360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

غذاخوردن ایستاده

وقتی ایستاده غذا می‌خورید، حتما دارید جرمی مرتکب می‌شوید این اصلا یک پیام بهداشتی نیست. این جرم می‌تواند علیه هر کسی اتفاق بیفتد. 

 زمانی که کل فامیل را می‌توانید در یک مهمانی مهم مثل مردن بزرگ خاندان جمع ببینید. همه هستند. حتی دلقک ترین دامادهایی که تازه به جمع فامیل اضافه شده‌اند ته ریششان را یک روز است نزده‌اند و بعد انگشت حیرت به زیر چانه با پیراهش مشکی و کت تیره آمده‌اند. حتی توی تشییع زیر تابوت را گرفته‌اند. بهش گفتم: امیر خان شما چرا؟  

بعد توی سرم فحشهای مختلف رفت و آمد می‌کردند. بعد یاد زیر زمینی افتادم که یکی از اولین تحقیقات کودکی‌ام را آنجا انجام داده بودم. اینکه گربه‌ها واقعا چرا اینقدر زل زل نگاه می‌کنند و اصلا ارتباطی با جنها دارند یا نه؟ مادر همسایه بغلی تمام بچه‌هایش را همان سنین کودکی از پل کچلی عبور داده است. اگر یک روزی هم خواست پسر بچه‌ی 16- 17 ساله‌ای را هم به عنوان پسرخوانده قبول کند باید اول از این پل ردش کند. اینطوری کسی نیست که مشکلات چنین بیماریهایی گریبانش را بگیرد. این استدلال را انگار از عکس بی ربط دیوار می‌شنوم. خانمی با پلوور قرمز توی هوای آزاد نشسته است توی قاب عکس و مثل یک روان شناس لبخندهای مبهم می‌زند. 

موقعی که اولین بار توی دبیرستان کتابهایم را بعد از امتحان آتش زدم، چند تایی‌اش را توی گلدان بدون خاک و تک و تنها،گیر می انداختم.  بعد همین کامپیوتر چسکی را می‌بردم به یکی از این گروه‌های نیکوکاری می‌دادم چون به نظرم خرج دیوانگی ام بالاست. این را چند بار به خودم می‌گویم. 

دوباره چایی‌ام را درست و دقیق، خوش رنگ در نمی‌آورم. در حقیقت بلد نیستم رنگش را میزان کنم. مثل کتابهایی که نیمه کاره خوانده‌ام. شکل ناراحت شدن بابت اینکه قبل از خوردن خیلی از چیزها در دنیا دندانهایمان را از دست داده باشیم. بخشی از دنیا همیشه برایمان افسانه‌ای به نظر می‌رسد. عین دیوارهای رنگارنگی که توی بازیهای کامپیوتری هیچ وقت جزو بازی حساب نیست. شما هر چقدر هم شخصیت بازی‌تان را به در و دیوار بزنید موفق به کاری نخواهید شد. به همین ترتیب است که دائما دنیا، آدمیزادی را که حواسش به بازی و قواعد بازی نیست به بلاهت می‌گیرد. برای همین آدم یعنی آدم امروزی فقط طاقت تغییرات را در حد فوتوشاپ را دارد. توی مجلس عزای بزرگ خاندان هم همه اینطوری‌اند. 


همیشه توی این جور مواقع خنده‌ام می‌گیرد و برای همین سعی می‌کنم در جلسات جدی شرکت نکنم. روح تاریخی ما زیباست و روح ابدی ما بی‌نهایت است. این از آن حرفهای خنده‌داری بود که یک فامیل دور همان موقع که همه از بهشت زهرا بر گشته بودند گفت. همه خوششان نیامد. داشتم دید می‌زدم  ببینم مخالف‌های گچی و پلاستیکی این جور آدمها چطوری روبرویشان می‌نشینند. شاید دوست داشته باشند داوطلبانه خودشان را در مواجهه با نیستی عقیم کنند. اینطوری همیشه مخالف‌ها از وجود ما شاد هستند. ما هم از وجود مخالف‌ها لذت می‌بریم و دوست داریم برای دیدن بیشتر مخالفان، خودمان را معرفی کنیم.

