360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

ما آرامیم. شما چطورید؟

ما هر کداممان یک گوشه‌ای مشغول کاری هستیم. یکی دارد طرح می‌زند بعد بعضیها را مثل دراگونهای کلش، یک مرحله می‌برد جلوتر. یکی سریال جدید آمریکایی و تازه هارد به هارد شده می‌بیند. مستندها را من مثل پیرمردهایی که هنوز به سن راز بقا نرسیده‌اند می‌بینم. آن یکی کنکاشی بر جدید‌ترین شخصیتهای سینمایی دنیا دارد و فرق ندارد که خبری از توی یوتیوب باشد و یا توی مجله‌ی 24 سینما. مادر خودش به تنهایی قبل از خواب آخرین کتابهایی که از ما غنیمت گرفته است را با نور چراغ مطالعه‌ی مهتابی‌اش، ضد عفونی می‌کند. ورق به ورق. کلمه به کلمه. پدر گاهی پای تلویزیون یا فیلمی که گذاشته‌ایم و قرار بوده هر شش نفر ببینیم خوابش می‌برد ولی به هر حال درست سر نقطه‌ی عطف دوم به داستان گیر می‌دهد. تیز و هوشیار می‌نشیند و مچ باریک کارگردان را توی دستش فشار می‌دهد. اینطوری نشان می‌دهد فضا آرام است و مهمانهای امشب خیلی استاندارد آمده و رفته‌اند. این اوضاع بخشی از تعطیلات است که بدون موضوع کاملا خیالی ای به نام سینما قطعا هیچ رنگ و بویی نخواهد داشت.

داستانک رقعی یا رحلی مساله این است

وقتی آمد از در کفشداری رد بشود سرش گیج رفت. نایلونش پاره شد و چند تا مفاتیح و قرآن ازش افتاد پایین. خادم مسجد دوید و آمد مچ دستش را چسبید و داد زد. حاج رضا. حاج رضا. یکهو چند نفر از در مسجد آمدند بیرون. توی کفش داری جا نبود. وقتی دستگیر شد خادم مسجد گفت: ما گفتیم برای مسجد دوربین مدار بسته بذاریم حاجی.

حاج آقا گفت: اشکال نداره. صواب اون کسی که از کفشها محافظت می‌کنه، خیلی بیشتر از اینهاست.

حاج آقا همان طور مثل زیارتهای بعد از نماز که جهت خاصی را نشان می‌دهند، چرخید رو به پیر مرد گفت: میدونی این کارِت چه حکمی داره؟ چرا مفاتیح و قرآن بلند می‌کنی؟

پیر مرد سرخ شده بود. کلاهش را برداشت و خواست توضیح بدهد. یکی از نمازگزارها گفت: خجالت بکش بی حیا. تو دیگه چه جونوری هستی که از مسجد می‌دزدی؟

مردم سعی کردند نگهش دارند. مرد زبانش بند آمده بود. حرفی نمی‌زد. روی زمین پهن شده بود. یک لحظه دیگر صدایی نشنید. همه چیز سیاه شد. ولی لحظه‌ای بعد به هوش آمد. توی بغل خادم مسجد بود. یکی دو نفر داشتند جمعیت را متفرق می‌کردند. چایی نبات را لب زد. پیش نماز مسجد زانو زد و گفت: آقا جان کارت چیه؟

پیر مرد حالش بهتر شده بود. نشست و گفت: من بازنشسته‌ام. اصلا نیاز مالی نداشتم.

خادم مسجد گفت: حاج آقا، من گفتم که دوربین نداریم حداقل کفشداری قفل دار درست کنیم.

پیر مرد نفس عمیق کشید ولی حالش هنوز جا نیامده بود. پیش نماز گفت: آقا جان. ایشون قرآن و مفاتیح کف رفته. کفش که ندزدیده.

خادم رو به مرد گفت: چه کارشون می‌کردی؟ کجا می‌فروختیشون.

پیر مرد گفت: هیچی پدر جان توی فضای سبز جلوی خونه چالشون کردم.

پیش نماز یا حاج آقا که الان درباره‌ی خودش مردد بود پرسید: برای چی مومن؟

پیر مرد گفت: زنم دنبال تمیزی بود. بهم گفته بود بیا یه نذری بکنیم قرآن و مفاتیح های کر و کثیف رو از مسجد بگیریم و قرآن نو بهشون بدیم. می‌گفت: آدم دلش نمیاد اینا رو توی بغلش بگیره بخوندشون.

خادم مسجد گفت: آقا 20 ساله من اینجام. چه اشکالشونه اینا؟ به این تمیزی. تازه من این همه وقت شما رو ندیده بودم.

حاج آقا گفت: پدر جان حالا نو تهیه کردین یا پولش رو آوردین؟

پیر مرد گفت: من... اول برج میارم.

حاج آقا گفت: اول برج همین دیروز بود. بزرگوار اگر خواستید نقد پرداخت نکنید، دستگاه هم هست ها.

بعد دست کرد توی کشوی کابینت و پوزی درآورد. گفت: حالا اگر حقوقتون واریز شده و مایل هستید. فکر کنم یک تومن بشه.

پیر مرد مردد بود. بالاخره گفت: باشه حاج آقا.

با دست لرزانش کارت کشید. آبدارچی صلوات فرستاد. یکی دو نفر هم که جمعیت را متفرق کرده بودند صوات فرستادند. صلوات مثل اینکه از تیر چراغ برق منتقل بشود، سریع رفت توی مسجد و بقیه هم صلوات بلندی فرستادند. آبدارچی اشاره زد: چاییتون سرد میشه بزرگوار.

