360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

فرهنگ سازمانی در شرکت جمع و ناجور

تنها جایی که یه مرد میتونه چیزی رو سر بکشه یخچال شرکته چون توی هیچ خانه‌ای چنین حرکتی پذیرفته نیست. #سرکش
حالا این روزها آبدارچی‌های محترم مثل دکترهای شبکه‌ی سلامت، روزی هزاربار انواع خوراکیهای سالم را با ما مرور می‌کنند. به آبدارچی می‌گویم: امروز زیتون آوردم. میگه: آقا جان ببین. اینجا جا نیست. زیتونت رو بخوای بذاری توی یخچال، قشنگ چهار نفر دیگه ناهارشون رو همین حالا باید بخورن چون خراب میشه. قانع می‌شوم. زیتون را بر می‌دارم و از جلوی کولر آویزان می‌کنم. مدیر می‌رسد: آقا این چیه اینجا؟ مگه سفره‌ی خونه‌‌ی نصرت خانومه؟
می‌گویم: نصرت مگه مرد نیست؟
مدیر اینقدر توی کت تنگش دارد فشار می‌آورد که حالاست پاره شود: برادر من چه ربطی داره. اینو از اینجا بردار.
بر می‌دارم. مجبور می‌شوم برای اینکه زیتون خراب نشود از راهروهای تنگ و تاریک شرکت عبور کنم و به هر اتاقی زیتون تعارف کنم. آن هم هشت صبح که همه دارند نان گرم با پنیر و کره و انگور و انجیر و بسه دیگه، می‌خورند. تا به حال توی اتاق آخر راهرو نرفته‌ام. زیتون را شیک توی دستم گرفته‌ام و در را با اعتماد به نفس باز می‌کنم. تق. باز نمی‌شود. محکمتر می‌زنم. تق!
صدای داد و بیداد از اتاق بلند می‌شود: چی کار کردی آقا؟
می‌گویم: من. وای. من کاری نکردم.
می‌روم توی اتاق. خیلی فشرده است. دستگیره‌ی در دقیقا خورده به گیجگاه یکی از کارمندها. او هم الان سرش افتاده روی میز. آن گوشه‌ی اتاق یک تخت بچه‌است. بچه دارد برای مامانش که پخش شده روی میز گریه می‌کند. همه دور زن جمع شده‌اند. زیتونی با چنگال درمی‌آورم و به دست بچه می‌دهم. بچه سریع زیتون را می‌گیرد و به دهان می‌برد. اول شوری بعد ترشی و حالا تا گاز می‌زند، زیتون را تف می‌کند. بیرون. آبدار چی دنبالم راه افتاده ‌است: آقا! بی زحمت آقای مدیر کارتون داره.

آیا مشکل سازمانها استخدام افراد کارآمد و باهوش است؟


حتما تصدیق می‌کنید که از لحاظ فنی فاصله‌ی بسیار کمی بین ما و آنها در توان فنی تولید نرم افزار وجود دارد ولی فاصله‌ی منابع انسانی ما تا ایشان از زمین تا آسمان است.

افراد کارامد یعنی چه؟ اگر بپذیریم فرد کارآمد در آن طرف دنیا با ایران فرق دارد می‌توانیم به بحثمان ادامه بدهیم. فرد کارآمد در ایران یعنی کسی که با هزاران توانایی و ابتکار، هر آنچه در دانشگاه خوانده است را کنار می‌گذارد و مهارتهای پادویی خود را افزایش می‌دهد. یعنی در درجه‌ی اول اطاعت فکری از مقام بالاتر که اگر اهل انفعال هم باشد، به بدترین شکل آن یعنی اطاعت در ظواهر و انفعال در تصمیم‌ها می‌انجامد.