فردا باید می‌رفتم خودم را معرفی می‌کردم. دقیق  نمی‌دانم برای چندمین بار است که دارم این کار را می‌کنم. از یک وقتی به بعد دیگر یادم مانده که تعداد خیلی چیزها را که یادم می‌رود مخفی کنم. مثلا یک وقتهایی می‌گویم اولین بار است. گاهی هم موفق شده‌ام و اظهار بی تجربگی مطلق کرده‌ام. بی تجربگی  مطلق خیلی شیرین است.

من هم وقتی به عنوان یکی از ورثه‌های پدر بزرگ نشستم کنارشان در مورد تقسیم ارث و میراث بی تجربه بودم. برای همین رسومات است که مراسم تشییع و بعد از آن برایم سخت است. حلواهای آنچنانی را فقط کسی می‌تواند نوش جان کند که دستش به روزگار دیگری می‌رسد. باید بروم بیرون ولی نا ندارم. بروم سیگار بکشم شاید اوضاع بهتر شد. شاید این جماعت دست از یک مرده برداشتند. تعلقات آدمی روز آخری که دارد می‌رود جای اعتراف دارد. جای این موضوع که برایش اتفاقهای نادرتری بیفتد. سرخوش‌ترین حالتهای بشری مثل خامه‌ی روی کیک که قنادها همه جوره بلند کیک مانده را بچپانند زیرش، توی تلویزیون یافت می‌شود. رفتم و سیگارم را توی حیاط و دم پله‌ها کشیدم. وقتی برگشتم یکی از عزاداران محترم می‌خندید و داشت ادای یکی از هم خدمتیهایش را در می‌آورد. بقیه‌هم متعجب و یکی دوتا هم لبخند به لب داشتند نگاهش می‌کردند. اگر توی این هال بزرگ ال مانند یک گوشه‌ی مخفی داشت می‌توانستم بروم و آن جا برای خودم بنشینم. یکی دوبار جایم را عوض کردم ولی بازهم نگاهشان رویم بود. نمی‌دانم چرا توی وقت عزا همه دوست دارند یکی دور و برشان باشد. به این نگاه‌ها نمی‌ارزد. به این‌که بدون نگاه دیگران راحت اشک بریزی یا اصلا و ابدا چشمی‌ تر نکنی. برای خودت زل بزنی یا لم بدهی و یا دراز بشکی وسط هال خانه و خستگی‌ات به همراه خاطرات لای پرزهای فرش برود پایین و بعد فرش را لوله کنی و ببری توی حیاط رویش شلنگ بگیری. یک شب که نادیا رساندم خانه‌ی پدر بزرگ، اشاره زدم بیاید توی حیاط و آنجا وقتی داشتم لبهاش را می‌بوسیدم، پدر بزرگ از پنجره‌ی بالای خانه دیدمان. همان‌جا توی تاریکی لبخندش را دیدم. فردایش نصیحتم کرد که بروم یک جای خلوت این کار را بکنم. آن روز شرمنده شدم. ولی کاش بود و برایش تعریف می‌کردم آن روز که بهانه‌ای کلید خانه را گرفته بودم روی همین فرش توی هال با نادیا خوابیدم. اینقدر خوش گذشت که وقتی بیدار شدیم توی تاریکی شب غرق شده بودیم. حتی نادیا کمی ترسیده بود. تکانم داد تا بیدار‌تر شدم. کاش می‌شد همه‌ی اینها را برای پدر بزرگ می‌گفتم. شاید لبخند می‌زد شاید هم برای همیشه باید دور خانه‌شان را خط می‌کشیدم. بعضی تجربه‌ها به زحمتش می‌ارزند. یک شب موقع شام یک کلمه گفتم. به شوخی گفته بودم اسلام آمریکایی. بین این همه نوه و پسرها و دخترهایش تنها به من گیر داده بود. تقریبا داد زد: امیر حرف سیاسی نزن. 

نزدم. هیچ وقت دیگر حرفی نزدم. از آن چیزها که باید برایش می‌گفتم هم نگفتم. پدر بزرگ هم با همه‌ی زلالی اش رفت و دل همه‌ی ما را سوزاند. دیگر سر آن سفره جمع نشدیم و شاید خیلی وقت است بزرگ خاندان را ندیده ایم. 


