مرد کارمند حسابداری است ساده و صادق است. همکارش چند صد میلیون می زند به جیب و در میرود. چون مرد مورد اعتماد رییس است فقط از کار بی کار میشود. زنش مشکوک میشود چون از ماجرا با خبر نیست. یک روز اسلحه می آورد خانه. زنش بیشتر مشکوک می شود.
ادامه مطلب ...کریستوفر نولان بین ستاره ای جور دیگری نیست ولی زیباست. یکی باید تکلیف این خارجیها یعنی آمریکاییها را با روابط اجتماعیشان مشخص کنند. واقعا قابل ترحم اند. جان کری از سر بی یار و یاوری رفته است با بچه فیل عکس سلفی انداخته است اما برعکس اینها ما ایرانیها توی عکسهای سلفیمان کمتر از وزیر و هنرمند و خواننده و آدمهای کار درست نداریم. بعد از طوفان کاترینا آمریکا و آمریکایی به چنین فلاکتی افتاد.
ها ها - سریال odd couples بر اساس یک کتاب از نیل سایمونز و با بازی متیو پری یا همان چندلر سریال فرندز توی فصل اول به اپیزود هفتم رسیده است. چندلر هیچ عوض نشده. همان تکهانداز بذله گو که این دفعه زنش طلاقش داده و با یک مرد مطلقهی دیگر زندگی را شروع میکند. در ابتدای دیدنش هستم. بدک نیست. چیزی که غیر قابل تغییر است خلاقیت و سلامت روانی است که توی تلویزیون آنها یعنی آمریکاییها وجود دارد. به نظر بنده الیوم سریالهای آمریکایی نوعی از سریال های تلویزیونی مقتدر را تشکیل داده اند.
نشسته ام سریال میبینم. تلویزیون نیم سوز شده و اصولا فقط صدایش در می آید. اینقدر مخاطب خاص ندارم که به نظرم ساده لوحانه و تنبل مابانه میرسد. دیشب داشتم برای فلانی میگفتم فلان هم دانشگاهی – باز این دانشگاه رو کرد تو چشم ما- ما بالای سرش توی خوابگاه دوتا جاکتابی به پهنای تخت را پر از کتاب کرده بود و همین طور میخواند و می خواند. الان زن دارد و ناراضی به نظر می آید و دنبال سیخ زدن آن یکیهایی است که این شیر یال سوخته و دم ریخته را هنوز ستایش میکنند.
از کنار پارک هنرمندان رد میشوم. دو تا دختر تقریبا 30 ساله دارند میروند سمت دکهی سیگار فروشی.
- راستی اون پسره قد کوتاهه اسمش چی بود؟
- کدوم.
- همون که همیشه اینجا میشست. گفتم باهاش دوست شو.
- یادم نیست بابا تو چه سوالایی میپرسی
بهترین کتابی که شاید کسی بنویسد و از همه بیشتر بفروشد این است: 1001 روش برای سیخ کردن پسران و دختران
در اقلیت بودن همیشه غرور آمیز، سر به هوا و برای خیلی از آدمها، ناجور است. مثل قلههای کوه که از لحاظ سنگ شناسی کوانتمی در کوانتمهای کمتری به مشتریان کوهنورد عرضه میشوند. بقیهی کوانتمهای سنگی و ناقابل قرار است باشند تا فقط قلهها ساخته شوند. البته کوهها همهی ماجرا نیستند ولی اگر واقعا به زمینهای مسطح مثل دشت و دریا خیلی علاقه ندارید. اگر وقتی روز کاری تمام شد و دارید بین دو میلیون نفری که برای رفتن به خانه، توی تهران دارند جابجا میشوند وول میخورید و در همین حالت پشت ترافیک، در حال سم زدایی ذهنی هستید، زیاد به قلهها فکر نکنید.
1- امروز هوس کردم یک سری کار از نغمه ثمینی بخوانم. خواب در فنجان خالی که این همه تعریفی به نظر میرسید. باز هم مشروطه، باز هم قجری، رسوایی و شهوت یک بعد از ظهر طولانی در تاریخ معاصر که نظر اساتید این رشته از تاریخ معاصر این است که باید همش ازش گفت. مثل گل خداداد عزیزی که تنها موفقیت فوتبالی ما بود و هی باید میدیدیمش.
