360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

فیلم قسم مهناز افشار رضا کاهانی محسن تنابنده

 فیلم قسم یک سر و گردن از بقیه‌ی فیلمهایی که توی سالهای اخیر دیدم بالاتر است. محسن تنابنده باز هم با تک رویهایش از سیر تا پیاز کار را به عهده دارد. قسم مانند فیلم دوازده مرد عصبانی توی یک لوکیشن بسته مانند اتوبوس اتفاق می‌افتد.
بنابراین داستان پر کشش آن توسط دیالوگها پیش می‌رود. دیالوگهای قسم همانطور که کم کم متوجه می‌شویم نشان می‌دهد خانواده‌ای که در حال مسافرت هستند به نوعی از طبقات پایین جامعه هستند، به راحتی شیره می‌کشند، به راحتی به زن بیوه پیشنهاد می‌دهند و گاهی دچار عشقهای تودرتویی هستند که دایم از بزرگترها توسری می‌خورند. یکی از ویژگیهای برجسته‌ی این اتوبوس این است که مانند صحنه‌ی تئاتر، مهناز افشار در وسط اتوبوس تعریف کردن تمام قصه را به عهده دارد ولی نقشهای جانبی با تلنگرهای ریزی جهت قصه را به سمتی که قرار است اتفاق بیفتد هدایت می‌کنند. قسم یک آیین است که نمی‌توان گفت هیچ ایرادی به قصه‌اش وارد نیست ولی مهمتر از همه این است که مانند بسیاری از فیلمهای اخیر آنقدر تلخ نیست که از خودتان بپرسید که چرا آخر؟ این تلخی بی کران از کجا آمده است. یک قصه‌ی قتل شبه عمد که هیچ محاسبه‌ی خاصی در بین نبوده است و به راحتی لای انبوه اتفاقهایی که ما به عنوان یک ناظر بیرونی بهش نگاه می‌کنیم، به حد کافی پیچیده می‌شود. فیلم قسم برشهای فراوانی از بی مبالاتی فرهنگی ماست که تقریبا تمام بخشهای جامعه را فراگرفته است. بی مبالاتی حتی بر سر ماجراهایی که شاید لازم است به خاطر آن در خودمان تجدید نظر اساسی کنیم. یکی از بخشهای جذاب روایتگری محسن تنابنده این است که در طول روایت فیلم دایم کلید اتفاقات آینده را به مخاطب می‌دهد و بی دلیل و از روی هوا چیزی را مطرح نمی‌کند. فیلم حاوی شوخیهای ظریفی است که از همان ابتدا با قرادادی درست با مخاطب می‌سازد و به پیش می‌رود. رگه‌های طنزی که به گوش هجو شنوی ما در این روزهای بی آبی سینمای ایران، خیلی آشنا نیست. #فیلم #فیلم_ایرانی #قسم #محسن_تنابنده #film #movie #Iran#fajr #جشنواره_فجر

فیلم شیفت شب نیکی کریمی سحر قریشی محمد رضا فروتن

مرد کارمند حسابداری است ساده و صادق است. همکارش چند صد میلیون می زند به جیب و در میرود. چون مرد مورد اعتماد رییس است فقط از کار بی کار میشود. زنش مشکوک میشود چون از ماجرا با خبر نیست. یک روز اسلحه می آورد خانه. زنش بیشتر مشکوک می شود.  

ادامه مطلب ...

تئاتر سیستم گرون هولمز امیر حسین رستمی الهام پاوه نژاد

سیستم گرون هولمز یکی از تئاترهای کاملا متفاوت است. طنزی هوشمندانه درباب 4نفر که قرار  است پست مهمی را در شرکت معتبری بگیرند. بازی زیبای امیر حسین رستمی  ، الهام پاوه نژاد  طعم خیلی خوبی  به این تئاتر داده است. داستان روان شناسانه و جذاب و پر تنش پیش می‌رود تا به سرانجامی زیبا برسد. شاید آتیلا پسیانی این حرفها را تئاتر نمی‌داند  
ادامه مطلب ...

کریستوفر نولان بین ستاره ای Interstellar

کریستوفر نولان بین ستاره ای جور دیگری نیست ولی زیباست. یکی باید تکلیف این خارجی‌ها یعنی آمریکایی‌ها را با روابط اجتماعی‌شان مشخص کنند. واقعا قابل ترحم اند. جان کری از سر بی یار و یاوری رفته است با بچه فیل عکس سلفی انداخته است   اما برعکس اینها ما ایرانیها توی عکسهای سلفی‌مان کمتر از وزیر و هنرمند و خواننده و آدمهای کار درست نداریم. بعد از طوفان کاترینا آمریکا و آمریکایی به چنین فلاکتی افتاد.  

 همین عکس زیر مواد مورد استفاده از یکی از آمریکایی های به نام یعنی کریستوفر نولان هست که بچه‌ها بعد از غذای ناهار و به جای دسر در شرکت غافل گیرش کرده‌اند. کریستوفر نولان دومین فیلمش ممنتو را اینقدر خوب نوشت و قصه‌را همچین حسابی بست که اصلا فکر نمی‌کردم فیلم جدیدش interstellar توقع ما را برآورده نکند. بازی متیو  مک کانهی که از دالاس بایرز گل کرد و توی سریال true detective   ادامه داشت، باز هم تاکید بر  جنون و لایف استایل خاص آمریکایی به همراه شیفتگی و مردن در راه خانواده است. شما در فیلمی که برادر مت دیمون قرار است بازی کند، حتی وقتی فیلم فضایی باشد باید لباس فضانوردی مناسب داشته باشید چون قرار است درگیری مناسبی روی دهد. قصه شاید پیچیدگی آنچنانی که ما انتظارش را داشتیم نداشت و یا به طور کلی جلوه‌های ویژه‌اش را در فیلم گرانش خرج کرده بود ولی روی هم رفته دیدن فیلم آن هم به طور دسته جمعی و آن هم با سیستم صوتی و تصویری مناسب سینمای  پردیس قلهک تا ساعت دوازده و نیم، سرشار از هیجان و انرژی مثبت بود. 

اینکه از سینماگرها همیشه انتظار بهتر شدن و شاهکار داشته باشیم خیلی عجیب و غریب است شاید قانون جهانی فراز و نشیب در اثر هنری همینطوری باشد. شاید کریستوفر نولان در این اثر، فرا اثر خودش را  به طور متوسطی تکرار کرده بود. جلوه های ویژه ای کمتر از GRAVITY   و قصه ای کمتر نیش زننده و درگیر کننده مانند MEMENTO 
راستش من زیاد سورئال هالیوودی نمی پسندم. به نظرم سورئال یعنی استاکر  تارکوفسکی. امیدوارم اصلاح شوم. 