چگونه فکر آزاد داشته باشیم؟ ابن مشغله

اکثر وقتها بعد از چند روز باید روی کاغذ بنویسد که چه کاری انجام می‌دهد. از چی پول در می‌آورد و با چی تفریح می‌کند. مخصوصا اگر یک چند روزی مرخصی بوده باشد و توی تعطیلات هزار تا کار عجیب و غریب انجام داده باشد. لازم می‌شد تمام فکرش را روی کاغذ بیاورد. چند تا ستون برای کارهایش و چند تا برای تفریحاتش درست می‌کند. اینطوری وقتی زنگ تلفنش به صدا در می‌آید می‌تواند بفهمد که این پیشنهاد را بپذیرد یا نه. لباسهایش و اینکه کمدش را مثل کتابخانه‌اش هرگز نتوانسته بود مرتب کند، بزرگترین ضررها را بهش زده بود.  مثلا همین  که بالاخره برای اینکه رنگ ترک خورده‌ی دیوار خانه‌‌ی مستاجری‌اش معلوم نشود، تصمیم گرفت مثل همان نوجوانی‌هایش که عکس ستاره‌های سینما را بچسباند به در کمد، این دفعه نیز همان کار را صورت داد. همه جور مجله‌ای بود. 

تمایل به صلح در آدمهایی که سخت با هم جنگیده‌اند. بر افروختن و انفجاری که به سرعت فرو می‌نشیند و تبدیل به صلح می‌شود. مانند آبهای خروشان دریا که ساحل را به نرمی در آغوش می‌گیرند و تا به ساحل برسند، تمام خشم خود را در میانه‌ی راه فراموش می‌کنند. 

سر شب است  و تنها سرگرمی ممکن بازی نور سایه روشنی است که به خاطر دور زدن اتوبوس روی صورت آدمهای ایستاده، درست می‌شود. کاش بهش گفته بود. یک چیزی مثل اینکه مثلا این مانتو نارنجیه خیلی بهت می‌آد یا چیزی شبیه این.   

واقعی بودن جنایت واقعا خیلی مهوع است. مثل گوشت متلاشی شده زیر آفتاب که هیچ وقت دوست ندارید چنان بو و منظره‌ای را تجربه کنید. پلکهای ورم کرده زیر بازجویی مامورهای آگاهی و ساق‌های شکسته‌ای که طرف را روی ویلچر نشانده تا اقرار کنند. طرف یا همان آدم مشکوک هم مقر نیامده و الان به حدی کور شده و صورتش ورم کرده است که نمی‌توان ازش انتظار داشت روز را از شب و تاریکی سلول را با هواخوری اجباری که یک سرباز وظیفه برایش فراهم می‌آورد، تفکیک کند. 

یک آدم معمولی که همیشه خوشحال از این است که آدمی تازه به دوران رسیده نیست و پدر بزرگش با سواد بوده و لقب میرزا داشته است. 

می‌رسم سرکار. دقیقا یک ماراتن بی معرفتانه در راه رسیدن به محل کار دارم. دو خط مترویی و یک کورس تاکسی. البته هنوز مطمئن نیستم که واحد اندازه گیری مواد مخدری چیزی نباشد این کورس. به هر صورت تازه می‌رسم سرکوچه‌ی شرکت. خیابانش پیاده‌ خیلی کم دارد.  برای همین دیدن یک آدم عصبانی از فشارهای مترو و تیزبازیهای موقع سوار شدن تاکسی یا ماشین که به صورت عمومی به نوع غیر کشاورزی آن اطلاق می‌شود، می‌تواند به نگاه‌های عجیب و غریب آدمها منجر بشود. 

البته مهرداد کلا آدم قانعی بود که اگر با هزار گرسنگی توی سوپر  مارکت ولش می‌کردی،  همان بد سلیقگی نان و تخم مرغ را همیشه همراه خودش داشت.

 بد سلیقگی چیز نادر و جذابی نیست. 

روزهایی هست که حتی اجاق هیزمی خانه از هیزم تازه‌ای که تویش ریخته‌ای به هیجان می‌آید و قصد می‌کند تا آخر روز را  گرماگرم بسوزد.  

بد سلیقگی در زندگی چیزی بود که همیشه باجناقم به رخم می‌کشید. درست وقتی داشت نزدیک پنجره‌ی خانه‌ی جدیدش قدم می‌زد، سعی کرد برگردد و با استفاده از حالت  ضد نوری که توی آن روز عصر کنار پنجره ایجاد شده بود موضوع را برایم بگوید. 

