتر از فیلمهای دیگری بود که اخیرا دیده بودم. از کلمه ی فلسفی استفاده نمی کنم چون سالانه میلیونها شاعر در سراسر جهان، علی الخصوص ایران در دنیای شعر به بلوغ می رسند و درباره ی - تمام شدن جریان خنده دار دنیا در اوج- به زبان می آیند که این چیزی از ارزشهای فیلم کم نمی کند. ولی فلسفه لابد چیز دیگری در جای دیگری است. بازی زیبای ترانه علی دوستی و البته در مقام بعدی صابر خوب ابر، مردی که همیشه می خواهد در اغراق آمیز ترین شکل خود، نیک مرد باشد، خیلی برایم جذاب بود. شباهت فیلم با gone girl  برادر بزرگوار دیوید فینچر هم برایم جالب بود  و اصلا محل مقایسه  و در نهایت تهمت و افترایی نیز نیست. قصه ی نبوغ آمیز بهرام توکلی در یک خرابه، تمام مصیبتهای بیرون از آن خانه یعنی جامعه را مانند یک رادیولوژیست،  اسکن کامل کرده و موقعیت طنز آمیزی از گوشه گوشه اش بیرون کشیده است. باز هم باید از واژه های گروتسک یا ابزورد دوری کرد.  

  باز هم اعتقاد عجیب  و غریب شخصی ام درباره ی نهاد - معماری- تاثیر وحشتناک و اتوماتیک خود را بر متن گذاشته است. یک به هم ریختگی ترتیب پلان ها، توانسته است به  خوابگردی بیشتر ماجرا کمک کند. نمی دانم.شاید توی دهه شصت فیلمهایی به این ترتیب ساخته شده اند ولی در خور اعتنا به نظر نیامده اند. شاید دلیل ساده اش این باشد که در این روزگار، ما وسط تراژدی هستیم و راحت تر قصه ها را درک می کنیم. 

یک تاسف به خاطر سینما و اینکه نمی توان تمام و کمال با تصویر، همه چیز را از یک مکان انتقال داد. مثلا بوها. بوی چای خشکی که ناخن زن ممکن است نایلونش را پاره کرده باشد، وسط آن خانه ی نم گرفته و قدیمی. بوی خون و گریس کف دست ترانه علی دوستی، بوی دهن غم زده ی پادوی آژانس وقتی چیزی بین خنده و گریه ازش بیرون می آید. بوی دهن مرده، وقتی ترانه علی دوستی زرد و زار به پارادایز تصویر شده در فیلم نگاه می کند. 


2- امروز به نظرم رسید که دلیل منظم تر بودن خانمها نسبت به آقایان را دریافته ام: آقایان از سنین پایین هیچ وقت جدول و حساب کتابی برای یک هفته در ماه، ندارند. 


3- جان لنون مرده است ولی روح سرگردانش در توئیتر حساب کاربری دارد. معروفیت همیشه چنین جریان معکوسی دارد. 


4- هتل بزرگ بوداپست که این همه سر و صدای اسکاری دارد را هم دیدم.  فیلمهای جدید به طور کلی دارند سمت و سوی فانتزی را تعقیب می کنند. 


سریال های آمریکایی - فارگو- orange is the new black

نشسته ام سریال می‌بینم. تلویزیون نیم سوز شده و اصولا فقط صدایش در می آید. اینقدر مخاطب خاص ندارم که به نظرم ساده لوحانه و تنبل مابانه می‌رسد. دیشب داشتم برای فلانی می‌گفتم فلان هم دانشگاهی – باز این دانشگاه رو کرد تو چشم ما- ما بالای سرش توی خوابگاه دوتا جاکتابی به پهنای تخت را پر از کتاب کرده بود و همین طور می‌خواند و می خواند. الان زن دارد و ناراضی به نظر می آید و دنبال سیخ زدن آن یکی‌هایی است که این شیر یال سوخته و دم ریخته را هنوز ستایش می‌کنند. 

از کنار پارک هنرمندان رد می‌شوم. دو تا دختر تقریبا 30 ساله دارند می‌روند سمت دکه‌ی سیگار فروشی.

- راستی اون پسره قد کوتاهه اسمش چی بود؟  

- کدوم. 

- همون که همیشه اینجا می‌شست. گفتم باهاش دوست شو. 

- یادم نیست بابا تو چه سوالایی می‌پرسی

بهترین کتابی که شاید کسی بنویسد و از همه بیشتر بفروشد این است: 1001 روش برای سیخ کردن پسران و دختران 

در اقلیت بودن همیشه غرور آمیز، سر به هوا و برای خیلی از آدمها، ناجور است. مثل قله‌های کوه که از لحاظ سنگ شناسی کوانتمی در کوانتمهای کمتری به مشتریان کوهنورد عرضه می‌شوند. بقیه‌ی کوانتم‌های سنگی و ناقابل قرار است باشند تا فقط قله‌ها ساخته شوند. البته کوه‌ها همه‌ی ماجرا نیستند ولی اگر واقعا به زمینهای مسطح مثل دشت و دریا خیلی علاقه ندارید. اگر وقتی روز کاری تمام شد و دارید بین دو میلیون نفری که برای رفتن به خانه، توی تهران دارند جابجا می‌شوند وول می‌خورید و در همین حالت پشت ترافیک، در حال سم زدایی ذهنی هستید، زیاد به قله‌ها فکر نکنید.