مشروطه، امضای مشروطه توسط شاه، به توپ بستن مجلس و بی وفایی شاه و هی جلو و عقب کردن این تکه از تاریخ معاصر. کاش پیچ داستانی کوچولویی از جنس مرد بالشی داشت. امیدوارم کار بهتر ازشون ببینم چون تعریف شنیدم. امروز میروم سراغ کارهای بیضایی، تا بعد.
2- هوس کتاب خریدن الکترونیک کردم. رفتم از فیدیبو کتاب خریدم. یک desktop application هست که باید نصب کنید و کتاب را همان تو بخوانید. نسخه ی فعلی چیزی برای تنظیم فونت و خیلی از موارد آسان و راحت دیگر ندارد. کاش می شد این سایت کتابهای خودش را روی کیندل عرضه می کرد تا کتاب الکترونیکی هیچ چشمی را کور نکند. البته استدلال برخی دوستان هم این است که بیچاره نویسنده اش چقدر زحمت کشیده و پشت لپ تاپ تایپ کرده است. به هر صورت فعلا در کتابهای 100 صفحه ای می شود از این سایت استفاده کرد.
توی این دنیای 360 درجه وقتی بایدها و نبایدها در ادبیات داستانی و عبارتهای اینطوری را میشنوم یاد مقابله با بلایای طبیعی میافتم. باید همه جا دوربینهای 360 درجه نصب کرد. بعد عکسهای 360 درجه تهیه کرد و رفت سراغ مدیریت 360 درجه در مقابله با بلایای طبیعی. حتی صنعت فیلمسازی هم باید به کار بیاید و بهترین فیلم سینمایی 360 درجه را بسازد تا همه باورشان بشود، مقابله با بلایای طبیعی یک کار 360 درجه است. نشسته یا ایستاده به این فکر میکنم که تمام این کارهای 360 درجه دوست دارند بشر را از همه چیز خلاص کنند. حتی وقتی که قرار است یک بلای کاملا طبیعی برسد و در 360 درجهی عالم همه جا را شخم بزند.
2- بعضی اصطلاحات سینمایی است که به شدت دربارهی جامعهی ما به طور کلاسیکی درست است. مثلا سری کتابهای کوچک کارگردانان را که ورق میزنم دل و رودهی فیلمهای کلاسیک را بیرون آورده است. برای هر بخشی چند واژهی کلیدی دارد. مثلا در کتاب آلفرد هیچکاک برای هر فیلم به طور تقریبی یک دوشیزهی موطلایی واقعی مثل فلفل برای فیلمسازی است. بعد مک گافین که سرنخ ماجرا در سینمای کلاسیک هیچکاکی است که آن هم مثل سس روی سالاد باید باشد. توی هر فیلم هم از داستان فیلم سخن گفته شده و هم اینکه ارزش گذاری مربوطه را گفته است. برای برخی از فیلمها ایدههای دیداری وجود دارد که به نوعی بیانگر تمام ایدههای تصویری هیچکاک است که روزی در فیلمهای هنوز هم درخشان و سرگرم کنندهاش استفاده کرده و بعدها بسیار از این ایدههای تصویری استفاده شده است.
در بخشی دیگر از بررسی فیلمها، ایدههای تکرار شونده ای که در فیلم استفاده شده یا همان موتیفهای خودمان مطرح شده است. مثلا در بخشهای مختلف فیلم خبرنگار خارجی کلاه ایدهی تکرار شوند است. یکجا شخصیت قصه کلاهش را گم میکند. یکجا میبینم کلاهش را باد میبرد و در جایی با این جمله مخاطب قرار میگیرد: he is talking through his hat - یعنی از روی شکمش حرف میزنه!دربرخی از جاها که فیلم از پنج امتیاز، بخش زیادی را به دست آورده است، بخشی به نام مضمون نهفته قرار داده شده است که بعضیاز امروزیها و سینمایی بازها بهش میگویند نخ تسبیح. اینکه خوب که چی؟ این داستان چه معنیای دارد؟ مثلا در فیلم سوء ظن – 1941- suspicion – مضمون نهفته نشان از این دارد که بعضی آدمها نمیتوانند جلوی سقوط خود را بگیرند. البته متن کتاب به این خلاصهای نیست. هر کدام پاراگرافی است.
