360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

تئاتر خود را از شبکه ی آپارات هم میتوانید ملاحظه و گریه کنید

تئاتر آوازه خوان تاس رو دیدم. به سادگی و سهولت دوباره هم میشه برنامه ریزی کرد برای سفر خارجی. خدا قسمت بکنه. یه کوش آداسی همین یه کوش آداسی رو برای تور  ژانویه بگیرید تا بیات نشده. یکی از مزیتهای کوش آداسی  اینه که با تلگرام روشن می‌تونید برید سوار هواپیما بشید. بعد همونجا یا یه جای نزدیکتر بشینید. اصلا به حقوق زنان و فعالیتهای عدم خشونت علیه زنان هم فکر نکنید.  

ادامه مطلب ...

مفت آباد میدان فوزیه میدان خراسان

مصاحبه‌ی حمید لولایی را توی برنامه‌ی گلخانه دیدم. چقدر پوچ گرایی بزرگی  را توی سکناتش می‌شد یافت. تلخ و همانطور اهل مفت آباد. آدمی که از اول هم تحویل گرفته نشد و حالا هم به همان بداخلاقی تحویل گرفته نشدن بازگشته است. مثل کیمیایی که احساس تنهایی شدیدی می‌کند از اینکه هنر را بخشی از زندگی می‌داند  

ادامه مطلب ...

روح حاکم در جلسات ادبی: هایکوهای یک پرستار پشت جبهه

گاهی وقتها از خودم سوال می‌کنم چرا می‌نویسم. بهتر است مثل بچه‌ی آدم ننوشت  و زندگی خود را انجام داد. به قول این شاعرهای محفلی و جوهری، دیگر مرتکب شعر نخواهم شد. یا مرتکب شعر شدم، لطفا به دادم برسید. انگار بچه‌ای در گوشه ای از ایران هشتاد میلیونی سالاد پیش از غذای مهمان را جیشی کرده است. بماند. فعلا فعلا ها تا از سرم نیفتاده وضعیتم همینطوری است.  

اینکه ژانر نوشته‌هایی معلوم است یک حرف است که ناشرها، کاسبها و دیگر اقشار اقتصاد هنر دوست فرآهم آورده اند. بکت را نگاه کنید. ساموئل بکت در تقریبا تمام آثارش ژانر خاصی ندارد. هنری میلر  را ترا به خدا بخوانید. هنری میلر انگار گزارش با وبلاگ با داستان را ترکیب کرده است. به یک طرفش هم نبود که جایزه‌ی گلشیری بگیرد و یا نگیرد به خاطر اینکه یک زن منتقد تپل مپل مافیوزی برایش بزند که : همه ی کاراکتراش خودشه. همش، هم شخصیت داستان مکس و هم داستان شیطان  در بهشت  میلر همینطوریه. بزرگان میگن آدم همیشه یه رمان میتونه بنویسه در طول عمرش. و از این حرفا. 

منتقد ادبی وقتی از وزن و هیکل افتاد دیگر به  درد خانم بازی و دیگر کارها نمی‌خورد تا بتواند موضع قدیمی‌اش را حفظ کند. برادر خوب، خواهر اندیشمند، روح حاکم و اقتضائات لازم را بچسب. اگر نمی‌دانید روح حاکم یعنی چی، بند بعد را بخوانید.

 

اخیرا یک سایت ادبی دیدم که آنلاین کتاب می‌فروشد، مثل همه جلسه‌ی ادبی برگزار می‌کند، عکس می‌گیرد.دخترهای نوآموز جلسه‌های ادبی را به عنوان خبرنگار افتخاری دعوت به نوشتن گزارش جلسات ادبی می‌کند و حیف که دخترک بیچاره اجازه ندارد اسمایلی‌های دلخواهش همانطور که در چت تلگرام به کار می‌برد اینجا به کار برد. ولی یکی از خنده‌دارترین بخشهای سایتشان جستجوی پیشرفته‌ی سایت بود. یکی از امکانات و گزینه‌هایی که می‌توانید انتخاب کنید : روح حاکم بود. روح حاکم را که باز می‌کنید انواع مختلفی از طنز، اعتقادی، ترسناک، انتقادی و ماجراجویی در آن توی چشم می‌خورد. به روح حاکم که ما از این جستجوی پیشرفته استفاده نکردیم. این یعنی ادبیات صنعتی که نمی دانم از کجا وصله اش به مهندس ها چسبیده است. 