نمونه مصرفی برادر نولان در مراحل تولید فیلم بین ستاره ای   Interstellar 
دسر جدید مصرفی در شرکت محترم ما 

ها ها - سریال odd couples   بر اساس یک کتاب از نیل سایمونز و با بازی متیو پری یا همان چندلر سریال فرندز توی فصل اول به اپیزود هفتم رسیده است. چندلر هیچ عوض نشده. همان تکه‌انداز بذله گو که این دفعه زنش طلاقش داده و با یک مرد مطلقه‌ی دیگر زندگی را شروع می‌کند. در ابتدای دیدنش هستم. بدک نیست.  چیزی که غیر قابل تغییر است خلاقیت و سلامت روانی است که توی تلویزیون آنها یعنی آمریکایی‌ها وجود دارد. به نظر بنده الیوم سریالهای آمریکایی نوعی از سریال های تلویزیونی مقتدر را تشکیل داده اند. 



هاهاها - اگر همین سر چهار راه ظفر خودمان یک میکروفون نصب کنند از اخبار روز سایتها مثل عصر ایران و خبر آنلاین و صبحانه و عصرانه و خبر ویتامیته، بیشتر طرفدار خواهد داشت. کوچه های بغلی سرشار از صدای پرندگان است. پرنده ای دلش گرفته و  دردستگاه شور می نوازد. یکی دو تا پرنده ی دیگر می رسند و سعی می کنند طرف را با گفتگو و همان گفتمان جیک جیکی متقاعد کنند برود توی دستگاه اصفهان بخواند. اما  امان از مردم بالا دست. دیالوگهایشان اینطوری است: 
چی می گی میمون؟ اینجا جای دور زدنه؟ 
درست صحبت کن بوزینه. می تونم همین جا هم می خوام دور بزنم. اصن وایستم ببینم چه غلطی ...
هو هو هو... راهو بند اوردین اورانگوتانا. جمش کنید دیگه آدم باشید بزنید به چاک. 


نوشتن از جنون و هیجان استفن کینگ همیشه سخت است. 

سریال های آمریکایی - فارگو- orange is the new black

نشسته ام سریال می‌بینم. تلویزیون نیم سوز شده و اصولا فقط صدایش در می آید. اینقدر مخاطب خاص ندارم که به نظرم ساده لوحانه و تنبل مابانه می‌رسد. دیشب داشتم برای فلانی می‌گفتم فلان هم دانشگاهی – باز این دانشگاه رو کرد تو چشم ما- ما بالای سرش توی خوابگاه دوتا جاکتابی به پهنای تخت را پر از کتاب کرده بود و همین طور می‌خواند و می خواند. الان زن دارد و ناراضی به نظر می آید و دنبال سیخ زدن آن یکی‌هایی است که این شیر یال سوخته و دم ریخته را هنوز ستایش می‌کنند. 

از کنار پارک هنرمندان رد می‌شوم. دو تا دختر تقریبا 30 ساله دارند می‌روند سمت دکه‌ی سیگار فروشی.

- راستی اون پسره قد کوتاهه اسمش چی بود؟  

- کدوم. 

- همون که همیشه اینجا می‌شست. گفتم باهاش دوست شو. 

- یادم نیست بابا تو چه سوالایی می‌پرسی

بهترین کتابی که شاید کسی بنویسد و از همه بیشتر بفروشد این است: 1001 روش برای سیخ کردن پسران و دختران 

در اقلیت بودن همیشه غرور آمیز، سر به هوا و برای خیلی از آدمها، ناجور است. مثل قله‌های کوه که از لحاظ سنگ شناسی کوانتمی در کوانتمهای کمتری به مشتریان کوهنورد عرضه می‌شوند. بقیه‌ی کوانتم‌های سنگی و ناقابل قرار است باشند تا فقط قله‌ها ساخته شوند. البته کوه‌ها همه‌ی ماجرا نیستند ولی اگر واقعا به زمینهای مسطح مثل دشت و دریا خیلی علاقه ندارید. اگر وقتی روز کاری تمام شد و دارید بین دو میلیون نفری که برای رفتن به خانه، توی تهران دارند جابجا می‌شوند وول می‌خورید و در همین حالت پشت ترافیک، در حال سم زدایی ذهنی هستید، زیاد به قله‌ها فکر نکنید.

سریال فارگو یک سیزن 10 اپیزودی است که همان ده فرمان موسی را تداعی می کند. منتها هر قسمت هم اعلام می کند که این اتفاق ها واقعی است و در سال 2006 در مینه سوتای آمریکا اتفاق افتاده است. مینه سوتا یکی از ایالتهای شمالی و یخبندان آمریکاست. گناه و تاوان به دست مرد قاتل نقش اول فیلم برای انواع آدمها و بر اساسهای مختلف جذابیت سریال fargo  را دو چندان کرده است. موزیک غریب متن فیلم مثل نواختن دو عدد ماکارونی فلزی به همدیگر، کاری از هانس زیمر -Hans Zimmer    و لانگ شاتهایی از صحنه های جنایت توی یخ و برف، خیلی زیباست.  من که برای یکی دو اپیزود اول را خیلی غریب و دور از دست و البته دلچسب یافتم. یکی  می گفت: امروزه بیشتر دنبال ساختن سریالهای تلویزیونی قوی هستند تا فیلم های آنچنانی. این هم شاید برای سر شلوغ بودن آدمهاست. 
اما آن سریال دیگری که بخشی از آن را دیدم، orange is the new black داستانی با فرمت آماده ی زندان زنان است. هر کسی یک پیشینه ای برای زندگی و قصه گویی دارد. به قول یکی از دیالوگهای این سریال اینجا آمریکا نیست. اینجا هولدوفدونی است. یک چیزی مثل جامعه ی خودمان. هرج  و مرج اداری. لابی. احترام به قدرت نامشروع و خیلی از موارد ریشه دار دیگر. یک جور ملوک الطوایفی در بین زنهایی که در سریال می بینید مثل یک جسم خارجی آدم را وادار می کند زندگی آزادنه اش را دوست بدارد. 

2- امروز لپ تاپم که خراب شده را بالاخره بردم تعمیر. طرفهای میدان ولی عصر. بعد از مدتها آمده بودم این طرفها. احساس غریبی داشتم از اینکه چقدر از آدمهای جامعه ام دورم. یکی کنار دستم با تلقن صحبت می کرد. تقریبا توی گوشم: 
- ببین! تنبل نباش دیگه. این فیلما رو ادیت کن. تیتراژ و ایناش رو بزن بره... آهان. راستی تو نمی خواستی بفرستیشون کن؟ 
- آره. آره... این فیلمه که آنتونی هاپکینز بازی می کنه. جودی فاستر هم هست. تو فیس بوک پیجش رو دارم. تازه شاینینگ هم پیج داره. 

فیدیبو: نمایشنامه خواب در فنجان خالی قهوه نغمه ثمینی

1- امروز هوس کردم یک سری کار از نغمه ثمینی بخوانم. خواب در فنجان خالی که این همه تعریفی به نظر می‌رسید. باز هم مشروطه، باز هم قجری، رسوایی و شهوت یک بعد از ظهر طولانی در تاریخ معاصر که نظر اساتید این رشته از تاریخ معاصر این است که باید همش ازش گفت. مثل گل خداداد عزیزی که تنها موفقیت فوتبالی ما بود و هی باید می‌دیدیمش.  

 مشروطه، امضای مشروطه توسط شاه، به توپ بستن مجلس و بی وفایی شاه و هی جلو و عقب کردن این تکه‌ از تاریخ معاصر. کاش پیچ داستانی کوچولویی از جنس مرد بالشی داشت. امیدوارم کار بهتر ازشون ببینم چون تعریف شنیدم. امروز می‌روم سراغ کارهای بیضایی، تا بعد.  


