360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

بخت کوچکتر مساوی تناسخ خرافه ها

من اعتقاد کاملی به این پیدا کرده‌ام که روزهای هفته به صورت یکی درمیان بد و خوب می‌شود. ولی سعی دارم از صبح که بیدار می‌شوم این قضیه را مثل سوسکی که گوشه‌ی سینک دستشویی مرده است نادیده بگیرم. بیشترش مال این است که جمعه آزادترین روز هفته زود از خواب می‌پرم.   

 بو می‌کشم. پنجره را باز می‌کنم و به دنبال علامت بد بیاری یا بر عکس خوش شانسی همه جا را زیر و رو می‌کنم. تمام ایمیلهای کاری، تلفنها و حتی جر و بحث دو تا همسایه سر پارک کردن ماشین باید توی این طبقه بندی به دقت دیده شوند. هر چقدرهم توی ساحل ایستاده باشم نمی‌شود طوفان را نادیده‌گرفت. حتی اگر فقط قصد قدم زدن کنار ساحل را داشته باشید توی منظره‌ی ذهنی‌تان چیزی که از بچگی خیلی سعی کرده‌ایم همه چیز را توی چنین باغ وحشی جا بدهیم، یک چیزی یقه‌تان را می‌گیرد. یک جور رنگ تند وسط یک نقاشی که می‌تواند لکه‌ای تیره و یا برعکسش تاش رنگی شادی باشد. همان طوری که یک گل خودنما با آن قیمت عجیب و غریبش توی باغچه‌ی پدر برای آدم ادا اطوار در می‌آورد ناز می‌کند  و یا بر عکس قهر کرده و اصلا نمی‌شود کنار باغچه هم قدم زد.  روز خیلی حساب و کتاب خاصی ندارد ولی شبها کاملا  به این جور چیزها و این که امروز با همه‌ی بدی‌اش فردایی بهتر دارد مثل یک کلیشه‌ی دیواری همانجا آویزان است. یک جور پوست کلفتی  به آدم می‌دهد که می‌شود باهاش خوابید. یا برعکس مواظب خوشی‌های روز گذشته بود که فردا از جایی گندش نشت نکند. می‌روم توی فیس بوک دوستان مجازی‌ام آنجا هستند. تنظیمات مرورگرم را طوری انجام می‌دهم که هیچ عکسی دیده نشود. اینطوری انگار برای اولین بار می‌خواهم این عادت قدیمی را ترک کنم. یک عده را فقط از روی اسم می‌شناسم و دیگران فقط عکسشان به نظرم آشنا می‌رسد. خیلی سرخوشانه هیچ چیزی جز جهان کلمات که تازه اصلا ذهنی هم نیستند آنجا دارد شکل می‌گیرد. انگار با دوستانت نشسته‌ای و همه توی مهی سفید دارند با هم حرف می‌زنند. یکی یک چیزی می‌گوید و بقیه‌پی‌اش را می‌گیرند و عده‌ی زیادی هم که اصلادیده نمی‌شوند وصدایی ازشان نیست فقط سر تکان می‌دهند. 

از اینکه به آدمها توصیه می‌کنم بروند کتابخانه دارم پشیمان می‌شوم کتابخانه ذاتا جایی است که رطوبت کتابدار را می‌کشد. طوری می‌شود که اصلا در طول سال باید جایزه‌ی جهانی ویژه‌‌ی کتابدار‌های خوش اخلاق و مودب تهیه کرد. می‌روی تو انگار وارد حمام زنانه شده‌ای. می‌گوید چی می‌خواهی؟ - میشه از سیستم برای جستجو استفاده کنم؟ - شما بگو چی می‌خوای؟ - خوب این رو گذاشتید برای استفاده – امروز روز خانومهاست – کاش یه کاغذی چیزی روی در می‌زدید – زدیم  - واقعا ندیدم. ولی اینقدر هم مهم نبود که همکارتان اینطوری برخود کرد. – خوش تیپی نگات کرده! 