یک سری آدم بودند که تمام عصاره‌ی جوانی‌شان این بود که بروند دسته جمعی توی مجلس فاتحه خوانی و یا عقد کنان فامیل و دوست و آشنا و درست وقتی موقع صلوات می‌شود، فقط آخرش را یعنی –مد- را با صدای بلند بکشند و از این کار گروهی، شاد شوند. هیچ کدامشان هم به قول خودشان هیچی نشده‌اند. یک دار قالی نخ نما و نیمه کاره‌ای که از 16-17 سالگی به این سمت فقط کهنه‌تر  و سنگین‌تر شده و هر آن ممکن است بر روی ناظران فرو بریزد. یک گروه که اگر دیوارهای تنگ و آجری جنوب شهر را یک وقتی خراب کنند، انگار آخرین گیاهان  روی زمین از بین رفته باشند. 

من معتاد کارم. یعنی یک روز اگر به هر دلیلی توی خانه باشم و یا تعطیلات شیرین آخر هفته بیش از دو روز بشود، رسما جهت یابم را گم می‌کنم. این طرف و آن طرف و دوست و دشمن را درست تشخیص نمی‌دهم و کلا ممکن است حتی پاچه‌ی صاحب خانه را هم بگیرم.  امروز دیر بلند شدم. ناخوش بودم. وقتی بیدار شدم و آفتاب شدید اول تابستان افتاده بود توی هال خانه و چرخیده بود و همه‌ی دیوارها را کُر کرده بود، حالم را بدتر کرد. زود تلویزیون را روشن کردم تا صدایی توی گوشم بیفتد و تا حاضر می‌شوم، همه چیز روال عادی‌اش را پیدا کند. داشت برنامه‌ای را نشان می‌داد که رییس مرده‌شور خانه از مصاحبه‌گر گله‌می‌کرد: آقا! همین شما اگه یکی از مرده‌شورهای ما بخواد باهاتون دست بده، فرار می‌کنید. 

دلم برایش تنگ شده است. طوری می‌پیچید توی کوچه که هر مسافری توی بازار کاهگلی تهران آن هم زمانی که آفتاب تازه نیش زده باشد، هیچکسی آدرسی را درست نمی‌دانست. می‌رسیدیم یک قهوه خانه‌که خودش می‌شناخت. 


پن کیک

لخته‌ای از مخلوط کرم رنگ را با چنگال برمی‌دارم و دوباره پرت می‌کنم روی باقی مخلوط. با شدت بیشتری این کار را میکنم. چرا همه چیز زود می‌سوزد و می‌رود پی کارش؟ چرا فکر می‌کنیم. این همه از فکرهای مختلف آویزان می‌شویم. کاربلد بودن، دوست داشته شدن، زحمت کشیدن و همیشه از زمان عقب بودن. این لامصب کجاست؟ این یکی چرا خودش را هیچ کجا نشان نمی‌دهد. مخلوط نرم آماده را می‌ریزم توی تابه که چرب کرده‌ام.  

 دیگر کجاها را چرب کرده باشم خوب است؟ زود دارد خودش را نشان می‌دهد. ازخودش عرضه نشان می‌دهد و وسطش پف می‌کند. چقدر کم. این همه ببر و بیارهای عجیب غریب که آدم توی زندگی‌اش دارد. از غذا خوردن متنفرم. پشت و رویش می‌کنم و منتظرم تا این مراسم تمام شود. غذای گرم هم دیگر باید از جلوی چشمم رم کند. همینکه‌آماده شوم می‌خواهم برای همیشه گاز را خاموش کنم. هیچ راهی برای بیرون رفتن از این ماجرا نیست. خوردن، خوابیدن و هر چیز دیگری که فکرش را می‌کنم. دلم را زده است. حتی طبیعت اردیبهشت را باید تحمل کرد. یک جور لشگر کشی خودستایانه توی شقایقهای باغچه دیدم. کی راهشان داده بود آنجا؟ همچین گوشه باغچه هم جا گرفته بود عین مستاجرهایی که دارند مظلوم نمایی می‌کنند. چند تا از گلبرگهای عوضی‌اش هم ریخته بود  روی موزاییک قدیمی حیاط. خودزنی را به نظرم آدمها از گلها یادگرفته باشند.