 

2- هوس کتاب خریدن الکترونیک کردم. رفتم از فیدیبو کتاب خریدم. یک desktop application هست که باید نصب کنید و کتاب را همان تو بخوانید. نسخه ی فعلی چیزی برای تنظیم فونت و خیلی از موارد آسان و راحت دیگر ندارد. کاش می شد این سایت کتابهای خودش را روی کیندل عرضه می کرد تا  کتاب الکترونیکی هیچ چشمی را کور نکند. البته استدلال برخی دوستان هم این است که بیچاره نویسنده اش چقدر زحمت کشیده و پشت لپ تاپ تایپ کرده است.  به هر صورت فعلا در کتابهای 100 صفحه ای می شود از این سایت استفاده کرد. 

نوستالژیهای سینما و مربی علی دایی+ شعر تئاتر خشکسالی و دروغ

1- تکرار مثل یک رابطه‌ی عاشقانه، همیشه زیباست. این دفعه توی تعطیلات طولانی دو روزه نشستم و کلی فیلم دیدم. اول تئاتر خشکسالی و دروغ محمد یعقوبی بود. تاکید بیشتر و بیشتر برای جلوگیری از سانسور یک جور زیر متن اصلی توی کارهای یعقوبی است. موقع فیلم دیدن اینطوری نیست که یکباره تمامش را ببینم. ولی به اندازه‌ی کافی زمان برای نشنیدن سر و صدای همسایه‌ها داشتم. شب روی زمین جیم جار موش را دیدم. شاید بخشی که روبرتو بنینی یک کشیش یا اسقف را سوار می‌کند شیرین کاری فیلم بود. چه می‌دانم. شاید هم با حذف این بخش مزه‌ی فیلم از بین می‌رفت. نقد شدید کلیسا توی فیلم مثل لگد زدن به جنازه‌ی سرما سوخته و سیاه کلیسا باشد.   به هر صورت اعترافات بنینی و داستان ساده‌ای که تعریف می‌کند ترکیبی نوستالژیک داشته باشد و لاغیر. بعد از آن نشستم و یک بار دیگر فیلم آخرین تانگو در پاریس ساخته‌ی برناردو برتولوچی را دیدم. بازی مارلون براندو و کلیت تلخ چنین روش بیماری برای عشق. لابد همه درباره‌ی ماجرای ورشکستی کارخانه و استعمال کره برای یکی از صحنه‌ها و انتقاد شدید ماریا اشنایدر بازیگر مقابل مارلون براندو و جاکش خواندن کارگردان برناردو برتولوچی محترم که حتی بعد از این همه سال توی صفحه‌ی ویکی پدیای فیلم هست، ماجرای کامل را می‌دانید. بعد کتاب برادران کوئن از سری کتابهای کوچک کارگردانی را دیدم. چقدر متن فشرده و خوبی دارند این سری از کتابها و کاش یکبار برای همیشه آدم بپرد روی این پله و دیگر پایینتر نرود. شاید سعی کنم کلی فیلم تکراری را باز هم ببینم و تا اوضاع فیلمها بهتر نشده نروم سراغ فیلم جدید. تکنولوژی  فرزند ترس است. برای همین ترس است  که  هنوز کلاسیکهای سینما، مهربان، ساده و صمیمی و راحت هستند. تصور کنید مثلا برای ساختن یک فیلم خوب امروزی و غیر هیچکاکی مثل Inception  چقدر هزینه شده است. دنیای پیچیده‌ای است. last Tango in Paris شبیه یک رویای ممنوع است که قهرمانش باید در انتهای فیلم بمیرد چون قرار نیست تا ابد در رویا بمانیم.
2- شت. لعنت به دراپ باکس فراموشکار که فایلها رو سینک نکرده یا مخابرات لعنتی با اون سرعت مسخره‌ی مثال زدنی. 
3- تنها ترس از دوره‌ی بزرگسالی و پیری همراه آوردن گل آلودگی و غبارهای جوانی است. دردهای مزمن نه تنها همیشه قابل تحمل و لذیذ نیستند بلکه به راحتی می‌توانند آدم را از کار بی‌کار کنند. یک دنیای دائمی  و بی واسطه از ترسهایی که آدم لابه‌لای خودش به شکل قاچاقی تا بزرگسالی حمل می‌کند. تنها وقتی جلوی آینه نگاه می‌کنم می‌فهمم سن و سالم اینقدر است ولی اینها را باخودم توی این راه دراز آورده‌ام. برای همین بر می‌گردم ودست به دامن نوستالژی می‌شوم. نوستالژی در دنیا دارد یک صنعت کامل می‌شود. همه بعد از مدتی و بی هیچ خجالتی مثل اینکه کنار دریا باشند، لخت می‌شوند و گذشته را دوباره آنطوری که می‌توانند می‌سازند. بعضی‌ها که لجوج‌تر و هنرمندترند گذشته را آنطوری که دوست دارند می‌سازند. مثل فیلم بیگ فیش که پدر نقش اصلی فیلم توانست یک نوع گذشته‌ی قهرمانی برای خودش بسازد. بعضی‌ها ولی از همان اولی که یک جایی توی بزرگسالی به هوش می‌آیند، به تمام چین و چروک‌ها و فربگی‌ها و قناصی‌های بدنشان مشکوک نگاه می‌کنند. این‌جاها همان جاهایی است که خون زندگی درست و حسابی گردش نکرده و تورمی از نوستالژی از بیرونش هویداست. 
4- مربی علی دایی:
زمان دانشگاه یکی از آرزوهای اساسی معلم ورزشها این است که بهشان بگویند استاد تربیت بدنی. استاد تربیت بدنی ما استاد خیلی‌ها بود. استاد ترکان وزیر صنایع دوره‌‌های قبلی، دکتر نجفی و همچنین علی دایی. اینطوری بود که استاد نوربخش به جدیت هرچه تمام‌تر مهمترین درسهای تربیت بدنی را به ما دادند. یکی از این درسهای مهم تمرین پله‌ی هاروارد بود. باید حواسمان راحسابی جمع می‌کردیم اول پای راست را می‌گذاشتیم لبه‌ی جدول بعد پای چب و همین یک پله را می‌رفتیم بالا بعد همان مسیر را با ریتم مخصوصش برمی‌گشتیم. این متد بهترین متد پله‌ی هاروارد  بود. کلاس تربیت بدنی به خاطر متدهای سخت گیرانه‌اش اجازه‌ی غیبت بیش از دو جلسه را نمی‌داد. برای همین تنها کلاسی بود که شرایط شادی اجتماعی را دیر هضم کرد. روزی که تیم ملی فوتبال ایران با گل خداداد عزیزی استرالیا را برد. باورش سخت بود که تنها کلاسی که همانطور دایر بود، کلاس تربیت بدنی باشد. جدیت باعث شد که استاد تربیت بدنی ما بتواند ادعا کند اولین مربی علی دایی بود. نوستالژیها به همین قدرت می توانند یک آدم بین معلم ورزش ساده و استاد تربیت بدنی را دچار توهم جدی و مضحکی کنند. 

