360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

پلانکتون ها -2 - شوان اشتایگر و بیگ جونز

آلبرکامو: هر کس دنبال صحرای خویش است. وقتی آنرا می‌یابد تازه می‌بیند که چقدر این صحرا خشن است. نباید گفت : من طاقت صحرایم را ندارم. 

بیگ جونز گفت: من همیشه چند تا گزینه دارم. یکی همینطوری هست که ازم در همه‌ی موارد کمتره. 

شوان اشتایگر گفت: خفه شو بابا. از توبیچاره‌تر مگه پیدا میشه؟ 

بیگ جونز اعتنا نکرد. رفت تو و با یک بالاپوش کرم قهوه‌ای ساده برگشت توی تراس. سیگارش هم دستش بود. پک زد و گفت: گزینه‌های دیگه‌ای هم هست. یه سری همش دارن تیک می‌زنن تا اطلاعات جمع کنن. همیشه برای اینطوری‌ها سعی می‌کنم به حد کافی پیچیده باشم. 

شوان اشتایگر انگار از سرمای هوا و دود سیگار یکهو دلش به هم ریخته بود آمد وسط حرفش و گفت: پیچیده باشم، مرموز باشم... ولمون کن بابا. آدمایی که ادای مرموزا رو درمی‌آرن هیچی ندارن. طرف هیچ لذتی از کشفشون نمی‌‌بره. تو بگو یه دمپایی می‌تونه پیچیده باشه چون کارکردش همون دمپایی تو خونه است. 

- به هر صورت بعضیها پابرهنه‌ان. البته من برای پا برهنه‌ها قیام نمی‌کنم.  

بعد خندید و قهوه‌ی‌سردش را از روی لبه‌ی تراس برداشت و سر کشید. 

- این همه آدم هست که تشنه‌ی یک حرف ساده‌است که جدی باشه. جوک نباشه. خودشم نمی‌دونه. 

- مثلا جوک باشه چی میشه؟ 

- میشه توی خوک سوار. یه فیتو پلانکتون شاید. 

- آره من تنها چیزی که برام مهمه اینه که راحت باشم. هیچ شبی هم معذب نخوابیدم. داشتم از زیادیش افسرده می‌شدم. یک سری بچه دبیرستانی بودن هر وقت زنگ می‌زدم یکیشون پیدا می‌شد. بعد یه شب هیچ کدوم پیداشون نشد. برای همین رفتم مطالعه کردم دیدم توی این تهران کلی آدم هست که فقط گوش شنوا می‌خواد. 

- آدمای داغدیده‌ای هستیم ما. برای همین همش گوش شنوا لازم داریم یکی بشنوه سبک شیم. یکی ببینه حال بیایم. یکی حواسش به ما باشه، خرابش شیم. این گوش نه اون گوش. این ماه نه ماه بعد. یکی دیگه. یکی دیگه تا چهل سالگی خیالم تخته. بعدش یه غلطی می‌کنم. 

- مریضی تو. چرا چهل سالگی. از همین حالا مثل بچه‌ی آدم برو زن بگیر چرا این همه دیر. 

- نمی‌دونم. هر چی بار خورد. 

صدایی از توی خیابان می‌آید. این وقت شب کسی با ماشین آمده است در آپارتمان درست جلوی پارکینگ ایستاده است. هر دو از آن بالا نگاه می‌کنند. یکی از ونهای خط چهارراه ولی عصر جلوی پارکینگ ایستاده. دو تا جوان ریشو با قیافه‌های معمولی پیاده می‌شوند. اول بوی دخترها می‌زند بالا توی طبقه‌ی دوم. بعد خودشان می‌آیند بیرون. با مانتوهای رنگ تیره که شالشان هم با رنگ تیره‌ و براق موها یکی شده است. یکی یک پیک نیک توی دستش است. دست دست می‌کنند و بالاخره وارد ساختمان می‌شوند. 

- به نظرت معتادن؟ 

- نمی‌دونم. شاید واقعا رفتن پیک نیک. 

