360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

روح حاکم در جلسات ادبی: هایکوهای یک پرستار پشت جبهه

گاهی وقتها از خودم سوال می‌کنم چرا می‌نویسم. بهتر است مثل بچه‌ی آدم ننوشت  و زندگی خود را انجام داد. به قول این شاعرهای محفلی و جوهری، دیگر مرتکب شعر نخواهم شد. یا مرتکب شعر شدم، لطفا به دادم برسید. انگار بچه‌ای در گوشه ای از ایران هشتاد میلیونی سالاد پیش از غذای مهمان را جیشی کرده است. بماند. فعلا فعلا ها تا از سرم نیفتاده وضعیتم همینطوری است.  

اینکه ژانر نوشته‌هایی معلوم است یک حرف است که ناشرها، کاسبها و دیگر اقشار اقتصاد هنر دوست فرآهم آورده اند. بکت را نگاه کنید. ساموئل بکت در تقریبا تمام آثارش ژانر خاصی ندارد. هنری میلر  را ترا به خدا بخوانید. هنری میلر انگار گزارش با وبلاگ با داستان را ترکیب کرده است. به یک طرفش هم نبود که جایزه‌ی گلشیری بگیرد و یا نگیرد به خاطر اینکه یک زن منتقد تپل مپل مافیوزی برایش بزند که : همه ی کاراکتراش خودشه. همش، هم شخصیت داستان مکس و هم داستان شیطان  در بهشت  میلر همینطوریه. بزرگان میگن آدم همیشه یه رمان میتونه بنویسه در طول عمرش. و از این حرفا. 

منتقد ادبی وقتی از وزن و هیکل افتاد دیگر به  درد خانم بازی و دیگر کارها نمی‌خورد تا بتواند موضع قدیمی‌اش را حفظ کند. برادر خوب، خواهر اندیشمند، روح حاکم و اقتضائات لازم را بچسب. اگر نمی‌دانید روح حاکم یعنی چی، بند بعد را بخوانید.

 

اخیرا یک سایت ادبی دیدم که آنلاین کتاب می‌فروشد، مثل همه جلسه‌ی ادبی برگزار می‌کند، عکس می‌گیرد.دخترهای نوآموز جلسه‌های ادبی را به عنوان خبرنگار افتخاری دعوت به نوشتن گزارش جلسات ادبی می‌کند و حیف که دخترک بیچاره اجازه ندارد اسمایلی‌های دلخواهش همانطور که در چت تلگرام به کار می‌برد اینجا به کار برد. ولی یکی از خنده‌دارترین بخشهای سایتشان جستجوی پیشرفته‌ی سایت بود. یکی از امکانات و گزینه‌هایی که می‌توانید انتخاب کنید : روح حاکم بود. روح حاکم را که باز می‌کنید انواع مختلفی از طنز، اعتقادی، ترسناک، انتقادی و ماجراجویی در آن توی چشم می‌خورد. به روح حاکم که ما از این جستجوی پیشرفته استفاده نکردیم. این یعنی ادبیات صنعتی که نمی دانم از کجا وصله اش به مهندس ها چسبیده است. 

داشتم از توی تیوال مصاحبه‌ی فاطمه معمتمد آریا درباره‌ی تئاتر را گوش می‌کردم. به صراحت می‌گفت اصلا توی تئاتر داشتن چهره‌ی شاخص معنی ندارد. یا مثلا این خیلی بی هویتی است که دانشجویی با آشنا بازی توی سالن تئاتر ایرانشهر کار اجرا کند. ادمهای بازنشسته، همیشه از جان گذشته هم هستند. دیگر منفعت آنچنانی ندارند تا چیزی را مخفی کنند و راحت حرف می‌زنند. امیدوارم مجله‌‌ی بخارا به کوشش علی دهباشی هم پیر مردهایش را جمع کند و یک شب فاطی جون راه بیاندازد و تویش همش حرفهای انتقادی را به صورت دولپی بزنند. یک جور کوکتل پارتی ادبی هنری از این ناحیه تا هم مرور خاطرات بشود و هم یاد بگیریم برای روح حاکم انتقادی هم یک شبی را برقرار کنیم. 