5-  شعر متن تئاتر خشکسالی و دروغ : 
میانِ ریتا و چشمانم… تفنگی ست.

و آنکه ریتا را میشناسد، خم میشود

و برای خدایی که در آن چشمان عسلیست

نماز میگذارد!…

و من ریتا را بوسیدم

آنگاه که کوچک بود

و به یاد میآورم که چه سان به من درآویخت.

و بازویم را، زیباترین بافتهی گیسو فرو پوشاند.

و من ریتا را به یاد میآورم

به همان سان که گنجشکی برکهی خود را به یاد میآورد

آه… ریتا

میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است

و وعدههای فراوانی

که تفنگی… به رویشان آتش گشود!

نام ریتا در دهانم عید بود

تن ریتا در خونم عروسی بود.

و من در راه ریتا… دو سال گم شدم

و او دو سال بر دستم خفت

و بر زیباترین پیمانهایپیمان بستیم، و آتش گرفتیم

و در شراب لبها

و دوباره زاده شدیم!

آه…ریتا

چه چیز دیدهام را از چشمانت برگرداند

جز دو خواب خفیف و ابرهایی عسلی

بود آنچه بود

ای سکوت شامگاه

ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید

در چشمان عسلی

و شهر

همهی آوازخوانان را و ریتا را برفت.

میان ریتا و چشمانم تفنگی است
محمود درویش

360 درجه: کتابهای کوچک کارگردانی- آلفرد هیچکاک- فهرست اصطلاحات سینمایی

توی این دنیای 360 درجه وقتی بایدها و نباید‌ها در ادبیات داستانی و عبارتهای اینطوری را می‌شنوم یاد مقابله با بلایای طبیعی می‌افتم. باید همه جا دوربینهای 360 درجه نصب کرد. بعد عکس‌های 360 درجه تهیه کرد و رفت سراغ مدیریت  360 درجه در مقابله با بلایای طبیعی. حتی صنعت فیلمسازی هم باید به کار بیاید و بهترین فیلم سینمایی 360 درجه را بسازد تا همه باورشان بشود، مقابله با بلایای طبیعی یک کار 360 درجه است. نشسته یا ایستاده به این فکر می‌کنم که تمام این کارهای 360 درجه دوست دارند بشر را از همه چیز خلاص کنند. حتی وقتی که قرار است یک بلای کاملا طبیعی برسد و در 360 درجه‌ی عالم همه جا را شخم بزند.  

2- بعضی اصطلاحات سینمایی است که به شدت درباره‌ی جامعه‌‌ی ما به طور کلاسیکی درست است. مثلا  سری کتابهای کوچک کارگردانان را که ورق می‌زنم دل و روده‌ی فیلم‌های کلاسیک را بیرون آورده است. برای هر بخشی چند واژه‌ی کلیدی دارد. مثلا در کتاب آلفرد هیچکاک  برای هر فیلم به طور تقریبی یک دوشیزه‌ی موطلایی واقعی مثل فلفل برای فیلمسازی است. بعد مک گافین که سرنخ ماجرا در سینمای کلاسیک هیچکاکی است که آن هم مثل سس روی سالاد باید باشد. توی هر فیلم هم از داستان فیلم سخن گفته شده و هم اینکه ارزش گذاری مربوطه را گفته است. برای برخی از فیلمها ایده‌های دیداری وجود دارد که به نوعی بیانگر تمام ایده‌های تصویری هیچکاک است که روزی در فیلمهای هنوز هم درخشان و سرگرم کننده‌اش استفاده کرده و بعدها بسیار از این ایده‌های تصویری استفاده شده است.  

 در بخشی دیگر از بررسی فیلمها، ایده‌های تکرار شونده‌ ای که در فیلم استفاده شده یا همان موتیفهای خودمان مطرح شده است. مثلا در بخشهای مختلف فیلم خبرنگار خارجی کلاه ایده‌ی تکرار شوند است. یکجا شخصیت قصه کلاهش را گم می‌کند. یکجا می‌بینم کلاهش را باد می‌برد و در جایی با این جمله مخاطب قرار می‌گیرد: he is talking through his hat   - یعنی از روی شکمش حرف می‌زنه! 

دربرخی از جاها که فیلم از پنج امتیاز، بخش زیادی را به دست آورده است، بخشی به نام مضمون نهفته قرار داده شده است که بعضی‌از امروزیها و سینمایی بازها بهش می‌گویند نخ تسبیح. اینکه خوب که چی؟ این داستان چه معنی‌ای دارد؟ مثلا در فیلم سوء ظن – 1941- suspicion – مضمون نهفته نشان از این دارد که بعضی آدمها نمی‌توانند جلوی سقوط خود را بگیرند. البته متن کتاب به این خلاصه‌ای نیست. هر کدام پاراگرافی است. 

اما همه‌ی اینها را گفتم تا این یکی را بگویم: آدم شرور بافرهنگ. این یکی را دورش حسابی خط بکشید. آدم شرور با فرهنگ پدیده‌ی جدیدی نیست ولی توی جامعه‌ی ما جدید و اکثریت دار است. آدم شرور بافرهنگ همان سرمربی احساسات و عواطف خودمان است. کاش توی سری کتابهای کوچک کارگردانان، یک بخشی هم برای شخصیتهای بزن در رو در نظر گرفته می‌شد تا کنتراست لازم برای همزاد یا همذات پنداری با فضای سینمای کلاسیک هیچکاک برقرار شود. 

هیچکاک وقتی توی فیلمهایش دارد خودنمایی می‌کند تا نشان بدهد برایش جذاب است از صندلی عقب، معاشقه‌ی دختر با تجربه و پسر بی دست و پا را ببیند، یک قصه‌گوی کامل است. البته برادر ابراهیم حاتمی کیا هم توی بوی پیراهن یوسف برای هزارمین بار از این ایده‌های هیچکاکی زده است. 


فیلم old boy -Chan-wook Park پیر پسر یا همکلاسی قدیمی

از دیدن فیلم  old boy  اینقدر هیجان زده‌ام که می‌خواهم به یک زبان خارجی که بلد نیستم صحبت کنم. بعضی وقتها فکر می‌کنم اگر فیلمسازی اینقدر خوب باشد، آدم بهتر است دانشجو باشد و همان درسی که فردا امتحان دارد را بیفتد. همان پنج دقیقه‌ی اول معلوم است که فیلمساز قرار است از یک داستان بزرگ پرده بردارد. پزش را بدهیم که زیاد فیلم دیده‌ایم. ابزارش را اینقدر خوب می‌شناسد و سطح جنونش بالاست که احتیاجی به تبلیغات و شهرت ندارد. با سرعت زیاد تصاویر را ورق می‌زند تا روایت را به عمق ببرد. استاد نور و رنگ است. اعتماد به سقف زیادی لازم است تا کسی بتواند اینطوری فیلم بسازد. وقتی یک فیلمساز شرقی فیلم می‌سازد دیگر شما از پنجره به منظره نگاه نمی‌کنید بلکه او درون خانه‌ی شماست. نکته‌‌ی جالب در زندگی چان ووک پارک chan wook Park  این است 


