1- اینکه سعدی علیه الرحمه همچنان برتارک ادبیات دنیا میدرخشد آیا جای شکی دارد؟ دریغا که روح آریایی ما اجازهی جز این را نمیدهد. کما اینکه هنوز هم کتابهای شفا و قانون بوعلی سینای ما در دانشگاههای اروپایی تدریس میشود.
واقعا خوشا به حال سعدی که هم مینوشید، هم با خلق میجوشید، هم در گردش طبعاش حسابی میکوشید.
برای همین روزی از روزهای آفتابی و غیر مطمئن در بهار همان سال به طور اتفاقی به یکی دیگر از ژانراهای عاشقانه ای که بلد بود دامن زد و پای عافیت از پای افزار رخوتش بیرون کشید و برهنه پا در وادی هالیوود قدم نهاد:
جوانی پاکباز پاکرو بود………………………که با پاکیزه رویی در کرو بود
چنین خواندم که در دریای اعظم…………به گردابی درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گیرد……………..مبادا کاندر آن حالت بمیرد
همی گفت از میان موج و تشویر………..مرا بگذار و دست یار من گیر
در این گفتن جهان بر وی بر آشفت……..شنیدندش که جان می داد و می گفت:
حدیث عشق از آن بطال منیوش………..که در سختی کند یاری فراموش
چنین کردند یاران، زندگانی……………….ز کار افتاده بشنو تا بدانی
که سعدی راه و رسم عشقبازی………چنان داند که در بغداد تازی
اگر مجنون لیلی زنده گشتی…………..حدیث عشق از این دفتر نبشتی
امروز یکهو به ذهنم رسید بدانم فاصله پرچم پارک طالقانی- آب و آتش که بلندترین پایه پرچم ایران با 150 متر ارتفاع و 250 تن وزن فولاد sd52 است، تا همینجایی که کار می کنیم چقدر است. کلی تخمین و حرفها رد و بدل شد و دست آخر دقیق ترین جواب از گوگل مپ با استفاده از measure distance حدود 1.7 کیلومتر به دست آمد
اندازه گیری فاصله به صورت سر دستی و بدون اینکه تا محل سوژه برویم به روش پارالاکس معروف است. بیشترین کاربرد آن برای من از زمانی بود که نجوم کار می کردم. همان داستان تشابه مثلثها و میزان جابجایی جسم در تصویر زمینه اش بر اساس اینکه فاصله بین دو محل مشاهده- در اینجا و به صورت سر دستی، فاصله ی بین چشمهای یک انسان معمولی- روش اندازه گیری فاصله ها را تشکیل می دهد که می توانید در لینک زیر ببینید:
روش اندازه گیری فاصله پارالاکس یا اختلاف منظر
ساده ترین توضیح برای روش پارالاکس به شکل دستی می تواند اینطوری باشد. یک مثلث داریم که فاصله بین دو چشم قاعده و طول دست ارتفاع آن است. نسبت این دو عدد به طور تقریبی 10 می باشد. مثلث بزرگتر فاصله تا جسم به عنوان ارتفاع مثلث و میزان جابجایی جسم در پس زمینه قاعده ی مثلث بزرگ را تشکیل می دهد. کلید اندازه گیری فاصله نیز تخمین شما از میزان جابجایی جسم در پس زمینه است که به خلاقیت و استدلالها و تقریبهای منطقی شما وابسته است.
. اما نکته ی مهم این بود که با یک جستجوی اولیه نشد عکسی از بنای ساخته شده ی پایه پرچم پیداکنم. حتی برای این پرچم پارک طالقانی که خیلی نزدیک پل بین پارک طالقانی و پارک آب و آتش است، هیچ صفحه ی ویکی پدیایی نوشته نشده است. باشد که مدیرهای دولتی به این مسایل - ویکی نویسی- توجه اساسی تری بنمایند.
نوال زغبی از پلههای دوبلکس خانهشان پایین میآید. آلبوم قدیمیاش را توی دست دارد. کنار هم و با خواهرهایش می نشینیم روی زمین تا بهتر بتوانیم زمانی را که بینیاش اینطوری نبود ببینیم. نوال خودش ورق میزند و ما تماشا میکنیم. آن موقع بینی بزرگش باعث شده بود از اعتماد به نفسش کم بشود. همزمان با آلبومهای عکس مدرسه این موضوع را خودش هم میگوید. نوال الان 19 ساله است. مادرش هم به عنوان میزبان میآید و از بالاسرهمه رد میشود.
لبخندش نشان میدهد همه چیز روبراه است تا به فریضهی با شکوه شام برسیم. نوال بعضیجاها درنگ میکند. شاید خوشحال میشود از اینکه بینیاش را تمام و کمال به دست حراج بینی سپرده است.