یکی از خانمهای وزین و سرشناس ادبی، تئاتری، خوشنویسی، پیله ریسی اخیرا شنیده ام بلاگش را برده و منتشر کرده است. ای بابا. اگر بلاگت خواننده داشت خوب همانجا می خواند. می ترسم یک روزی بدهد اینها را به یک ناشری برایش به صورت هایکو های رشته رشته آویزان، اول فرهنگسرای نیاوران آویزان کنند تا چشم ملت را کور کند بلکه مردم کمی بیشتر اهل مطالعه شوند. تصور کنید یک روز خوب را برای گردش رفته اید فرهنسگرای نیاوران و با هایکوهای خانم نویسنده، چی چی چی  و غیره. که از تمام سقف فرهنگسرا آویزان است مواجه می شوید. ولی جدای از شوخی علی دهباشی مرد یک تنه کار کردن و سخت جنبیدن است. یک تنه مجله ی به آن بزرگی را خودش به تنهایی دارد می گرداند، دست مریزاد. هنوز هم خواننده و بازدید کننده دارد. آدم این هایکوها ببیند قطعا یا سهوا یاد پرستارهای جدی پشت جبهه می افتد که دارند به زخمی های فرهنگ و هنر و دیگر جوارح و اعضا کمک می کنند.


یکی از بلاگر ها نوشته است : ویتگنشتاین: «خودت را بهتر کن! این، تنها کاری است که برای بهتر کردنِ جهان، از دست تو برمی‌آید.» 

بعد هم اشاره فرموده اند که نوشتن این جمله هم یعنی خلاف این حرف رفتار کردن. یکی نیست بگوید ویتگنشتاین اگر این حرف و استدلال را قبول داشت اصلا چنین حرفی را حتی توی بلاگش هم نمی نوشت. 

اصلا این حرفها را ولش. کمی درباره ی نیروها ی احساسی موثر در لذت ادبی در بحث کاتارسیس و تعبیر ارسطو و بعد برتولت برشت از این مقوله، ملاحظه بفرمایید. این دیونوسوس یا همان دوباره متولد شده بازی خطرناکی با انگور کرده و از نتایج آن حسابی به حیرت افتاده است. 


دایره المعارف آدمیزادی

وان- یکبار برای همیشه همانطوری که باید زندگی لازم است. ما طوری تربیت شده‌ایم که همیشه ملاحظه‌های سنتی آدمها را همراه خودمان داشته‌ایم. ولی نوشتن یا اصلا، زندگی کردن نیاز به گفتمان پیچیده‌تر و عمیق‌تری دارد. دچار فرسایش احساسی شده‌ام. اگر توی ده سالگی وسط حرفی که پدر  می‌زد نمی‌پریدم. اگر وقتی داشت می‌گفت یک کارمند چقدر در می‌آورد؟ اگر از جمع سوال نکرده بود پسرم نوشابه نمی‌خورد؟     و من هم یکهو وسط حرف آدم بزرگها پیدایم نشده بود که نه پدر جان من نوشابه نمی‌خورم. همه چیز روالش عوض می‌شد. شاید عوض می‌شد. اصلا مهم نیست عوض می‌شد یا نه. حالا آدمی ریزه خوار شده‌ام که به طور مستقل میلی به هیچ نوع تفریح سطح بالایی ندارم. خوردن کاری برای فرا فکنی است. مثل فیلم دیدن. دیدن سریالهای دانلودی که دسته دسته از هاردهای این و آن می‌رسد. مثل چند سال پیش که همه چیز روی دی وی دی بود. الان با پیشرفت تکنولوژی و البته بدون اینترنت توی ایران می‌شود هر نوع فرهنگ قوی‌تری را ملاحظه کرد. ما ترکیب این خرده ریزهای زیادی  جاگیر هستیم برای همین حیف از زمانی که داریم از دست می‌دهیم و لذتهای واقعی دنیا را نمی چشیم. فوق  فوقش یک جور خلا عاطفی، هویت خواهی متفاوت به شکل مدل عالم در حال انبساط حال ما را خوب می‌کند. مدل کیک کشمشی دنیا می‌گوید. دانه‌های رسیده و چروکیده‌ی کشمکی توی نسل ما دارند  توی این خمیر بزرگ منبسط می‌شوند. هر کدام  به طرفی می‌روند. همه از هم دور می‌شوند. هیچ دوتا کشمشی کنار هم قرار نمی‌گیرند. اینقدر منبسط می‌شوند تا کیک مورد نظر آماده شود. 