دانلود مصاحبه با پارک چان ووک سازنده ی فیلم oldboy

  که اقبالش به اندازه‌ی کافی بلند بوده تا بعد از تولد در کره‌ی شمالی به سئول برود. بعدها هم فلسفه خوانده است و در دوره‌ای عکاسی و نقد فیلم. اهل تعارفات و صحنه‌های کش‌دار و ته نشین شونده نیست. فیلمش را که ببینید بعد مثل خواب برایتان به نظر خواهد رسید. بعد از بیدار شدن فرصت کافی برای فکر کردن و مرور صحنه‌ها را خواهید داشت. او سه گانه‌ای ساخته‌است که دو تای دیگرش هم کمابیش به ظاهر درباره‌ی انتقام است. اما خواندنی‌تر از همه‌ی حرفها مصاحبه‌اش است که در آن گفته بود: فیلم من درباره‌ی عشق است. در هر سه تا فیلمش همین کار را کرده است. ترکیب عشق و خشونت.
شخصیتهایی که ما شرقی ها بیشتر می شناسیم. برادر و پدر خیر خواه. دیکتاتورهای نستوهی که با خون از عشق پاسداری می کنند.  انتخاب جنسیت بازیگرهایش بر اساس نوع قصه است. sympathy for Mr.Vengeance   را یک سال قبل از oldboy   ساخته است. این فیلم را به نامهای پیر پسر و همچنین هم کلاسی قدیمی ترجمه کرده‌اند که هر دوتایش می‌تواند درست باشد. خود آقای پارک گفته‌است فیلمم پر از نماد است. نمادهایی که به راحتی و به سرعت برق و باد و بدون تعارفی با ابزارهایی از سینما که به خوبی می‌شناسد، تحویل مخاطب می‌دهد. اینقدر جذاب و گیرا بود که من بدون دانستن قصه و در نا امیدی کامل یک بعد از ظهر تعطیل نشستم تا فیلم  ببینم ولی بعد از پنج دقیقه زنگ زدم به خواهر گرامی گفتم دستت درد نکنه واقعا این فیلمه. شرقی داریم تا شرقی. آقای پارک توی فیلم Old boy اینقدر  از فشردگی متن استفاده‌ی مناسب می‌کند که مغز مخاطب بعد از مدتی شل شده است و آنگاه اوج ماجرا را استادانه به حلقش می‌ریزد. بخشهای پایانی فیلم چنان است که دیگر به قطع و یقین خشونت پنهان شده در زندگی مدرن ما را به راحتی به روی صحنه احضار می‌کند و با آن ضربه‌های کاری خودش می‌زند. واقعا فیلمسازی است که جایزه‌های زیادی گرفته است. تارانتینوی سینما شیفته‌ی فیلمهایش است. آقای پارک ولی من است. او بلد است بیرون از سینما وقتی از این خواب خوش فیلم بیدار شدند نیز مخاطبش را سرگرم کند. 

بعدش هم نشستم فیلم نوری بیله جیلان را دیدم. این ترکیه‌ای روشن فکر نما، تقلید دست دوم عباس کیارستمی است. همان عکاسی است که اصلا قصه گو نیست. فیلم سه میمونش را بعد از آن افتضاح دو ساعت و ربعی در فیلم روزی روزگاری آناتولی، سال 2008 ساخته است. قصه اینقدر شل و ولی و آبکی و اوراهان پاموکی است که آدم خجالتش می‌گیرد. خجالت یعنی عشق اینکه بگوید ما هم اینطوری هستیم. مطمئن هستم اینطور فیلم سازها یک بار یک کتاب رمان خوب را درست و خوب نخوانده‌اند. قصه پردازی چیزی نیست که بدانند. ما اصلا توی فیلم هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای خیانت زن نمی‌بینیم. هیچ دلیل قانع کننده‌ای برای هیچ چیزی نمی‌بینیم. فقط کلوز آپهای پسر نوجوان فیلم باید جذاب باشد. دقیقا مثل همان روزی روزگاری آناتولی. تصویرهای خوب بدون قصه‌ی خوب. یک جایی در فیلم روزی روزگاری در آناتولی کدخدای دهی که به زحمت چراغ و نور و لامپ دارد حرفهای فیلسوفانه‌ را در قالبی می‌زند که انگار یکی دارد توی وایبر استاتوس می‌زند. اینقدر روی کمدی راه می‌رود تا مخاطب را دور از جناب، خر فهم کند. هزارتا تصویر دور ریختنی زن اثیری صادق هدایتی که روی دیوار هست. نوری بیله جیلان فقط یک کار می‌توان بکند. بیاید تهران و هزار بار دیگر با عباس کیارستمی آب گوشت بخورد و دو هزار بار دیگر برود مجسمه‌ها و ابزارهای مختلف هیچ را که پرویز تناولی ساخته است ببیند. 



فیلم آرامش در حضور دیگران ناصر تقوایی غلامحسین ساعدی

بحث این روزها شادی و غمگین بودن مردم ایران است. فیلم آرامش در حضور دیگران به نظر خیلی غمگین می‌رسد ولی واقعا رد پای قلم جادویی غلامحسین ساعدی برای تکرار تاریخی روزمرگی ما در همه جای فیلم وجود دارد. یک جراح ادبیات که بلد است تا کجا را بشکافد و بگذارد زخم آدم هوا بخود و بعد بدوزد و بیاورد سر جای اولش. این طور قصه‌هاست که نویسنده، زیرکانه، همه را به خیال اینکه قصه‌ی خودشان را دارد می‌گوید می‌کشاند پای کار. کار که می‌گویم در حقیقت فیلم آرامش در حضور دیگران ناصر تقوایی است. فضا بر خلاف دهه‌ی شصت در ایران، آنقدر مربوط به همان سال 50-51 شمسی است که اصلا به نظر لوس و سانتی مانتال نمی‌رسد. 
فیلم آرامش در حضور دیگران داستان یک سرهنگ بازنشسته و زن مرده است که  مدتی شهرستان زندگی کرده، زن گرفته و چاره‌اش نشده است تا اینکه در این برش خاص که تماشاچی دارد مشاهده می‌کند، با دخترها و سبک و سیاقشان و سناریوهای مختلف زندگی آدمهای دیگر آشنا می‌شویم. در برشی دیگر غلامحسین ساعدی توانسته است با چرخش درست روایت، خانه‌ی امراض آدمهای مشابه جناب سرهنگ فیلم را بهتر و پرتعداد تر ببینیم. یکی از دخترهای جناب سرهنگ، زنش، یکی از مهمان‌ها که اتفاقا مانند خود غلامحسین ساعدی، پزشکی سرگشته است که درباره‌ی معنی زندگی، بدون لفاظی و شلوغ بازی‌های روشنفکری تامل می‌کند. یکی از برجستگیهای فیلم آرامش در حضور دیگران همانا آزادی غبطه بر انگیز فیلم در پردازش درخشان قصه است. آرامشی که این روزها به دلیل تعدد حضور دیگران در سینما و ادبیات ایران، به خطر جدی افتاده است. 
آرامش در حضور دیگران، مثل خیلی از فیلمهای ایرانی دیگر، با صدای سرد و عمیق دوبلور مربوطه شکل گرفته است. شبی وسط مهمانی این دنیا لازم داریم تا سرمای شنا کردن در آب تیره ی کنار اسکله را نیز تجربه کنیم. 
اما آرامش در حضور دیگران، به درستی می‌تواند نشان دهد که تناقض بزرگ آرامش و حضور دیگران تناقضی این دنیایی است و آن که از این قاعده تخطی نماید، سر از خلوت گاه‌های روانی در خواهد آورد. آرامش در حضور دیگران به تجربه‌ی  شخصی نگارنده، به جهت ویژگیهای بومی آن، تاثیرات عمیقی بر نگاه‌تان نسبت به خلوت یا حضور دیگران خواهد گذاشت. امتحان نمایید. 

