360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

وحید یعنی یک ربات تنهایی

یک دوره‌ای بود که به طور جدی رشته‌ام یعنی مکانیک را تعقیب می‌کردم. یکی بود که اسمش وحید بود. یادم هست یک شب وانتش را برداشته بود آورده بود برویم بیرون. جای خاصی نرفتیم فقط یادم هست موقعی که داشت مرا می‌رساند بختش را لو داد.     

  انگار داشت اعتراف می‌کرد که صحنه سازی کرده است و  هدفش همین سکانس پایانی است. زل زد بهم و گفت دارم زن می‌گیرم. به نظرت خوب است یا بد؟ نمی‌دانم چرا من باید جواب این سوال را بهش می‌دادم. چطور می‌شد که باید خوب یا بدش را می‌گفتم؟ زن گرفتن شاید برای بعضی‌ها شکل کلوچه خریدن باشد. یعنی خوردنش خاصیت دارد یا فقط برای رفع کتی زن می‌گیرند. به هر حال یک چیزهایی بهش گفتم که مثلا خوبی‌اش اینطوری است و بدی‌اش هم اینطوری است. بعد از آن می‌دیدم به جد دارد تلاش می‌کند. خانواده‌ی پولداری نبودند، ولی خودش و برادرش که کوچکتر بود و مثل خودش مکانیک  خوانده بود بچه‌های فعالی بودند. به چیزی گیر می‌دادند و تا تهش می‌جنبیدند و می‌رفتند. انگار اینطور آدمها هر جا شنا می‌کنند عمقش را می‌دانند. ولی در بعضی چیزها عجیب و غریب به نظر می‌رسید.  یکی از غریب‌ترین چیزهایی که در عمرم دیدم این بود که برای اینکه چند تا نرم افزار مکانیک یاد بگیرد، رفته بود از یک فروشگاه کامپیوتر دست دومی را کرایه کرده بود. یک روز هم دعوتم کرد رفتم خانه‌شان نرم افزارها را برایش نصب کردم و کمی گپ و گفت کردیم و تمام شد. بعد خبرش را داشتم که زن گرفته و تا مدتها ندیده بودمش. تا اینکه یک بار یک شرکتی برای مصاحبه‌ توی یک شرکت قطعه سازی رفته بودم. دیدمش آنجا نشسته است جزو مصاحبه کننده‌ها نبود ولی خیلی سرد و خسته به نظرم رسید، طوری بود که ترجیح داده بود با اینکه رزومه‌ی فلانی را دیده‌است، به صورت تصادفی در آن کارخانه‌ی  کم کارمند دیده شود. رفیق قدیمی حالا سنگ زیرین آسیایی شده بود که آردی تولید می‌کرد و موهاش را هم در برگرفته بود. روزگارش چطور گذشته بود را نمی‌دانم ولی انگار پلاستیک خامی را به قالبش تزریق کرده بودند و حالا کاملا سرد و جاگیر شده بود. خیلی از این طور آدمها توی زندگی آدم می‌آیند و می‌روند. نشسته بود پشت کامپیوترش و داشت بازوی یک ربات را می‌کشید. بعد برایم توضیح داد که صنایع قطعه‌سازی توی مشهد خیلی ربات‌های قطعه ساز دارند. بعد دست کشید روی مانیتورش. انگار لکه‌ای بازوی رباتش که الان رندر  شده‌اش را نشان می‌داد دارد تمیز می‌کند. بعد دوباره توضیح داد که ما توی کارخانه تصمیم گرفته‌ایم رباتهای بیشتری را به خط اضافه کنیم. شاید برای همین حتی آبدارچی نداشتند و منتظر مهندس بودند تا ربات مربوطه‌اش را بسازد. اینطوری سرد و گرم شونده‌های شبه رفیق، به چیزی در بین آدمها ضربه می‌زنند. اسمش باید تقطیر شده‌ی این عبارت باشد: جوهر‌ه بلوغ اجتماعی آدمیزاد. بعدها طوری از تقسیم بندی مد شد. قواعدی برای دوست یابی، دوست داشتن و حفظ و نگهداری رابطه‌های اجتماعی. به وفور آدمهایی می‌شناسم که برای رابطه‌شان حساب و کتاب می‌کنند که هزینه‌‌های مالی و زمانی انجام شده‌شان می‌ارزد یا نه؟ این را مستقیم و غیر مستقیم از لابلای حرفهای کلی از آدمها شنیده‌ام. شاید این آدمها غریزه‌ای برای زندگی ندارند. برای همین هم همیشه آدمهای غریزی برایم جذاب بوده‌اند و لاغیر.  داستان رباتها را هم هیچ وقت تعقیب نکردم. شاید آخرین باری که توی یک شرکت قرار شد کار بازرگانی کنم فهمیدم رشته‌ای که آن موقع این همه – برش- داشته است الان به کارد میوه خوری شده است که باهاش فقط می‌شود کیک کوچک دو نفره‌ای را که برای دوست دخترت توی کافی شاپ خریده‌ای قسمت می‌کنند. 