فلانی شما مفید ترین عضو اتحادیه شناخته شدید لطفا برای قدردانی از شما دعوت می‌شود فلان روز تشریف بیاورید


کاهش وزن تا پایان فروردین به سعی اسطرلابات

1- بعضی اوقات با غول تجربه کشتی می گیریم و زمین گیر می شویم. غول تجربه می گوید این ادا و اصولهای غیر ممکن را بهتر است با جهش های هورمونی و نیمه  شبی، در جهت تصمیمهای بنیادی، قاطی نکنیم. برای نوشتن هم اینطوری ام. نمی‌توانم دست از مطالب قدیمی بردارم.    برایم جراحی یا یک همچین چیزی نیست. ولی انرژی خوبی دارد. برای خودم، روشنایی است. خودم دارم می‌فهمم چه مرگم بوده و چه مرگم خواهد بود. نوشته‌های قدیمی شما را از آینده خبردار می‌کنند. اینکه هر چه بیشتر دوست داشتنی شوم برایم بهتر است ولی هزینه‌های احمقانه‌ی خودش را هم دارد. به روی آدمها نیاورید که مرضشان حاد است ولی اشکالی ندارد گاهی از انفعال درشان بیاوریم.  

هیچ دلیلی برای هر روز منتشر کردن وجود ندارد. از طرفی سوژه‌های آدم را پروار می‌کند. آدم را بی واسطه درگیر بازدید کننده و رنک می‌کند. اگر هم این وسواس به کنار برود، موضوع اینکه کسی هست که هر روز حالات آدم را رصد می‌کند خیلی توی چهارچوب آدمیزاد جا نمی‌شود. مزه‌ی دهنم عوض شده. لابد دارم سرما می‌خورم.  اما گاهی هم حساب می کنم، همت روزانه و نوشتن یک جور ثبت کردن یا به قول جامعه شناسها - اتنوگرافی- اجتماعی است. شاید اگر بی دقتی تعمدی و غیر مطلوب آدمهای با ذهن منظم را به عنوان تنها چکشی که میخ تصویر - نوشته های دنیای ما را می کوبد، در نظر نگیریم. نوشتن روزانه، لازم و ناگزیر است. 


2- کاش قطره‌ی آبی بودم از هیچ سنگی  نمی‌ترسیدم. همه جا روان بودم. اگر روزی با قطره‌های قهوه‌ای یا زرد فاضلاب قاطی می‌شدم امیدوارم بودم وقتی دارم پایین‌تر سقوط می‌کنم. یک لحظه فقط یک لحظه از تمامشان جدا شوم و فکر کنم کی هستم. یک لحظه رخوت این سقوط مرا امیدوار می‌کرد به روزی که دوباره بخار شوم و تو دل میلیاردها قطره‌ی منتظر فرود ابری شویم که هیچ کسی به کسی حسودی‌اش نمی‌شود. هیچ کسی برای بودن یا نبودن کسی نگران نیست. بودن هیچ نبودنی ندارد. همیشه هستیم مثل نقشه‌ی جغرافیایی که بعد از ملیونها سال ممکن است گوشه‌اش کمی بسابد. یا قاره‌ای دلتنگ بشود و بخواهد از جفت جدا شده‌اش خبر بگیرد و برگردد. 


3- گاهی وقتها متعامدانه حرف توی حرف می‌آورم و یا حرف اصلی را اینقدر لفتش می‌دهم تا طرفم فکر کند این بابا این کاره نیست و پرت است و حساب کتابش افتضاح است. اینطوری  کلی از شر موجودات روشن‌فکر بورژوا زیست یا متمایل به تقلید از هر دوتای اینها را دست به سر می‌کنم. باید اینطور باشد. باید یاد بگیرند آدمها را مثل سبزیهای فریزری که سال دوازده ماه ممکن است کسی ازشان سراغ نگیرد برچسب نزنند و اگر اینطوری هستند بگذارند برای خودشان یک راهی را هر چند اشتباه بروند. بروند و  در بهشت خودشان میز و صندلیهایی که اشغال کرده‌اند، داشته باشند. شاید تا آخر عمر هیچ جور صندلی‌ای اشغال نکردم. حتی رفتم سراغ چیزهای بهتری غیر از اشغالهای  اجتماعی. 