این فردی فقط سطح کورتیزول خود را کنترل می‌کند تا در هر شرایطی خشمگین نشود، احترام بگذارد و به هر ترتیب حتی با اره کردن پایه‌های میز خودش را به سطح پایین تر از مدیرش تنزل دهد. چنین فردی از لحاظ فنی ممکن است در مقاطعی ابتکار عمل را در دست داشته باشد ولی رفتارش دقیقا مانند برادر بزرگتر خانواده‌ی فقیری است که برای شام امشب لقمه‌ی شکم سیر کنی فراهم می‌کند. در چنین فضایی مدیران، تمام آنچه در سازمان وجود ندارد را از فرد طلب می‌کنند. این حقیر حتی در سازمانهای بزرگ نیز دیده‌ام که بهترین مدیرها چیزی در سطح 10 کارشناس سطح یک را در نهایت می‌توانند مدیریت کنند. آن هم مدیریت از نوع فروشگاهی که شما یک سری فروشنده‌ی خدمات زیر دستتان دارید. برای همین تنها چیزی که این روزها به طور مشخص در شرکتهای نرم افزاری متوسط و بزرگ اتفاق می‌افتد فقط کپی کردن یک فرهنگ رفتاری ضعیف مثل صحنه‌ی جنگ است. سرداری جنگی را تصور کنید که دانه به دانه بهترین گلادیاتورهایش را به میدان می‌فرستند. آیا واقعا خارجیها، اروپایی ها و آمریکایی ها هم اینطوری مدیریت می‌کنند؟

کمیسیون ماده 100- شوهر خاله - بسته‌ی شنبلیله-بخش دوم


سالها گذشت و ما رفتیم دانشگاه و برگشتیم و شوهر خاله بازنشسته شد. تقریبا هر کسی می‌دانست که با این حس و حالش دارد توی #اسنپ کار می کند. یک وقتهایی هم به ما سر می‌زد. یک روز آمد و گفت: #اسنپ بی ناموس به یک نحو نامردانه‌ای حق و حقوقم رو خورد. گریه امانش نداد. حسابی بغض داشت. مقر آمد که خاله کارت بانکی‌اش را گرفته و بیرونش انداخته است. داشت توی جامعه‌ی مدیر محور و مدیر باز حل می‌شد. گفتم: خوب شوهر خاله جان غصه نخور بیا پیش بنده. همینکه #افتخار بدی این موارد مدیریتی رو با هم گپ بزنیم کلی به دردم می‌خوره.

آمد ولی #طرح‌هایش به درد ما نمی‌خورد. ما به یک ایده‌ی جدید احتیاج داشتیم. همین را گفتم تا مشاورم بهش بگوید. او هم گفت. شوهر خاله بی کم و کاست صبح، تراشیده و شیک آمد. گفت: حمید این دیگه تیر آخرمه. گفتم: چیه قربان؟ گفت: دروغ سنج. یه دروغ سنج که کافیه شروع کنیم به استفاده در مصاحبه‌ها. دروغ سنجش وصل می‌شد به فنجان چای و صندلی‌ای که طرف رویش می‌نشست. گفتم بالاخره حالا برای شروع می‌شود آبدارچی را استنتاق کرد تا ببینم ماجرای غیب شدن آن همه دستمال کاغذی توی شرکت چه بوده است. شوهر خاله دو ماه وقت خواست تا طرحش را جمع و جور کند. خوش قولی کرد و یک ماه ونیمه کار را تحویل داد. بالاخره آبدارچی را هم روی صندلی نشاندیم. شوهر خاله خودش سوال می‌پرسید: آقا همت جان یه توضیح به ما بده اون روز که تازه از #افق_کوروش اومدی بیرون چند بسته #دستمال_کاغذی گرفته بودی؟ کجا گذاشتیش؟ اون هفته چقدر مصرف کردی؟ کمدی که گذاشتی قفل داشت؟ #کلیدش رو فقط خودت داشتی؟

