توی این دنیای 360 درجه وقتی بایدها و نبایدها در ادبیات داستانی و عبارتهای اینطوری را میشنوم یاد مقابله با بلایای طبیعی میافتم. باید همه جا دوربینهای 360 درجه نصب کرد. بعد عکسهای 360 درجه تهیه کرد و رفت سراغ مدیریت 360 درجه در مقابله با بلایای طبیعی. حتی صنعت فیلمسازی هم باید به کار بیاید و بهترین فیلم سینمایی 360 درجه را بسازد تا همه باورشان بشود، مقابله با بلایای طبیعی یک کار 360 درجه است. نشسته یا ایستاده به این فکر میکنم که تمام این کارهای 360 درجه دوست دارند بشر را از همه چیز خلاص کنند. حتی وقتی که قرار است یک بلای کاملا طبیعی برسد و در 360 درجهی عالم همه جا را شخم بزند.
2- بعضی اصطلاحات سینمایی است که به شدت دربارهی جامعهی ما به طور کلاسیکی درست است. مثلا سری کتابهای کوچک کارگردانان را که ورق میزنم دل و رودهی فیلمهای کلاسیک را بیرون آورده است. برای هر بخشی چند واژهی کلیدی دارد. مثلا در کتاب آلفرد هیچکاک برای هر فیلم به طور تقریبی یک دوشیزهی موطلایی واقعی مثل فلفل برای فیلمسازی است. بعد مک گافین که سرنخ ماجرا در سینمای کلاسیک هیچکاکی است که آن هم مثل سس روی سالاد باید باشد. توی هر فیلم هم از داستان فیلم سخن گفته شده و هم اینکه ارزش گذاری مربوطه را گفته است. برای برخی از فیلمها ایدههای دیداری وجود دارد که به نوعی بیانگر تمام ایدههای تصویری هیچکاک است که روزی در فیلمهای هنوز هم درخشان و سرگرم کنندهاش استفاده کرده و بعدها بسیار از این ایدههای تصویری استفاده شده است.
در بخشی دیگر از بررسی فیلمها، ایدههای تکرار شونده ای که در فیلم استفاده شده یا همان موتیفهای خودمان مطرح شده است. مثلا در بخشهای مختلف فیلم خبرنگار خارجی کلاه ایدهی تکرار شوند است. یکجا شخصیت قصه کلاهش را گم میکند. یکجا میبینم کلاهش را باد میبرد و در جایی با این جمله مخاطب قرار میگیرد: he is talking through his hat - یعنی از روی شکمش حرف میزنه!دربرخی از جاها که فیلم از پنج امتیاز، بخش زیادی را به دست آورده است، بخشی به نام مضمون نهفته قرار داده شده است که بعضیاز امروزیها و سینمایی بازها بهش میگویند نخ تسبیح. اینکه خوب که چی؟ این داستان چه معنیای دارد؟ مثلا در فیلم سوء ظن – 1941- suspicion – مضمون نهفته نشان از این دارد که بعضی آدمها نمیتوانند جلوی سقوط خود را بگیرند. البته متن کتاب به این خلاصهای نیست. هر کدام پاراگرافی است.
اما همهی اینها را گفتم تا این یکی را بگویم: آدم شرور بافرهنگ. این یکی را دورش حسابی خط بکشید. آدم شرور با فرهنگ پدیدهی جدیدی نیست ولی توی جامعهی ما جدید و اکثریت دار است. آدم شرور بافرهنگ همان سرمربی احساسات و عواطف خودمان است. کاش توی سری کتابهای کوچک کارگردانان، یک بخشی هم برای شخصیتهای بزن در رو در نظر گرفته میشد تا کنتراست لازم برای همزاد یا همذات پنداری با فضای سینمای کلاسیک هیچکاک برقرار شود.
هیچکاک وقتی توی فیلمهایش دارد خودنمایی میکند تا نشان بدهد برایش جذاب است از صندلی عقب، معاشقهی دختر با تجربه و پسر بی دست و پا را ببیند، یک قصهگوی کامل است. البته برادر ابراهیم حاتمی کیا هم توی بوی پیراهن یوسف برای هزارمین بار از این ایدههای هیچکاکی زده است.
1- اسید پاشی، یا هر نوع دیگر از پاشیدنی تا اطلاع ثانوی در هر یک از شهرهای ایران، به خصوص اصفهان، به شدت ممنوع است. از این رو دارندگان کلیه ی آفات گیاهی از پاشیدن سموم به هر طریق (با تلمبه، هواپیما و دیگر وسایل پاشنده) اکیدا خود داری نموده و سموم مایع، پودری و غیره را پای گیاهان محترم تقدیم نمایید. اصفهانی های عزیز تا اطلاع ثانوی از هر نوع بریز و بپاش دوری فرمایید.