تو- روزهایی سخت را پشت سر گذاشته‌ام. برای همین اهل فرافکنی و فراموش کردنم. قصه‌ها، خیلی‌هایش زود دلم را می‌ زند. سعی می‌کنم دور بریزم. از میزم کنده می‌شوم. هزار بهانه می‌کنم تا بزنم بیرون. هر روز و هر کجا از محل کار  به خانه فرار می‌کنم. توی خانه اینقدر با اینترنت و یادداشت روزنامه‌نگارانه و فیلم و سریال مشغول می‌شوم تا فرار کامل. بعد دیر وقت می‌شود. زمانی که منطقی باید بخوابم تا فردا صبح با نیرویی شگفت انگیز به این فرار هیجان انگیز از خانه ادامه دهم. سایه‌ی نبودن و نشدن همه جا دنبالم می‌کند. درس خواندن که روزی ستاره‌ی بزرگ و عجیب و غریب آسمان زندگی‌مان بود یک غبطه‌ شبیه بازیهای دوره‌ی کودکی شده است. یک طوری هر بخشی از زندگی تمایل به تکرارشیرینی دارد. کودکی چیزی است که پدر و مادرهای در حال فرار از هم را به سمت هم می کشاند. برای همین هم بچگی بچه‌هاشان را بیشتر از همه دوست دارند. دوست دارند تا آنجا که ممکن است به آنها غذا بدهند، تر و خشکشان کنند ولی هیچ  وقت به خواسته‌های یک هیولای بزرگتر از سن ازدواجشان که به ظاهر خیلی دانا‌تر از هر زمانی از زندگی‌شان است، جواب پس ندهند. همین اتفاق در سطح جامعه دارد می‌افتد. بزرگترها ترجیح می‌دهند باز هم با نوستالژی جوانهای الان یا همان بچه‌های سابق را سرگرم، سیر  و تر و خشک کنند. رفتن سراغ سطح بالاتری از نیازهای ا جتماعی آدمها اصولا کشنده، خسته کننده و ناممکن است. بچه‌ها را بهتر می‌شود کنترل کرد. 

تری- بعضی وقتها ازهم سن و سالهام می‌پرسم هنوز زنده‌ای؟ نه اینکه واقعا همچین توهینی بهشان  بکنم. ولی عملا عده‌ی زیادی را مرده‌های کاملی می‌بینم که روح هنر درشان وجود ندارد و به همین سادگی و با اینکه شاید بارها به سنگ خورده‌اند مطمئن می‌گویند هنر وجود ندارد. هنر قابل ترحم  است. یک جور اعتیاد افیونی برای هم سن و سالهای ماست وقتی از یک باور دارند به باور و سر و شکل جدیدی کوچ می‌کنند.

فور- آدمیزاد دایره المعارف مزخرفات و تفریحات است. همه‌اش از آب و سرگرمی‌ تشکیل شده است. آینده‌ای که خودش را با آن سرگرم می‌کند. این آینده اینقدر توی آن آب خیس خورده است که تمام هویتش را بی تفکیک توی خودش  دارد. آینده‌ای که از روز اول شق و رد و ترد و شکننده به نظر می‌رسید، روزی از میان‌سالی، نرم و منعطف، می‌تواند مثل ماه کامل توی آسمان، که هر کسی ممکن است یکهو ببیند، جلوی چشم آدم بیاید. تب‌دار و افسونگر. چیزی قدیمی از وجود آدم که هیچ وقت در طول سالیان عوض نمی‌شود. تنها چیزی که درباره‌ی آینده‌ی این سوسکهای کوچولو و از بین نرفتنی واقعیت دارد، همان  مزخرفات و تفریحاتی است که ممکن است همان شب مهتابی، بدون  هیچ تعارف و اختیاری وسط آسمان بر شما حلول کند. لعنتی آسمان تهران که این قدر غبار گرفته، بی افق و دست نیافتنی است باید یکهو این یکی را نشانمان می‌داد؟ من شیفته‌اش هستم. ترسی ازش ندارم. شاید شما برای اینکه با چنین آینده‌ای، حک شده بر قرص ماه، آمادگی لازم را  نداشته باشید. برای همین  و در جهت اساسی مزخرفات و تفریحات بروید سفر. خطرناک‌ترین کار رفتن به سفر و تجربه‌‌ی آسمان برهنه با نور ماه است. مواظب باشید. 

فایو- آدمها هیچ وقت عوض نمی‌شوند. تنها چیزی که توی آدمها عوض می‌شود تغییرات هورمونی مربوط به سن و سال  است که قطعا یک آدم تند مزاج و عصبانی و خشم آلود را به آدمی محافظه کار تبدیل می‌کند. بیست ساعت نخوابید همان آدم را که توی هجده سالگی ملاقات کردید. حتی توی آینه‌ی نیمه شکسته بهش گفتید از ملاقاتتان خوشبختم آقای دیوانه، حتما دوباره خواهید دید. این ملاقات از جنسی واقعی‌تر و کمتر هورمون زده است. 


