360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

کتاب خواندن عاقبت ندارد!

می‌گویند اگر کتابها را نخوانید در آن دنیا ازتان شاکی می‌شوند. تصور کنید شخصی که به جای مو توی سرش برگهای کاغذی دارد بهتان نزدیک می‌شود. چون او را نخوانده‌اید حسابی عصبانی است برگه‌هاتقریبا سیخ شده‌اند ولی شما باید باهاش حرف بزنید هزارتا دلیل عجیب و غریب و حتی بیماری پدر بزرگتان را بیاورید که خرده‌های کاغذ و اصلا بوی کاغذ کتاب برایش ضرر داشت. برای همین او آرام می‌شود و برگه‌ها روی سرش منحنی و مهربان می‌شوند. حتی ممکن است یکی دو بیت از هزلیات ایرج میرزا را بخوانید و برگه‌های به رقص و پیچ و تاب بیفتند. ولی هیچ وقت حتی توی آن دنیا هم که دنیای عجایب است، دستتان را به یک کتاب، هرچند از جنس مخالف ندهید چون واقعا ممکن است شما را به جاهای ناجور و ناشناخته ببرد.

کتابخانه جدید
کتابخانه جدید


آدم همین نان و ماستش را بخورد بهتر است تا اینکه مثلا برود از دیوانگی همینگوی، پریشان حالی هرمان هسه، یا روح در معدن تنهایی بهومیل هرابال سر دربیاورد. داستانها. امان از داستانهای بیچاره که مثل روغن آشپزی هستند. انگار خالی خالی در دنیای معاصر پذیرفته شده نیستند، حتما باید بهانه‌ای برای یک فیلم با منظره‌های زیبا، یک کمپین تجاری یا یک ترفند برای حضور در انتخابات باشند. داستانها را به تنهایی دوست ندارند ولی تردید نداشته باشید هیچ کسی به همین راحتی نمی‌تواند بگوید من غذای سرخ شده و چرب و چیلی نخواهم خورد.
#کتاب #داستان #هدیه #تهران

بوی ترسناک مردهای مجرد

هیچ وقت سالهای مدرسه از خاطرم پاک نمی‌شود. شاید برای شما بدیهی باشد ولی یکی از مهمترین دلیل‌هایش پوشیدن شال گردن بود. شال گردن بعد از آن یعنی توی سالهای دانشگاه و شاید هنوز هم یک جور وسیله‌ی تزئینی محسوب می‌شود. مثلا انواع واقسام گرم کن یک زمانی نشان می‌داد که یک پیر مرد بازنشسته دارد توی کوچه می‌گردد    ادامه مطلب ...

نقد ادبی، عصاره یابی و سفر شخمی بودن

1- شخمی بودن فهمیدنی نیست. مثل چلوکبابی‌ها همیشه جذاب است. طوری است که هیچ وقت نمی‌شود بیشتر از این انتظار داشت. یک چلوکبابی چرب و چیلی چه امکاناتی لازم دارد؟ تابلو فرشهای شخمی که توی ناخودآگاهش از تلویزیون دیده و ماسیده است به دیوار هنرهای زیبایش. دست خشک کن الکترونیکی توی دستشویی. قاب عکس‌های طلایی برای دورتادور چلوکبابی. چلوکبابی ذاتا تخمی است و ربطی به بی سلیقگی ندارد. بی سلیقگی یعنی مثلا اگر اسم فامیلی‌تان احمدی است 

  در نهایت خستگی و افسردگی از دنیا آمدن این یکی بچه، اسمش را بگذارید محمود. پدر این بچه مثل یک مسافر که کوله‌اش را انداخته است و قرار است یک مسیر ناشناخته توی چین را چندین روز با قطار برود، خسته و ناتوان است. زبان آدمهای اطرافش را نمی‌داند و دلیل خاصی هم برای سفر ندارد. سفره دیگه. به جای اینکه دعا بخواند کسی بهش گفته است برود سفر، روحش تازه شود. مسافر – اول راه خسته- تصمیمش این است که پسرش را محمود احمدی صدا بزنند.

1.5- هنوز آدمهایی که با یک شلوار خاکستری و پیراهنی سفید و کاپشن چرمی که حول و حوش شکم چاقشان را گرفته است و سعی می‌کنند توی مهمانی‌ها علاوه بر شیرین زبانی‌های بسیار، زنانه برقصند را درک نمی‌کنم. احتمالا آخرین باری که این حرکات را از دوره‌ی نوجوانی به بزرگسالی و سبیل‌داری و زن و بچه‌ نگهداری، .... توی کلاس مدرسه انجام داده‌اند به نظرشان جذاب رسیده است. 