آینده ی تعطیلات نوروزی

ته مانده‌ی روزهای عید کمی سراشیب و پر التهاب است. تعطیلات تمام می‌شود و باید برگردید سرکار. توی جاده کلی آدم معطل شده‌اند، ریزش کوه و برف و بورانی که توی عکسهای خبرگذاری هست. آبعلی بند آمده است. یکی از بستگان نزدیک مثلا خاله جان، هنوز هم مثل اینکه بچه‌ی مامانم باشد می‌آید خانه‌ی ما و تعطیلات را با چند روز ماندن در خانه‌ی ما به پایان می‌برد.    

 طرف مربوطه هم از قبل سال تحویل رفته‌است مسافرت و یکی دو روز بعد از تعطیلات برمی‌گردد.  یعنی دیدارها می‌ماند به قیامت سال 94. مثل خودم جو گیر است و بعد از اینکه شور و هیجان و انرژی اش  را داد به سمتی، تازه معمولی مثل آدمهای حساب‌گر و دو دوتا چهارتای عادی، محتاط می‌شود. عجیب نیست چون  از لحاظ روز و ماه فقط دو روز فرق داریم.

یکی از دوستان هم شبی از شبهای سال تحویل، تمام احشاء زندگی‌اش را وسط یکی از پارکهای بی‌خود که حتی یک نیمکت چوبی ندارد، می‌ریزد بیرون و اینقدر از خبرهای منفی و نا امید کننده می‌گوید که آدم شک می‌کند پس ما تا به حال توی ماهواره چه چیزی می‌دیدیم و خبر از هیچ کدام از این حرفها نداشتیم. شاید زنی که آن وقت شب تنها داشت بچه‌اش را تاب می‌داد از بوی گند اینطور حرفها و خبرهایی، می‌زند و می رود و از ما دور می‌شود. خدا را شکر که راحت چند ماهی است از ماهواره خبری ندارم و تماشا نکرده‌ام. آن روز می‌گذرد و  فردایش زنگ می‌زند و اعتراف می‌کند که باید حرفهای مثبت بزند. می‌خواهد جبران کند ولی حس و حالش نیست. خاله‌ی دیگری با همسر و یکی از بچه‌ها می‌آیند مهمانی. باز هم گلایه از اینکه امسال هیچ لباس درست و حسابی نخریدیم و فقط به خانه‌مان رسیدیم. آخیش که بالاخره به یک جایی‌شان رسیدند. خبر آزاده نامداری و فرزاد حسنی هم از این طرف و آن طرف شنیده می‌شود. یکی از مجله‌های آیش قدیمی مال همانها که روزی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کرده بود، را از توی آرشیو خانه‌ی پدری پیدا می‌کنم. داستان پطرس پسری کوچک را از نفیسه مرشدزاده، سردبیر قبلی همشهری داستان، منتشر کرده که آن موقع طفلی 13 ساله بوده است. هیچ وقت حس و حال عکس بازی نداشته‌ام. گفتن ندارد چون اینجا هم عکسها  یا نامربوط هستند و یا اصلا عکسی نمی‌بینید. برای همین سعی نمی‌کنم عکس را برای خانم مرشد زاده ایمیل کنم. شاید باورتان نشود که لوگوی این بلاگ را هم با اینکه خیلی قبل‌تر از این توی بلاگ بوده است هنوز دلم نکشیده تصحیح نهایی کنم و  در جای مناسبش بار گذاری کنم. معاشرت با خانواده خیلی از گیر و گورهای آدم را برطرف می‌کند. هوای اینجا فوق العاده خوب شده است.  