- می‌دونی این یکی دقیقا بر ابزار و آلات تکیه داره؟ پیک نیک. 

- آره. اگر آچار فرانسه هم اینطوری بود چه خوب می‌شد. هیچ کسی لازم نبود بره فرانسه حال کنه. با همون آچار بود  و از هر چی پسر ایرانی هم اعلام برائت می‌کرد. 

- یه لحظه حس سرمای بیشتری کردم. آچار سرده. اول باید گرمش کرد. 

شوان اشتایگر صبر کرد و صدایی نشنید بعد ادامه داد: ببین من باید توی 18 سالگی این فیلم آخرین تانگو در پاریس رو می‌دیدم. به جرات طرفو می‌نداختم رو دوشم بلند می‌کردم. می بردم.

- خوب که چی؟ الان عقبی؟ 

- نمی‌دونم ولی منتظرم یه روز اینطوری بشه. 

- نه آقا جون تو از بس فیت شدی یکی می‌ندازتت رو کولش می‌بره.... نه نه منظورم اینقدر با بزرگتر از خودت ور نرو. 

شوان اشتایگر مثل همیشه با خودش فکر کرد. بعد خندید: 
- یاد یه چیزی افتادم. می دونستی صدای زناشویی تنها عبارتیه که مدیرهای آپارتمان اختراع کردن؟ 
این بار بیگ جونز هم خندید. دندان های نیشش دو تکه بود. معلوم بود تازه پرشده اند. 
- یه روز میری توی تابلو می خونی - خانم و آقای واحد شماره ی فلان - صدای زناشویی شما بلند است. مزاحم بقیه نشوید. از کجا فهمیده که مزاحم بقیه شده اند؟ 
: چه می دونم لابد بقیه نوجوون دارن. بعد مرد خونه می گه : زکی! ما بیست ساله صدامون رو این بچه نشنیده. حالا بیاد صدای غریبه رو بشنوه... نه اصلا خوب نیست. 
ادامه دارد... 