حاج آقا دوباره تشکر کرد و گفت: اسم شریفتون رو بفرمایید. برای کانال تلگرامی مسجد لازم داریم. به هر حال لطف بزرگی کردید.

حکایت ماجرای نادرشاه و گدایی که کتاب باز بود

 نادر شاه روزی به گدایی برخورد و گفت تو واقعا گدایی؟ گدا که لهجه‌ی خاصی ازش بیرون می‌ریخت گفت: گدای گدا که نه ولی وقتی اون کوه نور و دریای نور رو از مابردی ما دیگه مفلس شدیم. نادرشاه غضب‌تر کرد و گفت: به جان نادر اصلا اونو که حرفشو نزن. همش خرج شد رفت ولی حالا تو چرا توی ملک خودتون گدایی نمی‌کنی؟ شاه گدا گفت: ما را جلوه‌ی معشوق در این کار داشت. نادر گفت: داداش زن و بچه رو هم آوردی؟ شاه گدا گفت: متاسفانه بعله. البته که روی در دربار هند زدیم. ما رفتیم گرچه پادشاهی کامران بودیم از گدایی عار داشتیم. نادر ناغافل تنبانش را پایین کشید و البته زیر تنبانی داشت و رو به پادشاه سابق هند که داشت گدایی میکرد گفت: بیا دست بزن. شاه گدا به نادر نگاه کرد و ناخودآگاه رییس کل زندانهای کهریزک به یادش افتاد و گفت: نه. عفو بفرمایید نادر جان. نادر شاه چون همیشه در سفر بود و فست فود زیادی می‌خورد عصبی بود. برای همین با خشم گفت: لامصب. من نادر شاه ایران و تورانم یره. تو به مو می‌گی نادر جان؟ وخه خودته جمع کن یره. گفتمت بیا به رون پام دست بزن. شاه هند رفت و دست زد. نادر شاه بر خود مسلط گردید و گفت: دیدی چقدر رانهای سفت و ستبری دارم؟ این به خاطر این است که سالها روی اسب پیک موتوری بودم و از آن مرحله به پادشاهی رسیده‌ام. تو هم اگر واقعا می‌خواهی گدایی را کنار بگذاری و بر کشور خود حکومت کنی برخیز و با این مردان نگهبان همراه شو. شاه گدا که از این حرف خشنود شده بود گفت: آری. حتما و اوکی که منو ساختی نادر........ شاه! پس در اخبار است که شاه گدا در باشگاه سوارکاری شاندیز کیلومتر 24 مشغول آموزش سوارکاری شد تا در سالهای آتی بتواند بر تاج و تخت خود مسلط گردد. #داستان_ایرانی #شرح_زندگانی #کتاب #کتاب_بخوانیم #کتاب_باز #نادر_شاه #حکایت

لچک قرمزی -کتاب صادق هدایت - آنچه ما فکر میکنیم

 صادق هدایت آنطور که ما همه می‌دانیم بسیار از دین زخم خورده و گریزان بود ولی عاشق فرهنگ ایرانی بود و سعی می‌کرد در نوشته‌هایش خیلی چیزها از جمله اوهام و اورادی که نویسنده‌های اروپایی و آمریکایی و آمریکای لاتین در کارهایشان داشتند را –ایرانیزه کند. مثل همین داستان –لچک قرمزی – که با تحقیر به مساله‌ی حجاب نگریسته و البته اصل قصه شنل قرمزی بوده است. به هر حال قصه بوی خون می‌دهد و تقریبا همه جای آن را فراگرفته است. در حقیقت گرگ با یک حمله‌ی سایبری و به روش فیشینگ یا به قول بعضی گربه دوستها به روش پیشینگ، پیش آوردن چیزی نزد خود –فرهنگ دهخدا صفحه هزار و خرده ای- بین مادر بزرگ و لچک قرمزی حایل شده و با چنین فنی مادر بزرگ را فریب داد. اما بالاخره در ادامه اسیر پلیس فتا گردید و اصولا انتهای قصه همیشه معلوم است. پس به طور خلاصه، صادق هدایت فامیل خوبی برای نه ما و نه دیگران بوده است و داغان‌ترین قصه‌های خارجی را ایرانی نموده و تحویل ما داده است. از جمله داستان بوف کور که اولین و مهم‌ترین نسل از آن نوع قصه هاست. #ادبیات #داستان #عمار_پورصادق #صادق_هدایت

داستان نویسی، هی همچین

داستان نوشتن هم مثل فوتبال است. پر از احساسات است. همانطور که دارید می‌نویسید کلی تماشاچی هم دارند شما را نگاه می‌کنند. کلی آدم فحش می‌دهند. یک عده هم همینطوری بدون اینکه بدانند اصلا بازی چی است و چه خواهد شد مشغول خالی کردن خود در فضای ادبیات هستند. طرف نویسنده است، هورا. یک عده‌ای هم به واقع از بازی شما خوششان می‌آید و گاهی تشویقتان می‌کنند. همینطوری است که اینقدر بر انگیختگی احساسات بالا می‌گیرد که یکی دیگری را به طرز بدی تکل می‌کند تا زمین بخورد. تکل شونده هم به شدت عصبانی است بلند می‌شود و فریاد می‌زند. یکی هم می‌آید و وساطتت می‌کند. سر و صورت شما و طرف مقابل را ماچ می‌کند. آدرنالین است که همه جای قصه پراکنده است. رقابت، هر چقدر هم اکراه داشته باشید وجود دارد.