پ.ن: باز هم عده ای هستند که ناصر تقوایی را کمونیست و فیلان می دانند. طرف حرف که می زد هی می گفت نصف رفقام هنرمند هستند و چنین و چنان و روزی کمتر از ده تا آقای محترم بهش تلفن نمی زدند. روزی هم چند تا از متنهای عاشقانه ی وایبری به زور هم شده می خواند، بعد یک روز خیلی جدی برگشت گفت: آقای محترم چرا این فیلم آرامش در حضور دیگران رو بهم دادی؟  منظورت چی بود؟ 
و او خیلی عصبانی بود که دارم تورش می زنم چون این فیلم صحنه دار است. لابد دار قالی وجود ایشان را که بر پا می کرده اند از فیلم تایتانیک مدد گرفتند که صحنه دار بودنش قابل تامل و تحمل بوده است و الا همه ی هنرمندان منحرف و مزخرف تشریف دارند. 

فیلم هیس دخترها فریاد نمی زنند- پوران درخشنده- شهاب حسینی- طناز طباطبایی

زنهایی که قبل‌ترها بی پناه و مظلوم بودند و الان عصبانی و بی پناه و مظلوم هستند. وکیل مدافع قهرمان که قرار است بخش بزرگی از بیانیه‌های فیلم را بگوید. دنیای زنانه را ترسیم می‌کند، آدامس نعنایی، پاستیل و غیره... شاید هم کلیدی برای بخشهای بعدی فیلم بدهد. 
روایت کلاسیکی که فیلمساز یعنی خانم پوران درخشنده ماموریت دارد تا وقتی مساله ی اجتماعی اش حل نشده است دست از آن بر ندارد. زن، نابهنجاریهای رفتاری در مورد راننده سرویس و رابطه نامشروع. زن به هویت زن بودنش اهل راه حل فیلمساز است. در سکوت انتقام می گیرد. 
اما فیلم یک تلخی بی پایان و صدای بلند کارگردان برای گرفتن انتقام است. انتقامی که تنها راه حل دنیای بی ملاحظه نسبت به زنان است. 
به نظر هنوز خیلی از بیانیه های اجتماعی اهل این هستن که  خلق و خوی بی طرفانه ی هنر را کنار بگذارند. 
قاعدتا جای این نوع فیلمهای تلخ و فرساینده، دنیای سینمای مستند و گزارشاتی است که سازنده لابد به آن دسترسی ندارد. 
حیف از اینکه چنین فیلمهایی مخاطبش انگار چیزی به نام مسئولین است و اصولا جز بیان تلخی، هنری در بیان معنی و تحول آدمها یا جامعه اطراف در آن دیده نمی شود.  نوعی از فیلم که جزو جعبه ابزار تطهیر اجتماعی باید شوکران آن جلوی چشم مخاطبان فیلمساز باشد؟ 
این روزها انگار تمام فیلم ها و فیلمسازها عصبانی باشند ولی به روش خودشان فریاد بزنند! 

فیلم حوض نقاشی- مازیار میری- شهاب حسینی- نگار جواهریان

باز هم مازیار میری و فیلمهایش با یار دیرینه ی خود منوچهر محمدی به عنوان تهیه کننده و البته دیگر عوامل در یک حوض نقاشی 

به نظر فیلم امیدوارانه و رمانتیک و البته زیبا و دیدنی است. 

داستان ادمهای عقب افتاده ی جسمی و تا حدودی ذهنی که قرار است به شهر، شهری که در هلی شات پایانی فیلم، صدای آژیر از گوشه اش بلند است، امید بدهند. 

  


فیلم های مازیار میری همیشه بی سر و صدا و بی تکلف است. حتی وقتی که یک سوپر استار مانند شهاب حسینی دارد نسخه ی ایرانی تام هنکس در فارست گامپ را می سازد. به طرزی آمریکایی وار به فرزندش سفارش می کند بند کفشش را مواظب باشد که زیر پایش نرود. حتی در بخشهای دیگر این موضوع هم حاد و هم دلنشین است: 

مردی که کار نکنه، خودکاره ... که نمی نویسه. 

این ترحیم هم چیز بدیه.

تو بلد نیستی پیتزا درست کنی، بچه ها دوست دارن. 

و در آخرین پلانها، پلان حمام بدون بچه، زمانی که بیننده را می برد صحرای کربلا. 


البته توقع و انتظار بیشتری از مازیار میری می رفت. ولی در مجموع سوژه داغ و قوی ساختن کار بسیار بسیار سختی است. 

بازی شهاب حسینی در این فیلم خیلی خوب بود. اما نگار جواهریان عزیز تکرار و تکرار بود. قاعده بر این است که سخت بودن بازی در مقابل بازیگران قوی در اینجا به وضوح توی چشم می زد. 

به علاوه ذات مساله سخت ظریف است. دو شخصیت که هر دو عقب مانده هستند با کمترین کنتراستی باید خوب از کار دربیاید. چیزی که فیلمسازهای هوشمند با استفاده از کنتراست بین کاراکترها، جذابیت وسیع تری خلق کرده اند. اما در اینجا یکی از بازیگران در سایه ی دیگری و در محاق نشسته است. 

اما بازی کودک فیلم هم کامل و درست و حسابی بود. امیدوارم متنهای بهتری برای این دست فیلمهای با سوژه آنچنانی تهیه شود تا نتیجه ی کار طاقت فرسای فیلم سازی، به ساحل سلامت مطئن تری برسد. به عنوان نمونه به نظر پرداخت بیشتری برای صحنه چرخش کودک برای رفتن به خانه معلمشان لازم بود. و در حالت کلی تضاد رنگی پایین فیلم - نبودن آدم منفی البته به عمد- و حتی این موضوع که آدمهای خوب فیلم - ترک اولی- نیز نمی نمایند از کنتراست لازم برای اکشن دار شدن بیشتر فیلم کاسته بود. 


فیلم یک عاشقانه ساده - سامان مقدم- مهناز افشار - مصطفی زمانی



سوژه ی نخ نما و هزار تکرار چه خوبیهایی می تواند داشته باشد؟ 

شاید اولین و سریعترین پاسخ به این سوال ایجاد نگاه متفاوت، برداشت متفاوت و زیبایی دوچندان بیرون کشیدن باشد. 