نوستالژیهای سینما و مربی علی دایی+ شعر تئاتر خشکسالی و دروغ

1- تکرار مثل یک رابطه‌ی عاشقانه، همیشه زیباست. این دفعه توی تعطیلات طولانی دو روزه نشستم و کلی فیلم دیدم. اول تئاتر خشکسالی و دروغ محمد یعقوبی بود. تاکید بیشتر و بیشتر برای جلوگیری از سانسور یک جور زیر متن اصلی توی کارهای یعقوبی است. موقع فیلم دیدن اینطوری نیست که یکباره تمامش را ببینم. ولی به اندازه‌ی کافی زمان برای نشنیدن سر و صدای همسایه‌ها داشتم. شب روی زمین جیم جار موش را دیدم. شاید بخشی که روبرتو بنینی یک کشیش یا اسقف را سوار می‌کند شیرین کاری فیلم بود. چه می‌دانم. شاید هم با حذف این بخش مزه‌ی فیلم از بین می‌رفت. نقد شدید کلیسا توی فیلم مثل لگد زدن به جنازه‌ی سرما سوخته و سیاه کلیسا باشد.   به هر صورت اعترافات بنینی و داستان ساده‌ای که تعریف می‌کند ترکیبی نوستالژیک داشته باشد و لاغیر. بعد از آن نشستم و یک بار دیگر فیلم آخرین تانگو در پاریس ساخته‌ی برناردو برتولوچی را دیدم. بازی مارلون براندو و کلیت تلخ چنین روش بیماری برای عشق. لابد همه درباره‌ی ماجرای ورشکستی کارخانه و استعمال کره برای یکی از صحنه‌ها و انتقاد شدید ماریا اشنایدر بازیگر مقابل مارلون براندو و جاکش خواندن کارگردان برناردو برتولوچی محترم که حتی بعد از این همه سال توی صفحه‌ی ویکی پدیای فیلم هست، ماجرای کامل را می‌دانید. بعد کتاب برادران کوئن از سری کتابهای کوچک کارگردانی را دیدم. چقدر متن فشرده و خوبی دارند این سری از کتابها و کاش یکبار برای همیشه آدم بپرد روی این پله و دیگر پایینتر نرود. شاید سعی کنم کلی فیلم تکراری را باز هم ببینم و تا اوضاع فیلمها بهتر نشده نروم سراغ فیلم جدید. تکنولوژی  فرزند ترس است. برای همین ترس است  که  هنوز کلاسیکهای سینما، مهربان، ساده و صمیمی و راحت هستند. تصور کنید مثلا برای ساختن یک فیلم خوب امروزی و غیر هیچکاکی مثل Inception  چقدر هزینه شده است. دنیای پیچیده‌ای است. last Tango in Paris شبیه یک رویای ممنوع است که قهرمانش باید در انتهای فیلم بمیرد چون قرار نیست تا ابد در رویا بمانیم.
2- شت. لعنت به دراپ باکس فراموشکار که فایلها رو سینک نکرده یا مخابرات لعنتی با اون سرعت مسخره‌ی مثال زدنی. 
3- تنها ترس از دوره‌ی بزرگسالی و پیری همراه آوردن گل آلودگی و غبارهای جوانی است. دردهای مزمن نه تنها همیشه قابل تحمل و لذیذ نیستند بلکه به راحتی می‌توانند آدم را از کار بی‌کار کنند. یک دنیای دائمی  و بی واسطه از ترسهایی که آدم لابه‌لای خودش به شکل قاچاقی تا بزرگسالی حمل می‌کند. تنها وقتی جلوی آینه نگاه می‌کنم می‌فهمم سن و سالم اینقدر است ولی اینها را باخودم توی این راه دراز آورده‌ام. برای همین بر می‌گردم ودست به دامن نوستالژی می‌شوم. نوستالژی در دنیا دارد یک صنعت کامل می‌شود. همه بعد از مدتی و بی هیچ خجالتی مثل اینکه کنار دریا باشند، لخت می‌شوند و گذشته را دوباره آنطوری که می‌توانند می‌سازند. بعضی‌ها که لجوج‌تر و هنرمندترند گذشته را آنطوری که دوست دارند می‌سازند. مثل فیلم بیگ فیش که پدر نقش اصلی فیلم توانست یک نوع گذشته‌ی قهرمانی برای خودش بسازد. بعضی‌ها ولی از همان اولی که یک جایی توی بزرگسالی به هوش می‌آیند، به تمام چین و چروک‌ها و فربگی‌ها و قناصی‌های بدنشان مشکوک نگاه می‌کنند. این‌جاها همان جاهایی است که خون زندگی درست و حسابی گردش نکرده و تورمی از نوستالژی از بیرونش هویداست. 
4- مربی علی دایی:
زمان دانشگاه یکی از آرزوهای اساسی معلم ورزشها این است که بهشان بگویند استاد تربیت بدنی. استاد تربیت بدنی ما استاد خیلی‌ها بود. استاد ترکان وزیر صنایع دوره‌‌های قبلی، دکتر نجفی و همچنین علی دایی. اینطوری بود که استاد نوربخش به جدیت هرچه تمام‌تر مهمترین درسهای تربیت بدنی را به ما دادند. یکی از این درسهای مهم تمرین پله‌ی هاروارد بود. باید حواسمان راحسابی جمع می‌کردیم اول پای راست را می‌گذاشتیم لبه‌ی جدول بعد پای چب و همین یک پله را می‌رفتیم بالا بعد همان مسیر را با ریتم مخصوصش برمی‌گشتیم. این متد بهترین متد پله‌ی هاروارد  بود. کلاس تربیت بدنی به خاطر متدهای سخت گیرانه‌اش اجازه‌ی غیبت بیش از دو جلسه را نمی‌داد. برای همین تنها کلاسی بود که شرایط شادی اجتماعی را دیر هضم کرد. روزی که تیم ملی فوتبال ایران با گل خداداد عزیزی استرالیا را برد. باورش سخت بود که تنها کلاسی که همانطور دایر بود، کلاس تربیت بدنی باشد. جدیت باعث شد که استاد تربیت بدنی ما بتواند ادعا کند اولین مربی علی دایی بود. نوستالژیها به همین قدرت می توانند یک آدم بین معلم ورزش ساده و استاد تربیت بدنی را دچار توهم جدی و مضحکی کنند. 