سه تا از بچه‌ها به صورت جداگانه زنگ زده‌اند که چطور برمی‌گردی تهران. دلزده‌ام از تهران خشن. تا دو روز پیش اگر کسی این حرف را می‌زد من فقط نگاهش می‌کردم. راستش درد داشتنم اصلا تهران وشهرستان ندارد. برای همین هم هیچ حسی نداشتم. چند سال است که تنها معاشرتم با دنیای شهرمان همین است که رفته‌ام سیگار خریده‌ام یا به ضرب و زور خواهرها رفته‌‌ام کافه‌ای تا یکی دو ساعت بچه‌ها و در حقیقت دوستان آنها را ببینم. تهران ولی روز ساکت ندارد. حتی اگر جایم را عوض کنم هم همین است. خیلی جاهای مختلف زندگی کرده‌ام. هیچ جای ساکت و دنجی با آدمهای بی آزار و خوش اخلاق  که به درآمد ما هم بخورد هنوز پیدایم نشده است. فقط یک عصر خوب و زیبا توی درکه و خانه‌ی یکی از دوستهای خوبم، حسابی یادم هست که انگار توی بهشت چرت زده بودم. دوست داشتم به کسی زنگ بزنم و بگویم که باورت نمی‌شود توی تهران یک عصر را بدون هیچ سر و صدایی بتوانی بخوابی. مثل یک رویای غیر قابل قبول و خنده‌دار، به نظر می‌رسد. بعضی وقتها به چپهای ساختارگرا غبطه می‌خورم. اینطور آدمها چیزی برای جلورفتن، دور هم جمع شدن، شاد شدن، غبطه خوردن به روزها و دورهمی‌هایشان دارند. اما من فقط دارم در می‌روم. آدم که منفعل می‌شود و روی ویلچر می‌نیشند، نه به معنی فیزیکی و واقعی آن، باید بنشیند و مسعود فروتن با صدای گی لایکش، برایش خاطره و نوستالژی تعریف کند. یکی دیگر از بچه‌ها هست که سن و سالش کمتر است ولی به شدت شیفته‌ی فلسفه و آن هم از نوع چپ اصیل آن است. اولین ایرادی که عید دارد این است که تحول آن هم در عرض یک ساعت از قبل سال تحویل تا بعدش را خنده‌دار می‌داند. شاکی است مثل ده سال قبل خودم توی خیابان تند راه می‌رود. به زور با دیگران معاشرت می‌کند. همش سیگار و چای و کتاب. اصولا با اینکه دخترهای زیادی به نظر می‌رسد دوستش داشته باشند یا لااقل خیلی بهش احترام بگذارند، به نظر نمی‌رسد با کسی باشد. خواننده‌های تلویزیون هم که حالا از بهار فاطمی بخش بهاری‌اش افتاده دستشان، طوری می‌خوانند که انگار روی یک سرازیری داغ در حال سر خوردن به پایین هستند. این پسرک نویسنده‌ی کویری  هم کلی از جماعت نویسنده و مترجم و اعوان انصار این قشر شاکی است و به نظرش کاش کتاب چاپ نمی‌کرد. نمی‌دانم کسانی که اینطوری کاش می‌گویند یک طور عاشقانه‌ای به بخش تلخ  ماجرای عشقی رسیده‌اند؟ مثل اینکه: کاش تو را ندیده بودم. یا کاش من بمیرم و تو را دیگر نبینم. شناخت دقیقی درباره‌‌اش ندارم ولی به ظاهر اینقدر توی یک جلسه‌ی ادبی سر به سرش گذاشتم که از فیس بوک آنفرندم کرد.:) ولی به هر صورت آدمها به طور جبری همانی هستند که شما می‌بینید. یکی نویسنده است و کتاب چاپ می‌کند و ناشرش گوشه‌ی ویترینش را با شیشه شور که می‌شوید، به به می‌گوید. خوب دیگر دولا دولا نمی‌شود وسط صحنه بود و نشکست. همه‌ی آنهایی که میدان‌دار هستند پیه‌ی شکستن را به تنشان مالیده‌اند و مثل دلار فروشهای سر فردوسی، استرسش را کشیده‌اند. دلار بالا و پایین می‌رود. کتاب چاپ کردن و فروختن و نویسنده بودن، در انظار عمومی هم همین‌طوری استرس‌های خودش را دارد. استرست رو نبینم پسر کویری.