کندن زخمهای فوتبالی

1- پسرخاله‌ای دارم که اخلاق عجیبی دارد. از بچگی همیشه روی آسفالت فوتبال بازی می‌کرد و سر آرنج و زانویش زخم بود. بعد هر وقت جلوی تلویزیون داشت برنامه می‌دید و یا  باهات حرف می‌زد همیشه در حال ور رفتن با زخمها  و حرص دادن مادرش بود. هنوز صدای خاله جان توی گوشم هست که انواع توبیخ‌ها را انجام می‌داد و اصولا بی اثر بود.  من هم روی قالب بلاگ همینطوری شده‌ام. این دفعه آمدم درستش کنم کامنتها مشکل پیدا کرد و از آنجایی که برخی از فرآیندهای زندگی هم ارزش وقت تلف کردن ندارند و هم اینکه شما را حسابی نیمه مشغول نگاه می‌دارند، کامنت ها را برداشتم. اینطوری از دوستانی که گاهی چنین اراده‌ای برای کامنت گذاشتن دارند پوزش می‌طلبم و برای درگذشتگان طلب مغفرت خواهم نمود. 
2- یکی هست که توی کوچه‌ی شرکت فروشنده‌ی دوره گرد محسوب می‌شود. اما آدمی است که اصلا فاصله‌ها را رعایت نمی‌کند.  یعنی رد می‌شود و شعار کاری‌اش این است: آب گرمکن، بخاری، شوفاژ ...  ولی بخش اول را خیلی نابهنجار و چسبیده به هم ادا می‌کند که نتیجه چندش آور است: آبِ گرمکن...  یک سری هم هستند که حسابی واردند و با تغییر صدای حرفه‌ای بلند گو و یا نوارهای ضبط شده با کیفیتی متفاوت مثل رادیو هفت سعی در نوستالژی بازی و جذب مشتری دارند. مثلا یکی صدایش ناله‌هایی شبیه کارتون بلفی  و لی لی بیت است. بالاخره یک روز کلافه و کنجکاو می‌روم توی کوچه تا طرف را پیدا کنم و ببینم ماجرا از چه قرار است. یک نوار ضبط شده و مردی که بی تفاوت دارد آرام آرام رانندگی می‌کند. یکی دیگر هم هست که با صدای ناله و زاری یک پیرمرد در حال احتضار ولی پیاز و سیب زمینی فروش، با وانت قراضه‌اش کوچه را سیر می‌کند. این یکی را هم چک کردم و پی بردم که راننده‌ی جوانش پدر پیرش را مجبور کرده است نوار  سیب زمینی، پیاز و غیره را برای توی ماشین و بلندگوی آن، پر کند. 
3- یک چند وقتی است ماهواره ندارم و دلم برای سالی تاک و البته بخش مهمی به نام زرشک طلایی تنگ شده است. توی برنامه‌  درباره‌ی ترانه‌های بی محتوای لس آنجلسی بدترین ترانه ها معرفی می‌شدند. اینگونه بود که اولین بار  موسیقی های  شماعی زاده، شهرام همیشه شب پره و قاتل امام زمان – زنی که سبیل  دارد- شهرام صولتی، مورد نقد و واکاوی قرار گرفت که الان نوتهای کوتاهم در این باره را به درستی پیدا نمی‌کنم.  
4- امیر تتلو و داستان ترانه‌ی کی از پشت لباستو می‌بنده برگرفته از متن و تصویری از فیلم  علی سنتوری ساخته‌ی مرد نارنجی پوش، داریوش مهرجویی: خیلی از کارارو با من می‌کردی... الان که نیستی... ولش کن. اینقدر با حسرت این ولش کن را می‌گوید اینگار برای چهارشنبه سوری آماده می‌شده است و حالا تمام سیگارتهایش نم کشیده و ولش کن، فدای سرم. 
به هر حال این نوع مسایل مرتبط با نوعی از تربیت به نام تربیت صورتی برای پسران است که در لینک زیر می بینید: 
5- همکار  زبان درازی دارم که تقریبا خیلی ناراحت این است که زودتر از ما به مجموعه نپیوسته و پیوستگی کافی با مدیریت ندارد.  برای همین این دفعه به کنایه گفت: به هر حال اینایی که زودتر اومدن و مدیرن  و اینا. 
- میدونی برای چی ملت خدا پرست شدن؟ 
: نه چطور؟
- برای اینکه خدا هم زودتر از همه به وجود اومده و الان مدیره. 
امیدوارم قانع شده باشد و آن میخ آهنین در سنگ رفته باشد. 
6- یک مشکل اساسی دارم. نمی‌توانم بروم مرخصی. دلیلش هم ساده است. یک مذهب جدید دارم. هر جایی که قرار است محل کارم باشد راحت و آرام مشغول نوشتن هستم. اصلا سخت است که یک روزش را بزنم بیرون و بگردم. کجا بگردم؟ انگار قند خونم پایین می‌افتد. وقتی چایی‌های مداوم شرکت نباشد، دقیقا وسط خیابان یا توی یک مهمانی که هر دقیقه چایی سرو نمی‌کنند، گلویم خشک می‌شود. دستهایم شروع به خارش می‌کنند و یکی پس از دیگری مشکلات دیگر بیرون می‌ریزند. نشستن ونوشتن، چک کردن اینترنت هم چند ساعت یک بار و یا هر ساعت چند بار، قدم زدن تا شعاع بیست متری میز محل کار. بقیه‌اش توان فرساست.
7- ظهور و بروز عبارتهایی هستند که هنوز معنی دقیقش یا ترکیبش را نمی‌دانم دقیقا مثل apply    و   ok  که خیلی از آدمها پشت سر هم به کار می‌برند. حسابی از این بابت گیج و ویج هستم. 