اما همهی اینها را گفتم تا این یکی را بگویم: آدم شرور بافرهنگ. این یکی را دورش حسابی خط بکشید. آدم شرور با فرهنگ پدیدهی جدیدی نیست ولی توی جامعهی ما جدید و اکثریت دار است. آدم شرور بافرهنگ همان سرمربی احساسات و عواطف خودمان است. کاش توی سری کتابهای کوچک کارگردانان، یک بخشی هم برای شخصیتهای بزن در رو در نظر گرفته میشد تا کنتراست لازم برای همزاد یا همذات پنداری با فضای سینمای کلاسیک هیچکاک برقرار شود.
هیچکاک وقتی توی فیلمهایش دارد خودنمایی میکند تا نشان بدهد برایش جذاب است از صندلی عقب، معاشقهی دختر با تجربه و پسر بی دست و پا را ببیند، یک قصهگوی کامل است. البته برادر ابراهیم حاتمی کیا هم توی بوی پیراهن یوسف برای هزارمین بار از این ایدههای هیچکاکی زده است.
از دیدن فیلم old boy اینقدر هیجان زدهام که میخواهم به یک زبان خارجی که بلد نیستم صحبت کنم. بعضی وقتها فکر میکنم اگر فیلمسازی اینقدر خوب باشد، آدم بهتر است دانشجو باشد و همان درسی که فردا امتحان دارد را بیفتد. همان پنج دقیقهی اول معلوم است که فیلمساز قرار است از یک داستان بزرگ پرده بردارد. پزش را بدهیم که زیاد فیلم دیدهایم. ابزارش را اینقدر خوب میشناسد و سطح جنونش بالاست که احتیاجی به تبلیغات و شهرت ندارد. با سرعت زیاد تصاویر را ورق میزند تا روایت را به عمق ببرد. استاد نور و رنگ است. اعتماد به سقف زیادی لازم است تا کسی بتواند اینطوری فیلم بسازد. وقتی یک فیلمساز شرقی فیلم میسازد دیگر شما از پنجره به منظره نگاه نمیکنید بلکه او درون خانهی شماست. نکتهی جالب در زندگی چان ووک پارک chan wook Park این است
دانلود مصاحبه با پارک چان ووک سازنده ی فیلم oldboy
بعدش هم نشستم فیلم نوری بیله جیلان را دیدم. این ترکیهای روشن فکر نما، تقلید دست دوم عباس کیارستمی است. همان عکاسی است که اصلا قصه گو نیست. فیلم سه میمونش را بعد از آن افتضاح دو ساعت و ربعی در فیلم روزی روزگاری آناتولی، سال 2008 ساخته است. قصه اینقدر شل و ولی و آبکی و اوراهان پاموکی است که آدم خجالتش میگیرد. خجالت یعنی عشق اینکه بگوید ما هم اینطوری هستیم. مطمئن هستم اینطور فیلم سازها یک بار یک کتاب رمان خوب را درست و خوب نخواندهاند. قصه پردازی چیزی نیست که بدانند. ما اصلا توی فیلم هیچ دلیل قانع کنندهای برای خیانت زن نمیبینیم. هیچ دلیل قانع کنندهای برای هیچ چیزی نمیبینیم. فقط کلوز آپهای پسر نوجوان فیلم باید جذاب باشد. دقیقا مثل همان روزی روزگاری آناتولی. تصویرهای خوب بدون قصهی خوب. یک جایی در فیلم روزی روزگاری در آناتولی کدخدای دهی که به زحمت چراغ و نور و لامپ دارد حرفهای فیلسوفانه را در قالبی میزند که انگار یکی دارد توی وایبر استاتوس میزند. اینقدر روی کمدی راه میرود تا مخاطب را دور از جناب، خر فهم کند. هزارتا تصویر دور ریختنی زن اثیری صادق هدایتی که روی دیوار هست. نوری بیله جیلان فقط یک کار میتوان بکند. بیاید تهران و هزار بار دیگر با عباس کیارستمی آب گوشت بخورد و دو هزار بار دیگر برود مجسمهها و ابزارهای مختلف هیچ را که پرویز تناولی ساخته است ببیند.