نوال اهل فیس و افاده است شاید هم از دیگران فرار میکند و فقط با آدمهای خاصی رفت و آمد میکند که موضوع را درک میکنند. پدر نوال میآید. بدون سلام و علیک میرود جلوی تلویزیون مینشیند. بر افروخته میشوم. مادر نوال توضیح میدهد که او یعنی پدر نوال گاهی وقتها با برادرش هم همینطوری است. حیرت زده مینشنیم و شاید شام میخوریم. نوال هم سنگ تمام میگذارد. معلوم است اصلا خانه داری بلد نیست چون با احتیاط خیلی زیادی انگار یک بنز را از توی پارکینگ در میآورد. ظرف خورشت را از توی آشپزخانه خارج میکند تا به سفره برسد.نوال و ما یعنی بقیهی دخترهای فامیل به همراه تنها پسر فامیل نشسته ایم و حرف میزنیم. نوال آن روبرو مینشیند و سوالهای عجیب و غریب میپرسد. نوال توی 19 سالگی چادر سر میکند برای همین اولین سوالش اینطوری است: چرا ماباید جلوی پسرها حجاب داشته باشیم. احمقانه ترین جوابش را از توی کتابهای درسی یادم میآید. یک پسر تازه ازدواج کرده که تعداد پسرهای فامیل را از یک امپراطوری یگانه به دو رسانده است چطور میتواند در بارهی این سوال جواب قطعی بدهد. نوال از آن به بعد سعی میکند قانع نشده باشد. برای همین وقتهایی که توی اتاق نشستهام و مشغول کاری هستم سعی میکند بدون روسریاش از این در اتاق وارد شود و از در دیگر خارج شود. نوال قد بلند و کشیده است. برای همین از پاهای شلوار پوشیده و کشیدهاش میفهمم و سعی میکنم سرم را بلند نکنم. احمقانه است.
نوال الان 20 سال دارد. او را داده اند به جوانی 32 ساله که سبیل هم دارد. نوال هنوز مورد بی مهری پدرش است. به زور دانشگاه قبول شده ولی این یکی را برد کرده است. اینطوری که یک دختر از خانه ازدواج میکند و کم کم میرود یک جور عروج انسانی محسوب میشود. برای همین توی دور همیهای خانوادگی که بین زوجهای جوان برقرار میشود از دهنش چیزهای زیادی در میرود. اینکه شوهرش چطوری دوست دارد دخترهای جوان شلوار بپوشند و جذابتر از دامن پوشیدن به نظر برسند. اینکه کنار دریا میشود در عمقهای کم کنار شوهرش و با لباس شنا کند. اینکه در بین این شنا کردن از بین پاهای شوهرش زیر آبی عبور کند. نوال تا به حال یک دهن هم نخوانده است ولی هنوز 20 ساله و جوان است. نوال بعد از مدتی بچهدار میشود. مثل تمام دخترهای جوان پسرش را دوست دارد. نوال دوست دارد با زوجهای جوان فامیل بیرون برود. نوال و همسرش یک سفر کوچولوی بین چند زوج جوان را پایه ریزی میکنند. سفر با گرفتن یک اتاق مشترک برای چند زوج به سرانجام میرسد. شب قبل از خواب همسرش همه را گداخته نگاه میکند. باید بخوابیم تا او بتواند در کنار نوال شب را به صبح برساند. نوال مثل اینکه برای هزارمین بار مزهی تلخی را چشیده باشد، لبهایش توی هم میرود و در مقابل اعتراضهای این و آن ابرو در هم میکشد. اما صبح اوضاع عوض شده است. نوال میتواند برای همه جذاب و دوست داشتنی به نظر برسد. برای همین کتلتهایی که خودش درست کرده و تا اینجا آورده است را برای صبحانه گرم میکند. من و یکی دیگر از شوهرهای جوان از گردش احمقانهی صبحگاهی بر میگردیم. گردش از این جهت احمقانه است که فقط تا صدمتری محل اقامت و بین بوته و سبزههایی که شب پول محل اقامتش را داده ایم، اتفاق میافتد. نوال تعارف میزند. حتی توصیه میکند این یکی که خیس شده است را نخورم. نوال تاکید میکند یک کتلت تازه بردارم. این اوج مهربانی نوال است. سرم را بالا میآورم او همانطور محجبه و معقول کنار همسرش نشسته است. نوال که تا این سن چیزی نخوانده است از این پس خواندن را آغاز خواهد کرد؟
