360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

تئاتر مرد بالشی و دیگر قضایا

1- قتل بچه‌ها  یک عمل پیامبرانه است. چرا که در داستان خضر نبی هم چنین چیزی وجود دارد. یکی از بهترین گزینه‌های مبارزه با جبر روزگار و لطیف‌تر اینکه نمایشنامه‌ی مرد بالشی، اینقدر حیرت انگیز قصه گوست. تعریف کردن حکایت در حکایت که از فنون قدیمی نزد اقوام آریایی است. بعدها در متن هزار و یک شب این روش به اوج خود رسید. با کمی تخفیف اینجا رشته‌ای از داستانهای کوچک، قصه‌ی بزرگ لعنتی نمایش مرد بالشی را به عنوان یک دیکتاتور خیرخواه می‌سازد.  مرد بالشی می توانست یک قصه ی دم دستی هم باشد ولی چنین نشد. 

  نشان از  نیاز به پیچیدگی در زندگی قدمای ما داشته است. امروز روزگار حل مشکل پیچیدگی، تنها به دست تقلید خودآگاه و نا خودآگاه از دیگری است. تصور اینکه این لجن طبی چقدر می‌تواند مخرب باشد برای من و شبیه من، غیر ممکن و دردناک است. 

مرد بالشی در نسخه‌ی دی وی دی که از فروشگاه خانه هنرمندان خریدم با نسخه‌ی اجرا شده فرق دارد. به نظر بخشی روی آن میز لعنتی پینگ پنگ بازی می‌کنند که توی دی وی دی لعنتی آن نیست. تمام لعنتی‌ها از متن نمایش بیرون آمده‌اند. دو نفر از این لعنتی پلیس هستند و مجبورند داستهای نویسنده‌ی قاتل بچه‌‌ها را بخوانند. هر کدام خودشان  هم قصه‌ای دارند. طنز وحشتناک زندگی لعنتی که هیچ کس را برای مردن تقلبی هم آزاد نمی‌گذارد، نوعی از خردمندی دنیاست. سوژه ی برادر عقب مانده و شکنجه دیده، بخشی از همه ی ماست که پدر و مادرهای موفق خواه، توی بچه هایشان لگد کرده اند. منطق داستان مردن با بالش را به نوعی اختیار و هوشیاری و معصومیت مربوط می کند که حتی چنین پدر و مادرهایی را و در کل بشر را معصوم برای مردن، نشان می دهد.  مرد بالشی را که میبینم از بی قصه بودن خیلی از تئاترهای با اسامی بزرگ ناراحت می شوم. 

کارآگاه توپولسکی- پیام دهکردی-  همانطور که اسمش سر دستی و از روی بازی انتخاب شده است یک قصه دارد. حاضر نیست به توصیه های ادبی نویسنده - احمد مهرانفر- گوش بدهد. کارآگاه لعنتی دائم الخمر زبانی اهل اختیار است ولی جبری تبدیل به یک الکلی بد خلق شده است برای همین جهان بینی اش از مردم دنیا طفل کری است که قطار دارد زیرش می گیرد و رهایی آدم به همان سادگی جستن عقب مانده های خوشبخت به دنبال موشک کاغذی است. توپولسکی با بازی زیبای پیام دهکردی تکمیل شده است. طنز ماجرا از همان ابتدا با لباس خونی نویسنده ی بازداشت شده شروع می شود. شاید مخاطب فکر می کند او تحت بازجویی به این روز گرفتار شده است ولی کار او نه سلاخی بلکه تمیز کردن حیوانات کشتار شده است. حلقه ی شغلی نویسنده در آخر نیز با سرعت و فشردگی مناسبی کامل می شود. او مجرم نیست یا اصلا مجرم بودن یا نبودن مساله ی داستان این تئاتر نیست. 