عکس: نسیم بهاری
عکس: نسیم بهاری

هزارتا سوال پرسید تا طرف واقعا از حال برود. همت مثل بلبل همه را جواب داد. دستگاه چیزی را نشان نمی‌داد. همت فقط یکجا سرفه کرد. شوهر خاله اشاره زد که : دیدی مهندس؟ بعد همت را بلند کرد برود بیرون. گفت: این باسنش بزرگه باید جای الکترودها رو عوض کنم. رفت. با دم باریک الکترودها را از هم دور کرد و بعد دوباره همت را صدا زد. همت این دفعه تا نشست پرید و گفت: آقا انگار صندلی برق داره. شوهر خاله گفت: شما یه دقیقه بیرون باشید. بعد دوباره رفت سراغ دستگاه و شاید ولتاژی چیزی ازش را کم کرد. خودش نشست. بعد دوباره همت را صدا کرد. همت خسته و کلافه بود. ساعت شده بود یازده شب. این بار به همه چیز اعتراف کرد. گفت برای فوت مادر خانمش خیلی دستمال کاغذی لازم بوده و آن ماه خرج و مخارجشان زیاد بود. حالا شوهر خاله داشت روی دستگاه دنبال جایی از نمودار باسن همت می‌گشت که نوسان شدید داشته باشد. جوینده یابنده بود. توی دقیقه‌ی 3 و 25 ثانیه از دفعه‌ی آخری که همت نشسته بود یک نوسان شدید پیدا شده بود. شوهر خاله حالا اختراعی کرده بود که می‌توانست زندگی او را عوض کند. گفتم: من که حمایت می‌کنم. شما برو طرح رو ثبت کن. من همه جوره در خدمتم. آن روز به هیجانات گذشت. شوهر خاله توانست مدتها دنبال طرحش بگردد. در حقیقت مدتها ازش خبری نبود تا این که یک روز صبح زنگ زد و گفت: حمیدجان من به نظرم یه مدت باید دفتر شما بخوابم. با کمال میل قبول کردم چون واقعا هیچ وقت چنین خواهشی نکرده بود. یکی دو ساعت بعد خودش عرق کرده و بی حال آمد دفتر. به جز منشی همه رفته بودند. رفتم برایش چایی آوردم تا ببینم داستانش به کجا کشیده است گفت: من احمق اصلا از اول نباید به خاله ات اعتماد می‌کردم. بعد بلند شد به قدم زدن و گفت: یه چیز می‌گم تو رو خدا نخندی ها. قول دادم. گفت: من خیر سرم گفتم مخترع شدم. اختراعم رو به خاله‌ات نشون بدم. اون شب شام آنچنانی درست کرد و طبق نظر من که خیلی زود شام می‌خورم شام رو خوردیم و فرصت زیادی داشتیم تا درباره‌ی اختراعم صحبت کنیم. تا رفتم دم و دستگاه رو آوردم یکهو برگشت. اون زن مهربون. چی میگن؟ ؟ دیو. آره دیو شد گفت: الا و بلا باید خودت تست بدی. منم نشستم روی صندلی. من احمق قبلش گفته بودم این دستگاه یه الکترود داره که توی موارد خاص که دروغگو سرپیچی و فریبکاری کرد میشه ازش استفاده کرد. اون رو گوشه‌ی لب می‌ذارن. اونم همین کار رو با من کرد. بعد شروع کرد سوال کردن. کم کم حس می‌کردم گوشه‌ی دهنم انگار آفت زده باشه. یه مزه‌ای می‌داد انگار زبونت رو چسبوندی به آهن داغ تنور. نگم برات که بالاخره من هم اعتراف کردم. اعتراف کردم یک روشنک نامی هست که برام میره بازار قطعه میخره. اون دست بردار نبود. هی می‌گفت: فقط همین؟ جمشید خان فقط همین؟ بگو باید تا تهشو بگی. گفتم: اون عاشق اختراعاتم شده بود.