باز هم مازیار میری و فیلمهایش با یار دیرینه ی خود منوچهر محمدی به عنوان تهیه کننده و البته دیگر عوامل در یک حوض نقاشی
به نظر فیلم امیدوارانه و رمانتیک و البته زیبا و دیدنی است.
داستان ادمهای عقب افتاده ی جسمی و تا حدودی ذهنی که قرار است به شهر، شهری که در هلی شات پایانی فیلم، صدای آژیر از گوشه اش بلند است، امید بدهند.
فیلم های مازیار میری همیشه بی سر و صدا و بی تکلف است. حتی وقتی که یک سوپر استار مانند شهاب حسینی دارد نسخه ی ایرانی تام هنکس در فارست گامپ را می سازد. به طرزی آمریکایی وار به فرزندش سفارش می کند بند کفشش را مواظب باشد که زیر پایش نرود. حتی در بخشهای دیگر این موضوع هم حاد و هم دلنشین است:
مردی که کار نکنه، خودکاره ... که نمی نویسه.
این ترحیم هم چیز بدیه.
تو بلد نیستی پیتزا درست کنی، بچه ها دوست دارن.
و در آخرین پلانها، پلان حمام بدون بچه، زمانی که بیننده را می برد صحرای کربلا.
البته توقع و انتظار بیشتری از مازیار میری می رفت. ولی در مجموع سوژه داغ و قوی ساختن کار بسیار بسیار سختی است.
بازی شهاب حسینی در این فیلم خیلی خوب بود. اما نگار جواهریان عزیز تکرار و تکرار بود. قاعده بر این است که سخت بودن بازی در مقابل بازیگران قوی در اینجا به وضوح توی چشم می زد.
به علاوه ذات مساله سخت ظریف است. دو شخصیت که هر دو عقب مانده هستند با کمترین کنتراستی باید خوب از کار دربیاید. چیزی که فیلمسازهای هوشمند با استفاده از کنتراست بین کاراکترها، جذابیت وسیع تری خلق کرده اند. اما در اینجا یکی از بازیگران در سایه ی دیگری و در محاق نشسته است.
اما بازی کودک فیلم هم کامل و درست و حسابی بود. امیدوارم متنهای بهتری برای این دست فیلمهای با سوژه آنچنانی تهیه شود تا نتیجه ی کار طاقت فرسای فیلم سازی، به ساحل سلامت مطئن تری برسد. به عنوان نمونه به نظر پرداخت بیشتری برای صحنه چرخش کودک برای رفتن به خانه معلمشان لازم بود. و در حالت کلی تضاد رنگی پایین فیلم - نبودن آدم منفی البته به عمد- و حتی این موضوع که آدمهای خوب فیلم - ترک اولی- نیز نمی نمایند از کنتراست لازم برای اکشن دار شدن بیشتر فیلم کاسته بود.
سوژه ی نخ نما و هزار تکرار چه خوبیهایی می تواند داشته باشد؟
شاید اولین و سریعترین پاسخ به این سوال ایجاد نگاه متفاوت، برداشت متفاوت و زیبایی دوچندان بیرون کشیدن باشد.
اما این حرفها در عمل فیلمی را دست و پا کرده است که ذاتا یک جور توهین به زندگی روستایی تلقی می شود. کاراکترهایی که اصلا و ابدا نمی توانند در فیلمهای روستایی-rural- درست بنشینند و بازی قابل باور ارائه کنند. یک جور فانتزی غمناک از فیلمهای معاصر درست می کند. باید هیاتی بنشینند و زرشک طلایی هایی طولانی از فیلمهای روز سینمای ایران ردیف کنند تا برای آیندگان این دوره از سینمای ایران مثال آکادمیک و کلاس درسی پیدا کند.