سریال فارگو یک سیزن 10 اپیزودی است که همان ده فرمان موسی را تداعی می کند. منتها هر قسمت هم اعلام می کند که این اتفاق ها واقعی است و در سال 2006 در مینه سوتای آمریکا اتفاق افتاده است. مینه سوتا یکی از ایالتهای شمالی و یخبندان آمریکاست. گناه و تاوان به دست مرد قاتل نقش اول فیلم برای انواع آدمها و بر اساسهای مختلف جذابیت سریال fargo  را دو چندان کرده است. موزیک غریب متن فیلم مثل نواختن دو عدد ماکارونی فلزی به همدیگر، کاری از هانس زیمر -Hans Zimmer    و لانگ شاتهایی از صحنه های جنایت توی یخ و برف، خیلی زیباست.  من که برای یکی دو اپیزود اول را خیلی غریب و دور از دست و البته دلچسب یافتم. یکی  می گفت: امروزه بیشتر دنبال ساختن سریالهای تلویزیونی قوی هستند تا فیلم های آنچنانی. این هم شاید برای سر شلوغ بودن آدمهاست. 
اما آن سریال دیگری که بخشی از آن را دیدم، orange is the new black داستانی با فرمت آماده ی زندان زنان است. هر کسی یک پیشینه ای برای زندگی و قصه گویی دارد. به قول یکی از دیالوگهای این سریال اینجا آمریکا نیست. اینجا هولدوفدونی است. یک چیزی مثل جامعه ی خودمان. هرج  و مرج اداری. لابی. احترام به قدرت نامشروع و خیلی از موارد ریشه دار دیگر. یک جور ملوک الطوایفی در بین زنهایی که در سریال می بینید مثل یک جسم خارجی آدم را وادار می کند زندگی آزادنه اش را دوست بدارد. 

2- امروز لپ تاپم که خراب شده را بالاخره بردم تعمیر. طرفهای میدان ولی عصر. بعد از مدتها آمده بودم این طرفها. احساس غریبی داشتم از اینکه چقدر از آدمهای جامعه ام دورم. یکی کنار دستم با تلقن صحبت می کرد. تقریبا توی گوشم: 
- ببین! تنبل نباش دیگه. این فیلما رو ادیت کن. تیتراژ و ایناش رو بزن بره... آهان. راستی تو نمی خواستی بفرستیشون کن؟ 
- آره. آره... این فیلمه که آنتونی هاپکینز بازی می کنه. جودی فاستر هم هست. تو فیس بوک پیجش رو دارم. تازه شاینینگ هم پیج داره. 