5-  شعر متن تئاتر خشکسالی و دروغ : 
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.

و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود

و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست

نماز میگذارد!…

و من ریتا را بوسیدم

آنگاه که کوچک بود

و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.

و بازویم را، زیباترین بافتهی گیسو فرو پوشاند.

و من ریتا را به یاد میآورم

به همان سان که گنجشکی برکهی خود را به یاد میآورد

آه… ریتا

میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است

و وعدههای فراوانی

که تفنگی… به رویشان آتش گشود!

نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا در خونم عروسی بود.

و من در راه ریتا… دو سال گم شدم

و او دو سال بر دستم خفت

و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم

و در شراب لبها

و دوباره زاده شدیم!

آه…ریتا

چه چیز دیدهام را از چشمانت برگرداند

جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی

بود آنچه بود

ای سکوت شامگاه

ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید

در چشمان عسلی

و شهر

همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.

میان ریتا و چشمانم تفنگی است
محمود درویش

تاملات تنهایی- ژان ژاک روسو

تاملات تنهایی ژان ژاک روسو باز هم یادداشتهای روزانه یک آدم متفکراست. ژان ژاک روسو، هیولای درون خود را در این یادداشتها که سالها از دشمنانش مخفی می کرده است،آورده و  برای نسل  آینده از حقیقت ناب سخن گفته است. فصل اول کتاب ترس و آزار مردمانی که بارها به خاطر خلوص ذاتی اش ازشان گول خورده و مورد آزار قرار گرفته را تشریح می کند. در فصلهای بعدی  خرد  ناب ژان ژاک روسو و دنیای بزرگ درونش را می بینم:   

بسیاری از فلاسفه را می بینم که بیشتر از من در این خصوص فلسفه می بافند. اما می دیدم که تمام آن فلسفه ها برای خودشان هم بی معنی است. آنها در حالی که می خواستند داناتر بشوند به مطالعه ی اسرار جهان می پرداختند... اما این مطالعات به قدری سطحی و جاهلانه بود مثل اینکه کسی بخواهد بفهمد این ماشین بزرگ چگونه کار می کند. سپس به مطالعه ی طبیعت انسانی برخواستند اما در حقیقت قرارشان این نبود که خود را بشناسند. آنها برای تعلیم دادن دیگران کار می کردند اما  نمی خواستند اسرار درونی انسان را کشف کنند. بسیاری از این دانشمندان می خواستند کتابی بنویسند. حال این کتاب هر چه می خواهد باشد. فقط نقطه نظر آن بود که از کتاب آنان استقبال شود. 



استاتوس نخوانید لطفا

من هم استاتوس نویس بودم مثل یک میزان فرمان حرفه ای که با یک تکه سرب می‌تواند حجم به آن بزرگی را میزان کند، یک استاتوس نویس و قبل‌تر یک استاتوس خوان حرفه‌ای بودم. استاتوس ها قبل‌تر و در تاریخ بشری سابقه‌ی طولانی دارند. مثلا همین نهج البلاغه‌ی خودمان دلیل معروف شدنش تنبلی و استاتوس خوان بودن مردم در روزگار گذشته و کنونی است. لب کلام و کلیشه‌هایی که همیشه به اندازه‌ی دهم ثانیه‌ای توی ذهن مخاطب چرخ می‌زنند و ممکن است باعث شوند جلوی تصادفات لحظه‌ای آدمها گرفته شود یا مثلا کسی موقع راه رفتن توی خیابان فشارش پایین نیاید و غش نکند. اما هیچ وقت این جملات قصارسابق و استاتوسهای امروزی، غیر از تنقلات و طعمهای مختلف دنیا ارزش دیگری ندارند.  