فرهاد آییش با همایون ارشادی سر میز قهوه خانه روبازی حرف می زنند. به حق متن از نسخه ی آمریکایی ترجمه شده و کمی تحقیق ویکی پدیایی درباره ی زندگی روستایی انجام شده است. برای همین دیالوگها به راحتی قابل ترجمه به زبان اصلی در محاوره های بومی مردمان آمریکاست.
در جاهای متعدد بازی ضعیف خانم افشار و مصطفی زمانی مشکل جدی متن را دو چندان کرده است. حتی خوشمزه بازیهای کاراکتر قالبی - ارسطو- احمد مهران فر- نیز کمکی به نزول لحظه به لحظه ی فیلم تا انتها ننموده است.
به نظر مخاطب این جور فیلمها دو دسته اند: افرادی که به خاطر سرما و گرمای زمستان و تابستان، به جای مراکز خرید سینما را انتخاب می کنند. دخترهای نوجوان و پسرهای در حال بلوغی که شیفته ی چهره های برافروخته در سینما هستند و البته به نظر می رسد هر دو گروه دست خالی به خانه ها و زندگی واقعی و یا فانتزی خود باز می گردند و به یاد خواهند داشت که این فیلم هیچ کدام از این دو را برایشان به ارمغان نیاورد.
این روزها هر کسی بخواهد تبلیغ کند و محصول بنجل داخلی بفروشد دوتا راه دارد: عرضه محصول فلان با تیراژ محدود- فیلم فلان چند سال توقیف، رسید.
این پل چوبی هم از آنهاست. همیشه نمی شود با چهره ها کار خوب در آورد. البته فروش بحث دیگری است. ناله های حمایت از سینما هم چیز دیگری است. فیلم داستان تکراری همان فیلمهای آمریکایی مشابه است با موضوع نخ نما و البته به نظر بومی یک استاد عرفان- رابطه - پروژه و مایه داری که لاجرم واسطه ی شیطان است در زندگی زوج خوشبختی که نمونه اش مهناز افشار به عنوان یک پایه ثابت و بهرام رادان و محمد رضا گلزار به عنوان پایه های متحرک ماجرا. ماجرایی که حوصله را از دماغ آدم در می آورد...
از این بزرگواران اگر سوال شود، با همه تبلیغات و به به و چه چه های مختلف، نهایتا عجله در اکران را مطرح می کنند که اصلا به درمان روایت یخ زده ی فیلم کمکی نمی کند. بماند که بازی خانم مهناز افشار اصلا تا اینجا که ما رصد کرده ایم در هیچ فیلمی دل نشین نبوده است.
نیست یک داریوش مهرجویی نامی که یک بار دست این جوان ها را بگیرد و برایشان کاراکتری بسازد که تا پایان عمر بازیگریشان نانش را بخورند؟
مثل بهرام رادان که خیلی سخت می تواند از علی سنتوری رها بشود. تکرار علی سنتوری در فیلمهای بعدی به نظر اظهر من الشمس است. مثلا بی پولی که فیلم خوب و با سوژه ی بومی عالی بود، به قول عوام کار کردن با داریوش مهرجویی برای اکثر بازیگرهای فیلمهایش آمد داشت. حیف و دوصد حیف از این فیلم.
این دومین باری است که فیلمی با نویسنده ای استخوان دار تماشا می کنم. نویسنده همان نویسنده ی داستان معروف خواب هاروی است که خانم مژده دقیقی توی کتاب - نقشه هایت را بسوزان - ازشان آورده اند. به نظرم بعد از فیلم همش داشتم فکر می کردم چرا ما در مجموع نتوانسته ایم از آن پوسته ی شرقی و یا نزدیک به خرافی خودمان چنین داستانها و یا فیلمنامه هایی بنویسیم؟ مشکل از کجاست؟ زیادی درگیر پدیده های اجتماعی بدون در نظر گرفتن هویت فردی آدمها یا مثلا هویت فردی به عنوان رو کش فیلم و داستان بوده ایم؟ به نظرم در جای خودش باید بحث بشود.
فیلم دیگر تا یادم نرفته a good woman نوشته ی اسکار وایلد بود. دیالوگهای مخملی فیلم هیچ وقت از یادم نخواهد رفت.