نوستالژیهای سینما و مربی علی دایی+ شعر تئاتر خشکسالی و دروغ

1- تکرار مثل یک رابطه‌ی عاشقانه، همیشه زیباست. این دفعه توی تعطیلات طولانی دو روزه نشستم و کلی فیلم دیدم. اول تئاتر خشکسالی و دروغ محمد یعقوبی بود. تاکید بیشتر و بیشتر برای جلوگیری از سانسور یک جور زیر متن اصلی توی کارهای یعقوبی است. موقع فیلم دیدن اینطوری نیست که یکباره تمامش را ببینم. ولی به اندازه‌ی کافی زمان برای نشنیدن سر و صدای همسایه‌ها داشتم. شب روی زمین جیم جار موش را دیدم. شاید بخشی که روبرتو بنینی یک کشیش یا اسقف را سوار می‌کند شیرین کاری فیلم بود. چه می‌دانم. شاید هم با حذف این بخش مزه‌ی فیلم از بین می‌رفت. نقد شدید کلیسا توی فیلم مثل لگد زدن به جنازه‌ی سرما سوخته و سیاه کلیسا باشد.   به هر صورت اعترافات بنینی و داستان ساده‌ای که تعریف می‌کند ترکیبی نوستالژیک داشته باشد و لاغیر. بعد از آن نشستم و یک بار دیگر فیلم آخرین تانگو در پاریس ساخته‌ی برناردو برتولوچی را دیدم. بازی مارلون براندو و کلیت تلخ چنین روش بیماری برای عشق. لابد همه درباره‌ی ماجرای ورشکستی کارخانه و استعمال کره برای یکی از صحنه‌ها و انتقاد شدید ماریا اشنایدر بازیگر مقابل مارلون براندو و جاکش خواندن کارگردان برناردو برتولوچی محترم که حتی بعد از این همه سال توی صفحه‌ی ویکی پدیای فیلم هست، ماجرای کامل را می‌دانید. بعد کتاب برادران کوئن از سری کتابهای کوچک کارگردانی را دیدم. چقدر متن فشرده و خوبی دارند این سری از کتابها و کاش یکبار برای همیشه آدم بپرد روی این پله و دیگر پایینتر نرود. شاید سعی کنم کلی فیلم تکراری را باز هم ببینم و تا اوضاع فیلمها بهتر نشده نروم سراغ فیلم جدید. تکنولوژی  فرزند ترس است. برای همین ترس است  که  هنوز کلاسیکهای سینما، مهربان، ساده و صمیمی و راحت هستند. تصور کنید مثلا برای ساختن یک فیلم خوب امروزی و غیر هیچکاکی مثل Inception  چقدر هزینه شده است. دنیای پیچیده‌ای است. last Tango in Paris شبیه یک رویای ممنوع است که قهرمانش باید در انتهای فیلم بمیرد چون قرار نیست تا ابد در رویا بمانیم.
2- شت. لعنت به دراپ باکس فراموشکار که فایلها رو سینک نکرده یا مخابرات لعنتی با اون سرعت مسخره‌ی مثال زدنی. 
3- تنها ترس از دوره‌ی بزرگسالی و پیری همراه آوردن گل آلودگی و غبارهای جوانی است. دردهای مزمن نه تنها همیشه قابل تحمل و لذیذ نیستند بلکه به راحتی می‌توانند آدم را از کار بی‌کار کنند. یک دنیای دائمی  و بی واسطه از ترسهایی که آدم لابه‌لای خودش به شکل قاچاقی تا بزرگسالی حمل می‌کند. تنها وقتی جلوی آینه نگاه می‌کنم می‌فهمم سن و سالم اینقدر است ولی اینها را باخودم توی این راه دراز آورده‌ام. برای همین بر می‌گردم ودست به دامن نوستالژی می‌شوم. نوستالژی در دنیا دارد یک صنعت کامل می‌شود. همه بعد از مدتی و بی هیچ خجالتی مثل اینکه کنار دریا باشند، لخت می‌شوند و گذشته را دوباره آنطوری که می‌توانند می‌سازند. بعضی‌ها که لجوج‌تر و هنرمندترند گذشته را آنطوری که دوست دارند می‌سازند. مثل فیلم بیگ فیش که پدر نقش اصلی فیلم توانست یک نوع گذشته‌ی قهرمانی برای خودش بسازد. بعضی‌ها ولی از همان اولی که یک جایی توی بزرگسالی به هوش می‌آیند، به تمام چین و چروک‌ها و فربگی‌ها و قناصی‌های بدنشان مشکوک نگاه می‌کنند. این‌جاها همان جاهایی است که خون زندگی درست و حسابی گردش نکرده و تورمی از نوستالژی از بیرونش هویداست. 
4- مربی علی دایی:
زمان دانشگاه یکی از آرزوهای اساسی معلم ورزشها این است که بهشان بگویند استاد تربیت بدنی. استاد تربیت بدنی ما استاد خیلی‌ها بود. استاد ترکان وزیر صنایع دوره‌‌های قبلی، دکتر نجفی و همچنین علی دایی. اینطوری بود که استاد نوربخش به جدیت هرچه تمام‌تر مهمترین درسهای تربیت بدنی را به ما دادند. یکی از این درسهای مهم تمرین پله‌ی هاروارد بود. باید حواسمان راحسابی جمع می‌کردیم اول پای راست را می‌گذاشتیم لبه‌ی جدول بعد پای چب و همین یک پله را می‌رفتیم بالا بعد همان مسیر را با ریتم مخصوصش برمی‌گشتیم. این متد بهترین متد پله‌ی هاروارد  بود. کلاس تربیت بدنی به خاطر متدهای سخت گیرانه‌اش اجازه‌ی غیبت بیش از دو جلسه را نمی‌داد. برای همین تنها کلاسی بود که شرایط شادی اجتماعی را دیر هضم کرد. روزی که تیم ملی فوتبال ایران با گل خداداد عزیزی استرالیا را برد. باورش سخت بود که تنها کلاسی که همانطور دایر بود، کلاس تربیت بدنی باشد. جدیت باعث شد که استاد تربیت بدنی ما بتواند ادعا کند اولین مربی علی دایی بود. نوستالژیها به همین قدرت می توانند یک آدم بین معلم ورزش ساده و استاد تربیت بدنی را دچار توهم جدی و مضحکی کنند. 

5-  شعر متن تئاتر خشکسالی و دروغ : 
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.

و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود

و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست

نماز میگذارد!…

و من ریتا را بوسیدم

آنگاه که کوچک بود

و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.

و بازویم را، زیباترین بافتهی گیسو فرو پوشاند.

و من ریتا را به یاد میآورم

به همان سان که گنجشکی برکهی خود را به یاد میآورد

آه… ریتا

میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است

و وعدههای فراوانی

که تفنگی… به رویشان آتش گشود!

نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا در خونم عروسی بود.

و من در راه ریتا… دو سال گم شدم

و او دو سال بر دستم خفت

و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم

و در شراب لبها

و دوباره زاده شدیم!

آه…ریتا

چه چیز دیدهام را از چشمانت برگرداند

جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی

بود آنچه بود

ای سکوت شامگاه

ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید

در چشمان عسلی

و شهر

همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.

میان ریتا و چشمانم تفنگی است
محمود درویش

360 درجه: کتابهای کوچک کارگردانی- آلفرد هیچکاک- فهرست اصطلاحات سینمایی

توی این دنیای 360 درجه وقتی بایدها و نباید‌ها در ادبیات داستانی و عبارتهای اینطوری را می‌شنوم یاد مقابله با بلایای طبیعی می‌افتم. باید همه جا دوربینهای 360 درجه نصب کرد. بعد عکس‌های 360 درجه تهیه کرد و رفت سراغ مدیریت  360 درجه در مقابله با بلایای طبیعی. حتی صنعت فیلمسازی هم باید به کار بیاید و بهترین فیلم سینمایی 360 درجه را بسازد تا همه باورشان بشود، مقابله با بلایای طبیعی یک کار 360 درجه است. نشسته یا ایستاده به این فکر می‌کنم که تمام این کارهای 360 درجه دوست دارند بشر را از همه چیز خلاص کنند. حتی وقتی که قرار است یک بلای کاملا طبیعی برسد و در 360 درجه‌ی عالم همه جا را شخم بزند.  