بعضی‌ها سعی‌می‌کنند در زندگیشان هزار تا این ها را مثل یک بسته‌ی آب نبات بزرگ توی کیفشان داشته باشند تا به نظر جواب سوالهاشان را از آن در بیاورند. اما واقعیت زندگی توی تمام اتاقهای خانه و البته بیرون از آن جریان دارد. خانه‌هایی که فقط یک میز ساده و سرپایی  و سبک برای تنقلات در گوشه‌شان است، خیلی سخت می‌توانند زمان مناسب برای رشد را فراهم آورند. به همین دلیل در دوره‌ای که بچه‌های اول و دوم دبستان وجود خارجی دارند می‌توانند با تبلتهایشان به بزرگترها حمله کنند و غریب‌تر از آنها به دنیا مسلط باشند. دریانوردی که  فوبیای زندگی کردن دارد و به جای رفتن روی عرشه همیشه دارد پندهای کاپیتان را گوش می‌دهد، به سرعت می‌تواند با اولین موج واقعی و بد بو و تلخ اقیانوسی از روی عرشه پرت شود پایین. استاتوس خوانی مثل این است که ما سرانه‌ی مطالعه‌ی خودمان را با خواندن تابلوهای راهنمایی و رانندگی افزایش دهیم. استاتوس خوانی کم کم یک جور عادت ذهنی و ثبات اخلاقی نیز برای ما به ارمغان می آورد. روزنامه نگارها، مدیریتی ها و بسیار بسیار آدمها روی چنین قله های خلاصی ناپذیری راه می روند. 

خواستگارها: چاق باش ولی رییس جمهور باش

گونه شناسی خواستگاری 

ازدواج در جامعه‌ی ما کارکردش را از دست داده است. به نظر بعضی‌ها ازدواج سپید چاره‌ی کار است. اینکه همان هدف را از راه‌های غیر رسمی  تعقیب کنیم. مثلا وقتی از یک مراسم ازدواج در حد ابعاد یک جشن تولد حرف بزنیم اتفاقی است که نه رویایی است و نه می‌تواند جواب: مابرای دخترمون هزار تا آرزو داریم را بدهد.  به همین دلیل شاید برخی از گونه‌های خواستگاری و ازدواج و از این حرفهای قلنبه سلنبه‌ی تلویزیونی  نتواند جواب این زخم عمیق را بدهد. خیلی از دخترها و پسرها به خاطر خارج شدن از طبقه‌ی اجتماعی بی شکلی که در آن گرفتار هستند حاضرند به دست و پای بهترین گزینه‌ از نوع طرف مقابل بیفتند چرا که این نوع از بالا پریدن بعد از ازدواج، ترکیبی از جاه طلبی، علاقه به دوران رسیدن، فرار کردن از خانواده‌ای فرو دست و در یک عبارت، رفتن به سمت نوری متفاوت و خوشبختی است.   

ازدواج به نظر اکثریت ما آدمهای جامعه‌ی ایرانی تنها گلوگاه مهمی می‌رسد که ازش طراوات، طبیعی بودن و سلامت بیرون می‌زند حتی وقتی به توصیه‌ی فیلم بی پولی می‌روید و زن هشت میلیون تومانی می‌گیرید. این چنین اصل پذیرفته شده‌ای بدون چون و چرا مشتریانش را به بوی کله پاچه‌ی چرب و نهانسوز ازدواج می‌تواند به ساده‌ترین شکلی به سمت سناریوها و راه حل های ممکن سوق دهد: 