 

یک وقتی به یکی از دانشجوهایم گفتم مهمترین چیزی که برای دستیابی به یک مهارت لازم دارید تقلید است. از استیل رفتاری آدمهای موفق در هر زمینه‌ای که فکر می‌کنید تقلید کنید. ادا دربیاورید. دستها را همانطوری در جیب قرار دهید و برای نصف دنیا واقعا همان آدم باشید. خوب اینجا کار شما تمام نیست. این فقط برای هفته‌ی اول خوب است. هفته‌ی اول را هیچ کاری نکنید جز اینکه ادای آن آدم را دربیاورید. بروید توی پارک، خیابان، پشت ترافیک و حتی در خانه و قبل از اینکه لباس راحتی بپوشید ادای آن آدم را دربیاورید. اما مساله به همین سادگی نبود. همیشه آدمی توی تصورات ما هست که اصلا تصویر درست و درمانی ندارد. یک آدم بی صورت و بی ادا که خیلی وقت نمی‌کنیم ببینیم دارد به چی فکر می‌کند. توی هرنسلی هست. شاید بخواهیم شبیه یکی از فیلسوفهای قرن اخیر باشد. شبیه یکی از آدمهایی که حسابی دور و بر خودشان را تکاندند. بعد یک قدم جلوتر می‌بینیم که خسته‌ایم. خسته می‌شویم  ازاینکه فیلسوف باشیم از اینکه به هرحال گوشت و پوستمان احتیاج یه یک جور تنفس بی‌دلیل دارد. قدم زدن توی آفتاب هم حالمان را از آن فیلسوف بی شکل بیرون نمی‌کند. فیلسوفی که هیچ دلهره‌ای ندارد جز اینکه به مسایل بزرگ و متفاوت دنیا فکر کند. اصلا نمی‌شود آدم برای هر چیزی فکر کند. خیلی خسته کننده است. وقتی آدرنالین  خونتان پایین آمده است، یک دم نوش ساده یا دیدن یکی که کمی هم آشناست توی جایی که هوایش قابل تحمل‌تر از جاهای دیگر است یک جوری ذهن آدم را چرب می‌کند. یکی که بغلت کند. مثل یک جور پتوی خنک و سبک بهار پاییزه. طوری که اصلا نمی‌دانی گرمت است یا سردت ولی این بازی و این پیچیده شدن توی پتو را دوست داری.  بی‌خوابی و فکر می‌کنی از قدیمی‌ها اصلا نمی‌شود انتظار درست و حسابی داشت. همه را سعی می‌کنی با – زمانه عوض شده است- بتارانی جایی که نبینند تو هر روز با یکی و چه کوتاه هستی. اینکه خودت عاقل می‌شوی هنوز یک آرزوست. یک جور ورم معده‌ی دائمی است.  برای تلون مزاج خوب است آدم برود عطاری ولی ته عطاری رفتن را در نیاورد. چون اینطوری وقتی توی بزرگراه دارد گاز می‌دهد دوست دارد بزند کنار و ول کند و برود. از یک پله‌ای چیزی که اصلا  برای تقاطع‌های ناهمسطح ساخته شده است. از جایی که همینطوری نقل کلام همه قربونت برم و عزیزم هست بروی یک جای دیگری که همان نگاه ساده‌شان کافی باشد. یا پشت فرمان یک آدم عروسکی ببینم که پوستش کلفت است. هر طوری بشود قابل ترمیم است. هزینه‌های نگهداری‌اش هم پایین است. یک آدم عروسکی باید برای جماعتی که هیچ نفس کشی برایشان باقی نیست دلخوش کن باشد. همینکه کمی درست رانندگی می‌کنند تا مرتب و منظم‌تر به خانه برسند، همین خرده امیدواریهای نابکار که برای بودن زیر سقف این شهر با هم و بدون هیچ هماهنگی قبلی انجام می‌دهند کافی است. 


آدم فنی شدن، مدیریت ذهن

 توی کاغذ دم دستی ام هزار تا چیز مختلف نوشته‌ام. دسته‌هایی از آن کاغذهای قدیمی را هنوز هم دارم. نباید آنها را دور بیندازم. خطوط نامنظم و خسته‌ای که طرح مشخصشان فقط برای خودم معلوم است. بهترین‌هایش را هم از دبیرستان دارم. پر از برنامه‌های عجیب و غریب. از ورزش و زبان خواندن و خیلی کارهای سخت دیگر.   

