دستگاه تهران شور یک افسانه یا یک جوک وایبری است.
در و دیوارهای چرکمرده تهران در دهه شصت خیلی جدیتر از این حرفهاست که یک عدهای بروند ساعت 10 شب توی کوچه فوتبال بازی کنند.
من اعتقاد کاملی به این پیدا کردهام که روزهای هفته به صورت یکی درمیان بد و خوب میشود. ولی سعی دارم از صبح که بیدار میشوم این قضیه را مثل سوسکی که گوشهی سینک دستشویی مرده است نادیده بگیرم. بیشترش مال این است که جمعه آزادترین روز هفته زود از خواب میپرم.
بو میکشم. پنجره را باز میکنم و به دنبال علامت بد بیاری یا بر عکس خوش شانسی همه جا را زیر و رو میکنم. تمام ایمیلهای کاری، تلفنها و حتی جر و بحث دو تا همسایه سر پارک کردن ماشین باید توی این طبقه بندی به دقت دیده شوند. هر چقدرهم توی ساحل ایستاده باشم نمیشود طوفان را نادیدهگرفت. حتی اگر فقط قصد قدم زدن کنار ساحل را داشته باشید توی منظرهی ذهنیتان چیزی که از بچگی خیلی سعی کردهایم همه چیز را توی چنین باغ وحشی جا بدهیم، یک چیزی یقهتان را میگیرد. یک جور رنگ تند وسط یک نقاشی که میتواند لکهای تیره و یا برعکسش تاش رنگی شادی باشد. همان طوری که یک گل خودنما با آن قیمت عجیب و غریبش توی باغچهی پدر برای آدم ادا اطوار در میآورد ناز میکند و یا بر عکس قهر کرده و اصلا نمیشود کنار باغچه هم قدم زد. روز خیلی حساب و کتاب خاصی ندارد ولی شبها کاملا به این جور چیزها و این که امروز با همهی بدیاش فردایی بهتر دارد مثل یک کلیشهی دیواری همانجا آویزان است. یک جور پوست کلفتی به آدم میدهد که میشود باهاش خوابید. یا برعکس مواظب خوشیهای روز گذشته بود که فردا از جایی گندش نشت نکند. میروم توی فیس بوک دوستان مجازیام آنجا هستند. تنظیمات مرورگرم را طوری انجام میدهم که هیچ عکسی دیده نشود. اینطوری انگار برای اولین بار میخواهم این عادت قدیمی را ترک کنم. یک عده را فقط از روی اسم میشناسم و دیگران فقط عکسشان به نظرم آشنا میرسد. خیلی سرخوشانه هیچ چیزی جز جهان کلمات که تازه اصلا ذهنی هم نیستند آنجا دارد شکل میگیرد. انگار با دوستانت نشستهای و همه توی مهی سفید دارند با هم حرف میزنند. یکی یک چیزی میگوید و بقیهپیاش را میگیرند و عدهی زیادی هم که اصلادیده نمیشوند وصدایی ازشان نیست فقط سر تکان میدهند.
از اینکه به آدمها توصیه میکنم بروند کتابخانه دارم پشیمان میشوم کتابخانه ذاتا جایی است که رطوبت کتابدار را میکشد. طوری میشود که اصلا در طول سال باید جایزهی جهانی ویژهی کتابدارهای خوش اخلاق و مودب تهیه کرد. میروی تو انگار وارد حمام زنانه شدهای. میگوید چی میخواهی؟ - میشه از سیستم برای جستجو استفاده کنم؟ - شما بگو چی میخوای؟ - خوب این رو گذاشتید برای استفاده – امروز روز خانومهاست – کاش یه کاغذی چیزی روی در میزدید – زدیم - واقعا ندیدم. ولی اینقدر هم مهم نبود که همکارتان اینطوری برخود کرد. – خوش تیپی نگات کرده!
فلانی شما مفید ترین عضو اتحادیه شناخته شدید لطفا برای قدردانی از شما دعوت میشود فلان روز تشریف بیاورید
1- یاد معلم خوبم دکتر سیاوش شهشهانی افتادم که چنان خیام گونه در درس ریاضی یک آمدند و یک تالار با 150 نفر آدم را در حیرت این بردند که دیدن یک رادیکال 2 که خیلی هم ناقابل است اینقدرها هم ساده نیست و اینقدر گفتند تا درس را به نظریه آشوب –chaos – کشاندند و طفلکیهایی که ما بودیم و الان نیستیم. با یک آشوبی از تالار بیرون آمدیم.