اما فیلم جاده سبز یک جور روایت گویی کلاسیک و به نظر ساده ای دارد و البته توانایی بالای یک داستان سرای حرفه ای که قرار است نیروهای متضاد توی داستان را طوری بچیند که خواننده بیشترین لذت و تعلیق را تجربه کند. به هر حال در اغلب فیلمهای آمریکایی باید رد پای نصیحتهای اخلاقی و حوزه ی هنری ایشان را نیز به طرز قابل تحمل تر و ماهرانه تری دید.
یکی از جذابیتهای فیلم شخصیت سیاه پوست فیلم است. کسی که عارف لحقه است و مرگ برایش خیلی سخت نیست. آدمهای غول نما همیشه آدم را دچار یک جور داوری دو حدی می کنند. یا از آنها به شدت می ترسیم و یا اینکه به شدت به آنها علاقه مند می شویم. به طور کلی این ترفند در فیلم موثر افتاده است.
دیگر اینکه فیلم باز هم اسیر مدهای زمانه ی خویش است. آنزمانی که اغلب فیلمهای آمریکایی هم ترازش شخصیتهای خاکستری را فراموش کرده بودند و در بزرگراهی به نام آنچه شما خواسته اید با سرعت می راندند.
راه سبز یا گرین مایل یکی از فیلمهایی است که به نظر مفهوم جانشدن آدمها در ظرف دنیا، چیزی که در عرفان شرقی زیاد دیده می شود را خیلی سطحی تر و سرخوشانه و آمریکایی وار به نمایش گذاشته است. دنیایی که قضاوت هیچ وقت در آن کامل نیست.
پ.ن:
استیون کینگ نویسنده ای است که کلی فیلمنامه است و یا بر اساس داستانهای او کلی فیلمنامه نوشته شده است. مثلا رستگاری در شائو شنگ، Shining و قبرستان حیوانات خانگی و غیره ... زن و دو پسرش هم رمان نویس هستند.
فیلم Interior - وودی آلن -1978- IMDB یکی از فیلمهای خوب وودی آلن در دوره ای از اوج فیلمسازی اوست. زمانی که سال بعد یعنی 1979 منهتن را ساخت. وودی آلن به نظر خیلی ها نویسنده ی بهتری است. در این فیلم هم یکی از زیباترین گوشه های ذهن آدمهای کامل گرا را به نمایش گذاشته است. مادر خانواده که در آخرین بخشهای فیلم توسط دخترش توصیف می شود: مادر شما خیلی برای زندگی در این دنیا کامل هستید. مثل یک خانه با طراحی داخلی کاملا مبله. بدون اینکه احساسات واقعی در آن جا بشوند- نقل به مضمون-و اما پدری که در 63 سالگی می رود تا دیگر نقش پدر خوب و پشتیبان را بازی نکند. سفر به یونان. آشنا شدن با پیر زنی سر زنده که می تواند مردها را سرگرم کند. در ابتدا یک جور جدایی آزمایشی که منجر به ضربه ی روحی شدید به مادر می شود و بعد از آن نیز که واقعا ویران کننده است. این تمام قصه نیست. خرده روایتهای فیلم از دخترها و دامادهای خانواده نیز بسیار حیاتی و زیباست. دخترها مانند مادرشان کمال گرا هستند. یکی شاعر و منتقد مجله Newyorker است. نامزدش به ورطه ی الکلی بودن و حتی لغزش در زندگی افتاده است و ...
دکوراسیون زیبای خانه که تماما از رنگ سفید استفاده شده است مضمون اصلی قصه را بسیار پر رنگ می کند. جایی کامل یا شاید هم دیوانه خانه ای کامل. دختری دیگر که همسرش فعال سیاسی است. خودش در جایی احساس کلی اش را نسبت به کار و بیزاری اش از کار کنونی بیان می کند: می خوام کارم رو ول کنم. می خوام یه چیزی رو توضیح بدم ولی دقیقا نمی دونم چی
طنز به همان شکل وودی آلنی خودش در این فیلم مشخصه های متفاوتی نیز دارد. جریان فیلم بدون خونریزی و خشونت، بیانیه ای را هم تعقیب نمی کند. چیزی که در فیلم منهتن بر علیه روشنفکری و به و ضوح می بینیم. این فیلم کاملا فضای ناقص الخلقه ی آدمها در زندگی ایده آلشان را پر رنگ تر نشان می دهد. در فیلمهای بعدی وودی آلن نیز می توان صحنه هایی به نظر پر از دیالوگهای بی ربط روزمره وجود دارد که کل صحنه قرار است مفهوم دیگری بجز گفتگو ها را در بر داشته باشد.