2- بعضی اصطلاحات سینمایی است که به شدت درباره‌ی جامعه‌‌ی ما به طور کلاسیکی درست است. مثلا  سری کتابهای کوچک کارگردانان را که ورق می‌زنم دل و روده‌ی فیلم‌های کلاسیک را بیرون آورده است. برای هر بخشی چند واژه‌ی کلیدی دارد. مثلا در کتاب آلفرد هیچکاک  برای هر فیلم به طور تقریبی یک دوشیزه‌ی موطلایی واقعی مثل فلفل برای فیلمسازی است. بعد مک گافین که سرنخ ماجرا در سینمای کلاسیک هیچکاکی است که آن هم مثل سس روی سالاد باید باشد. توی هر فیلم هم از داستان فیلم سخن گفته شده و هم اینکه ارزش گذاری مربوطه را گفته است. برای برخی از فیلمها ایده‌های دیداری وجود دارد که به نوعی بیانگر تمام ایده‌های تصویری هیچکاک است که روزی در فیلمهای هنوز هم درخشان و سرگرم کننده‌اش استفاده کرده و بعدها بسیار از این ایده‌های تصویری استفاده شده است.  

 در بخشی دیگر از بررسی فیلمها، ایده‌های تکرار شونده‌ ای که در فیلم استفاده شده یا همان موتیفهای خودمان مطرح شده است. مثلا در بخشهای مختلف فیلم خبرنگار خارجی کلاه ایده‌ی تکرار شوند است. یکجا شخصیت قصه کلاهش را گم می‌کند. یکجا می‌بینم کلاهش را باد می‌برد و در جایی با این جمله مخاطب قرار می‌گیرد: he is talking through his hat   - یعنی از روی شکمش حرف می‌زنه! 

دربرخی از جاها که فیلم از پنج امتیاز، بخش زیادی را به دست آورده است، بخشی به نام مضمون نهفته قرار داده شده است که بعضی‌از امروزیها و سینمایی بازها بهش می‌گویند نخ تسبیح. اینکه خوب که چی؟ این داستان چه معنی‌ای دارد؟ مثلا در فیلم سوء ظن – 1941- suspicion – مضمون نهفته نشان از این دارد که بعضی آدمها نمی‌توانند جلوی سقوط خود را بگیرند. البته متن کتاب به این خلاصه‌ای نیست. هر کدام پاراگرافی است. 

اما همه‌ی اینها را گفتم تا این یکی را بگویم: آدم شرور بافرهنگ. این یکی را دورش حسابی خط بکشید. آدم شرور با فرهنگ پدیده‌ی جدیدی نیست ولی توی جامعه‌ی ما جدید و اکثریت دار است. آدم شرور بافرهنگ همان سرمربی احساسات و عواطف خودمان است. کاش توی سری کتابهای کوچک کارگردانان، یک بخشی هم برای شخصیتهای بزن در رو در نظر گرفته می‌شد تا کنتراست لازم برای همزاد یا همذات پنداری با فضای سینمای کلاسیک هیچکاک برقرار شود. 

هیچکاک وقتی توی فیلمهایش دارد خودنمایی می‌کند تا نشان بدهد برایش جذاب است از صندلی عقب، معاشقه‌ی دختر با تجربه و پسر بی دست و پا را ببیند، یک قصه‌گوی کامل است. البته برادر ابراهیم حاتمی کیا هم توی بوی پیراهن یوسف برای هزارمین بار از این ایده‌های هیچکاکی زده است. 


فیلم old boy -Chan-wook Park پیر پسر یا همکلاسی قدیمی

از دیدن فیلم  old boy  اینقدر هیجان زده‌ام که می‌خواهم به یک زبان خارجی که بلد نیستم صحبت کنم. بعضی وقتها فکر می‌کنم اگر فیلمسازی اینقدر خوب باشد، آدم بهتر است دانشجو باشد و همان درسی که فردا امتحان دارد را بیفتد. همان پنج دقیقه‌ی اول معلوم است که فیلمساز قرار است از یک داستان بزرگ پرده بردارد. پزش را بدهیم که زیاد فیلم دیده‌ایم. ابزارش را اینقدر خوب می‌شناسد و سطح جنونش بالاست که احتیاجی به تبلیغات و شهرت ندارد. با سرعت زیاد تصاویر را ورق می‌زند تا روایت را به عمق ببرد. استاد نور و رنگ است. اعتماد به سقف زیادی لازم است تا کسی بتواند اینطوری فیلم بسازد. وقتی یک فیلمساز شرقی فیلم می‌سازد دیگر شما از پنجره به منظره نگاه نمی‌کنید بلکه او درون خانه‌ی شماست. نکته‌‌ی جالب در زندگی چان ووک پارک chan wook Park  این است 