 

اما این حرفها در عمل فیلمی را دست و پا کرده است که ذاتا یک جور توهین به زندگی روستایی تلقی می شود. کاراکترهایی که اصلا و ابدا نمی توانند در فیلمهای روستایی-rural- درست بنشینند و بازی قابل باور ارائه کنند. یک جور فانتزی غمناک از فیلمهای معاصر درست می کند. باید هیاتی بنشینند و زرشک طلایی هایی طولانی از فیلمهای روز سینمای ایران ردیف کنند تا برای آیندگان این دوره از سینمای ایران مثال آکادمیک و کلاس درسی پیدا کند. 

فرهاد آییش با همایون ارشادی سر میز قهوه خانه روبازی حرف می زنند. به حق متن از نسخه ی آمریکایی ترجمه شده و کمی تحقیق ویکی پدیایی درباره ی زندگی روستایی انجام شده است. برای همین دیالوگها به راحتی قابل ترجمه به زبان اصلی در محاوره های بومی مردمان آمریکاست. 

در جاهای متعدد بازی ضعیف خانم افشار و مصطفی زمانی مشکل جدی متن را دو چندان کرده است. حتی خوشمزه بازیهای کاراکتر قالبی - ارسطو- احمد مهران فر- نیز کمکی به نزول لحظه به لحظه ی فیلم تا انتها ننموده است. 

به نظر مخاطب این جور فیلمها دو دسته اند: افرادی که به خاطر سرما و گرمای زمستان و تابستان، به جای مراکز خرید سینما را انتخاب می کنند. دخترهای نوجوان و پسرهای در حال بلوغی که شیفته ی چهره های برافروخته در سینما هستند و البته به نظر می رسد هر دو گروه دست خالی به خانه ها و زندگی واقعی و یا فانتزی خود باز می گردند و به یاد خواهند داشت که این فیلم هیچ کدام از این دو را برایشان به ارمغان نیاورد. 

فیلم پل چوبی- مهناز افشار- بهرام رادان- مهران مدیری



این روزها هر کسی بخواهد تبلیغ کند و محصول بنجل داخلی بفروشد دوتا راه دارد: عرضه محصول فلان با تیراژ محدود- فیلم فلان چند سال توقیف، رسید. 

این پل چوبی هم از آنهاست. همیشه نمی شود با چهره ها کار خوب در آورد. البته فروش بحث دیگری است. ناله های حمایت از سینما هم چیز دیگری است. فیلم داستان تکراری همان فیلمهای آمریکایی مشابه است با موضوع نخ نما و البته به نظر بومی یک استاد عرفان- رابطه - پروژه و مایه داری که لاجرم واسطه ی شیطان است در زندگی زوج خوشبختی که نمونه اش مهناز افشار به عنوان یک پایه ثابت و بهرام رادان و محمد رضا گلزار به عنوان پایه های متحرک ماجرا. ماجرایی که حوصله را از دماغ آدم در می آورد... 


از این بزرگواران اگر سوال شود، با همه تبلیغات و به به و چه چه های مختلف، نهایتا عجله در اکران را مطرح می کنند که اصلا به درمان روایت یخ زده ی فیلم کمکی نمی کند. بماند که بازی خانم مهناز افشار اصلا تا اینجا که ما رصد کرده ایم در هیچ فیلمی دل نشین نبوده است. 

نیست یک داریوش مهرجویی نامی که یک بار دست این جوان ها را بگیرد و برایشان کاراکتری بسازد که تا پایان عمر بازیگریشان نانش را بخورند؟ 

مثل بهرام رادان که خیلی سخت می تواند از علی سنتوری رها بشود. تکرار علی سنتوری در فیلمهای بعدی به نظر اظهر من الشمس است. مثلا بی پولی که فیلم خوب و با سوژه ی بومی عالی بود، به قول عوام کار کردن با داریوش مهرجویی برای اکثر بازیگرهای فیلمهایش آمد داشت. حیف و دوصد حیف از این فیلم. 

کودکی ایوان- تارکوفسکی- 1962

چقدر تلخ بود. و البته باز هم نقاشیهای زیبای تارکوفسکی، آب، تاریکی نزدیک به مطلق فیلم - از لحاظ نوری- و نداشتن حاشیه های ماجرایی به عمد، برای اینکه بیشتر و بیشتر در این رطوبت و سرما و خشونت زندگی ایوان غرق شویم. ایوانی که هرگز بزرگ نشد. 
کودکی ایوان به نوعی فیلم تارکوفسکی درباره ی بخشی از خشونت جنگ است که به عمد تارکوفسکی راجع به قسمت زیادی از وقایع به عنوان تحلیل  های اجتماعی از جنگ جهانی دوم و ارتباط آن با فضای روسیه، غافل شده است. 




گرین مایل -Green Mile - 1999- استیفن کینگ نویسنده

این دومین باری است که فیلمی با نویسنده ای استخوان دار تماشا می کنم. نویسنده همان نویسنده ی داستان معروف خواب هاروی است که خانم مژده دقیقی توی کتاب  - نقشه هایت را بسوزان - ازشان آورده اند. به نظرم بعد از فیلم همش داشتم فکر می کردم چرا ما در مجموع نتوانسته ایم از آن پوسته ی شرقی و یا نزدیک به خرافی خودمان چنین داستانها و یا فیلمنامه هایی بنویسیم؟ مشکل از کجاست؟ زیادی درگیر پدیده های اجتماعی بدون در نظر گرفتن هویت فردی آدمها یا مثلا هویت فردی به عنوان رو کش فیلم و داستان بوده ایم؟ به نظرم در جای خودش باید بحث بشود. 

فیلم دیگر تا یادم نرفته a good woman  نوشته ی اسکار وایلد بود. دیالوگهای مخملی فیلم هیچ وقت از یادم نخواهد رفت. 


اما فیلم جاده سبز یک جور روایت گویی کلاسیک و به نظر ساده ای دارد و البته توانایی بالای یک داستان سرای حرفه ای که قرار است نیروهای  متضاد توی داستان را طوری بچیند که خواننده بیشترین لذت و تعلیق را تجربه کند. به هر حال در اغلب فیلمهای آمریکایی باید رد پای نصیحتهای اخلاقی و حوزه ی هنری ایشان را نیز به طرز قابل تحمل تر و ماهرانه تری دید. 

یکی از جذابیتهای فیلم شخصیت سیاه پوست فیلم است. کسی که عارف لحقه است و مرگ برایش خیلی سخت نیست. آدمهای غول نما همیشه آدم را دچار یک جور داوری دو حدی می کنند. یا از آنها به شدت می ترسیم و یا اینکه به شدت به آنها علاقه مند می شویم. به طور کلی این ترفند در فیلم موثر افتاده است.  

دیگر اینکه فیلم باز هم اسیر مدهای زمانه ی خویش است. آنزمانی که اغلب فیلمهای آمریکایی هم ترازش شخصیتهای خاکستری را فراموش کرده بودند و در بزرگراهی به نام آنچه شما خواسته اید با سرعت می راندند. 

راه سبز یا گرین مایل یکی از فیلمهایی است که به نظر مفهوم جانشدن آدمها در ظرف دنیا، چیزی که در عرفان شرقی زیاد دیده می شود را خیلی سطحی تر و سرخوشانه و آمریکایی وار به نمایش گذاشته است. دنیایی که قضاوت هیچ وقت در آن کامل نیست. 