آیا نوال زغبی بدون جراحی بینی همانقدر مهر و محبت پدریاش را دریافت نمیکرد؟ آیا زن زندگی بودن توسط نوال زغبی، پاسخ مناسبی توسط همسرش دارد؟ آیا بی مهری پدران نسبت به دخترانشان تاریخچهی مفصلی دارد یا همینطوری مستقیم به نوال زغبی غیر خواننده مربوط است؟ نوال آن طرف خیابان توی ماشین منتظر است. هر دوتامان جدا شدهایم. دارم فکر میکنم الان پسرش باید چقدری باشد. نوال زنگ میزند. من مثل گیجها همین طرف که قرار داشتیم توی نم نم باران منتظرم. عطر نوال تمام ماشین را پر کرده است. لبخندش روی تمام دهان وسیعش پخش میشود. نوال چند تا چین کوچک مخصوصا زیر چشمهایش پیدا کرده است. ولی این قدر روشن فکر نشده است که دست بدهد. میرویم کنار دریا چون توی این خراب شده هیچ جایی به غیر از دو سه تا مرکز خرید بیخودی که جوانها توی سرما و گرمای سال بتوانند آنجا پناه بگیرند، جای دیگری ندارد. نوال دستهای ماهری در رابطه دارد. اصلا این دستهای ظریف و کشیده ساخته شده اند برای رسیدگی. رسیدگی به یک مرد یا یک بچه. سعی میکنم بهم دست نزند. چون اول نمیدانم جدا شده است. نوال اینقدر لاغر نیست برای همین هم سعی میکنم آن روزی که یکی از بچهها بخشهای سانسور شدهی ملوان زبل را آورد از ذهنم پاک کنم. یک فاک کامل توسط خوردن اسفناج و پاشش اسید بی معنی زندگی به در و دیوار و دوربین. خیلی دوست داشتم جملهی زن ملوان زبل بعد از اینکار را بدانم. جمله ای که اصلا از نسخه ی روسی این کارتون قابل درک نیست. چرا این بخشهای سانسور شده ترجمهای ندارند؟ باید از نوال دور شوم. نوال یک وسوسه ی دائمی دارد که خمیر آماده ای برای تنور من نیست.
1- شهر، شهر فرنگه، خوب تماشا کن، سیاحت داره؛ از همه رنگه.
شهر، شهر فرنگه، تو دنیا هزار شهر قشنگه.
شهرها رو ببین با گنبد و منار، شهرها رو ببین با بُرح زنگدار، مردم مو طلا، شهرها رو ببین با مردم چشم سیا، که همه یهجور میخندن و همه آسون دل میبندن و توی همهی شهرها هنوز گل در میاد.
مرتضی احمدی هم از دار دنیا رفت. همیشه در حیرت انرژی و توانایی اش بودم.
یکی از بهترین صحنه هایی که توی فیلم ازش دیدم فیلم خانه خراب بود.
یکجا توی بیابانهایی که بعدها شد سعادت آباد، عده ای از بنگاهی و وکیل و غیره جمع شده اند. فکر کنم مهین شهابی آمده است و مردهای ایرانی به صف و به رسم مردهای ایرانی دارند دست خانم را می بوسند. مرتضی احمدی در آن صحنه روی دست مهین شهابی انگشت می زند و مثل مسجدی ها بعد از نماز، تبرک می گیرد. خدایش بیامرزد.2- نمی دانم می گفتم یا می گفت: آدم شبیه رفیقاشه. برای همین من با کسی رفیق نیستم. میترسم. چون یه قرارداد نامعلوم دارم که بهم گفته تو شبیه هیچ کسی نیستی. شاید یه مدت هیچ کسی نیستی. همهی اون حرفا زر مفته. رفیقا عین همن نه مث هم. عین هم. مث یه زباله دونی که وقتی توش میگردید، همش زبالهاست. فرقی نمیکنه. همش زباله است. زمان وجود نداره چون همه از قدیم مث رفیقاشون هستن. بقیهاش زر زر محتواییه. متن هر کسی دو خطه. زمان برای ما ایرانیها مثل یه بطری آب معدنیه. هیچ وقت وجود نداشته، چه دورهای که از چاه آب میکشیدیم، چه وقتی اهل نوشیدن آب معدنی شدیم. چه وقتی یه بطری آب معدنی رو له میکنیم تا این زباله، جای کمتری بگیره و الا این همه نوشندهی بطری آب معدنی همه توی زباله دونی جا نمیشدن. کدوم معدن؟ کسی هست رفته باشه معدن آب معدنی رو دیده باشه؟
زبالهگردها بیشتر این مسایل را میدانند. دانستن به معنی شمارش معکوس نیست. شمارش معکوس را هم زبالهسوز ها و هم زبالهگردها حسابی بلدند. هر شب و با طمانینه میشمارند: یک میسی سی پی دو میسی سی پی.
