360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

صواب شناسی غصه و شعر

1- برای داستان نوشتن باید شب باشد و کنار آتش نشسته باشی.  آتش از جنس پلاسماست. برخلاف حرف احمقهایی که به زور و سهمیه و بورسیه، بخشی از معلم‌های ما را تشکیل داده بودند،  ماده حداقل پنج، شش حالت دارد. حالتهای ماده  جامد، مایع، گاز، پلاسما و غیره. آتش جنسش یک جور سیال است. پلاسما مثل جنس ماده‌ی سازنده‌ی خورشید. اغلب نویسنده ها  نمی‌توانند با حجم خورشید برای قصه ساختن کار کنند برای همین هم می‌نشینند و با همان یک گله آتش قصه می‌سازند. 

 یک شبی ما دو نفر آتشی ساختیم  که همه می‌آمدند و فکر می‌کردند: کی می‌تواند تنه‌ های درخت به این بزرگی را بگذارد کنار ساحل و آتش بزند. کلی آدم با هندی کمهای مسافرتی‌شان کنار دریای چالوس از ما فیلم می‌گرفتند. ما دو قهرمانی که هیچ وقت حاضر به مصاحبه نشدیم مثل خیلی از نویسنده ها، دو تنه ی بزرگ پوک و آب شور خورده  و خشکیده ی درخت را به آتش کشیدیم.  سکوت در قبال رفت و آمد و واکنش آدمها لذت بخش بود. ادبیات هم ذاتا موجودی جعلی و دلفریب است. 

نوشتن مثل یک فریضه، برای مرتب کردن دنیا، برای تخلیه‌ی ناخالصی‌ها، شکل ور رفتن یک دختر بچه‌ی کلافه از بلوغ با جوشهای صورتش، گاهی .وقتها، شعر، عینهو، جوشهای سر سیاه که باید زود به حسابشان رسید. تندی با گوشه‌ی ناخنهای تیز، خالی‌شان کرد. دنیا جای مرتب شدن نیست. 

2- سوفوکل، آشیل، اوریپید خوانی برای عده‌ای دعا خواندن، کتاب مقدس خواندن و قرآن خواندن برای دیگران. صواب شناسی شروع از غصه  و کنار زدن اشکها و شروع قصه


2.5- باز هم لعنت به برادران سینوس، تانژانت و کتانژانت و کسینوس چه زمانی که با ما دوست بودند و چه زمانی که تالاپ خورند زمین و جلوی ویترین یک بوتیک روی سنگ فرش پیاده روی شلوغ به هوش آمدند. 


3- با دختری توی پارک نشسته ام. دو تا لیسانس گرفته و حالا دارد برای فوق می خواند. قضای روزگار ما را می نشاند روی یک میز سنگی شطرنج. تقریبا تند و تند سوال می کند. سطح درآمد، راستی چرا هیچ وقت اپلای نکردی؟ چرا زبانت خوب نیست؟  خیلی جالبین. راستی یه نکته. قبل از اینکه خانومها دست دراز کنند باهاشون دست نده.  

بازی شطرنج بدون مهره، همان طور شطرنج برره ای می شود که امیر مهدی ژوله می گفت. 


4- غبطه ی دوستانی را می خورم که این روزها شهرداری دفترشان را تعطیل کرده و مرخصی اجباری رفته اند. مسافرت  لازمیم. 


5-از صبحش قرار می‌گذاریم برای بعد از کار. انگار روزهای عاشقانه، اینطوری به بلند‌ترین حد ممکن خودش می‌رسند. مثل هفده هجده ساله‌ها دلم می‌خواهد هزار دفعه یک موزیک عاشقانه را گوش کنم تا عصر. بعد هی منتظر باشم. هر وقت خوشحال می‌شود چشمهایش را به حالت خاصی ریز می‌کند و لبخند می‌زند. لامصب! این تصویر عشق چقدر صاف و صوف است. هر چقدر تویش چرخ می‌زنی چین و شکنی پیدا نمی‌کنی. طرفت اینقدر خوب می‌شود که هر چه هست ناخالصی‌های مربوط به هوای این چند روز است تا وقت باران. ببارد،  این چند تا هم صاف می‌شود. تا وقتی با سوژه درگیری احساسی دارید نمی توانید منظم و درست ازش بنویسید: گل بی تاب. 