2- از این نقدهای ادبی حوصله‌ام سرمی‌رود. تکلیف و تریبون داری. تکلیف این است که هی توی نقد درباره‌ی فلان داستان بنویسی – موتیفهای متن- بعد همه سر پاراگراف را بخوانند که نوشته است موتیف فلان. یک سری نویسنده هم لابد هستند که وقت ندارند و فقط برای نوبر کردن بازار و شناختن – جنس جدید- می‌روند مجموعه داستان و رمان ایرانی می‌خوانند. بعد متن نقد ادبی طرف را سرچ می‌زنند: موتیف. تا دقیقا  ببینند. موتیفهای ادبیاتی‌اش چیست؟ مثل شربت درست کردن از یک عصاره‌ی غلیظ که فقط یک منتقد تیز هوش، می‌تواند شربت شیرین و خوش رنگ حاضر را از آب جدا کند. عصاره یابی کند و بفهمد اولش از کدام عصاره و افزودنی‌ها قصه را سرهم کرده است. بعد که متنش تمام شد توی دلش بگوید: معلوم بود از فلان و فلان، سرهم بندی کرده بود. این صدای یواشکی، اصلا ربطی به آنچه منتقد نوشته است ندارد. منتقدهای  ادبی، صناعات و بلاغات ندانی هم داریم که مثل شاعرها از زمینهای خاکی شعر سپید شروع کرده‌اند. همیشه این دعوای کیفیت شخمی، بین ادبیاتی جدی و ادبیاتی نوجوان، شوخی، کم مایه و همه جور تهمت دیگری در جریان است. همیشه برای کسانی که از چاه آب می کشیدند این حسرت وجود دارد که چی شد الان آب از لوله می آید بیرون. این همه زحمت و جنون هم ندارد. توی این جور مواقع باید خود را به خندیدن زد تا موضوع حل و فصل شود. 

کارمندی: کتاب پی پی جوراب بلند

کارمند شده‌ام.  کارمند یعنی مورچه ای که توی لوله ای به نام دستگاه اداری در حال تقطیر فکری است ولی خودش خبر ندارد و دارد از آفتاب، که همکار لوله است، لذت می برد. کسی که فراموش کرده این همه سال کارهای مشاوره‌ای انجام داده است. دیشب تا دیر وقت با خواهرم درباره‌ی روزهای نه چندان قدیمی مثل پارسال صحبت می‌کردم. مثل یک دریانورد که هر روز با خطر و هیجان دست به گریبان بوده است. 

 بعد از آن خسته شده  و از دریا خواسته تا یک جای خوب ببردش. دریا هم پرتش کرده است توی یک ساحل کوچولو یا متوسط و شاید هم بزرگ که مثل جاهای دیگر، البته خبری درآن نیست. یک محیط شبه نظامی که اگر توی بازه‌ی هشت تا هشت و نیم از پله‌های پوسیده و چوبی شرکت ساحلی شیک و زیبایتان بالا نروید. سه برابر از حقوقتان کسر می‌شود. اگر یکی دوست داشت گوشه‌های تیز بی‌شخصیتی و بی مهریهایی که توی بچگی و بزرگسالی‌اش را دیده‌ است، برایت رو کند. تو هم باید به توصیه‌ی مفاتیح الجنان سازمانی، به بی‌فایده‌ترین جایت دایورت کنی. سازمان به صورت پیش فرض یعنی: ما خوبیم، اونا عنن. این واقعیت، سطوح و ابعاد مختلفی از بالا تا پایین‌ترین سطوح ایرانی‌اش دارد.  البته فعالیتهای دیگری هم برای رابینسون کروزوی این ساحل متوسط رو به بالا، وجود دارد: فراز و فرودهایی مثل رفتن به نمایشگاه و شرکت در کنسرت روزبه نعمت الهی. این جور جاها، دل سوخته‌های کارمند، وقتی چراغ خاموش می‌شود، مثل یک مجلس سینه زنی، می‌افتند به هیجان، دختر و پسرها، بخشی از آهنگ را فریاد می‌زنند. حتی یکی دو تا از کارمندهایی که چند دست کت و مانتوی نمایشگاهی، بیشتر پاره کرده‌اند، ممکن است، همراه شوند. به هر حال، همان یک شب شورش توی نظام کارمندی، هم باعث می‌شود آرامش به باشگاه هواداران برج میلاد برگردد. شاید این طور باشگاه‌ها ضمیر ناخودآگاهی از علاقه به آلت رجولیت تهران باشد که لابلای روزهای پر اصطکاک، روتینها و دیسیپلینهای ویرانگر  جریان مدرن- کارمند کنی- رخ پنهانش را بیرون می‌دهد تا هوا بخورد. کمی از این هوای مصنوعی و تمیز که صورت حساب ابرهای بارورش هم فردای روزش توسط خبرگزاریها برای مصرف کنندگان ارسال می‌شود. 