برائت از کتاب و کتابخوانی

ها - یک عددی هست مربوط به متوسط تیراژ کتاب که تقریبا چیز زیادی را نشان نمی‌دهد. اول انقلاب تیراژ متوسط کتاب مثلا ده یا دوازده هزار جلد بود. الان بدون احتساب کتابهای کمک آموزشی گاج و قلم چی و دولک ساز، تیراژ کتاب هزار یا به قول بعضی مراجع هفتصد عدد است.   خوب این نشان می‌دهد چقدر نویسنده و تولید کننده‌ی اهل فکر زیاد شده است.  ادامه مطلب ...

افزایش جذابیت در نمایشگاه کتاب

تو پاچه کنان. ناشر خوب و محترم دیگر کارد به استخوانش رسیده است. تازه مطمئن شده طبقه‌ی متوسط هم از بین رفته‌اند برای همین کتاب شومیز را این بارخیلی شیک و متناسب به شکل گالینگور چاپ کرده و به مبلغ نا قابل 16 هزار تومان، هدیه‌ای مناسب برای زوجهای جوان، می‌فروشد. کتاب‌خوانهای بیچاره چه گناهی مرتکب شده‌اند که نمی‌شود هر هفته سه چهارتا کتاب 16 هزار تومانی بخرند؟    ادامه مطلب ...

در باب سعدی علیه الرحمه و داستانهای رجما بالغیب از همه ناحیه‌ی گلستان

1- اینکه سعدی علیه الرحمه همچنان برتارک ادبیات دنیا می‌درخشد آیا جای شکی دارد؟ دریغا که روح آریایی ما اجازه‌ی جز این را نمی‌دهد. کما اینکه هنوز هم کتابهای شفا و قانون بوعلی سینای ما در دانشگاه‌های اروپایی تدریس می‌شود.  

  بدین مناسبت یکی از اعوان و انصار ایران باستان توانسته‌اند کشف بزرگی درباره‌ی – داستان تایتانیک انجام دهند. به گفته‌ی پژوهشگر محترم نشریه‌ی داخلی شرکت ما، گلستان سعدی علیه الرحمه اولین کتابی بود که ازفارسی به انگلیسی ترجمه شد و به عنوان کتاب درسی به دانشگاه‌ها و دبیرستانهای بریتانیای کبیر وارد شد.   

واقعا خوشا به حال سعدی که هم می‌نوشید، هم با خلق می‌جوشید، هم در گردش طبع‌اش حسابی می‌کوشید. 

برای همین روزی از روزهای آفتابی و غیر مطمئن در بهار همان سال به طور اتفاقی به یکی دیگر از ژانراهای عاشقانه ای که بلد بود دامن زد و پای عافیت از پای افزار رخوتش بیرون کشید و برهنه پا در وادی هالیوود قدم نهاد: 


جوانی پاکباز پاکرو بود………………………که با پاکیزه رویی در کرو بود

چنین خواندم که در دریای اعظم…………به گردابی درافتادند با هم

چو ملاح آمدش تا دست گیرد……………..مبادا کاندر آن حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر………..مرا بگذار و دست یار من گیر

در این گفتن جهان بر وی بر آشفت……..شنیدندش که جان می داد و می گفت:

حدیث عشق از آن بطال منیوش………..که در سختی کند یاری فراموش

چنین کردند یاران، زندگانی……………….ز کار افتاده بشنو تا بدانی

که سعدی راه و رسم عشقبازی………چنان داند که در بغداد تازی

اگر مجنون لیلی زنده گشتی…………..حدیث عشق از این دفتر نبشتی


2- طرفهای تجریش یک نوازنده‌ی خیابانی هست که متاسفانه خودش را شکل مرتضی پاشایی آن هم دمهای آخر تبدیل کرده است. همانطور با صورت تراشیده‌ی استخوانی و کلاهی که کج گذاشته سرش و تا آخرین مدارجش آن را توی سر فروبرده است. واقعا چطور است که ما اینقدر اصل و کپی درست می‌کنیم؟ 
پ.ن: 
باز هم خوشا به حال سعدی علیه الرحمه که تمام ژانرهای ممکن در زمینه ی عشقبازی را یکجا در گونی اش داشته است.