پ.ن: 

استیون کینگ نویسنده ای است که کلی فیلمنامه است و یا بر اساس داستانهای او کلی فیلمنامه نوشته شده است. مثلا رستگاری در شائو شنگ، Shining و قبرستان حیوانات خانگی و غیره ... زن و دو پسرش هم رمان نویس هستند. 


مصاحبه با استیون کینگ 

صفحه Imdb  استیون کینگ 

صفحه ی ویکی استیون کینگ 


فیلم Interior - وودی آلن -1978- IMDB- woody allen

فیلم Interior - وودی آلن -1978- IMDB   یکی از فیلمهای خوب وودی آلن در دوره ای از اوج فیلمسازی اوست. زمانی که سال بعد یعنی 1979 منهتن را ساخت. وودی آلن به نظر خیلی ها نویسنده ی بهتری است. در این فیلم هم یکی از زیباترین گوشه های ذهن آدمهای کامل گرا را به نمایش گذاشته است. مادر خانواده که در آخرین بخشهای فیلم توسط دخترش توصیف می شود: مادر شما خیلی برای زندگی در این دنیا کامل هستید. مثل یک خانه با طراحی داخلی کاملا مبله. بدون اینکه احساسات واقعی در آن جا بشوند- نقل به مضمون-و اما پدری که در 63 سالگی می رود تا دیگر نقش پدر خوب و پشتیبان را بازی نکند. سفر به یونان. آشنا شدن با پیر زنی سر زنده که می تواند مردها را سرگرم کند. در ابتدا یک جور جدایی آزمایشی که منجر به  ضربه ی روحی شدید به مادر می شود و بعد از آن نیز که واقعا ویران کننده است. این تمام قصه نیست. خرده روایتهای فیلم از دخترها و دامادهای خانواده نیز بسیار حیاتی و زیباست. دخترها مانند مادرشان کمال گرا هستند. یکی شاعر و منتقد مجله Newyorker است. نامزدش به ورطه ی الکلی بودن و حتی لغزش در زندگی افتاده است و ... 

 دکوراسیون زیبای خانه که تماما از رنگ سفید استفاده شده است مضمون اصلی قصه را بسیار پر رنگ می کند. جایی کامل یا شاید هم دیوانه خانه ای کامل.  دختری دیگر که همسرش فعال سیاسی است. خودش در جایی احساس کلی اش را نسبت به کار و بیزاری اش از کار کنونی بیان می کند: می خوام کارم رو ول کنم. می خوام یه چیزی رو توضیح بدم ولی دقیقا نمی دونم چی

طنز به همان شکل وودی آلنی خودش در این فیلم مشخصه های متفاوتی نیز دارد. جریان فیلم بدون خونریزی و خشونت، بیانیه ای را هم تعقیب نمی کند. چیزی که در فیلم منهتن بر علیه روشنفکری و به و ضوح می بینیم. این فیلم کاملا فضای ناقص الخلقه ی آدمها در زندگی ایده آلشان را پر رنگ تر نشان می دهد. در فیلمهای بعدی وودی آلن نیز می توان صحنه هایی به نظر پر از دیالوگهای بی ربط روزمره وجود دارد که کل صحنه قرار است مفهوم دیگری بجز گفتگو ها را در بر داشته باشد. 

فیلمهای وودی آلن و مخصوصا این یکی تفاوتی با بقیه ی فیلمهای حداقل آمریکایی دارد که از یک جنبه شاید پر رنگ بودن کلام و گاهی سرسری گرفتن اتفاقات و پردازش آنها به طور عمد و توسط نویسنده زیاد درشان اتفاق می افتد. مثلا مانند صحنه ی غرق شدن مادر خانواده که به نظرم عمدا خیلی ساده بر گذار شده است. 


فیلم خداحافظ لنین - goodby Lenin-2003 - ولفگانگ بکر

خدا حافظ لنین - goodby Lenin -2003

مهم نیست سوسیالیست بوده باشید یا در عیش کاپیتالیسم بخواهید بمیرید. مهم این است که عشق و سانتی مانتالیزم واقعیت دلپذیرتری دارد. این مانیفست فیلم خدا حافظ لنین است. گواهی روایتی است که هنرمندان می‌توانند دنیای خشن سیاست را نرم و دلپذیر و زلال ببینند. 

فیلم نشان داد همیشه جریان هنر تازگی خودش را حتی از یک موضوع نخ نما، خشن و قابل فراموش شدن دریافت می‌کند و با تصفیه‌ی فاضلابهای انسانی، جرعه‌ای گوارا برای امید و روز نهایی زندگی آدم روی زمین به ما می دهد. واقعا پردازش زیبا و شگت فیلم تاثیر گذار بود. موسیقی آنچنانی فیلم که  از به یادماندنی‌ترینهاست. حل و بحث جریان نه به سبک طنز و اغراق و آلودن باورهای سیاسی آدمها مانند فیلم underground  بلکه بیرون کشیدن مفهوم عشق که سرخوشانه و بدیع در فیلم مشاهده خواهید نمود. 

فیلم مالیخولیا- فون تریه - 2011 - Lars von Trier- Melancholia

فون تریه انگار هر چیزی میسازد باور کردنی است. همین فیلم مالیخولیاMelancholia

 - از آن جمله به نظر می رسد. 

کاری به قصه ی آخر الزمانی اش ندارم. ولی به نظر فضای خوبی را تجربه کرده است. از اول قصه با محیط بسته های آدمهای عجیبی مواجهیم که دارند به زحمت زندگی عادی را باور می کنند. مثل خیلی از ماها که باورمان همین شکلی است. یکی از بخشهای زیبای فیلم دو اپیزودی فون تریه بخش رها شدن ابراهیم اسب جاستین است که دیگر آرامش را به جاستین بازگردانده است.

ادامه مطلب ...

فیلم high noon - فرد زیمان - 1952- فیلم فارسی

این فیلم با همه ی استانداردهای سطح پایین وسترن حرفهایش را به نظرم همان موقع زده است. برایم جالب است که آن موقع چقدر صنعت فیلمسازی ضعیف بود. یاد فیلم فارسی های خودمان قیصر و کوچه مردها و آقا مهدی پاشنه طلا - با بازیهای کلاه مخملی ملک مطیعی افتادم. حسابی قهرمان پرواری- غلیظ تر از قهرمان پروری- است. 


اصلا بحث فیلم که بماند. چون فرد زیمان کار بهتر هم دارد و عجیب  است رنک IMDB فیلم 8.2 است. 

ولی این فیلمها واقعا آدم را می برد به آمریکای بعد از جنگهای شمال و جنوب و به نوعی مهاجرهایی که سرزمین مهد آزادی را خودشان بنا نهاده اند و همیشه یادم می افتد آزادی نسبی برای ما ایرانی ها چه چیزی را سر راست کرده است. 

مهاجرها آمریکا را ساختند - خوب یا بد 

و مهاجرهای ایرانی - استان البرز یا کرج را ساختند و خوب و بدش را می توانید به راحتی با مرکزیت جرم و جنایت توی ایران دریافت نمایید. حیف و دوصد حیف!