                                                 قالیشویی شب عید  و شور و حال مربوطه 

تعلقات آدیداسی در مرخصی

0- باورش سخت است ولی هنوز در سازمانهای بزرگ هستند کارمندهای خانومی که با شلوار ورزشی آدیداس مشکی می روند سرکار و  اینقدر کول و اسپرت هستند ولی سلام و علیک ساده  با افراد را بلد نیستند. خشونت، بی هویتی و کم امتیازی نزد جنس مخالف باعث چنین بازیهایی با چنین فرم ورزشی و شادی شده است.  جنس مخالفی که اگر همانند او برخورد کند، طرف نابود خواهد شد. 

1- امروز سنگین بیدار شدم. مقادیر متنابعی مرخصی هست که باید قبل از سال بسوزانم ولی نمی‌دانم این ماموریت غیر ممکن را چطور به سرانجام برسانم. به هر که می‌رسم ازش می‌پرسم مرخصی‌هایش را چه کار می‌کند؟ یک عده به طور مشخص مسافرت خارجی می‌روند. عده‌ای دیگر فقط همین جاهای توی ایران را می‌گردند. در این عده زرنگ‌ترهاشان به جای رفتن به شمال در ایام شلوغ آخر سال، سعی می‌کنند بروند کردستان را بگردند. عده‌ای هم هستند که اصلا جوان نیستند و می‌روند کیش را می‌گردند. یک روش کارمند  کارمندی و فسیلی، دیر بیدار شدن و کم خوردن و همیشه خوردن از مرخصیها توی صبح گاه است. این روش را هم کمی امتحان می‌کنم. سر و صدای ملتی که دارند می‌روند سرکار اجازه‌ی خوابیدن نمی‌دهد. به علاوه صبح انگار تخت خواب منجنیقی است که آدم را پرت می‌کند بیرون. نمی‌شود خوابید اگر به زور بخوابم باید یازده صبح بیدار شوم و کل روزم تباه باشم. بعد از همه‌ی این علتها، علت العللی به نام مدیریت ماهیانه‌ی اداری شرکت، ممکن است برای ماه جدید قانون بگذارد که نمی‌شود بیشتر از سه روز از ترافیک سر صبح فرار کرد و در بستر ماند.  جواب نمی‌دهد.