کتاب پی پی جوراب بلند را فقط و فقط در جهت اعتراض به ارزشهای بزرگسالی، مطالعه نمایید. 





پ.ن: شما یادتون نمی آد ولی اون موقع ها پاکت سیگار بهمن 22  تا نخ داشت. 


تولستوی- کتاب مرگ ایوان ایلیچ نشر نیلوفر

تولستوی نویسنده ی روسی را به روان شناسی عمیق در آثارش می شناسند. 

زندگی لحظه است. در یک لحظه شما می‌توانید به رییستان بگویید که باهاتان محکم و مردانه دست بدهد چون دست دادن با نوک انگشت حاکی از کراهت و نجاست به نظر می‌رسد و یا می‌توانید به این فکر کنید که لئون تولستوی چگونه  مرگ ایوان ایلیچ را بر جان هر نوع بشری نوشته است و چقدر این پردازش ظریف و عمیق است. مثل اینکه روزی در یک باغ برگ ریز پاییزی دنبال چیزی خاطره انگیز برگ‌ها را کنار می‌زنید،   تند یا سریع، خسته می‌شوید به سکوت وکلاغها که عاقلانه دارند روزی‌شان را جستجو می‌کنند نگاه می‌کنید و از خودتان می‌پرسیدک من دنبال چی هستم؟ مرگ ایوان ایلیچ جستجوی یک قاضی از طبقه‌ی مرفه است که در تمام زندگی‌اش خوب پیش رفته و حالا دچار این پرسش گردیده و آرام آرام این پرسش بر جانش می‌نشیند و کم کم او را از دایره‌ی گذشته‌ی سالم و حرفه‌ای و خوشحالش خارج می‌کند. شاید فرم داستان بلند مرگ ایوان ایلیچ به قلم تولستوی امروزی نباشد ولی کاوشی جذاب و خواندنی است. کتابی 100صفحه‌ای که خواندنش یک عمر می‌ارزد. 

هیچ گاه نگران نبودم. زمانی که داشتم برگها را زیر و رو می کردم شاید یکی از آن هزار پنجره ی خانه های اطراف موضوع را دست گرفته باشد. یکی دیگری را صدا کند که بیا ببین این یارو داره چی کار می کنه!   به نظرم این مواجهه، این سوال که من دارم چه می کنم و احساس غبن هر روز برای هر نفر حداقل روزی یک بار پیش می آید. به نظر می رسد با این عدد میلیاردی از این پرسش، لازم است آدم در طول عمرش حداقل یک کتاب، از سر کنجکاوی بخواند. مرگ در روزمرگی. 

پسر جوان این دفعه به روی دستگاه می رود. اصطلاح دستگاه را شاید شهرداری تهران برای میله های زرد رنگ بازی که توی فضای سبزها و فضاهای زرد و نارنجی پاییزی تهران با خروار خروار برگ پاییزی وضع کرده است. دستگاه مثل یک ابزار سی تی اسکن پسر را پشت و رو می کند. دختر دوباره جیغ می زند: وای منصور اصلا فکر نمی کردم اینقدر کم باشه.

همه ی اطرافیان دختر را از اینکه حسش آن موقع اینطور بوده ملامت می کنند. 

اما وقتی ادبیات آن هم تولستوی نامی به سراغ پشت و رو شدن ظرف دنیا می رود، تلخی آن مایه ی حقیر و فردی را ندارد و دنیا آنطور به نظر نمی رسد. 

پ.ن: نقد کاملی در انتهای کتاب مرگ ایوان ایلیچ هست که می توانید مشاهده کنید. در پایان سخن عیسی مسیح: آمین به شما می گویم اگر دانه ی گندم که در زمین می افتد نمیرد، تنها ماند اما اگر بمیرد ثمر بسیار  آرد.