دیدم اشک توی چشمهایش حلقه زده بود. جمشید خان هم گفت: منم همه چیزو گفتم و خلاص شدم. خیلی درد داشت. گفتم: اشکال نداره جمشید خان. اگر سلیقه‌اتون میکشه تشریف بیارین منزل ما ولی اینجا رختخواب همت هست. فعلا باشید همینجا. چه کاریه اصلا. روشنک خانوم هم نداریم و الا شما اینجا نبودین. من خودم با خاله صحبت می‌کنم. به نظرم شما کاملا بیگناهی.

شرکت ما و شرکت آنها - کسب و کار نرم افزاری

شرکت ما یک شرکت خصوصی است که توی یک شرکت بزرگ دولتی جا شده است. ما مثل واتیکان توی ایتالیا هستیم. هر چقدر ایتالیایی‌ها خوش گذرانی می‌کنند ما فقط داریم گلویمان را باآب مقدس و بم‌ترین نوتهایی که از هنجره‌ی آدمیزاد خارج می‌شود جلا می‌دهیم. ایتالیایی‌ها هر وقت دلشان بخواهد می‌آیند و می‌روند. شاید ماهی 15 روز از 30 روز را سر کار نیایند و رییسشان برایشان ماموریت رد کند. بعد نگهبانی سابق – حراست کنونی – بگوید: شما ساعت نزدین‌ها. – اوه. حالا داره یادم می‌آد. من اون روزها ماموریت بودم. ایتالیایی تحصیل کرده هم زیاد داریم. خوب این تحصیلات نمی‌تواند همینطوری در گوشه‌ای انباشه شود. برای همین بسیاری از ایشان می‌روند دانشگاه‌های علمی کاربردی اطراف واتیکان تدریس خصوصی می‌کنند. توی اداره هم گاهی لازم است به عنوان یک استاد از حالات و احوالات دانشجوهایشان با خبر باشند. برای همین تمام پروفایلها، استوری و عکسهای شاگردها را با رصد دایمی خودشان تحت نظر دارند. البته گاهی هم کامنتی می‌گذارند که دقت دانشجو را موقع مهمانی و روی لبه‌ی اپن آشپزخانه بر می‌انگیزانند. – خانم فلان بیشتر دقت کن. در صورتی که در شرکت ما فقط وقتی کارمندی واقعا از هوش برود معلوم می‌شود نیاز به مرخصی دارد که قبل از بیهوشی می‌بایست اطلاع دهد.
در شرکت ایشان هر کدام از کارمندها از صبح روی میزهایشان اینقدر نیم خیز مترصد می‌مانند که بالاخره اس ام اس واریز از یکی از میز ها به گوش برسد. در این موقع کارمندان دیگر با جست زدن به روی شکار تازه، بایستی مطمئن شوند سهم ایشان از این موضوع چقدر است. بعد شیرینی بگیرند. گفته‌اند و می‌گویند خداوند ارحم الراحمین هیچ رقم کاری به کار ما و واتیکانیهای توی ما ندارد و همه را یکجور می‌بیند. انگار خداوند ارحم الراحمین طرفدار شعارهای احمدی نژادی باشد. #کتاب

طراحی شغل، سناریوها

یکی از سناریوهای طراحی شغل اینطوریه که اول برای هر پستی یه مسئول دفتر میذارن. بعد میبینن که اون مسئول دفتر از خود پست قراره قویتر عمل کنه. پست رو حذف میکنن. حالا جدای از این شوخی، وقتی شایسته سالاری در نهادهای دولتی وجود نداره، یک پیامی از سوی مسئولین به بقیه ی بخشهای جامعه در حال انتقاله: ما نیازی به تخصص نداریم. مهم اینه که طرف منعطف باشه. حرف ما رو پیش ببره. متاسفانه این موضوع حتی در مشاغال حساس و تخصصی هم وجود داره. برای همین ما دوره ی طولانی ای از حوادث رو در بخشهای حمل و نقل و غیره، داریم تجربه میکنیم. اسمش رو هم از قبل گذاشتیم: استکبار جهانخوار.