2- امروز فهمیدم پسری که معلمش سر کلاس سوال می‌پرسد: چرا در شمال کشور مردم بام خانه‌های خود را شیب دار می‌سازند ترک تحصیل کرده است. درس اول این اتفاق به وضوح شاید این باشد:  استفاده از رسانه و مسخره بازی‌های ناشایست می‌تواند اثر وحشتناکی در سرنوشت افراد داشته باشد. از داستان زهرا امیر ابراهیمی بگیر تا همین جمشید مشایخی خودمان که گاهی درباره‌اش بی انصافی کرده‌ایم. به هر صورت اول از همه برای خودم کار سختی است تا مطلب را دریابم.


3- کار اپراتوری آن هم اپراتوری خاص در ایران پول ساز است. شما تصور کنید کسی که فقط با دستگاه، سنگ کلیه می‌شکند. همین مهارت سنگ شکستن‌اش از دکتری یا تکنیسینی‌اش پر رنگ‌تر است. دکترایمان را برای بستن دهان مردم داریم. وقتی کار اپراتوری  برای جامعه‌ای پر رنگ می‌شود که رسانه‌ها به طور ویژه تلویزیون آن، ان ماجرا را درآورده باشند و چیزی به نام مفاهیم حتی پایه‌ای‌ترینشان هم نتواند کمکی به خوشی و ناخوشی جماعتی بکند. برای همین مدیریت، علوم انسانی، مفاهیم تحقیق و توسعه‌ای در علوم و مهندسی همه‌اش جای خود را به – بنکداری- می‌دهد. هرچقدر بیشتر پول دارید و یا هر چقدر بیشتر –مال- دارید و یا می‌توانید –واسطه‌ی داد و ستد مال- دیگران بشوید موفق‌تر و ظاهرا خوش بخت‌ترید. یکی از مهمترین حفره‌ها هم نبودن قانون کپی رایت به معنی واقعی آن در ایران است. اینطوری هر سیب زمینی فروشی موفق‌تر از ایده پردازی در زمینه‌ی سیب زمینی است. 

هر ایرانی یک شهرزاد

هر ایرانی یک شهرزاد قصه گو است، در جایی فعالیتی می کند تا یک شب دیگر نیز برای یک شب دیگر قصه بگوید، سازمان، اداره و پروژه داشته باشد، تا از بین نرود. این شهر زادهای درون، می توانند ما را برای زندگی کردن توی سازمانهای ایرانی نجات کامل دهند. 

س: برای سلامتی کلیه ی سازمانها و اداره های بوق، چه باید کرد؟   

ج: ایجاد سازمانها و اداره ها و پروژه های دور همی بیشتر

شبیه این یادداشتها را شاید بارها برای خودتان نوشته اید و حداقل پانزده سال است که همین طوری است. به سادگی نماینده های مردم، عرض کردم همین مردم، از خانم چرخنده و خانم زهرایی تقدیر و تشکر می کنند. برای همین وقت کافی برای دیگر گلایه های اینطوری شما ندارند: 

 

1. کار متاسفانه حرفه ای نیست. سطح کار بسیار پایین است. در یک کلام کار به لحاظ قابلیتی که دارد برایم بسیار انگیزنده است. اما به صورت فعلی بسیار خسته کننده است. اول که با من صحبت شد از یک توجه خاص به مساله ی بوق و نیز از حرفه ای بودن کار صحبت شد. اما در ادامه پراکنده کاری امان مرا برید. چرا که بسیار مناسبتی کار کردیم. یک مقاله برای بوق اول ، یک طرح برای بوق دوم، تدوین چارچوب عوامل ارتقای کیفیت آموزش بوق.  نمی دانم اینها کجار رفتند. 