 

هتل عفاف: مهره های شطرنج برای نوشتن مناسب نیست

1- توی شطرنج هیچ مهره‌ی لاتی نداریم. همه‌شان دارند هوشمندانه زحمت می‌کشند. حتی گاهی نتیجه‌ی سالها زحمتشان را کنار می‌گذارند تا راهی باز شود و بر حریف غلبه کنند. هر حریفی یک شاه دارد. شاهی که اسمش شخصیت اوست. شخصیت مثل شاه فقط می‌تواند از خانه‌های نزدیکش با جهان بینی خودش مواظبت کند ولی اصلا محال ممکن است که خود مرکز بینی دنیا را کنار بگذارد و بفهمد واقعا چه خبر است.    

  فیلها مثل تحصیلات آدم، مسیر مشخصی دارند. یعنی همیشه مطمئنی که از راه مهارتی که کسب کرده‌ای می‌توانی یک کارهایی بکنی کارهای خوب و کارهای بد. هر کدام نباشد یک طرف ماجرا لنگ است. به هر صورت همه سعی دارند برای خودشان قلعه‌ای بخرند و به غیر از پز دادن راسته‌ای را مال خود کنند که نفسشان بتواند آن تو راحت لم بدهد و استراحت کند.  توی شطرنج، پاک بازی فقط در راستای کلیت زندگی معنی دارد. 

2- دیده اید بخش عقده ای و ناکام روح یکسری از آدمها اینقدر بزرگ است که حتی دوستانی که از طریق اینها پیدا کرده اید هم جذب چنین آدم ربایی از شرارت می شوند؟ 

راحت ترین راهی که این طور غده های بزرگی پیش پای دیگران می گذارند، هر چقدر هم که باهوش باشند، استفاده های ابزاری است. تصور می کنم پیرمردی را که باید برای هر 10 قدم احترامی که برایش قایل می شوند پول خرج کند. این ظلم بزرگ پروردگار در حق ایشان است.

3- آقای نویسنده همیشه دنبال فضای خاکستری است. اینقدر شهود بازی در می‌آورد که حتی برای روز هم ممکن است حالت بینابینی متصور شود و از این موضوع لذت ببرد. نویسندگی مثل هر کاری دیگری جوانی‌اش و تجربه‌هایش خوب است  و عدل همان موقع که پیر لژ نشین شدی دخترکی 18 ساله ممکن است تو را بی لباس از خانه بیرون کند.  دهسال سابقه کار دارم یعنی این آدم تمام است. یعنی درست نفهمیده داستان نوشتن چه نسبتی با آجر چیدن دارد. بعدش که نمی‌شود آجر چینی را فراموش کرد و گفت که مثلا این بابا سر پیری سعی می‌کند چادر بزند و بیشتر از سرمای غریب نیمه شب لذت ببرد تا توی خانه‌ای که بنا کرده را رنگ یا کاغذ دیواری کند. حتی جسورانه‌تر جای راه پله را عوض کند. زیر زمینی حفر کند تا اتفاق بامزه‌تری را برایتان بگوید. 