 هنوز هم وقتی توی یک سایت، مجله و حتی توی برنامه‌های تلویزیونی نرم افزارهای مدیریت ذهن را معرفی می‌کنند، هر نوع کاری هم که مشغولش باشم، گوش می‌کنم تا چیزی از دست ندهم. شکل یک نجار که سالهاست دارد خرده خرده یک اتاقک پرت در گوشه‌ی جنگل را تکمیل می‌کند و به نظرش این اتاق اگر به خانه‌ای درست و حسابی تبدیل شود، بهترین ماموریت زندگی‌اش خواهد بود. مادر هم اینطوری است. با خط و خطوط درشت و با اعتماد به نفس روی کاغذ چیزهایی می‌نویسد که اصلا به لیست خرید شبیه نیست. برادرم هم از این طور یادداشتها دارد. خطی کم رنگ که تاب ورداشته و منحنی روی کاغذ به هیچ خطی اعتنا ندارد. مه پشت پنچره است. مثل یک اسفنج شستشوی حمام، دارد بدنه‌ی ساختمان را می‌ساید. دو نفر از سر صبح ترک موتور دارند کوچه را بالا و پایین می‌کنند هر دوتا، پیراهن سفید چرکی تنشان هست و به هر دری زل می‌زنند تا رفت و آمدها را ببینند. بهشان نمی‌خورد مامور باشند شبیه دو تا آدم آدرس گم کرده هستند.  کاغذها را رها می‌کنم. باید بروم صدایشان کنم. از همان پنچره صدا می‌کنم. خودم را نشانشان می‌دهم. با تجعب نگاه می‌کنند. حتی آن یکی که توی ترک نشسته این قدر چانه‌اش ثابت می‌ماند که ریشش توی باد تاب می‌خورد.  

باز هم نگاه می‌کنند ولی بالاخره پیاده می‌شوند. از لای نرده‌های راه پله که نگاه می‌کنم توی راهروی طبقه دوم می‌روند تو. حتی یک نگاه هم به بالا نمی‌اندازند. خانم چاق خانه‌‌ی روبرویی یک سری خرید روزانه‌اش را توی تاریکی می‌کشد. کلید برق را می‌زنم. چیزی شبیه سلام از دهانش خارج می‌شود. چرا ازم دلخور است؟ دوباره پایین را نگاه می‌کنم. چند تا کاغذ باطله در پایین‌ترین جای آپارتمان توی باد افتاده‌اند.

عصر زنگ می‌خورد. بهشان می‌گویم من دیگر نمی‌رسم کار کنم. 

یعنی چی نمی‌رسی؟ مگه کار دیگه‌ای هم داری؟ 

تدریس خصوصی می‌کنم. دارم به چند نفر ریاضی درس می‌دهم. 

هر جور مایلی. ولی این دفعه رو دیر حساب می‌کنیم.  

گوشی را می‌گذارد. نسیم خنکی هست که آدم را خنک می‌کند. می‌نشینم کنار پنجره. تصمیم گرفته‌ام به بچه‌ها درباره‌ی مرگ هم بگویم. قصه‌ی مرگ درختی را می‌خوانم که بالای تپه‌ای زندگی می‌کرد. درختهای دیگر را که قطع می‌کردند او ناراحت شد. از تنهایی‌اش زیاد ناراحت نشده بود. از این ناراحت بود که درختهای دیگر حتی وقتی توی کامیون دراز کشیده بودند در حال خندیدن بودند. بعد توی کتاب عکس درختها را کشیده بودند که هر کدام لبخندی روی تنه‌شان نقاشی شده بود. رامین با همه‌ی حواس پرتی‌اش این دفعه یکهو حواسش جمع قصه می‌شود. از همان دقیقه با هم می‌افتیم  توی باتلاق سوال و جواب. موهایش زیر آفتاب پنجره طلایی است. طره‌‌های نرم موهایش وقتی دارد کلمات را مثل آدم بزرگها شمرده شمرده می‌گوید، برق می‌زند. نازیلا دارد با دسرش ور می‌رود. به نظر فقط مواظب سارافون صورتی‌اش است که لک نشود. مامانش هر روز موقع خداحافظی این موضوع را با لبخند به او یادآوری می‌کند. درخت این بار تنهاست ولی زیر سایه‌ی خنک خودش ایستاده و دستهایش را باز کرده است. سالها می‌گذرد و درخت پیر می‌شود. رامین دوباره سوال می‌کند: چند ساله؟  بعد دارد به سارافون صورتی نازیلا  نگاه می‌کند. انگشتهایش همش در حال چرخش و توی هم رفتن و مشت شدن و باز شدن است. 

یک جوابی بهش می‌دهم. اما باز هم مشغول بازی‌اش می‌شود ولی یکهو سوالهای عجیب و غریب می‌کند و آدم را گیر می‌اندازد. 