6-  سریال معراجی ها دارد از تلویزیون پخش می شود. چون آمده ام خانه ی جدید و  دلیلی برای نصب ماهواره ندارم. به نظرم هر پدیده ای به هر حال و خواهی نخواهی از ذات خودش جدا نیست. اینقدر این موضوعات مورد اختلاف در سریال غیر جدی است که هر جور ده نمکی ای مثل ابراهیم حاتمی کیا، آنرا می ساخت و یا به قول سرمقاله نویس ها به آن می پرداخت، همینقدر مسخره در می آمد. so what? 


7-  چرا نویسنده هایی مثل همینگوی، همین ویرجینیا وولف خیلی از آنها که هنوز توی ویترین کتاب فروشی های دهه شصت هستند، اینقدر گل کرده اند؟ چرایش ساده تر از این نیست که اهل سرمقاله نویسی به معنی روزنامه شرق ای و برخی دیگر از درخت بُر هاش نبودند. یک حرف ساده را همان طور که قرار است دستمزد بگیرند نمی زدند. اصلا نمی دانم این دستمزد هر روزنامه نگار اینقدر کلمه، این قدر پول را کی باب کرد. باب شدن همان و پشت و رو شدن  وضعیت همان. روزنامه نگاری که در جمع دوستان و آشنایان وایبری اش ایقدر موجز لب مطلب را می گوید، همینطور دور همی با همان دوستان، رسانه را طوری می گردانند که کلمات، بی صاحب و یک لاقبا، از لای روزنامه دارند می دوند این ور و آن ور. برادر و خواهر گرامی، بکش بیرون. اینقدر فاضل مابانه و سرمقاله نویس آنه یادداشت نوشته اند که در آن جای دیگر دق و دلی موضوع را در می آورند و غلط نویسی، جویده نویسی، عاطفی نویسی و خیلی از ژانرهای دیگر از طریق همان سرمقاله نویس و برای درمان صبح، عصرها به سراغشان می آید. 

ترجمه اولیس جیمز جویس- ایمان فانی

ترجمه اولیس جیمز جویس- ایمان فانی  را بر روی سایت پیاده رو دیده ام. فعلا دو فصل اول را گذاشته اند تا جویس دوستهای گرامی استفاده اش را ببرند. واقعا در زندگی چند بار معدود شده است که سیگاری را بر عکس روشن کنم. خیلی هول شده بودم و امشبم تکمیل شد با این ترجمه. تخصصی در بد و خوبش ندارم ولی دست مریزاد به بچه های سایت پیاده رو و مخصوصا مترجم محترم این اثر گرانبها. حوصله و دقت کار بالاست. تمام مواد لازم برای خواندن اولیس جویس از ماست موسیر و دیگر موارد آماده است. بخش اول رمان اولیس را  در این لینک و بخش دوم رمان اولیس را در این یکی لینک بخوانید. برای توضیحات تمام پاورقی ها را به متن اصلی لینک کرده اند. یعنی با خواندن پاورقی مربوطه می توانید دوباره کلیک کنید و برگردید همانجا که تشریف داشتید. 

  

متن بدون هیچ تعریفی اشاره های فراوانی به کتاب مقدس و منابع ادبی به  همراه تحلیل های مترجم دارد و بیشتر به همین دلیل دارای پاورقی های فراوان است. حتی بخشهای حاوی سیال ذهن درون کروشه هایی مخصوص با همین برچسب قرار گرفته است. 

پ.ن :

1-  بعضی وقتها فراموش می کنیم که ما کتاب خوان هستیم. نخوانیم هیچیم. بورخس جمله ای دارد به همین مضمون که من کتاب خوان حرفه ای تری بوده ام. این را با یکی از دوستان که بعد از مدتها دیدمش دوباره مرور کردیم. در پایان توصیه به تقوا و التماس دعای فراوان دارم

2- در پانوشت 143- بخش اول-  درباره ی توماس آکویناس چیزی کم گفته است. جویس چهره مرد هنرمند در جوانی را بر اساس مراحل عرفانی مطرح شده در این نوع از عرفان مسیحی، نوشته است. و صد البته در بخش دوم از ترجمه ی اولیس جیمز جویس در پاورقی 27 اشاره ای به کتاب چهره مرد هنرمند در جوانی نیز دارد. 