4- مهران گفت: این آمریکایی‌ها اصلا همین یه دونه پرچم از کل تاریخشون دارن ببین هرجایی فرو می‌کننش، ما چی ؟ 

صداقت نویسنده بهترین گوهری است که دارد. صداقت مثل چراغی که است که برای غواصی در عمق روح آدمها به کار می‌برد. ولی دنیای اطرافش یعنی مدیر برنامه‌ها و اسپانسرها و حتی خانواده‌اش او را متهم به بی دست و پایی و خیال بافی می‌کنند. خیال بافی که نمی‌تواند مثل قصه‌هایش دروغ ساده‌ای سرهم کند تا زندگی‌اش پیشرفت کند. 

حفظ فاصله در رفتار حرفه‌ای مثل دونده‌ای که نمی‌خواهد خودش را خسته کند ولی مقامی لازم مثلا دومی برای خودش در نظر گرفته تا هم جایزه‌ی خوبی بگیرد و هم کمتر توی دید منتقدین باشد. منتقدین اینجا سبکشان کامی کازه است. جایی نیست که روزنامه‌نگاری به درش لگد بکوبد. برای همین همین گوشه و کنارها می‌پلکند و جنس نوشته‌های دست چندمشان را به افراد بنداز می‌کنند. 

راز  گفته شده پس گرفته نمی‌شود. 



5- گفته بود گربه دله عابد شده و دیگر سراغ آشپزخانه نمی‌رود. ظهر از مدرسه آمدم و واقعا گرسنه بودم حتی تشنه هم می‌توانستم باشم. مادر داشت توی آشپرخانه آشپزی می‌کرد. هر حرکتی که می‌کرد یک بخاری از روی تابه یا قابلمه می‌رفت هوا.  دوست داشتم مثل بچگی‌ها بروم دستهام را بچسبانم به شکمش و برایش خوابم را تعریف کنم. یکبار هم با بخار برنج سوختم. چون اصلا توی این مواقع حواسم به چیزی جز مادر نبود. شاید با هر حرکت ناجوری که می‌کردم یک سال از عمرم را از دست می‌دادم. شاید مجبورم می‌کردند بروم یک کلاس پایین‌تر بنشینم. شاید هم بیشتر. اصلا دیگر اجازه ندهند بیشتر درس بخوانم. یاد تقی افتادم. گفتم لابد بعدش هم موهایم زرد می‌شود. توی خانه فقط مادر موهایش روشن است. 


6- مثل زنی که سالها توی سینما بازیگر بوده است. اصلا نمی‌توانست بازیگری را ترک کند. حتما می‌گفتند معتاد شده یا مشکل اخلاقی حسابی پیدا کرده و انداخته‌اندش بیرون. بعضی کارها اصلا بازخرید ندارد. دانشگاهِ بدون مدرک است. خیلی طول کشید که آن روز صبح که تصمیمم را گرفتم برای اولین بار صبح زود بدون هیچ اجباری از لوکیشن و صحنه و کارگردان بیدار شدم باد داشت پس کله‌ی درختها را آرام تکان می‌داد و بیدارشان می‌کرد. بازی این نور از لای پرده افتاده بود روی دیوار. کمی چشمم گرم شدو خوابیدم. خیلی نشد که بیدار شدم و به نظرم رسید همان جای دیوار لک شده است. 


7- داستان شمشیر بازی که اصلا نمی‌تواند از این ورزش سوسولی برای دفاع از شرافتش استفاده کند. منفعت باز مهربانی که می‌خواهد اتفاقهای درخشان‌تری برایش بیفتد. این شطرنج باز را گاهی از نزدیک می دیدم. سر پایین قدم میزد. ساکش روی دوشش بود و همیشه در حال نقشه کشیدن بود. شاید در زندگی اش از من جلوتر بود ولی مطمئن هستم از خودش همیشه عقب تر به نظر می رسید. 

دستت جون نداره؟ سیگارو رسوندی به فیلتر بابا محکم تر خاموش کن همه ی خونه بو گرفت. 