2. تعدیل در نیروها انجام نشود. اگر همچین برنامه ای در دست است من در هر صورتی نمی مانم. ( یک دلیل فنی دارم و آن هم این است که مرکز نیرو نیاز دارد نیرو زیاد ندارد. فقط باید برنامه های مدونی و البته پایداری طرح و آنها را به کار گرفت، به لحاظ احساسی، اداره ی بوق، جوانی اینها را گرفته و متاسفانه آنها را در ساختار خود منجمد کرده است، من جوانم و به  به گزینه های بیشتری می توانم فکر کنم) 

3. نمی خواهم تحمیلی باشم. 

مسایل اداره بوق از نظر من: 

1. نداشتن نیروی متخصص کافی 

2. نداشتن استراتژی مناسب برای چگونگی جایابی نیروها و تعریف نقش ها برای افراد موجود.

3. عدم اقتدار مرکز در سازمان(  مرکز باید در سطوح بالاتر اما با آرامی و پایداری کارهای برجسته انجام دهدو تا به نتیجه نرسیدن تبلیغاتی صورت نگیرد. بطور مثال همایش بوق، مرحله برنامه ریزی به لحاظ انرژی باید حد اقل 60% نیروی کل فرایند را به خود اختصاص دهد، برای تبلیغات باید کارها را در افق بلند مدت تری ملاحظه کرد، تبلیغات بدون محتوا مانند چوب های گنده و پوکیده است، در لحضه ای سریع آتش می گیرد  سریعا هم خاموش می شود) 

4. اهداف به خوبی مشخص نیست. ( توپی را که با زحمت جلو می اندازیم و انرژی صرف می کنیم، باز به عقب بر می گردانیم) 

5. اداره بوق، به اقدام های استراتژیک بپردازد. آموزش امروزه در همه شرکتهای پیشرو پاسخ دهنده به استراتژی نیست بلکه شریک استراتژیک است. ( اداره بوق باید نقشه دانشی کامل و جامعی از دارایی های دانشی سازمان داشته باشد)

6. سیاستهای جدب دانش در سازمان را باید مرکز آموزش اداره بوق مدیریت کند. چرا در صورتی که مورد قبلی را به درستی انجام دهد بهترین جایگاه باری تصمیم گیری در این مورد  مدیریت اداره بوق است. 

7. مهارت در طراحی دوه های بیسکویتی، ( سریعا طراحی شده برای پاسخگویی به نیاز مطرح شده جدید، فاصله گرفتن از طراحی دوره ای شبه پداگوژی در سازمان) 

8. اولویت دادن به پروش تفکر و عقلانیت در آموزش سازمان بوق، بخصوص مدیران

9. ادغام رویکردها در داخل مدیریت اداره بوق و در داخل تک تک گروهها. برخی مشکلات در جایی از اداره بوق ودر شغلی خاص تعریف شده است اما تخصص برای تصمیم گیری در این زمینه در اختیار انها نیست. با اینها چه کار باید کرد( بطور مثال می توان با صادر کردن یک دستور مساله را حل کرد اما تا چه میزان آن دستور مبتنی بر واقعیت است و می تواند مثمر ثمر باشد جای سوال است.

10. شناخت سازمان بوق به لحاظ دارایی های موجود. پیدا کردن شریک استراتژیک خارجی و  داخلی برای ایجاد و بسط همکاری ها

11. با دویدن نمی توان کار جذاب و چشم گیری انجام داد حتی عجله باعث به هرز رفتن کلیه امکانات و نیروهای صرف شده در مراحل قبلی می شود. رهبر یک مجموعه اگر در رفتارش عجله و شتاب نشان دهد این به دیگران هم منتقل می شود. 