عصر رسیده‌ام خانه. هنوز چراغها را روشن نکرده‌ام. همینطوری بهتر است. شبیه اول صبح است ولی به  جای رفتن به سرکار می‌توانم برای خودم وقت بگذرانم. بی‌حال خودم را می‌اندازم روی مبل. بایدی در کار نیست. خوابم می‌برد. بیدار می‌شوم. گیجم. همه جا تاریک است. 


غرق شدن یا نگریستن از ساحل

سخت در هم تنیده‌ام.

 به نظرم تمامش برای این است که انسانم. انسان تنها موجودی است که با مرگ معنی‌دار می‌شود قبل از آن هر چیزی بی معنی است. کار کردن و داشتن علاقه به امورات یا علاقه از نوع جنس دیگر یا مثل یونانی‌ها وبعدها در عرفای شرقی به هم جنس، همه‌اش وقتی معنی دار است که گفتند ورق ها بالا وقت رفتن است. اسرار آمیزترین حکایت‌ها و روایت‌ها برای بشر به روشنی در متون مذهبی و غیر از آن نزد فلاسفه یونانی آشکار شده است. 

چیزی که برایم هنوز شگفت انگیز است اینقدر واضح و شفاف و هر روزه است که کسی باور نمی‌کند تا به حال این مسایل چرا حل نشده است. یکی از همان‌ها که گفتیم می‌شود پر کردن زندگی از هیچ. این هیچ می‌تواند جمع تمام رنگها باشد. می‌تواند نگاه مشترک بشر به تمام امورات و مشغله‌هایش باشد که گاهی او را به هروله می‌اندازد. هروله‌ای برای اینکه دنیا را کشف کند. توصیفات گذشته را دریابد و ته آن حرفهای حکیمانه یک نقطه بگذارد  یعنی  فهمیدم. فهمیدم که اندیشه برای بشر به خاطر اینکه غیر مجرد تلقی می‌شود تمام شدنی نیست. تازه برای اینکه در جایی دور از دست خیلی از مسایل در امان باشد، آنها را با Humanities  برچسب گذاری کرده است. لب طاقچه است این شیشه‌ی سم و خودش خبر ندارد که ذره ذره دارد از بخار این شوکران می‌نوشد. طبیعت دنیاست قطره قطره نوشیدن از رازی که پایانش بسیار شگفت است. دنیایی که فرش زیر پای حواس ما را می‌لغزانند و به ضرورت، مشاهده‌گر گرامی را هر وقت که دلشان بخواهد، به زمین خواهند زد. زمین خوردن از این روی جربزه می‌خواهد یعنی بهای یقین استخوان خرد کردن و انگشت نمای آفتاب گیرهای دنیا شدن است. آدمهایی که زیر آفتاب ذوب شده‌اند و به خیالشان کوه ویتامین را زیر پوستشان سر می‌دهد و از مخرج دفع می‌کنند. همین‌هایی که اخم بر چهره دارند ولی به نظر خودشان می‌خندند. اخمی که به صورت بصل النخاعی چیزی را ول می‌دهد توی مغزشان و بعد از مخرج دهانشان می‌اندازد بیرون. بعد اینطوری شادی‌شان زیر آفتاب روزانه تکمیل می‌شود. شب اما حیث دیگری دارد. بدیع‌ترین شناسه‌های دنیا هم با صدای افتادن غول سیاه شب روی روز، در می‌روند. شب تماما خاطره‌های روز است. شب حاکی از آب زلالی است که در حوضچه‌ی روز و برای نشخوار در زمان شب اندوخته‌ایم . آدمهایی هم هستند که از صدای چکه‌های آب و گاهی آن بهترهاش از صدای شر شر خالی شدن این حوضچه بی‌خواب می‌شوند. جرات میکنند و پا بر روی همان فرش می‌گذارند تا بار دیگر بتوانند بدون دریافت حواسشان لغزیدن را ببینند. آدمهایی که متون مقدس گفته است ترک اولی کرده‌اند. آدمهایی که این قدرت را دارند از توی حکایت بیرون بیایند و چیزی به شرح و توضیحات این حکایت از امورات بشری اضافه کنند. آدمهایی که لابد یک جورهایی با کلمات منورهایی توی دل شب می‌زنند. افسوس که این‌ها برای همه کسی صدا ندارد.