2- یکی از بچه های هم ورودی دانشگاه خودمان را دیدم. تقریبا تا مدتهای مدیدی وقتی برای سیگار پایین می رفتیم،  به نظرم می رسید هم ورودی خودمان باشد. بالاخره امروز یک چیزی را پرسیدم و به این نتیجه رسیدم که ما از برج بابل بالا رفته ایم و از همانجا پرت شدیم پایین و برای همین هیچ چیزی یادمان نیست یا دوست نداریم یا دوست نداریم یادمان بیاید. هستیم یا رفته ایم خارج یا کلا  بوی گند لعنتی نسل خودمان را با مشتی خاطره از آرشیو روزنامه هایی مثل جامعه و غیره به همراه می کشیم. 


3- هنوز آدمهای آرشیو باز می بینم و درکشان نمی کنم که توی این رودخانه ی خروشان لعنتی، به جای اینکه دو خط شعر عاشقانه حفظ کنند تا مخ یکی را بزنند، توبره های بزرگ ایبوک و کتاب  فنی - مهندسی- مدیریتی و کسب و کاری سر هم می کنند. آدم به یک سیخ بند است تا برای همیشه از خواندن محروم شود. برای همین اگر روزی نابینا شدم، حسرت تئاتری های عیاش را می خورم که خوانده هایشان را از بر هستند برای عیش بیشتر از دنیا. 


4- برای کاری چند شب به  پشت صحنه ی یکی دوتا تئاتر سر زدم. بهنوش بختیاری برایم جالب بود. بازیگری که برندش در ادعای روشنفکری نباشد همیشه متفاوت خواهد بود. به نظرم مخاطب همینش را بیشتر از همه چیز دوست دارد. اهل کمال با یک بخاری گازی پیزوری سعی می کنند کل شب زمستانی را گرم کنند ولی فقط دود می کنند و به قول داستان عیسای کوچک تئاتر مرد بالشی، قدیمی محسوب می شوند. 

360 درجه: کتابهای کوچک کارگردانی- آلفرد هیچکاک- فهرست اصطلاحات سینمایی

توی این دنیای 360 درجه وقتی بایدها و نباید‌ها در ادبیات داستانی و عبارتهای اینطوری را می‌شنوم یاد مقابله با بلایای طبیعی می‌افتم. باید همه جا دوربینهای 360 درجه نصب کرد. بعد عکس‌های 360 درجه تهیه کرد و رفت سراغ مدیریت  360 درجه در مقابله با بلایای طبیعی. حتی صنعت فیلمسازی هم باید به کار بیاید و بهترین فیلم سینمایی 360 درجه را بسازد تا همه باورشان بشود، مقابله با بلایای طبیعی یک کار 360 درجه است. نشسته یا ایستاده به این فکر می‌کنم که تمام این کارهای 360 درجه دوست دارند بشر را از همه چیز خلاص کنند. حتی وقتی که قرار است یک بلای کاملا طبیعی برسد و در 360 درجه‌ی عالم همه جا را شخم بزند.  

2- بعضی اصطلاحات سینمایی است که به شدت درباره‌ی جامعه‌‌ی ما به طور کلاسیکی درست است. مثلا  سری کتابهای کوچک کارگردانان را که ورق می‌زنم دل و روده‌ی فیلم‌های کلاسیک را بیرون آورده است. برای هر بخشی چند واژه‌ی کلیدی دارد. مثلا در کتاب آلفرد هیچکاک  برای هر فیلم به طور تقریبی یک دوشیزه‌ی موطلایی واقعی مثل فلفل برای فیلمسازی است. بعد مک گافین که سرنخ ماجرا در سینمای کلاسیک هیچکاکی است که آن هم مثل سس روی سالاد باید باشد. توی هر فیلم هم از داستان فیلم سخن گفته شده و هم اینکه ارزش گذاری مربوطه را گفته است. برای برخی از فیلمها ایده‌های دیداری وجود دارد که به نوعی بیانگر تمام ایده‌های تصویری هیچکاک است که روزی در فیلمهای هنوز هم درخشان و سرگرم کننده‌اش استفاده کرده و بعدها بسیار از این ایده‌های تصویری استفاده شده است.  