12. هر کارشناس باید از حالت یک ابزار شناس در آمده و به صورت یک آدم خبره ی مفهومی در محدوده مورد طراحی اش قرار بگیرد. چرا که طراحی و ابزار را محتوا توجیه می کند. 

13. در نظر گرفتن مخاطب به عنوان یک کل واحد. 

14. بودجه 


ای برق اگر به گوشه آن بام بگذریآن جا که باد زهره ندارد خبر بری
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنمپیغام دوستان برسانی بدان پری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتیپرسد جواب ده که به جانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسیدتو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
ای ماه روی حاضر غایب که پیش دلیک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه می‌رود به سر ما ز دست توتا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیمای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توستیا مهر خویشتن ز دل ما به دربری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسدچون از درون پرده چنین پرده می‌دری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنیدعوی بندگی کن و اقرار چاکری

مدیریت منابع انسانی: باغ دایی جان رو دیدی؟

توی شرکت ما اگر کسی عوض شود مثل عوض شدن چراغ راهنمایی است. یعنی باید ببینی و بعد بفهمی فلانی فلان جا شروع به کار کرده است. هیچ معرفی و تلاشی در بین نیست. به نوعی نشان از این دارد که کسی غریبه نیست. البته پروسه‌ی آشنا سازی هم معلوم است ولی از نوع کتابی‌اش نیست که در شرکتهای دیگر تجربه کردم هر کسی باید تمام مراحل تلفن زدن و استفاده از اتوماسیون را به روش آمریکایی‌اش آموزش می‌دید. مدیر عامل عزیز ما هم دوست داشتند همه را به اسم کوچک صدا کنند. ولی صبر و حوصله لازم بود تا بعد از این آموزشهای مقدماتی مثل نوشیدن یک لیوان آب اضافی یا    چایی قبل از ناهار، وقتی گرسنه‌اید، فقط آدم را یک مرحله عقب می‌انداخت. یک موضوع دیگر، که مازندرانی‌ها به آن باغ دایی جان رو دیدی؟ - به حساب می‌آید. در یک رسم قدیمی اگر مهمانی پر خسارت را در یک وعده‌ی غذایی دریافت می‌کنید باید قبل از وعده‌ی غذایی او را به سمت باغ میوه و معمولا مرکبات که در قدیم ارزان و حتی بی قیمت بودند می‌بردند. مهمان بیچاره همانجا اینقدر می‌خورد و با مایملک دایی آشنا می‌شد که free space خالی برای رسیدن به آن بوقلمون جادویی و برشته‌ی سر سفره که احیانا با رب انار تزیین و تلطیف شده بود، نداشت. به همین دلیل بسیاری از این نوع آشناسازی‌های تو توذوقی، می‌تواند اثر مخربی در جذب یک نیروی جدید داشته باشد  اصولا شرکتهایی که اهل آفتابه و لگن بیخودی نیستند، از خیر چنین مراحل پیچیده و وقت گیری می‌گذرند.  در برخی از شرکتها، من بسیاری از نرم افزاری ها را می‌دانم- مثل همکاران سیستم، دوره‌ی مهمانی و آموزش بسته به خواسته‌ی کارمند جدید، به پایان می‌رسد. دوره‌ی کار آموزی در شرکتها در بسیاری از موارد فقط به درد سفت شدن روالهای شرکتهای تازه تاسیس و تعویق حقوق دادن جدی در اینطور فضاها وجود دارد. در بیشتر مواردی که شرکتهای ایرانی دارند، آموزش واقعی یک امری غیر واقعی و حتی خطرناک است. چرا که اغلب به دلیل زود بازده بودن با آدمی نصفه و نیمه و خودآموز شروع می‌کنند. شرکتی که یک کارمند خود آموز جذب می‌کند، باخبر است که این کارمند بنابه هر دلیلی از طوفان رسته است و توانایی لازم برای پیش بردن امور را دارد. اصولا آموزش در ایران دچار معضلی است که همیشه خروجیهایش تربیت آدمهای متوسط، رند و بسیار موقعیت سنج است. چنین آموزشی می‌طلبد، مدیریت منابع انسانی یکی از پر ریسک‌ترین بخشهای مدیریت باشد.