آیا شما دختری از خانواده‌ای متوسط و یا متوسط رو به پایین هستید؟ پس بایستی سراغ یک خواستگار مایه دار را بگیرید. آویزان شوید و به هر نحوی از این دریای طوفانی ماهی سفید شکار کنید. اما اگر هرچقدر اصرار کردید، ده سال هم رایگان رفت و آمد کردید و نشد، تسلیم نشوید. از plan B   هنوز می‌توان به هدف رسید. در این plan  بزرگان به دست خودشان نوشته‌اند که کمی شل کنید و به خاطر بیاورید که آدم پولدار چنین و چنان است. بعد از آن یک آدم از طبقه‌ی متوسط رو به پایین انتخاب کنید که ضریب وفاداری‌اش بیشتر باشد. چرا که یک گروهی از عالمیان اعتقاد دارند، آدمهای پولدار دیگر توی این دوره و زمانه زن را به عنوان دارایی و خوشبختی، نگهداری و تیمار نمی‌کنند و به همان مال و اموال خودشان که سرچشمه‌ی قدرت است بیشتر وفاداراند. در اجرای این سناریو مواظب باشید که گیر آدمهای متوسط رو به پایین و خوش صحبت و بد اخلاق نیفتید. چرا که اغلب ایشان عقده‌ای هستند و می‌توانند به راحتی تمام نداشته‌های جوانی و نوجوانی‌شان را در زندگی با شما جستجو کنند. درست است که مریض الان حالش خوب است ولی ماه عسل بسیار کوتاه و آفتابش لب جاده است. 

آیا شما پسری از خانواده‌ی متوسط رو به پایین هستید؟ التفات بفرمایید به روضه‌های دلتان گوش بدهید و هر طور که بار خورد تصمیم به ازدواج بگیرید. به هر روی ملاکهای مهمتری مثل اخلاقیات  و همه‌ی اطراف و جوانبش  فکر نکنید. برای  اولین قدم قبل از هرگونه فکر کردنی، مساله‌ی –واقعیت اجتماعی- را چیزی خلاف آنچه که تا به حال و از حتی از سنین کودکی از تلویزیون دیده‌اید قرار دهید. یک ساعت و دو ساعت نیست. چند روز وقت می‌برد تا کل این اطلاعاتی که در بطن تصاویر تلویزیونی –درباره‌ی واقعیت اجتماعی-  بلعیده‌ایم، بیرون بزند. بعد از این راجع به این قضیه بیاندیشید که ازدواج کردن یک بخشی از زندگی و نه همه‌ی آن است. 

آیا شماپسری از خانواده‌ای پولدار هستید؟  به شدت مراقب دخترهای عقده‌ای باشید. جدی یا شوخی، آدمهای زیادی را می‌شناسم که توانسته‌اند بعد از 27-28 سال بروز ندادن احساسات جلوی آینه، رفته‌اند سراغ ازدواج و بروز داده‌اند، توی تله‌ای حسابی و خیلی نامحسوس گیر افتاده‌اند و بعد به اندازه‌ی کافی منفجر شده‌اند. حالا هم در بخش مراقبتهای دائمی ویژه، تحت مراقبت مادام العمر هستند. به هر صورت از درون زباله‌ها هم می‌شود چیزهای خوب پیدا کرد. اگر تمام کواکب و ماکیان آسمانی جمع شده‌اند تا شما یک دختر پولدار پیدا کنید و خوش بخت باشید. بسیار مراقب افراطی‌ها و اسقاطی‌های رفاه زده باشید و الا بخش مطلوبی از این نوع دخترها بسیار مطلوب و مقبول خواهند بود. 

آیا شما دختری از خانواده‌ای پولدار هستید؟  به شدت مراقب هستید. امیدوارم این تفکیکها منجر به اتفاقهای واقعی در زمینه‌ی تفکیک جنسیتها نشده باشد. به هر روی ملاکهای اخلاقی این روزها به حداقلهای اخلاقی عمیق تغییر یافته است. ملاکهایی که برای طرف مقابل لحاظ می‌کنید قاعدتا شاید این شکلی باشد: طرف عقده‌ای نباشد. طرف استقلال شخصیت داشته باشد. طرف مربوطه بتواند حداقل‌های مورد نظر در چهار چوب ازدواج و نه خواسته‌هایی که از قبل‌ترها برآورده نشده را برآورده کند. بتوانیم با طرفمان یک جریان دو طرفه‌ی انرژی مثب یا خوشبختی و یا هر اسم دیگری برقرار کنیم طوری که به همین راحتی تبدیل به عادت و نفرت نشود.