دانلود مصاحبه با پارک چان ووک سازنده ی فیلم oldboy

  که اقبالش به اندازه‌ی کافی بلند بوده تا بعد از تولد در کره‌ی شمالی به سئول برود. بعدها هم فلسفه خوانده است و در دوره‌ای عکاسی و نقد فیلم. اهل تعارفات و صحنه‌های کش‌دار و ته نشین شونده نیست. فیلمش را که ببینید بعد مثل خواب برایتان به نظر خواهد رسید. بعد از بیدار شدن فرصت کافی برای فکر کردن و مرور صحنه‌ها را خواهید داشت. او سه گانه‌ای ساخته‌است که دو تای دیگرش هم کمابیش به ظاهر درباره‌ی انتقام است. اما خواندنی‌تر از همه‌ی حرفها مصاحبه‌اش است که در آن گفته بود: فیلم من درباره‌ی عشق است. در هر سه تا فیلمش همین کار را کرده است. ترکیب عشق و خشونت.
شخصیتهایی که ما شرقی ها بیشتر می شناسیم. برادر و پدر خیر خواه. دیکتاتورهای نستوهی که با خون از عشق پاسداری می کنند.  انتخاب جنسیت بازیگرهایش بر اساس نوع قصه است. sympathy for Mr.Vengeance   را یک سال قبل از oldboy   ساخته است. این فیلم را به نامهای پیر پسر و همچنین هم کلاسی قدیمی ترجمه کرده‌اند که هر دوتایش می‌تواند درست باشد. خود آقای پارک گفته‌است فیلمم پر از نماد است. نمادهایی که به راحتی و به سرعت برق و باد و بدون تعارفی با ابزارهایی از سینما که به خوبی می‌شناسد، تحویل مخاطب می‌دهد. اینقدر جذاب و گیرا بود که من بدون دانستن قصه و در نا امیدی کامل یک بعد از ظهر تعطیل نشستم تا فیلم  ببینم ولی بعد از پنج دقیقه زنگ زدم به خواهر گرامی گفتم دستت درد نکنه واقعا این فیلمه. شرقی داریم تا شرقی. آقای پارک توی فیلم Old boy اینقدر  از فشردگی متن استفاده‌ی مناسب می‌کند که مغز مخاطب بعد از مدتی شل شده است و آنگاه اوج ماجرا را استادانه به حلقش می‌ریزد. بخشهای پایانی فیلم چنان است که دیگر به قطع و یقین خشونت پنهان شده در زندگی مدرن ما را به راحتی به روی صحنه احضار می‌کند و با آن ضربه‌های کاری خودش می‌زند. واقعا فیلمسازی است که جایزه‌های زیادی گرفته است. تارانتینوی سینما شیفته‌ی فیلمهایش است. آقای پارک ولی من است. او بلد است بیرون از سینما وقتی از این خواب خوش فیلم بیدار شدند نیز مخاطبش را سرگرم کند. 

بعدش هم نشستم فیلم نوری بیله جیلان را دیدم. این ترکیه‌ای روشن فکر نما، تقلید دست دوم عباس کیارستمی است. همان عکاسی است که اصلا قصه گو نیست. فیلم سه میمونش را بعد از آن افتضاح دو ساعت و ربعی در فیلم روزی روزگاری آناتولی، سال 2008 ساخته است. قصه اینقدر شل و ولی و آبکی و اوراهان پاموکی است که آدم خجالتش می‌گیرد. خجالت یعنی عشق اینکه بگوید ما هم اینطوری هستیم. مطمئن هستم اینطور فیلم سازها یک بار یک کتاب رمان خوب را درست و خوب نخوانده‌اند. قصه پردازی چیزی نیست که بدانند. ما اصلا توی فیلم هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای خیانت زن نمی‌بینیم. هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای هیچ چیزی نمی‌بینیم. فقط کلوز آپهای پسر نوجوان فیلم باید جذاب باشد. دقیقا مثل همان روزی روزگاری آناتولی. تصویرهای خوب بدون قصه‌ی خوب. یک جایی در فیلم روزی روزگاری در آناتولی کدخدای دهی که به زحمت چراغ و نور و لامپ دارد حرفهای فیلسوفانه‌ را در قالبی می‌زند که انگار یکی دارد توی وایبر استاتوس می‌زند. اینقدر روی کمدی راه می‌رود تا مخاطب را دور از جناب، خر فهم کند. هزارتا تصویر دور ریختنی زن اثیری صادق هدایتی که روی دیوار هست. نوری بیله جیلان فقط یک کار می‌توان بکند. بیاید تهران و هزار بار دیگر با عباس کیارستمی آب گوشت بخورد و دو هزار بار دیگر برود مجسمه‌ها و ابزارهای مختلف هیچ را که پرویز تناولی ساخته است ببیند. 



فیلم آرامش در حضور دیگران ناصر تقوایی غلامحسین ساعدی

بحث این روزها شادی و غمگین بودن مردم ایران است. فیلم آرامش در حضور دیگران به نظر خیلی غمگین می‌رسد ولی واقعا رد پای قلم جادویی غلامحسین ساعدی برای تکرار تاریخی روزمرگی ما در همه جای فیلم وجود دارد. یک جراح ادبیات که بلد است تا کجا را بشکافد و بگذارد زخم آدم هوا بخود و بعد بدوزد و بیاورد سر جای اولش. این طور قصه‌هاست که نویسنده، زیرکانه، همه را به خیال اینکه قصه‌ی خودشان را دارد می‌گوید می‌کشاند پای کار. کار که می‌گویم در حقیقت فیلم آرامش در حضور دیگران ناصر تقوایی است. فضا بر خلاف دهه‌ی شصت در ایران، آنقدر مربوط به همان سال 50-51 شمسی است که اصلا به نظر لوس و سانتی مانتال نمی‌رسد. 
فیلم آرامش در حضور دیگران داستان یک سرهنگ بازنشسته و زن مرده است که  مدتی شهرستان زندگی کرده، زن گرفته و چاره‌اش نشده است تا اینکه در این برش خاص که تماشاچی دارد مشاهده می‌کند، با دخترها و سبک و سیاقشان و سناریوهای مختلف زندگی آدمهای دیگر آشنا می‌شویم. در برشی دیگر غلامحسین ساعدی توانسته است با چرخش درست روایت، خانه‌ی امراض آدمهای مشابه جناب سرهنگ فیلم را بهتر و پرتعداد تر ببینیم. یکی از دخترهای جناب سرهنگ، زنش، یکی از مهمان‌ها که اتفاقا مانند خود غلامحسین ساعدی، پزشکی سرگشته است که درباره‌ی معنی زندگی، بدون لفاظی و شلوغ بازی‌های روشنفکری تامل می‌کند. یکی از برجستگیهای فیلم آرامش در حضور دیگران همانا آزادی غبطه بر انگیز فیلم در پردازش درخشان قصه است. آرامشی که این روزها به دلیل تعدد حضور دیگران در سینما و ادبیات ایران، به خطر جدی افتاده است. 
آرامش در حضور دیگران، مثل خیلی از فیلمهای ایرانی دیگر، با صدای سرد و عمیق دوبلور مربوطه شکل گرفته است. شبی وسط مهمانی این دنیا لازم داریم تا سرمای شنا کردن در آب تیره ی کنار اسکله را نیز تجربه کنیم. 
اما آرامش در حضور دیگران، به درستی می‌تواند نشان دهد که تناقض بزرگ آرامش و حضور دیگران تناقضی این دنیایی است و آن که از این قاعده تخطی نماید، سر از خلوت گاه‌های روانی در خواهد آورد. آرامش در حضور دیگران به تجربه‌ی  شخصی نگارنده، به جهت ویژگیهای بومی آن، تاثیرات عمیقی بر نگاه‌تان نسبت به خلوت یا حضور دیگران خواهد گذاشت. امتحان نمایید. 