منتظرند تا مرحوم برگردد.
3- بستنی زمستانی، مثل امید برای زندانیهاست. تا مدتها نمیشد بستنی را توی زمستان خورد. نمیدانم به فکر کسی نمیرسید یا اینقدر دورهی جنگ جنگ تاپیروزی بود که کسی به فکرش نمیرسید بستنی تابستانی را بدهد دست مردم تا همان توی خانه که اغلب با عرق گیر میگردند، بستنی را هم کنار آب گوشت بخورند. خوردن بستنی تابستانی در زمستان و زمستان یک جنبش اجتماعی کامل در دههی هفتاد بود. گروههای جسوری که اقدام به این کار میکردند، به شکل واضحی پرچم آنارشیسم جوانان در آن روزگار را روی دوش داشتند. دستههای دوتایی جوانهایی که داشتند با بستنی قیفی رد میشدند: هی. اونجا رو. دوتا دیوونه همین حالا از جلوی ویترین رد شدن.
4- کاش یک روز هم روز ملی بدون آرایش اعلام می شد و به هر صورت ما خیلی معمولی و طبیعی می رفتیم بیرون. مامنظورم کسانی است که چه مرد و چه زن، روزی را با نام آشتی با طبیعت دارند ولی بیرون رفتنشان اصلا حاوی چهره های طبیعی نیست. روز ملی بدون آرایش وقتی زنی بدون آرایش دارد توی بازار تجریش برای خودش می گردد. زن یعنی هر سن وسالی حتی با پیکسلهای روی کوله اش هم مشخص می شود.
5- یک نرم افزار هست که روی windows explorer نصب میشه و حدود 2 مگابایت. این نرم افزار مناسب آدمهاییه که میخوان به صورت تب دار در ویندوز گردش کنند. Clover Software
6- این پاسخ عموی مرتضی پاشایی در جواب یوسف اباذری، یک عبارت جالب داشت: خواننده پاپ و تشیع! واقعا دست مریزاد از این جبر واژه های همسایه که از حال هم بی خبرند.
1- بابک حمیدیان اگر خودش بود می پرسید:
- پس تو کی رو قبول داری؟ واقعا مدتی دنبال هنرمند برخواسته از طبقهی متوسط میگشتم. بالاخره آقای – این- یعنی همان بابک حمیدیان را پیدا کردم. به عنوان هنرپیشه فیلم بی پولی به عنوان اولین فیلمش معلوم بود که این کاره است. هر وقت چیزی را نداریم برایش بیشتر دلتنگ میشویم. برای همین من شبها را گاهی اوقات با گوش کردن به تلویزیون میگذرانم. اینطوری از خیره شدن به یک وسیلهی الکترونیکی که برنامهی هر روز ماست، فارغ میشوم. خیره شدن از هزار جور بی اخلاقی دیگر بهتر است. بابک حمیدیان، تنها بازماندهی طبقهی متوسط بود که بالاخره از آن کوچه رفت. اما در گروه مقابل مجریهای استاتوس باز تلویزیونی، عاشق این تراژدیها هستند: بیا با هم رفت و آمد نکنیم، اگر این دفعه آمدی، بمان.
از شنیدن آقای – این- که لابد شی بزرگ و دوست داشتنیای است، سرحال میآیم. پدرش هم مثل یک کیمیاگر بزرگ که یک طرف دیوار، پشت کتابهای خانه، لابراتوار عظیمش را قایم کرده است، سالها به سرنوشت بابک فکر میکرده است و بدون اینکه کلهاش را بکند، اعتراف میکند: بابک بالاخره به تئاتر واکنش نشان داد. چقدر شفاف، راحت و سبک وزن.
فردای این مصاحبه ی تلویزیونی برای همان یک درصد بی اعتمادی که آدم بدون تصویر ممکن است طرف را نشناخته باشد، سرچ می زنم و عکسش را پیدا می کنم.
2- چقدر وحشتناک است که اول یک خبر گذاری، درشت نوشتهاند ما با کسی عقد اخوت نبستهایم. بالیدن به جنگیدن و مستقل بودن به طریقهی افراطی و نمایشی آن. کدورتی که از همان رقم اول حرفها معلوم است. کدورت یعنی دعوت با استفاده از فعل منفی: فلانی، ناهار نمی خوری؟
3- بالاخره لپ تاپم بعد از 9 سال دار فانی را وداع گفت. آن هم از روی سهل انگاری. مثل یک آدم پیر که برود جراحی، بعد تحمل جراحی را نداشته باشد و از دنیا برود. رفتم یکی دیگر خریدم. امیدوارم این لپ تاپ جوان، بتواند دوست خوبی برای سالهای بعد باشد.