3- اگر در ویکی پدیا به دنبال جویس هستید، صفحه ی فارسی اش تاسف انگیز است ولی می توانید صفحه ی فارسی رمان اولیس جیمز جویس را مشاهده کنید. 

آزمون دکتری روی کف پوش قرمز

دکتر دیگر چند وقتی بود که با هم پیاله هایش بُرنمی خورد. البته دکتر بودنش را سه سالی بود به اثبات رسانده بود. صبح توی آپارتمانش که نُقلی، تلخ و گرفته بود، بیدار شد حس کرد که باید به بیکاری اش برای همیشه سر و سامان دهد. شماره مهدی رونوشت را گرفت. هیکل وارفته و چاقش را که توی سی سالگی به نظر چهل ساله می رسید، سست جابجا کرد و با چرخش کمی روی کاناپه راحتی انداخت. آب دهانش را خشک قورت داد و از پنجره که تنها روشنی اتاق بود نگاهش روی درختهایی که هر روز بهش زل می زدند و بعدش گذر ماشینها افتاد. قبل از اینکه به آپارتمان روبرو- هرپنجره ای باشد فرق نمی کند- خیره شود، طرف گوشی را برداشت: 

-         جانم! چطوری تک خور؟

: مهدی جان شوخی رو ول کن. بیا کارت دارم.

سر و صدای خیابان داشت بیشتر میشد و هیچ صدایی از حرفهاشان نبود. تلفن بعدی پیش شماره ای حوالی چهار راه ولی عصر داشت. توی آن همه سرو صدای ساختمان سازی که از ساعت نه صبح به اوج رسیده بود، مشعلهایی که برای قیر گونی به کار می رود، قویتر از همه هُرهُرمی کردند. این بار بعد از اینکه گوشی را گذاشت از خونی که روی صورتش رژه می رفت، فهمید خرداد ماه است. سالهای مدرسه و امتحان، سگهای عصبانی باغ گذر بچه ها. توی این فکرها بود که صف کتابهای روی شوفاژ سرد این وقت سال، روی هم سرید و آخرینشان که از همه قطورتر بود زیر بار بقیه خم شد.

-ای لامصبا! انگار دارن ساختمان مارو خراب میکنن.

بلند شد و عین اینکه بخواهد توی دعوا طرف را غافل گیر کند و با چپ بزند توی گوشش، محکم کتابها رابرگرداند سر جایشان. کتاب آخری را برداشت. گوشه پایینی‌اش را که تا شده بود با دست و خیلی مهربان صاف کرد. و دوباره یادداشت صفحه اول را از حفظ خواند. همان خط دخترانه که گوشه امضایش در تماس کتاب با پنجره رطوبت کشیده و محو شده بود:" ... امید عزیزم." دم میم دو شقه شده بود یک سر انداخته بود بالا و دیگری به پایین. عین اینکه نوشته باشد : مار. محکم بست و نشست روی تخت کنار کتابها. آنقدر شدید که گرد و خاک بلند شد. نور پنچره داشت گرد و خاکها را بازی می داد که یادش آمد دو نخی سیگار مانده است. آنقدر هول پاکت را برداشت که دستهایش نمی دانستند کدام سیگار قرار است دیگری را روشن کند. به هر حال آتش که زد، دید زنگ در را می زنند. تنها صدای رسای خانه همین زنگ قدیمی بود که به هیچ روشی نمی شد ساکتش کرد. از همان دم در، بی هیچ آیفنی وصل شده بود به تنها اتاق این واحد. بلند شد. از روی پله ها و بالای در خروجی که با چند پله به درب اصلی می‌رسید، نگاه کرد. طرف را که شناخت دستی تکان داد و مثل پهلوانهای زور خانه رفت توی گود و درب را باز کرد.