پ.ن: باز هم عده ای هستند که ناصر تقوایی را کمونیست و فیلان می دانند. طرف حرف که می زد هی می گفت نصف رفقام هنرمند هستند و چنین و چنان و روزی کمتر از ده تا آقای محترم بهش تلفن نمی زدند. روزی هم چند تا از متنهای عاشقانه ی وایبری به زور هم شده می خواند، بعد یک روز خیلی جدی برگشت گفت: آقای محترم چرا این فیلم آرامش در حضور دیگران رو بهم دادی؟  منظورت چی بود؟ 
و او خیلی عصبانی بود که دارم تورش می زنم چون این فیلم صحنه دار است. لابد دار قالی وجود ایشان را که بر پا می کرده اند از فیلم تایتانیک مدد گرفتند که صحنه دار بودنش قابل تامل و تحمل بوده است و الا همه ی هنرمندان منحرف و مزخرف تشریف دارند. 

مشکلات سینمای ایران آخرین حرفها

مشکلات سینمای ایران مانند مشکلات یک مرده شاید جای تنگ  و تاریک قبر، کفن غصبی، نرسیدن بچه های راه دور و خارج از کشور یعنی متولیان واقعی سینمای ایران که احیانانا توی تلویزیونهای 24 ساعته و یا شبکه های من و تو و صدای آمریکا روزگار می گذرانند، نبود قبر حتی از نوع سه طبقه اش به دلیل انبوه مشکلات غیر قابل دفن در بخشهای مختلف فرهنگی، غیر فرهنگی و ضد فرهنگی ملت ایران، به نظر می رسد. 

بعضی از بزرگان ایران زمین کلید حل مشکل سینمای ایران را وجود - آقا حسینی- در فیلمها می دانند. از این روی تلاش شده است شما به همراه بلیط الکترونیکی خود از قطع درختان خود داری نموده و تصویر این - پیر می فروش - در فیلم پارسی را همه جا با خود به سینما ببرید.

1- اگر آخرین حرف الفبای کسی -چ- باشد لابد، شیعه ی 9 امامی یا کمتر است. به نظر مشکل سینمای ایران را ابراهیم حاتمی کیا با همه ی سابقه ی بلند سینمایی، تلویزیونی و غیره اش داشته است که این بار با وجود اشغال بزرگراه ها، کیوسکهای عکس فوری و معابر دیگری که در شهر تهران وجود دارد، فیلمش را با عنوان چ و با ایهامی بین چمران و چگوارا ساخته است. یک جور ته گلوی آدم خشک می شود تا بهتر بتواند چای اش را که توی کافه سفارش داده است نوش جان کند.   

 2- یارانه یک اره است. گرفتن و نگرفتن آن، حکم دست به کلاه مردم زدن است. کسی هم که دست به کلید بازی می کند، باید مراحل بعدی را از هم از زیر همان منبع بیرون بکشد. 

زندگی زیر لحاف ملا، همانا گرمای دائمی هوا و پهن بودن آن است.


3- من از روزگار قدیم عاشق فیلم کلاهی برای -باران- بودم. نخ سوزن از وقتی که به درستی خودش این روزها کلیپ سازی را برای کلیک سازی سرمشق خویشتن نموده است. در راستای همین هم شاید رفت و دوباره در برنامه ی کلاه قرمزی، از چهره و شهرت بسیار و آراستگی به هنر معماری، هم گریست.


