وقتی آمد از در کفشداری رد بشود سرش گیج رفت. نایلونش پاره شد و چند تا مفاتیح و قرآن ازش افتاد پایین. خادم مسجد دوید و آمد مچ دستش را چسبید و داد زد. حاج رضا. حاج رضا. یکهو چند نفر از در مسجد آمدند بیرون. توی کفش داری جا نبود. وقتی دستگیر شد خادم مسجد گفت: ما گفتیم برای مسجد دوربین مدار بسته بذاریم حاجی.
حاج آقا گفت: اشکال نداره. صواب اون کسی که از کفشها محافظت میکنه، خیلی بیشتر از اینهاست.
حاج آقا همان طور مثل زیارتهای بعد از نماز که جهت خاصی را نشان میدهند، چرخید رو به پیر مرد گفت: میدونی این کارِت چه حکمی داره؟ چرا مفاتیح و قرآن بلند میکنی؟
پیر مرد سرخ شده بود. کلاهش را برداشت و خواست توضیح بدهد. یکی از نمازگزارها گفت: خجالت بکش بی حیا. تو دیگه چه جونوری هستی که از مسجد میدزدی؟
مردم سعی کردند نگهش دارند. مرد زبانش بند آمده بود. حرفی نمیزد. روی زمین پهن شده بود. یک لحظه دیگر صدایی نشنید. همه چیز سیاه شد. ولی لحظهای بعد به هوش آمد. توی بغل خادم مسجد بود. یکی دو نفر داشتند جمعیت را متفرق میکردند. چایی نبات را لب زد. پیش نماز مسجد زانو زد و گفت: آقا جان کارت چیه؟
پیر مرد حالش بهتر شده بود. نشست و گفت: من بازنشستهام. اصلا نیاز مالی نداشتم.
خادم مسجد گفت: حاج آقا، من گفتم که دوربین نداریم حداقل کفشداری قفل دار درست کنیم.
پیر مرد نفس عمیق کشید ولی حالش هنوز جا نیامده بود. پیش نماز گفت: آقا جان. ایشون قرآن و مفاتیح کف رفته. کفش که ندزدیده.
خادم رو به مرد گفت: چه کارشون میکردی؟ کجا میفروختیشون.
پیر مرد گفت: هیچی پدر جان توی فضای سبز جلوی خونه چالشون کردم.
پیش نماز یا حاج آقا که الان دربارهی خودش مردد بود پرسید: برای چی مومن؟
پیر مرد گفت: زنم دنبال تمیزی بود. بهم گفته بود بیا یه نذری بکنیم قرآن و مفاتیح های کر و کثیف رو از مسجد بگیریم و قرآن نو بهشون بدیم. میگفت: آدم دلش نمیاد اینا رو توی بغلش بگیره بخوندشون.
خادم مسجد گفت: آقا 20 ساله من اینجام. چه اشکالشونه اینا؟ به این تمیزی. تازه من این همه وقت شما رو ندیده بودم.
حاج آقا گفت: پدر جان حالا نو تهیه کردین یا پولش رو آوردین؟
پیر مرد گفت: من... اول برج میارم.
حاج آقا گفت: اول برج همین دیروز بود. بزرگوار اگر خواستید نقد پرداخت نکنید، دستگاه هم هست ها.
بعد دست کرد توی کشوی کابینت و پوزی درآورد. گفت: حالا اگر حقوقتون واریز شده و مایل هستید. فکر کنم یک تومن بشه.
پیر مرد مردد بود. بالاخره گفت: باشه حاج آقا.
با دست لرزانش کارت کشید. آبدارچی صلوات فرستاد. یکی دو نفر هم که جمعیت را متفرق کرده بودند صوات فرستادند. صلوات مثل اینکه از تیر چراغ برق منتقل بشود، سریع رفت توی مسجد و بقیه هم صلوات بلندی فرستادند. آبدارچی اشاره زد: چاییتون سرد میشه بزرگوار.
حاج آقا دوباره تشکر کرد و گفت: اسم شریفتون رو بفرمایید. برای کانال تلگرامی مسجد لازم داریم. به هر حال لطف بزرگی کردید.
صادق هدایت آنطور که ما همه میدانیم بسیار از دین زخم خورده و گریزان بود ولی عاشق فرهنگ ایرانی بود و سعی میکرد در نوشتههایش خیلی چیزها از جمله اوهام و اورادی که نویسندههای اروپایی و آمریکایی و آمریکای لاتین در کارهایشان داشتند را –ایرانیزه کند. مثل همین داستان –لچک قرمزی – که با تحقیر به مسالهی حجاب نگریسته و البته اصل قصه شنل قرمزی بوده است. به هر حال قصه بوی خون میدهد و تقریبا همه جای آن را فراگرفته است. در حقیقت گرگ با یک حملهی سایبری و به روش فیشینگ یا به قول بعضی گربه دوستها به روش پیشینگ، پیش آوردن چیزی نزد خود –فرهنگ دهخدا صفحه هزار و خرده ای- بین مادر بزرگ و لچک قرمزی حایل شده و با چنین فنی مادر بزرگ را فریب داد. اما بالاخره در ادامه اسیر پلیس فتا گردید و اصولا انتهای قصه همیشه معلوم است. پس به طور خلاصه، صادق هدایت فامیل خوبی برای نه ما و نه دیگران بوده است و داغانترین قصههای خارجی را ایرانی نموده و تحویل ما داده است. از جمله داستان بوف کور که اولین و مهمترین نسل از آن نوع قصه هاست. #ادبیات #داستان #عمار_پورصادق #صادق_هدایت
داستان نوشتن هم مثل فوتبال است. پر از احساسات است. همانطور که دارید مینویسید کلی تماشاچی هم دارند شما را نگاه میکنند. کلی آدم فحش میدهند. یک عده هم همینطوری بدون اینکه بدانند اصلا بازی چی است و چه خواهد شد مشغول خالی کردن خود در فضای ادبیات هستند. طرف نویسنده است، هورا. یک عدهای هم به واقع از بازی شما خوششان میآید و گاهی تشویقتان میکنند. همینطوری است که اینقدر بر انگیختگی احساسات بالا میگیرد که یکی دیگری را به طرز بدی تکل میکند تا زمین بخورد. تکل شونده هم به شدت عصبانی است بلند میشود و فریاد میزند. یکی هم میآید و وساطتت میکند. سر و صورت شما و طرف مقابل را ماچ میکند. آدرنالین است که همه جای قصه پراکنده است. رقابت، هر چقدر هم اکراه داشته باشید وجود دارد.