 در بخشی دیگر از بررسی فیلمها، ایده‌های تکرار شونده‌ ای که در فیلم استفاده شده یا همان موتیفهای خودمان مطرح شده است. مثلا در بخشهای مختلف فیلم خبرنگار خارجی کلاه ایده‌ی تکرار شوند است. یکجا شخصیت قصه کلاهش را گم می‌کند. یکجا می‌بینم کلاهش را باد می‌برد و در جایی با این جمله مخاطب قرار می‌گیرد: he is talking through his hat   - یعنی از روی شکمش حرف می‌زنه! 

دربرخی از جاها که فیلم از پنج امتیاز، بخش زیادی را به دست آورده است، بخشی به نام مضمون نهفته قرار داده شده است که بعضی‌از امروزیها و سینمایی بازها بهش می‌گویند نخ تسبیح. اینکه خوب که چی؟ این داستان چه معنی‌ای دارد؟ مثلا در فیلم سوء ظن – 1941- suspicion – مضمون نهفته نشان از این دارد که بعضی آدمها نمی‌توانند جلوی سقوط خود را بگیرند. البته متن کتاب به این خلاصه‌ای نیست. هر کدام پاراگرافی است. 

اما همه‌ی اینها را گفتم تا این یکی را بگویم: آدم شرور بافرهنگ. این یکی را دورش حسابی خط بکشید. آدم شرور با فرهنگ پدیده‌ی جدیدی نیست ولی توی جامعه‌ی ما جدید و اکثریت دار است. آدم شرور بافرهنگ همان سرمربی احساسات و عواطف خودمان است. کاش توی سری کتابهای کوچک کارگردانان، یک بخشی هم برای شخصیتهای بزن در رو در نظر گرفته می‌شد تا کنتراست لازم برای همزاد یا همذات پنداری با فضای سینمای کلاسیک هیچکاک برقرار شود. 

هیچکاک وقتی توی فیلمهایش دارد خودنمایی می‌کند تا نشان بدهد برایش جذاب است از صندلی عقب، معاشقه‌ی دختر با تجربه و پسر بی دست و پا را ببیند، یک قصه‌گوی کامل است. البته برادر ابراهیم حاتمی کیا هم توی بوی پیراهن یوسف برای هزارمین بار از این ایده‌های هیچکاکی زده است. 


جمعه ها داستان نمی نویسم

ادبیات داستانی آنقدر برای ما در قله است که یکی مثل بنده همانطور در کوهپایه هم به شکل مخاطب عام، هوا و هوس برش می دارد و دوست دارد حالا که تا اینجا آمده است داستانی رمانی چیزی منتشر کند تا سهم خودش را به انجمن کوهنوردی ادبیات داستانی درست و کمال پرداخته باشد. برای همین انواع تقلیدهای سبک به شکل خودآگاه و خطرناک تر از آن، به سبک توطئه شناسان بزرگ، ناخودآگاه توی لباس نویسنده وول می خورد. مثلا توی داستان یک جناب سرهنگ بازنشسته داریم که کمی می تواند شاهزاده ی قجری یا کارمند عادی بازنشسته باشد. 