4- نمی دانم چرا مخاطب های موسیقی وقتی بین همایون شجریان و پدرش بحث می کنند، آدم باید داستان اسماعیل و ابراهیم را مد نظر قرار داده و به طور مثال از داستان استیو جابز و پدرش غافل بشود. اصلا وقتی دوتا استاد داریم در یک اقلیم می شود هر دو را به جای قاب عکس روی دو طرف یک لیوان چاپ کنیم تا همیشه - استاد- به اندازه کافی داشته باشیم


فیلم هیس دخترها فریاد نمی زنند- پوران درخشنده- شهاب حسینی- طناز طباطبایی

زنهایی که قبل‌ترها بی پناه و مظلوم بودند و الان عصبانی و بی پناه و مظلوم هستند. وکیل مدافع قهرمان که قرار است بخش بزرگی از بیانیه‌های فیلم را بگوید. دنیای زنانه را ترسیم می‌کند، آدامس نعنایی، پاستیل و غیره... شاید هم کلیدی برای بخشهای بعدی فیلم بدهد. 
روایت کلاسیکی که فیلمساز یعنی خانم پوران درخشنده ماموریت دارد تا وقتی مساله ی اجتماعی اش حل نشده است دست از آن بر ندارد. زن، نابهنجاریهای رفتاری در مورد راننده سرویس و رابطه نامشروع. زن به هویت زن بودنش اهل راه حل فیلمساز است. در سکوت انتقام می گیرد. 
اما فیلم یک تلخی بی پایان و صدای بلند کارگردان برای گرفتن انتقام است. انتقامی که تنها راه حل دنیای بی ملاحظه نسبت به زنان است. 
به نظر هنوز خیلی از بیانیه های اجتماعی اهل این هستن که  خلق و خوی بی طرفانه ی هنر را کنار بگذارند. 
قاعدتا جای این نوع فیلمهای تلخ و فرساینده، دنیای سینمای مستند و گزارشاتی است که سازنده لابد به آن دسترسی ندارد. 
حیف از اینکه چنین فیلمهایی مخاطبش انگار چیزی به نام مسئولین است و اصولا جز بیان تلخی، هنری در بیان معنی و تحول آدمها یا جامعه اطراف در آن دیده نمی شود.  نوعی از فیلم که جزو جعبه ابزار تطهیر اجتماعی باید شوکران آن جلوی چشم مخاطبان فیلمساز باشد؟ 
این روزها انگار تمام فیلم ها و فیلمسازها عصبانی باشند ولی به روش خودشان فریاد بزنند! 

فیلم حوض نقاشی- مازیار میری- شهاب حسینی- نگار جواهریان

باز هم مازیار میری و فیلمهایش با یار دیرینه ی خود منوچهر محمدی به عنوان تهیه کننده و البته دیگر عوامل در یک حوض نقاشی 

به نظر فیلم امیدوارانه و رمانتیک و البته زیبا و دیدنی است. 

داستان ادمهای عقب افتاده ی جسمی و تا حدودی ذهنی که قرار است به شهر، شهری که در هلی شات پایانی فیلم، صدای آژیر از گوشه اش بلند است، امید بدهند. 

  


فیلم های مازیار میری همیشه بی سر و صدا و بی تکلف است. حتی وقتی که یک سوپر استار مانند شهاب حسینی دارد نسخه ی ایرانی تام هنکس در فارست گامپ را می سازد. به طرزی آمریکایی وار به فرزندش سفارش می کند بند کفشش را مواظب باشد که زیر پایش نرود. حتی در بخشهای دیگر این موضوع هم حاد و هم دلنشین است: 

مردی که کار نکنه، خودکاره ... که نمی نویسه. 

این ترحیم هم چیز بدیه.

تو بلد نیستی پیتزا درست کنی، بچه ها دوست دارن. 

و در آخرین پلانها، پلان حمام بدون بچه، زمانی که بیننده را می برد صحرای کربلا. 


البته توقع و انتظار بیشتری از مازیار میری می رفت. ولی در مجموع سوژه داغ و قوی ساختن کار بسیار بسیار سختی است. 

بازی شهاب حسینی در این فیلم خیلی خوب بود. اما نگار جواهریان عزیز تکرار و تکرار بود. قاعده بر این است که سخت بودن بازی در مقابل بازیگران قوی در اینجا به وضوح توی چشم می زد. 

به علاوه ذات مساله سخت ظریف است. دو شخصیت که هر دو عقب مانده هستند با کمترین کنتراستی باید خوب از کار دربیاید. چیزی که فیلمسازهای هوشمند با استفاده از کنتراست بین کاراکترها، جذابیت وسیع تری خلق کرده اند. اما در اینجا یکی از بازیگران در سایه ی دیگری و در محاق نشسته است. 

اما بازی کودک فیلم هم کامل و درست و حسابی بود. امیدوارم متنهای بهتری برای این دست فیلمهای با سوژه آنچنانی تهیه شود تا نتیجه ی کار طاقت فرسای فیلم سازی، به ساحل سلامت مطئن تری برسد. به عنوان نمونه به نظر پرداخت بیشتری برای صحنه چرخش کودک برای رفتن به خانه معلمشان لازم بود. و در حالت کلی تضاد رنگی پایین فیلم - نبودن آدم منفی البته به عمد- و حتی این موضوع که آدمهای خوب فیلم - ترک اولی- نیز نمی نمایند از کنتراست لازم برای اکشن دار شدن بیشتر فیلم کاسته بود. 


فیلم برف روی کاجها- پیمان معادی- مهناز افشار- صابر ابر- ویشکا آسایش- حسین پاکدل

فیلم برف روی کاجها- پیمان معادی یکی از سر راست ترین روایتهای زندگی امروز ما را بی هیچ تکلفی نمایش می دهد. انگار باید سالها از این فضاها دید تا بهتر فیلم ساختن را یاد گرفت. بخشهایی از فیلم به ظرافت خاصی که از روحیات پیمان معادی و استاد پر آوازه ترش اصغر فرهادی برآمده است، تبدیل روایت ساده و هموار به نوعی مستند درباره زندگی است که با تمام ظرافت پرداختش، خیلی شکننده است. کاری که از آدمهای با تجربه ی دارای این ژانر مثل فرهادی بر آمده است. 