کل اسبابش را که آورد، اتاقش شده بود مثل اتاق کیمیاگرها. حساب کرد حتی دستیار هم نمی خواست. فقط باید غرغر همسایه ها را می خواباند. باید حساب کار دستشان می‌آمد که پزشک عمومی هم از سر این آدمهای جنوب شهری زیادی است. اصلاً بین یک کلینیک سر پایی و درمانگاه ترک اعتیاد تومانی صد شاهی فرق است. دیگر نمی خواست هیچ معتادی آنجا پاتوق کند و سر آخر به زور مهدی رونوشت و سعید بیخود سوت شود بیرون. از فردا صبحش شروع شده بود. خیلی شیک و تمیز ربع باقیمانده  اتاق افتاده بود آن سمت پرده پلاستیکی سفید. همه‌ی خنزر پنزرهایش را چپانده بود توی کمد فلزی که جاهاییش زنگ داشت و لکه لکه شده بود. اولین مریضش همان آدم منگی بود که حتی زورش نمی رسید به خودش تزریق کند. معتاد منگ زنگ که زد، خلقش رفت توی هم. دستش را برد توی جیبش تا خیالش راحت باشد که مبادا از سر دلسوزی این دستها نافرمان شوند و کاری بکنند. زل زده بود توی کوچه که قبض تلفن همین طور زنده و داغ داغ از لای در سرید تو و همانجا لای در گیر کرد. رفت و قبض را که دید گُر گرفت. سیگار هفدهم یا هجدهمش بود. چسباند گوشه لبش و با همان لب هایی که سیگار را گرفته بود بلند غرغر کرد که : مطب بدون تلفن ؟ 

خسته بود بدون آنکه کارخاصی انجام داده باشد. با اینکه سر ظهر روی همان گاز سه شعله کارش را رسیده بود، ولی عمراً کوک نبود. با زنگ در از جا پرید و دو نفری را که خیلی بُراق به نظر می رسیدند به داخل مطبش راهنمایی کرد. مرد مو بلند سبیلو که درد داشت از دیگری که آفتاب سوخته و بلند قامت و مسنتر بود، آویزان شده بود. زل زده بود به روبرو که یکهو ول شد کف مطب. بوی خون تازه از کف پلاستیکی اتاق بالا زد. بو، توی سرش شروع کرد به بازی. لذتی مثل روزهای قدیمی دانشگاه و بخش، خیلی محرک و تند روی گل و گردنش در حال بازی بود. حتی آنقدر کند دستکشها را پوشید که بو بیشتر توی دماغش ماند. لحن صدایش را محکم کرد و به همراه ورزیده و نگران مرد گفت که باید پول را اول بدهند و در حالی که خیلی کند بسته‌ی گازی را باز می کرد، تاکید کرد که قمه خورده‌ها را به همین راحتی قبول نمی‌کنند، مخصوصاً اینکه به نظر اهل دوا هم باشند. همراه بی هیچ چک و چانه‌ای با غیظ زیپ جیب بغل شلوارش را باز کرد و دسته‌ای پنج هزار تومانی بیرون آورد و تندی گذاشت روی میز. مرد سبیلو شده بود خربزه‌ی کم شیرینی که بچه‌ها از روی شیطنت رویش سبیل چسبانده‌اند.

-         دکتر فقط زودتر. این بیچاره که کاری نکرده. این مهدی رونوشت پاک قاط زده. چسبونده بهش که آدم فروشی کرده ...

سرش را هم بالا نیاورد. احساس کرد از بس زبانش را به لبش زده، خیس شده و برق افتاده. بدتر اینکه چشمهایش افتاده بودند به بازی و اگر سر بالا می کرد لو رفته بود.

-         بنده خدا زنش هشت ماهه بارداره. بی کاریِ بی وقتی براش سخت میشه. داداش و اینها هم که نداره. ما هم اوضاعمون بی ریخت شده...