پیرزنهای در جوانی خوشگل که هنوز هم مردها را رام خود می‌خواهند.

سخت است از آن روزهایی است که بیرون رفتن هم هجوم تنهایی را عوض نمی‌کند. 

8- سالهای 1950 آمریکا را که می‌بینم بیشتر به یاد فضای هنری خودمان می‌افتم. طوری که با خودم می‌گویم بشر است دیگر این نشئگی از رابطه‌های پنهانی این خیانت ها همه ی حرفها راجع به Eve در همین دوره و زمانه هم جریان نا هوشمند خود را طی می‌کند. این یعنی نداشتن ابر متنی که روشن فکرها و هنرمندهای ما بتوانند جبر تاریخ را کنار بزنند و بروند جلوتر. 

خیلی عجیب است که کسی را از لحاظ فقط چهره دوست دارید و هر المان زیبایی در او را در تمام زنها مشاهده می‌کنید.

all about Eve!  را دیدم.  زیبا و با متنی درخشان. 



به نظرم این جذابیت از تسلط تمام و کمال ادبیات بر سینمای آن روز ناشی شده است. تقلیل فضا و شخصیت ها به فضای رمان. 

دیالوگهایی که بی شک از تئاتر آمده اند و متناسب با قصه هستند. شاید  ما درباره ی حسادت زنانه - به همین لوسی - قصه شنیده و فیلم دیده باشیم ولی این یکی هنرمندی نویسنده در پرداختن داستان به شکلی گسترده تر را نشان میدهد. تکوینی از حسادت زنانه که در ابتدا رخ می نماید به موضعی گسترده تر به نام مکر و حیله که تا دقایق پایانی فیلم همراه ماست. 


9- می‌دانید چرا دروغ در این جا که ما زیست می‌کنیم در این مرز پر گهر حکم فرما شده است؟ 

به دلیل اینکه مثل آمریکای سابق – به جهت نزدیکی و ملموس بودن در مقایسه با اروپای اشرافی -  قوانین سیاه و سفید وجود ندارد. ولی تمام مکانیزمهای مرز پر گهر، از بین بردن کرامت انسانی حاکم است. لازم است بگویم از دروغ اینقدر گفته‌ایم که این اکثریت ماجرا نیست.


10 -یک تحصیل کرده‌ی درست و حسابی می‌تواند جنازه‌اش زیر بدنه‌ی شوالیه‌ی تندروی مستی با رنگ سفید یا مشکی پیدا بشود. اسم خودرو مهم نیست. 


11- آقازاده‌‌ای که از دیر زمانی پیش تا به حال حسابی بزرگ شده است توی صحرای مرکزی ایران اولین هتل عفاف را به طور رسمی و برای مصرف داخلی افتتاح کند


12- آقای مدیر که این بار برای آخرین بار آسمان ایران را می‌بیند. همان جا تصمیم بگیرد طرح رنگی ایرانسل را برای رنگین پوستهای طبقه متوسط در سراسر کشور راه اندازی کنند. جایزه‌ی زوج اول هم قطعا یک کادیلاک آسمانی دو نفره به قصد دوبی خواهد بود. تا این بیچاره‌ها هم یک بار که شده آسمان تنگ ایران را فراموش کرده، هوای منطقه‌ی آزاد استنشاق کنند



رنج موج - یک نوروز با آدلف و پدر جان

1-     من با پدرم خیلی فرق داریم. من هیچ وقت ازش فحش نشنیده‌ام. منظور فحش بد است. خودم ولی این بار در سن 34 سالگی یک همچنین کاری کردم. یعنی در جواب یکی از آدمهای مهربان تلویزیونی که دیگر دست از سر آدم بر نمی‌دارند، گفتم دیوث. این فحش به نظرم از راه تلویزیون رفته است و به مقصد رسیده است.   ادامه مطلب ...