فیلمهای وودی آلن و مخصوصا این یکی تفاوتی با بقیه ی فیلمهای حداقل آمریکایی دارد که از یک جنبه شاید پر رنگ بودن کلام و گاهی سرسری گرفتن اتفاقات و پردازش آنها به طور عمد و توسط نویسنده زیاد درشان اتفاق می افتد. مثلا مانند صحنه ی غرق شدن مادر خانواده که به نظرم عمدا خیلی ساده بر گذار شده است.
خدا حافظ لنین - goodby Lenin -2003
مهم نیست سوسیالیست بوده باشید یا در عیش کاپیتالیسم بخواهید بمیرید. مهم این است که عشق و سانتی مانتالیزم واقعیت دلپذیرتری دارد. این مانیفست فیلم خدا حافظ لنین است. گواهی روایتی است که هنرمندان میتوانند دنیای خشن سیاست را نرم و دلپذیر و زلال ببینند.
فیلم نشان داد همیشه جریان هنر تازگی خودش را حتی از یک موضوع نخ نما، خشن و قابل فراموش شدن دریافت میکند و با تصفیهی فاضلابهای انسانی، جرعهای گوارا برای امید و روز نهایی زندگی آدم روی زمین به ما می دهد. واقعا پردازش زیبا و شگت فیلم تاثیر گذار بود. موسیقی آنچنانی فیلم که از به یادماندنیترینهاست. حل و بحث جریان نه به سبک طنز و اغراق و آلودن باورهای سیاسی آدمها مانند فیلم underground بلکه بیرون کشیدن مفهوم عشق که سرخوشانه و بدیع در فیلم مشاهده خواهید نمود.
فون تریه انگار هر چیزی میسازد باور کردنی است. همین فیلم مالیخولیا - Melancholia
- از آن جمله به نظر می رسد.
کاری به قصه ی آخر الزمانی اش ندارم. ولی به نظر فضای خوبی را تجربه کرده است. از اول قصه با محیط بسته های آدمهای عجیبی مواجهیم که دارند به زحمت زندگی عادی را باور می کنند. مثل خیلی از ماها که باورمان همین شکلی است. یکی از بخشهای زیبای فیلم دو اپیزودی فون تریه بخش رها شدن ابراهیم اسب جاستین است که دیگر آرامش را به جاستین بازگردانده است.
ادامه مطلب ...این فیلم با همه ی استانداردهای سطح پایین وسترن حرفهایش را به نظرم همان موقع زده است. برایم جالب است که آن موقع چقدر صنعت فیلمسازی ضعیف بود. یاد فیلم فارسی های خودمان قیصر و کوچه مردها و آقا مهدی پاشنه طلا - با بازیهای کلاه مخملی ملک مطیعی افتادم. حسابی قهرمان پرواری- غلیظ تر از قهرمان پروری- است.
اصلا بحث فیلم که بماند. چون فرد زیمان کار بهتر هم دارد و عجیب است رنک IMDB فیلم 8.2 است.
ولی این فیلمها واقعا آدم را می برد به آمریکای بعد از جنگهای شمال و جنوب و به نوعی مهاجرهایی که سرزمین مهد آزادی را خودشان بنا نهاده اند و همیشه یادم می افتد آزادی نسبی برای ما ایرانی ها چه چیزی را سر راست کرده است.
مهاجرها آمریکا را ساختند - خوب یا بد
و مهاجرهای ایرانی - استان البرز یا کرج را ساختند و خوب و بدش را می توانید به راحتی با مرکزیت جرم و جنایت توی ایران دریافت نمایید. حیف و دوصد حیف!