خودش را به زور زده بود به بی تفاوتی و مثل پزشکهای حاذق داشت آرام روی پهلوی بیمار و با دست توی بریدگی خون آلود دنبال یک چیز سفت می‌گشت. چیزی مثل پلیسه‌ی چاقو. چندبار رفت و چیزی پیدا نکرد. خیلی فرز شروع کرد به دوختن با نخ بخیه. فوقش چرکی شدن دوباره، خرج داشت. از این بدجنسی به خودش بالید. مثل یوزپلنگی که قسمتی از شکارش را نخورده و کنار گذاشته و هیچ حیوانی نمی بایست جرات میکرد تا به غذایش ناخنک بزند. اصلاً این آدمها مهم نبودند، مهدی، سعید، جمال ... همه آدمهای بی کله، افیونی و مضر بودند به حال جامعه. اصلاً موضوعات مهمتری بود که باید با آنها مشغول می شد. شب، جشن روز اول مطب، دستخوش به سعید بی خود و مخصوصاً مهدی رونوشت، باید لیستی تهیه می کرد: رییس بیمارستانی که آنهمه او را سر دوانده بود، صاحبخانه که البته احمق بود و می شد همه چیز را به حساب بی فرهنگی‌اش گذاشت. خلاصه خیلی کار داشت. احساس می کرد روز اولی است که دکتر شده است. می خواست قسم بخورد که همیشه اینطوری بماند و اگر احساساتش خواست فوران کند و فردین بازی در بیاورد، بهتر است دستهایش در جیبش بماند. حتی اگر کسی ازش آدرس پرسید نگوید و طرف را خیط کند. آن دونفر که رفتند، بوی خون مانده بود.دوباره داشت فکرمی کرد. همیشه وقتی می نشست روی صندلی اول باید مطمئن می شد میخها محکم سر جایشان هستند یا نه. اکثراً بدون اینکه نگاهی بیاندازد می‌رفت از بالای کابینت نزدیک آب گرمکن دیواری، چکش را برمی داشت و تمام میخها را سر جایشان سفت می کرد. حتی وقتهایی که بیشتر کلافه بود می‌رفت سراغ لولای در و پینهایش را که شل شده بود، چکش کاری می کرد. زنگ دوباره با تمام وجود صدا کرد. دکتر هم یک جوری یک وری نشسته بود و چکش توی دستش مانده بود.  


پ.ن: دلم فقط آن پیر پالاندوز را لازم دارد. یکی که از دردهای واقعی بیکاری دهانش تر شده باشد. 

پلانکتون ها -1

پلانکتون ها -2 - شوان اشتایگر و بیگ جونز

ما هر کداممان یک جور پلانکتون هستیم. یعنی یک زندگی سطح پایین و تحت فشار لایه‌های بالاتر را به کندی می‌گذرانیم. بدون هیچ رنگی قرار است بعد از میلیونها سال نفت بشویم. پلانکتون خانه روبرویی  توی تختش دراز کشیده و دارد سیگار دود می‌کند و گذشت زمان در ذهن آدمها برایش بی معناست. میلیونها سال وقت لازم دارد. اما سیتو پلانکتون مربوطه بدون هیچ دلیل منطقی، سر ساعت می‌رسد. از روی ساعتش معلوم است.  ساعتی که فقط یکی دو جای مشخصی بدون هیچ عددی دارد یک جور وقت خاص را نشان می‌دهد. سیتو پلانکتون خوشحال است. توی دستش یک بسته شکلات است. منتظرم ببینم چطوری بسته‌ی به آن بزرگی را از در می‌برد تو. طوری که شکلات‌ها از سینی پلاستیکی‌شان بیرون نریزند. سیتو پلانکتون هم عین آدمها، دور نظم و انضباط را خط می‌کشند. 

صدایشان از توی تراس می‌آید: اگر همان آدم مثلا توی خیابان قدم می‌زد یکی هم بهش می‌گفت خوب که چی رفتی علوم انسانی خوندی و  حالا یک آدم یک لاقبای قابل احترام هستی، چی جوابش رو می‌داد.  

بعد آن یکی جواب می‌دهد:  قلب کوچک آدمها محل خرافات است. به نظرم عضو اشتباهی را این جور جایی نشانده‌اند و دارند ازش زیاد کار می‌کشند. 

- می‌دونی من یه قصه دارم - پدری که از اصلاح پسرش نا امید می‌شود چون دید که این پسر به همه‌‌ی حرفها بی اعتنا شد. 

صدای لیوان و سینی می‌آید: همین امروز داشتم توی اینترنت می‌دیدم که روزانه دو نفر در کل ایران من با سلاح سرد می‌میرند. 

- فقط تو نیستی‌ها بگو ما. اینطوری بهتره. 

: خوب ما. ببین من اینقدر داغونم که اصلا برام فرقی نمی کنه. هنوز لخته های خون رو توی عکس یادم هست. 

- ما خودت بود؟ عکس چیه؟ 

: نه. خبر رو می گم... – می چرخد و به تن خود دست می‌کشد- ولی اصلا از مردن خودم  چیزی یادم نیست. 

سیتو پلانکتون دیگری انگار دارد با یک توپ پلاستیکی جهنده بازی می‌کند. هی آنرا می‌زند به زمین و می‌گیرد. توپ از دستش در می‌رود و از تراس خانه سقوط می کند پایین. 