 

اما این فیلم هم به همان روانی و سادگی موضوع را در لفاف Insert های با امضای فرهادی، گیر می اندازد. بالغ می کند و به مخاطب تحویل می دهد. اینجا دیگر خبری از شوخ طبعی و بازی گیشه ای خانم مهناز افشار هم نمی بینیم. هماهنگی کامل تاشهای رنگ در عین بی رنگی، خبر از ماجرای عمیق و تلخ و به نظر روزمره ای می دهد که کشف و پرداخت جنبه های نادیده به درستی و به اندازه به مخاطب واگذار شده است. اگر هنر فیلمساز نمایش لذت بخش برشی از زندگی و هزارتوهایش باشد. فیلم بدون ادعا و ابزار خاصی این لذت را به مخاطب منتقل نموده است. امیدوارم این فیلم شروع طوفانی لازم برای پیمان معادی در ژانر روایی خودش نیز باشد. 


پ.ن: اصولا بنده با فیلمهایی که به شعور مخاطب احترام می گذارند، به دیده ی احترام نگاه می کنم و برای نویسنده و کارگردانش آرزوی روزهای بهتری در این زمینه دارم. 


عکس برف روی کاجها پیمان معادی

فیلم یک عاشقانه ساده - سامان مقدم- مهناز افشار - مصطفی زمانی



سوژه ی نخ نما و هزار تکرار چه خوبیهایی می تواند داشته باشد؟ 

شاید اولین و سریعترین پاسخ به این سوال ایجاد نگاه متفاوت، برداشت متفاوت و زیبایی دوچندان بیرون کشیدن باشد. 

 

اما این حرفها در عمل فیلمی را دست و پا کرده است که ذاتا یک جور توهین به زندگی روستایی تلقی می شود. کاراکترهایی که اصلا و ابدا نمی توانند در فیلمهای روستایی-rural- درست بنشینند و بازی قابل باور ارائه کنند. یک جور فانتزی غمناک از فیلمهای معاصر درست می کند. باید هیاتی بنشینند و زرشک طلایی هایی طولانی از فیلمهای روز سینمای ایران ردیف کنند تا برای آیندگان این دوره از سینمای ایران مثال آکادمیک و کلاس درسی پیدا کند. 

فرهاد آییش با همایون ارشادی سر میز قهوه خانه روبازی حرف می زنند. به حق متن از نسخه ی آمریکایی ترجمه شده و کمی تحقیق ویکی پدیایی درباره ی زندگی روستایی انجام شده است. برای همین دیالوگها به راحتی قابل ترجمه به زبان اصلی در محاوره های بومی مردمان آمریکاست. 

در جاهای متعدد بازی ضعیف خانم افشار و مصطفی زمانی مشکل جدی متن را دو چندان کرده است. حتی خوشمزه بازیهای کاراکتر قالبی - ارسطو- احمد مهران فر- نیز کمکی به نزول لحظه به لحظه ی فیلم تا انتها ننموده است. 

به نظر مخاطب این جور فیلمها دو دسته اند: افرادی که به خاطر سرما و گرمای زمستان و تابستان، به جای مراکز خرید سینما را انتخاب می کنند. دخترهای نوجوان و پسرهای در حال بلوغی که شیفته ی چهره های برافروخته در سینما هستند و البته به نظر می رسد هر دو گروه دست خالی به خانه ها و زندگی واقعی و یا فانتزی خود باز می گردند و به یاد خواهند داشت که این فیلم هیچ کدام از این دو را برایشان به ارمغان نیاورد. 

فیلم پل چوبی- مهناز افشار- بهرام رادان- مهران مدیری



این روزها هر کسی بخواهد تبلیغ کند و محصول بنجل داخلی بفروشد دوتا راه دارد: عرضه محصول فلان با تیراژ محدود- فیلم فلان چند سال توقیف، رسید. 

این پل چوبی هم از آنهاست. همیشه نمی شود با چهره ها کار خوب در آورد. البته فروش بحث دیگری است. ناله های حمایت از سینما هم چیز دیگری است. فیلم داستان تکراری همان فیلمهای آمریکایی مشابه است با موضوع نخ نما و البته به نظر بومی یک استاد عرفان- رابطه - پروژه و مایه داری که لاجرم واسطه ی شیطان است در زندگی زوج خوشبختی که نمونه اش مهناز افشار به عنوان یک پایه ثابت و بهرام رادان و محمد رضا گلزار به عنوان پایه های متحرک ماجرا. ماجرایی که حوصله را از دماغ آدم در می آورد... 


از این بزرگواران اگر سوال شود، با همه تبلیغات و به به و چه چه های مختلف، نهایتا عجله در اکران را مطرح می کنند که اصلا به درمان روایت یخ زده ی فیلم کمکی نمی کند. بماند که بازی خانم مهناز افشار اصلا تا اینجا که ما رصد کرده ایم در هیچ فیلمی دل نشین نبوده است. 

نیست یک داریوش مهرجویی نامی که یک بار دست این جوان ها را بگیرد و برایشان کاراکتری بسازد که تا پایان عمر بازیگریشان نانش را بخورند؟ 

مثل بهرام رادان که خیلی سخت می تواند از علی سنتوری رها بشود. تکرار علی سنتوری در فیلمهای بعدی به نظر اظهر من الشمس است. مثلا بی پولی که فیلم خوب و با سوژه ی بومی عالی بود، به قول عوام کار کردن با داریوش مهرجویی برای اکثر بازیگرهای فیلمهایش آمد داشت. حیف و دوصد حیف از این فیلم.