این هم از مزایا و معایب آشوب است که روز معلم را 10-15 روز بعد از آن به یاد بیاوریم. به یاد معلمهای خوب بودن آدم را همیشه زیر خجالت ابری نگه میدارد که تا احساس میکنی طاقتت طاق شده میبارند و دلت را جلا میدهند.2- امروز هنوز که این وقت شب است یعنی یک 5 دقیقهای است از فردا قرض گرفتهام زیر صدای لوس و بی مزه همسایههای افسرده که بساط کذاشته اند توی حیاط و نره خرترهاشان دبرنا دبرنا راه انداختهاند و این قدر این چربی آبگوشت توی هنجرهشان چسبیده که کوچکترین جیکشان را به اندازه نعره ی فیل بی آزاری که زودتر میخواهد شلوغ بازی راه بیاندازد تا زنش دستش را بگیرد و خدا حافظی کنند بروند خانه خودشان، بلند کرده است. به هر صورت کاری که باید میکردم مثل هر روز این چند سال و سی، انجام ندادم و باز هم یک حسی مثل ناراحتی، عذاب وجدان و غیره دارم. همینطور است برای گروهی که این موقع شب دارند عروس قبیله پایین را به بالا دست کیش میدهند. به سلامتی و میمنت عروسیهایی که چندتایی تلفات چشم خوردن اندام فلان خانم که روزهای بعدش مریض است و پسرکی که زیاده روی کرده و ماشین را به گارد ریل زده است، یا به موقع به حساب پوست کردن گوسفند نرسیدهاند، میشنویم که دارند عبور میکنند و شادیشان طوری است که انگار آخرین روز دنیاست و لابد همین هم هست. به قول خیامی که امروز روزش بوده : کار جهان و کوزه گری و هزار تا کار بدی که خداوند با گل آدمی کرده این شده که شدیم گل دسته دار و یک روزی بقیه چشمشان به همین دسته است که گل دیگری را به شکل گلدان یا لااقل یک لیوان گلی ناقابل تحویل جامعه بدهیم. به هر صورت این ها همه از همان روزهایی علم شده اند که معلم پای تخته داد میزد جزر زیر را حساب کنید. و این اعداد ناقابل هی میروند زیر رادیکال و در میآیند تا تو نانی به کف آری.
3- امروز یاد رفیق قدیمم وینست باموند افتادم. همه اش شده ایم خاطره باز. خاطره هایی که اغلب ارزش شخصی دارند. یعنی بزنی به دیوار و آیینه و برگردد توی صورت خودت و برود توی چینهای صورتت مخفی بشود. به هر حال پر حرفی باعث میشود زمان بگذرد. حسابی و حسابی روز و ماه و سال بدون اینکه درست درک کنی. چون اصلا طلوع و غروبها را درست نمیبینی. جایی چوب خط نمیکشی و همینطوری داری پیش میروی. مثل قصابی که دارد تکه تکه تنها گوشتی که توی یخچالش دارد را قصابی میکند و خبری از آینده ندارد. فقط میداند همین یکی دوتا راسته را که داد دست مشتری دیگر خبری از گوشت تازه نیست.
1- من با پدرم خیلی فرق داریم. من هیچ وقت ازش فحش نشنیدهام. منظور فحش بد است. خودم ولی این بار در سن 34 سالگی یک همچنین کاری کردم. یعنی در جواب یکی از آدمهای مهربان تلویزیونی که دیگر دست از سر آدم بر نمیدارند، گفتم دیوث. این فحش به نظرم از راه تلویزیون رفته است و به مقصد رسیده است. ادامه مطلب ...
انسان سالم -
به روزگار ما آدمها خیلی توی کار هم موش میدوانند. نه این حواشی را ولش کن. این روزها موشها و آدمها خیلی شبیه هم شدهاند. زندگیشان فقط خوردن و سیر نشدن و جویدن شده است. تا چشم کار میکند در حال جویدن هستند. از تله موش هم بی خبرند. راه رفت و آمدهاشان هم ترجیح میدهند با هم تداخلی نداشته باشد. این طوری بهتر طعمه پیدا میکنند. طعمههایی برای جویدن صرف تا دندانهایشان بیشتر رشد نکند و مزاحم سلامتیشان نباشد.اگر خیلی معقول شدند، پنیر میخورند. تا چشم کار میکند، خدا را شکر.
هویت با پیش شماره 0935: فیزیک برای بانوان دم در
ادامه مطلب ...