- بسه دیگه! یه لحظه گوش بده. ما اومده بودیم با رحمتی حرف بزنیم. 

:خوب آره اومده بودیم حرف بزنیم. 

- حرفم رو تکرار نکن. یادت هست برای چی بود؟ 

--- 

دو نفر دارند با رحمتی حرف می‌زنند. رحمتی بر آشفته می‌گوید نه و حلقه‌ی دور و بریهایش را می‌گسلد و می‌زند بیرون.  

- اصلا نمیشه. این همه این دست اون دست کردید آخرش هم .... می‌دونستم اینطوری میشه. ببین اگه واقعا دوست داری بعد از این بری سر کار و این همه سابقه کارت یک جا نسوزه تا فردا ظهر پول رو می‌ریزی به حساب همین. ناصر. ناصر بیا  این آقاها رو ببر بیرون. 

دوباره سیتو پلانکتون رقیق القلب توی تراس نشسته است: هنوز هوا خنک نشده. 

راستی به نظرم متلهای شاملو واقعا زیباست. مثلا قصه‌ی مردی که لب نداشت گوش کن ببین معجزه است. 

: نشکنه قلب نازت 

- بی مزه... راستی تو برای چی کمکش می‌کنی؟ می‌خوای هر چیزی دادی بزنه به چیز گاو؟ اون براش یه چیز مهمه. هیچ شبی تنها نخوابه یا اگر نشد با دوستان مشغول خوش گذرونی باشن. نشستی و  فرو ریختن امپراطوری نداشته‌اش رو رصد می‌کنی؟ 

- بذار یه چیز برات بخونم: من روزی دوبار دیوانه می‌شوم. به نظرم این زیاد است. قبل‌ترها شاید بیشتر بود ولی عمقش کم بود. دیوانگی بلوغ و بعدها دیوانگی دانشجویی ولی الان خیلی خطرناک‌تراست. 

- ببین خطرناک رو با ت هم میشه نوشت؟ 


: این چطوره؟ دختری از خواهرش تعریف می‌کند که با اولین پسر پولدار، قبلی را رها می‌کند. او خودش هم منتظر و معطل رعایت کردن قوانین اجتماعی است. با اینکه ذاتا آدم بدی نیست ولی با ضعف به انتقادهای خواهرهایش گوش می‌دهد. 

- بذار یه چیز دیگه بخونم برات. 

چای‌ سردش را هورت می‌کشد و دوباره با ذوق و روبه افق تراس خانه‌شان می‌خواند: از بد بودن رابطه‌ها چیزی نگو شاید او بخواهد بد باشد و آزادی خیالی‌اش را در هرج و مرج تجربه کند. 


: این شد یه کاری. 

بعد می زند به شکم کوچکش که تازه دارد بزرگ می شود: کبکبه و دبدبه. 

چند بار تکرار می کند و از تراس بیرون می رود: راستی از این به بعد تصمیم گرفتم با همین رحمتی کار کنم. حداقل فقط غر میزنه ولی آدم خوبیه. 


: ولی من دوست دارم فیتو پلانکتون باشم. خودپرورده. کسی که خودش غذای خودش رو تامین میکنه. 

سیگارش ارزانش را از تراس می اندازد پایین. سیگار همینطور روشن می خورد به کف کوچه. 

