روزگاری هر شغلی باد و بروت خودش را داشت. البته شغلهایی هم از قدیم بودهاند که پولشان را توی پاکت تحویل میگرفتهاند و همیشه عوامل سومی ایشان را تبلیغ میکرده اند. رخصت! دوستان منظور انتقاد از هیچ شغلی نیست که به واقع یک جور مشاهدهها را برایتان میگویم.
آهان! بعله این دسته که کارشان همان کار انبیاء بوده و الان در ادامهی همان اختتامیه دارند به انجام وظیفه در سنگر مدرسه و دانشگاه مشغولند. اما در دنیای مدرن آدمها آمدند و شغلهای جدیدی درست کردند که به نظر یک جامعه که هنوز یکی از تفریحاتش معرکه گیری است، این شغلها هم در ردیفهای خیلی بالا و یا خیلی پایین یعنی همان حوالی معرکه گیری قلمداد میشود.
به هر حال یک زمانی توی آمریکا روزنامه نگار خیلی آدم مهم و تاثیر گذاری بود. الان به نظر به آن شکل نیست. یعنی خود روزنامه نگاری برای فرد آورده معنوی ندارد. روزنامه نگاری شده است یک طیف که تنها یک سرش توی طلاست. فضای روزنامهنگاری تخصصی تر است و حتی نگاه آدمهای آن طرف ویترین هم اینطوری نیست. مثلا کسی نمیتواند به همین راحتی حرف بزند و یا به قول عباس عبدی برود با کارت خبرنگاریاش چند کیلو مرغ نیمه جان - نیمه دولتی بگیرد.
یا بر خلاف باور جهانی طوری به خود و همکاران و خاله و عمهاش بقبولاند که دارد آیه های مدرنرا از قلم مبارک جای میکند و اصلا کسی نمیتواند شک و شبههای در آن نماید. به هر حال نبود فضای نقد یعنی یک وجب جا که بی غرض و مرض بشود پینگ پونگ بازی کرد، فضایی یک طرفه ساخته که پیامبران محلی در آن مبعوث شدهاند، و هیچ باطل السحری ندارند مگر سردبیرشان که هر چه لازم باشد بهشان تکلیف خواهد نمود.
اینها نکتهی ترسناک ماجرانیست. نکته از اینجا آب میخورد که آرزوی مادرهای کنونی به جای دکتر و مهندسهایی که نشدیم، برود سمت روزنامهنگار و هنرمند شدنهایی که تهش همان – نشدیم – را از نسل قبل تحویل بگیرند. به نظر باید در تعریف کردن قهرمان های نسل آینده بسیار محتاط بود.
1- این خبر تفیک جنسیتی دانشگاه که قبل تر آقای رییس جمهور محترم با کامران دانشجو مخالفت کرده بود، با اینکه مثل خواب یوسف 70 رشته را یکجا در چاه انداخت، اما هیچ واکنشی را بر نیانگیخت.
2
- مجله ای منتشر می شود با نام آسمان که الحق و الانصاف اگر کسی از دوستان نمی گفت بنده آنجا کار می کنم و فیلان است، اصلا به مخیله ام خطور نمی کرد به جز یک مجموعه فحش آبدار و غیر آبدار سیاسی - هوایی بین مثلا شرکت هواپیمایی آسمان و هواپیمایی ماهان باشد. به هر صورت مجله ی فحش دار چیزی مثل همان چوب بیس بال است به وقت عسر و حرج... آرزوی توفیقات فراوان
3- فرهیخته بودن لزوما به معنی دیدن شبانه روزی مرز بین خواص و عوام، نخبه و عادی، ورزش دوست و کتاب دوست نیست. به نظر همه جای دنیا و نه تنها ایران، عوام خوب تا خوب اکثریت دارند، مثالش عظمت هالیوود است، مثل داخلی اش هم می تواند همین تولید شعر و ادبیات فیس بوکی- توئیتری - پلاسی (گودری سابق ) باشد. اصلا ناراحت شدن برخی دوستان یا خوشحال نشدنشان را نمی شود فهمید. مثلا این قضیه ی المپیک مثل همان آسمان است که بر سر غنی و فقیر، انتلکت روشن فکر فرهیخته ازش ماه شاعرانه را می بیند. سوپر دریانی محل ما که بساطش را جمع کرد، ممکن است نگاه هم نکند ولی توی دلش بگوید، امشب هوا طور دیگریست.