  بازنشسته بودن یعنی کنار گذاشتن کتاب زندگی و مرور خاطرات و دوباره برگشتن به سبک و سیاقهایی که طرف دوست دارد آنطور زندگی کرده باشد. یک جور چرخ زدن در کوهپایه برای کسانی که شاید به قله های دیگری رسیده باشند جز همان که در رویای نوجوانی شان نقش بسته بود. به همین دلیل موضوع جذابی است ولی کشش آن تا چه حد می تواند باشد؟ چقدر باید شخصیت شازده احتجاب گلشیری را  تکرار و تکرار کنیم تا دیگر چیزی نگفته بماند. داستان نویس های دیگری هم هستند که توی متنهای داستان کارگاه قصه ای زیاد دیده ام. نویسنده ی کثخلی که سیگار تمام می کند و از لانه ی تنهایی اش آمده است بیرون. حالا به جد دارد سوژه را در بین فاصله ی سر کوچه سیگار کشیدن و یکی دوتا کوچه آن طرف تر دو سه سیخ جیگر زدن، پیدا می کند. اینقدر با قرارداد مشخص و سنگین و نویسنده محور سراغ سوژه می رود که خودش در گرمای سوژه اش آب می شود و چیزی از آن لامصب هیجان انگیز، دگرگون کننده و تکان دهنده باقی نمی ماند مگر همین طور شیرین زبانی های ماسیده به روایت. یک بحث دیگر هم تقلید از نثر جویده و زور زدن برای قصه گفتن است که خیلی از ما دچارش هستیم. سوژه ای به زور دارد یقه مان را می گیرد تا یکی دو پله از کوهپایه را برویم. نثر جویده ی گلشیری و برخی یارانش هم هست که رهایمان نمی کند. تلخ و طعنه زننده ولی فریبا. نویسنده هایی هم از این دست داریم تا زبانشان پیدا نشده به همین نوع صحبت می کنند. یک جور نثر هم داریم که مدرن تر است ولی بازهم به قول امیر حسین چهل تن،  دچار گم شدن زمان و مکان هستند. البته برخی از نویسنده های خوب به عمد این کار را می کنند. همیشه no picture هستند و این موضوع درباره ی خودشان هم صادق است که آدمهای بی تصویری هستند و شو آف و اینها ندارند. به هر صورت بامزه نوشتن، جویده نوشتن، سوراخ کردن جلسات چپ، هنوززززززززززززززززززز؟، پدیده ی نوشتن و ادبیات داستانی ما را به قول محمود حسینی زاد  در همان قرن نوزدهم نگه می دارد. توی خیلی از داستانها و داستان نویسی ها معلوم است که نویسنده قبل از تصویه حساب با خودش و تمام کردن دور نوشتن از خودش، از یک دیگری هیولا صفت نوشته است که خودش هم نه تنها آنرا نمی شناسد، بلکه ازش می ترسد. این ترس قرار است برایش شخصیتی دوست داشتنی بیاورد که در عین حال موفق و ماندگار هم خواهد بود. یک نکته هم درباره ی روشهای کلاسیک داستان نویسی و آن هم استفاده کردن یا نکردن از صفت که مساله این است: این قاعده  همان طور که کلاسیک است در خیلی از آثار قدیمی ترها نقض هم شده است. چیزی که از آن به نام داستان روانشناسی اسم می برند. نویسنده ی شاخص ترجمه شده در ایرانش آرتور شنیتسلر است، شاید. به هر صورت دیدن هزار باره ی پیر مرد خنزر پنزری، شنیدن صدای درونی نویسنده وقتی توی بیمارستان به پرستارش جووووون می گوید، اخلاق آدمی را حسابی گه مرغی می کند و حیف که دیگر جلسه ی ادبی نمی رویم که به خودمان بخندیم

نکته ی دیگری که زیاد دیدم، انتقال عاطفه های شدید و استفاده از نثر گزارشی در آن برای مواردی است که واقعا مخاطب حوصله نمی کند و چرایش مشخص نیست که باید داستان بلوغ و دید زدن دختر همسایه و دوست پسر و دوست دختر بازی را گوش بدهد و آیا یائسگی یا نازایی یک زن میانسال واقعا چقدر به ظاهر می تواند برای  مخاطب جذاب و عمیق باشد که هفته ای هزاران قصه از آن در دنیا تامین می شود؟ 

دیشب تلویزیون داشت یک بخشی از یک کارگاه فیلمنامه نویسی کوتاه را نشان می داد: در این صنعت پول کمی در گردش  است. شما مجبورید داستان خوب بنویسید و رقابت کنید.  yes sir like full metal jacket 