2- در اخبار امروز آمده بود: دستگیری یک تهدید کننده به اسیدپاشی در تهران
نامبرده زنگ می زده و آموزشگاه ها را تهدید به اسید پاشی می کرده است. بدیهی است به علت آلودگی شدید هوا در تهران، بسیاری از ساختمانهای با نمای سنگ سفید، باکلیت، شیشه ای اسپایدری و موارد مشابه از این تهدید به عنوان فرصتی برای کاهش وزن و جوانی و رعنایی مجدد استقبال نموده اند. بدیهی است در صورت عدم مداخله ی پلیس، آموزشگاه ها که اغلب ساختمانهای فرسوده ای دارند، نیاز به پروتز کلیه ی بخشها دارند که در تهدیدهای آینده از سوی تهدید کنندگان پاششی و جوششی، تحقق خواهد یافت.
3- مرکز پلیس 110 تهران بزرگ باز هم در کیسه ی خود دست گذاشت و از بین 80 درصد مراجعین و مزاحمین گرامی تلفنی و حضوری خود به قید قرعه، عده ای از ایشان را به عنوان مزاحم تلفنی تخصصی اسید پاشی شناسایی و مورد تقدیر قرار داد. بدین وسیله مرکز آموزشهای اجتماعی پلیس 110 در نظر دارد این جوایز تخصصی را در دیگر زمینه های پاششی نیز راه اندازی نماید
4- شرکت خودروسازی سایپا بالاخره در یک جریان اسید پاشی توانست، برند پاششی و دائمی خود را به نحوی مثبت و موثر در معرض دید همگنان قرار دهد. این شرکت به زودی به تلفیق هنر خودرو سازی و ساخت ماشین آلات کشاورزی خواهد نمود. روابط عمومی سایپا اعلام کرد: ما به زودی از پراید 141 بذرپاش رونمایی خواهیم نمود. لازم به ذکر است این رونمایی به مناسبت وقوع تیترهای مهیج روزنامه ها - همه چیز درباره ی اسید پاشی- صورت خواهد گرفت.
پ.ن: خدایا همه ی هیجانات مثبت را برای ما هویدا کن.
آدم 200 تا عضله روی صورتش دارد تا در مواقع ضروری این لشگر خسته را حرکت بدهد و به طرف مقابلش بفهماند که دارد حظ فراوان میبرد یا از دروغهایی که تحویل داده، حسابی ناراحت است. اما کلی از عمر باید صرف شود تا بتواند تمام حرکات خودسرانهی اینها را خنثی کند. بشود یک آدم جا افتاده که میداند توی 200 تا، یک نافرمان کافی است که همه چیز را خراب کند. حالا آقایان که ریش در میآورند داستانشان فرق دارد یعنی طوری میتوانند اینقدر ریششان را نزنند که تقریبا هیچ جایی برای دیدن حرکات این شورشیان گاه و بی گاه وجود نداشته باشد. اینطوری ما از اوایل سنین نوجوانی که علاقه نداشتیم کسی به آب انبار ما سرک بکشد و هرچه دار و ندارمان را دید بزند رفتیم توی کار ریش. البته شروعش خیلی بد بود. مثلا از زیر گلومان انداخته بود توی خاکی و آمدنش تا روی گونه خیلی طول میکشید.
میشد با استفاده از تولید جرقههای کوتاه و بلند توی هوا کلی طعم دهانم را که انگار کلی توی آب داد زده باشی و فک و دهانت درد گرفته باشد، عوض کند. طعم هوای یونیزهای را که توی رنگ آبی جرقههای یک طوری دیگر از بقیهی طعمها بود دوست داشتم. داشتم فکر میکردم مثلا از این هوا که چشیدم دیگر برای آخرین بار از دیر بیدار شدن و بهت زدن توی صورت مردم یا مثلا کم رویی و خیلی از قوز و قنبرهای غیر قابل شمارشم کم میشد. درست میشد که هیچ کسی دهان کسی را بو نمیکشد تا دقیقا بفهمد چیدر میآورد و کجا مصرف میکند. برای همین رفتم سراغ کابل بغل کنتور برق توی حیاط که کنار گل و گیاه حیاط قدیمی باغچهمان بود البته حیاط قدیمی فقط گواه تاریخی دارد و اصلا از دید من خیلی قابل محسابه نیست که قدیمی درست یعنی چی؟ اگر چیزی که هر هفته دوبار قیمتش عوض میشود را بخواهی رصد کنی، هر چیزی میتواند قدیمی بشود. یعنی مثلا کافی است از یکی از همین شیرینیهای نقره پیچ غافل بشوی و بعد یکهو ببینی شرکت مربوطه قرار است برای دخترش توی زعفرانیه یک فلت خیلی جمع و جور بخرد و نیاز مبرم دارد تا سبیل ددی این وسط محفوظ بماند. همینها سادهترین اوضاع و شرایطی را داشتند که آدم را وا میداشتند تا مثل سگ کار کند و برای قدیم و جدید تره هم خرد نکند. یعنی زل بزند توی صورت مردم و مات برود که چه دردی دارند اینها که سر بیسوادیشان هم که شده باربری توی بازار هم برایشان سر و ثروت جمع و جور کرده است. برای انجام