4- یک موضوع داریم به نام آزادی بیان- اینجایش معلوم است. ولی به نظر ژورنالیسم آنجا هم به همین راحتی اجازه نمی دهد به اندازه کافی چپ باشی، بعد ترجمه هم بشوی به زبانشان. بعد دفتر و دستک هم خوب تا خوب داشته باشی. مثل همین عباس معروفی که رادیو زمانه اش را که این نسل امروزیهای نویسنده خیلی ها از همان دانه های آن زمین خوش حاصل هستند، ازش گرفتند. به همین راحتی حتی آرشیو درست درمانی هم برای ایشان باقی نگذاشتند. این همان بی مهری حرفه ای است.تازه موارد دیگر هم هست که ترجیحا هیچ نویسنده ای معقولش نیست که از روی زمین گرم بلند بشود با برچسب مهاجر، هویت خودش را هم نداشته باشد. همان فیل شهر قصه باشد که آب نخورده و دندانش شکسته است- به نقل از مصاحبه ی یکی از همین نویسنده های ایرانی مهاجر که سوال هویتی داشتند-
یکی از مهمترین کاربردهای فضای اینترنت بر خلاف آن مناهی بلند بالا در سالهای کمی دور درباره چت کردن، همانا کاربرد تفریحی برای این ابزار قوی به عنوان قویترین و فراگیر ترین ابزار توسعهی ارتباطی جغرافیای ما با آن سمت دیواریهاست.
بر کسی پوشیده نیست که علاوه بر آدمهای عادی، کسانی که مشاغل روشن فکری دارند، مثلا روزنامهنگار هستند، تمایلی به مطالعه ندارند. به نظر حجم زیادی از مطالعههای افراد مرور لینکهای خبری و خواندن استاتوسهای منتشر شده در شبکههای اجتماعی است. به عنوان مثال فیس بوک به عنوان فراگیر ترین آنها، حاوی چنین بیماری مهلکیست. یعنی درست زمانی که مطالعه کردن و در نوردیدن دنیای تاریکی به سمت روشنایی در تمام آیینهای دینی و کهن و یا آموزههای مدرن و پست مدرن بشری به شدت مورد تاکید و توصیه قرار گرفته است، ما هنوز مطالعههایمان محدود به همینهاست. انتشار احوالات ساده دلانهای که بسیار شبیه شوخیهای تلویزیونی نیز به نظر میرسد. حتی شعر و ادبیات نیز از این حیث حسابی تخته بند همین رفتار است. به نظر استاتوسهای فیس بوکی روندی را دنبال نمیکنند. بیشتر شهر ایرانی فیس بوک را شبیه یک سری تظاهرکننده های عمومی با در دست داشتن پلاکاردهای جملات بزرگان، نموده است. این گونه، هر گونه حقیقتی به مجاز جملات شیک و قصاری که مانند بمبهای ضد نفر کار میکنند، عمل میکند. بیانیههایی دست خواننده میدهد که او را نیمه شب تشنه و بیدار نگاه میدارد. دریغ از چیزی که بیش از یک شروع طوفانی برای یاد گیری و تحلیل و مفهوم سازی باشد.
شاید بگویید مشکل از استاتوسهای فیس بوکی نیست. ولی به نظر ایجاد چنین فضای مطالعاتی برای نخبهها و روشنفکرهای موجود، یک تغییر غیر واقعی به سمت کمتر خواندن و بیشتر در معرض فوبیای اطلاعاتی قرار گرفتن است. در نظر بگیرید یکی از مهمترین کاربردهای یک شبکه اجتماعی، social bookmarking یا به اشتراک گذاری لینک و مطالب مفید بر اساس سلیقههای افراد است که متولی اصلی آن سایتهایی مانند dig و delicious هستند که در آنجا کاربر بخشی از متن دلخواه خود را از یک سایت انتخاب میکند وبا ابزارهای متنوعی برای دوستانش به اشتراک میگذارد. کاربران در این نوع سایتهای از آرشیو مطالب و همچنین دسته بندی آنها برای مراجعات آینده استفاده می کنند.اما حیف که فیس بوک خوانی، سرابی بیش نیست.