پ.ن: امیدوارم با این یادداشت کسی را نا امید و ناراحت نکرده باشم. خودم را دست بالا نگرفته باشم و دفتر یادداشتهای خودم را کثیف ننموده باشم. نویسنده داستان از دید این حقیر باید انگشتهاش هر ده تا عین یک غواص باشد که دایم دارد می شکافد، تایپ می کند  و می نویسد. من اینطور نویسنده ای دیده ام که به قول خودش مثل دل پیرو دارد برای فلان جا توپ می زند. دستهایش دقیقا انگار همین حالا از کی برد جدا شده است. اسم نمی برم چون همینطوری هم حساسیت داریم و گذاشته ایم به فصل حساسیت ها. نویسنده ای که دهانش بوی دختر بدهد را هیچ وقت نپسندیده ام. شاید سال دیگر یک طور دیگری فکر کنم. شهر نوش پارسی پور نقد جالبی روی لحن وبلاگی مجموعه داستان آیدا احدیانی داشت: آیدا طوری نوشته است که انگار مخاطبی ندارد و با عجله روایت می کند.

به نظرم نوشتن ما شکل زود انزالی در خودش دارد و حیف حیف که مثل بقیه ی قسمتهای زندگی ماست. 

نوبل ادبیات 2014 به فرانسوی ها رسید:پاتریک مودیانو

: نوبل ادبیات به پاتریک مودیانو نویسنده ی فرانسوی کتاب خارج از تاریکی رسید و مشتاقان و علاقه مندان ادبی را از انزوا بیرون آورد. خدا را شکر که مردم دنیا پینوکیو را بیشتر از خیلی آدمهای واقعی می شناسند. هاروکی موراکامی هم شکل برادر رضایی همیشه کاندیدای مورد علاقه ی مردم است. یادداشت مفصل مترجم عزیز اصغر نوری را از وبلاگش بخوانید. دوستانی که کلاس فرانسه می روند و اهل خواندن متن اصلی هستند-چرا؟ - کلاسهای خودشان را جدی تر بگیرند. 

یادداشتهای روزانه احمد شاملو- درها و ...دیوارهای چین

یادداشتهای روزانه، همانطور که می‌دانید یکی از علایق تمام نشدنی بنده است. امروز کتاب درها و دیوار بزرگ چین نوشته‌‌های روزانه‌ی احمد شاملو را پیدا می‌کنم. پیر مردی که از روی فایلهای صوتی‌اش می‌شناختم، اینجا کلی از اعترافات خودش را نوشته است. به طور قطع و یقین یادداشتهای روزانه آلبر کامو یا یادداشتهای روزانه ویرجینیا وولف، پاریس نوشته های همینگوی و سفرنامه آمریکای ایتالو کالوینو  دنیای دیگری است. حب و بغض های دهه ی شصت حل شده و  نشده به همین راحتی اجازه نمی دهد سراغ آن رنگ و بوها برویم. مثلا یکی از دلایلی که شاید داستانهای کوتاه هوشنگ گلشیری را نمی خوانم همین رنگ و بوی دهه ی شصت باشد. خدا را چه دیدی شاید اوضاع عوض شد.  

زبان شاملو در این مجموعه که در ابتدایش هم آمده - نوشته های کوتاه-  به متل نزدیک است گاهی هم زبان روزمره را به کار برده است. مثل همان متل هایی که سالها داشت می نوشت و جمع و جور می کرد. به هر صورت باز هم همان بحث همیشگی، نبودن اندیشه در نویسنده های ایرانی که مخلص همه شان هستیم. باز هم بحث شیرین ضرورت بستر سازی برای توسعه ی ادبیات درژانرهای مختلف. وای که این بستر چقدر مهم و اساسی است. شاید آماردان ها و یا روزنامه نگارهای بخش علمی روزنامه ها بتوانند دسته بندی و درصدگیری کنند و بفهمند چقدر از مهمترین فرآیندهای اشراقی بشر توی بستر اتفاق می افتد. اصلا آدم به شکل عمودی اش چه نشسته و چه ایستاده قابلیت فکر کردن دارد یا نه؟