نقشهام زدم به پشت بام. بام ما فضای سیمانی کمی بود که به همان بی قوارگی مال همسایهها باید برای پایین و بالا رفتن از یک سری پلهی زیاد با شیب خیلی زیادتر رفت و آمد میکرد. ولی خوبیش این بود که بارک بود و میشد دستت را بیندازی به دیوار های بغل تا پرت نشوی بیرون. البته خیلی پله داشت. یعنی هر پنج شش متر یک تنه درخت دو سه ساله نهاده بودند توی دیوار که میشد تنها دلیل نریختن دیوار دو طرف روی هم باشد. اینقدر بالا رفتن از این مسیرعجیب بود که گاهی جهت جاذبه زمین را یادت میرفت و فکر میکردی در امتداد افق دارد تو را میکشد. ولی به نظر این برای خاطر این بود که همیشه یک جاذبهای مرا به کوچه میکشید ومیخواست دستم را بگیرد و ببرد بیرون اما همینکه پارا بیرون میگذاشتم و بیشتر از 10 دقیقه مشغول میشدم، به رفتن تا سرخیابان، نظرم به برگشتن بود. کم رمق هم نبودم بلکه دایم به فکر خوابیدن بودم. انگار روز و شب میخوابیدم و بیشتر وقتها از پر خوابی سردرد میشدم. همش هم پلههای موزاییک دار از زیر پایم در میرفت وخودم را به سختی مهار میکردم. البته توی خواب اینقدر از سر شب میرفتم پایین که تا خود اذان صبح یک 100 تایی پله انگار مانده بود. حتی خیلی از وقتها رعد و برق میافتاد و از تمام اینها توی خوابم عکس میگرفت. ولی حیف که جایی نمیشد ظاهرشان کرد و به کسی به عنوان مدرک نشان داد. چرا من؟ چرا باید شبها این همه پلهها را گز میکردم. اول دلیلش را پر خوری گفته بودند و ما هم گوش دادیم و قبل سیر شدن و زدن لقمه شرمندگی دست از غذا کشیدیم اما چیزی نشد. اما از پشت بام رفتنتم توی خواب نگفتم که یک وقتی هم روز بود به نظرم همین عین واقعیت یک جنازه هم دمر افتاده پهن آفتاب بوی الکلش زده بود بالا انگار هم خورده بود و هم ریخته بودند روی تنش بعد که دقت کردیم د یدیم توی آفتاب دارد شعلهی آبی و گاهی سرخابی میدهد طوری که خیلی معلوم نبود به خاظر آفتاب زیادی. بعد اصلا چشممان سنگین شد ولی گرفتیم که خودمان هستیم که داریم شعله میکشیم و کاری ازمان ساخته نیست. انگار چسبیده باشی به پشت بام. مثلا 200 میلیون تومان تراول را توی یک کیفی محکم چسبیده باشی و دمر افتاده باشی رویش. حالا این سوختن اصلا معلومت نشده باشد. یعنی پالتویت برای خودش بسوزد و تو همینطور که پلکهایت سنگینتر است خوشحال ِپیش خودت لبخند بزنی: پشم است. زود خاموش میشود. اصلا فوقش میروی پشت سوختهات را جراحی پلاستیک میکنی. اصلا پشتت مهم است پوست داشته باشد؟ بعد همین طور یک وری نگاه به آسمان کنی و یک ستاره انگار که کامل سوخته باشد بیفتد پایین و چیزی از سوسویش نباشد که یعنی اول شب اینطوری شده است و ماجرای سوختن اینقدر طول کشیده است که شب شده است؟ اصلا توی خواب و بیداری هم هی چشم بچرخانی که ای بابا این ستاره همینجا بود، حالا چی شد؟ و همه چیز را توی همان خواب بندازی تقصیر نوشتن. که لالت کردهاست و به وقتش حتی نمیتوانی فریاد بزنی و کمک بخواهی و منتظری چاپ بشود تا کسی صدایت را بشنود. حالا اینقدر سوخته ام و نازکتر و پهن تر و بیشکل تر شده ام که محال ممکن است که از پشت بام و از آن پله های باریک بتوانم پایین بروم. واقعا خیلی غم انگیز است. باید تا ابد اینجا روی پشت بام بمانم. نهایتا بتوانم حیاط خودمان یا دیگران را ببینم ولی توی اتاقها معلوم نیست. دلم برای همه چیز تنگ میشود. حتی به زحمت ممکن است کسی که آمده روی پشت بامشان قیر گونی را نگاه کند و یا دیش ماهواره را انگولک کند، باورش بشود که یک تکه ی بی شکل و ورقه ای که دارد بهش سلام میکند آدمی باشد که سوخته و همانطوری مانده است آنجا. اگر باور هم کند باز هم باور نمیکند نشود چنین آدمی را آورد پایین و کاری برایش کرد. اما برای من تا قسمت زیادی عادیتر است که مثلا پدرم خیلی حوصلهی تغییر اوضاع را نداشته باشد و همینطوری مثلا همکارهایش بیایند توی کوچه دلداریاش بدهند که پسرش اینطوری شده است ولی خودش هم خیلی ماه است. زود قبول میکند که آره دیگه چی کارش کنیم؟