این کاربرد- social bookmarking- به نظر خیلی فراگیرتر و حرفهای تر باید اتفاق میافتاد که متاسفانه بعد از دورهای که اوج وبلاگستان بود، چنین اتفاقی در فضای روشنفکرها و کاربران نخبهگرای اینترنتی در ایران اتفاق نیفتاد.
مرغ سحر مرغی است که از صبح تا شب دچار کج فهمیها و بد رفتاریهای زیادی میشود. از تولید کننده که جسد بی جان او را زیر کولر سر حال آورده و با منت فراوان با او برخورد کالایی کرده است شروع کنیم. بعد میرسیم به مصرف کننده که سرمای وجود چنین موجود نازنینی را به جای میخرد ولی تا وقتی آن کلوخهی یخ را در دست بگیرد و یا از پشت ویترین مرغ فروشی- چه اسم کریهی- به آن قد و بالای نازنین نگاه کند که زیر کارد شاگرد مغازه در حال کبابی شدن است، هیچ سرمایی هم نیست. بعد همان آقا یا خانم خانه را در نظر بیاورید که در یک سحر گاه، این سیمرغ به بند آمده را به شکل خاطرهای محو از توی ته ماندهی بشقاب جمع میکند تا این هویت از دست رفته را برای خیابان خوابها به تناسخ بگذارد. البته ماجرا به همین برگرداندن روح به جسم نیمه جان این موجود برای موشها و آدمها ختم نمیشود. به نظر سیاستمداران بسیاری از این افسانه یاری خواهند گرفت تا به راستی به این موجود حیات سیاسی دوبارهای اعطا نمایند و هنر دوستان از استادشان اجرای دوبارهای با نام و خاطره مرغ سحر درخواست نمایند. مرغ سحر اصولا اهل اداهای صبحگاهی است. یک روز با دوستانش قرار می گذارد و ورزش می کند چون وزارت بهداشت تاکید می کند مرغهای کم وزن باید خورده شوند و از مرغهای با وزن بالا باید پرهیز کرد. روزی هم هست که وزارت بازرگانی جمع وزنی صادرات مرغ را توی بوق و کرنا می کند. اینقدر از جمع وزنی مرغها می گوید که مرغ سحر و بقیه ی دوستانش به لمیدن و استراحت بیشتر صبحگاهی و خوردن جانک فود تمایل بیشتری نشان می دهند. مرغ سحر زن سالار کاملی است که دست بر قضا اهل هنر هم هست و گاهی با صدای زیر و دلفریبش سعی می کند عده ی بیشتری از هواخواهنش را سرگرم کند. مرغ سحر یک اشکال اساسی دارد. او و دوستدارانش به شدت اهل روزمرگی هستند. مرغ سحر زمانی کافه نشینی را تجربه کرده است اما دلش برای آن روزها تنگ نمی شود. مرغ سحر کارهایش را زور رسیده است. الان یک بچه دارد که تمام چیزش است. بقیه اش می ماند پس انداز کردن برای سفرهایی که قرار است توی تعطیلات برود کوش آداسی و آنتالیا و استانبول و هر جای دیگری که با همین چند میلیون تومان می تواند سیر کند. مرغ سحر ید بیضایی برای سفرهای آنچنانی یعنی چند ده میلیونی اروپایی ندارد برای همین توی سرمای روزهای عادی کار بال به زیر پر خود می زند و همیشه در حال حساب و کتاب لازم برای ذخیره ی پولی حسابی به جهت سفرهای چند روزه اش در تعطیلات است. مرغ سحر چون از موهبت مادری برخوردار است خودش را به صورت نسبی و معقولی خوش بخت به حساب می آورد. یک مادر نمونه که قرار و مدارش با خوش بختی آن چیزی است که در بال رسش قرار خواهد گرفت.