کتاب خواندن با ترس و لرز

آدم همیشه در یک مکان عمومی می‌ترسد. منظورم ترس از دزد نیست. اینطوری که صدا و سیما همه را خوب و پاک دست نشان می‌دهد، مردم خودشان باور می‌کنند و مشکلی از آن دست ندارند.  عمده‌ترین ترس، ترس از این است که خوابتان ببرد و وقتی به یکی از بخشهای وسایل نقلیه‌ی عمومی تکیه داده‌اید، تکه‌ای آدامس بچسبد به موهایتان، فدای سرتان اگر انقلاب بودید می‌توانید به اولین کتاب فروشی معتبر مراجعه کنید و یک کتاب – لکه بری برای احمق‌ها- صراحت لهجه در ترجمه- برای خودتان بخرید. در موارد تخصصی‌تر می‌توانید از – کتاب مستطاب لکه بری، یا دانشنامه کامل لکه‌ها، استفاده کنید. اگر این کتابها را ندارید و پول خریدش را هم ندارید. بی خود بهانه ی مستاجری و بی جا و مکان بودن را نتراشید. این کتابها فقط به درد این می‌خورد که در آینده‌ی نزدیک یا دور، پزش را به پسر و یا دخترتان بدهید. امیدوارم آن روز مواظب روحیات تین ایج گرامیتان باشید که لازم نشود شما را مخفی کنند.  
همینطوری در همین زمانه کتاب خوان بودن یک جور ترس دائمی در خودش دارد، اینکه در یک مکان عمومی همیشه کارهای دیگری غیر از کتاب دست گرفتن، دنبال کتاب گشتن، کتاب خریدن، کتاب دادن، کتاب گرفتن، درباره کتاب حرف زدن  می تواند شما را تا حد زیادی معقول تر نشان بدهد. برای همین، دوست عزیز از این کارها که با کتاب می کنند و در بالا آمده است به شدت اجتناب نمایید. در عوض همیشه این فرصت را دارید که  کسی بهتان نگوید: تو آدم فانتزیی هستی؟  از این آدم بیخودایی که همش تو کتابن؟ حالا کجای دنیا آتیش گرفته؟  واقعا توش پول هست؟ حالا که چی بشه؟ 
بنابراین برای جلوگیری از هر گونه سوء تفاهم رفتاری، جسمانی در یک مکان عمومی ترس و لرز لازم را از خود دور نموده و اعمال و شئونات زیر را انجام دهید: 
1- همیشه حتی الامکان با حداقل یک - طرف مقابل - در مکان عمومی ظاهر شوید و در غیر اینصورت درباره ی چنین ظاهر شدنی با دوست هم جنس خود حرف بزنید. در غیر اینصورت ملزم خواهید شد در یک مکان عمومی تر مانند رختکن باشگاه بدن سازی، بالاخره حرف بزنید. لطفا با خود به خاطر داشته باشید  که دیر حرف زدن بهتر از هرگز حرف نزدن نیست؟ 

2- برای برون رفت از وضعیت بی کاری و  جلوگیری از شمارش آدمها - به دلیل خواب آلودگی در طول روز- حتی الامکان از یک وضعیت - به شمار- Behshomar- (هیز بازی سابق) بهره ببرید. اینطوری به تمام اطراف و اشکاف لباسهای جدید مسلط می شوید. حتی می توانید بعد از 21 روز کار عمومی، به صورت نیمه حرفه ای بالاخره بوتیک خود را دایر نمایید. 
3- تکنولوژی -  چیز - خوبی است، پس به همین ابهام ادامه داده و حتی الامکان همیشه یک جور - دستاویز- gadget - تکنولوژیکی برای خود به همراه داشته باشید. حتی می گویند پیامبران جدید الظهور در سراسر دنیا، اینطوری مردم را دعوت می کنند. برای بهترین برنامه های دعوت از سایت کافه بازار اپلیکیشن مورد نظر را بیابید. لازم به ذکر است اگر در این مورد موفق نشدید.  Plan B  - حمله نظامی به خلیج فارس خواهد بود. باز هم سایت کافه بازار به احتمال قوی ناو مور نظر را برای شما تجهیز خواهد نمود. 
4- از آنجایی که هنر نزد ایران است و بس، حتی در آشپزخانه های سازمان ملل و بالای سر سرآشپز آنجا نیز نصب شده است، یکی از بهترین روشهای تازه نگه داشتن خویشتن، خواندن آواز تو دماغی در یک مکان عمومی است. مخصوصا می توانید در نزدیکی یک آدم کم حرف بهترین انعکاسهای تحریری خود را در وجنات و حسنات مخاطب نزدیک و دور خود مشاهده نمایید. لازم به ذکر است، سعی نمایید در غالب موارد از شاه بیتهای ادبیات فارسی استفاده نمایید: 
5- یار با ما تشله بازی می کنه (به تحریر) : ترجمه فارسی  Google  translate- دلداده از طریق بازی تیله به ما می کند. چه زمانی برای پروژه‌ی به این بزرگی لازم است که درست شود؟ پاسخ: زمانی که به اندازه‌ی کافی خانم بی شوهر فوق لیسانس کامپیوتر از ایران به گوگل مهاجرت کنند و ذهن توسعه دهندگان نرم افزار در گوگل را باز کنند.