داشتم از توی تیوال مصاحبه‌ی فاطمه معمتمد آریا درباره‌ی تئاتر را گوش می‌کردم. به صراحت می‌گفت اصلا توی تئاتر داشتن چهره‌ی شاخص معنی ندارد. یا مثلا این خیلی بی هویتی است که دانشجویی با آشنا بازی توی سالن تئاتر ایرانشهر کار اجرا کند. ادمهای بازنشسته، همیشه از جان گذشته هم هستند. دیگر منفعت آنچنانی ندارند تا چیزی را مخفی کنند و راحت حرف می‌زنند. امیدوارم مجله‌‌ی بخارا به کوشش علی دهباشی هم پیر مردهایش را جمع کند و یک شب فاطی جون راه بیاندازد و تویش همش حرفهای انتقادی را به صورت دولپی بزنند. یک جور کوکتل پارتی ادبی هنری از این ناحیه تا هم مرور خاطرات بشود و هم یاد بگیریم برای روح حاکم انتقادی هم یک شبی را برقرار کنیم. 

یکی از خانمهای وزین و سرشناس ادبی، تئاتری، خوشنویسی، پیله ریسی اخیرا شنیده ام بلاگش را برده و منتشر کرده است. ای بابا. اگر بلاگت خواننده داشت خوب همانجا می خواند. می ترسم یک روزی بدهد اینها را به یک ناشری برایش به صورت هایکو های رشته رشته آویزان، اول فرهنگسرای نیاوران آویزان کنند تا چشم ملت را کور کند بلکه مردم کمی بیشتر اهل مطالعه شوند. تصور کنید یک روز خوب را برای گردش رفته اید فرهنسگرای نیاوران و با هایکوهای خانم نویسنده، چی چی چی  و غیره. که از تمام سقف فرهنگسرا آویزان است مواجه می شوید. ولی جدای از شوخی علی دهباشی مرد یک تنه کار کردن و سخت جنبیدن است. یک تنه مجله ی به آن بزرگی را خودش به تنهایی دارد می گرداند، دست مریزاد. هنوز هم خواننده و بازدید کننده دارد. آدم این هایکوها ببیند قطعا یا سهوا یاد پرستارهای جدی پشت جبهه می افتد که دارند به زخمی های فرهنگ و هنر و دیگر جوارح و اعضا کمک می کنند.


یکی از بلاگر ها نوشته است : ویتگنشتاین: «خودت را بهتر کن! این، تنها کاری است که برای بهتر کردنِ جهان، از دست تو برمی‌آید.» 

بعد هم اشاره فرموده اند که نوشتن این جمله هم یعنی خلاف این حرف رفتار کردن. یکی نیست بگوید ویتگنشتاین اگر این حرف و استدلال را قبول داشت اصلا چنین حرفی را حتی توی بلاگش هم نمی نوشت. 

اصلا این حرفها را ولش. کمی درباره ی نیروها ی احساسی موثر در لذت ادبی در بحث کاتارسیس و تعبیر ارسطو و بعد برتولت برشت از این مقوله، ملاحظه بفرمایید. این دیونوسوس یا همان دوباره متولد شده بازی خطرناکی با انگور کرده و از نتایج آن حسابی به حیرت افتاده است. 


روی زمین چهار راه ولی عصر

چهار راه ولی عصر را که دیگر همه می‌روند. سر شب می‌روم چهار راه  ولی عصر تا خنکی و عصیانی باد اول شب یک روز به نسبت گرم را دریافت کنم. یک آقای قد بلند آمده دور محوطه‌ی سنگی تئاتر شهر که تیپ جالبی دارد.   توی چهار راه ولیعصر همه تیپشان جالب است. طرف یک پیژامه‌ی سفید پوشیده و بعد زیرپوش رکابی و یک عبای سفید و دیگر هیچ. ریشهای بلندی هم دارد و شاید هزار دفعه هم دیده باشیدش. یکی دیگر از مردهای جاافتاده و به شدت تنهایی که آنجا هر ده دقیقه چایی می‌خورد، می‌آید سراغش. با هم احوال پرسی می‌کنند. برایش اعتراف می‌کند که نمی‌تواند مثل او باشد. او آدم قابل ستایش است که در گام دوم از اعترافات مرد- باهاش حال می‌کند- جماعت در گامهای خداحافظی و نزدیک به  پایان چایی سیار بیشتری می‌نوشند و بعد از تاریک شدن حسابی هوا که یکی دو ساعتی طول می‌کشد می‌گذراند می‌روند. 
عصر می‌روم خانه‌ی یکی از بستگان. همه چرتشان برده و گوشه‌ای خوابیده‌اند. فضای سنتی‌ای که خیلی دیر به دیر دلم می‌کشد بروم. بالاخره بعد از مدتی همه جمع می‌شوند چایی را به همراه شیرینی روز پدر می‌خورند. پدر خانواده همانطور کلافه دارد می‌گوید که قناد شیرینی را بدون کسر وزن جعبه‌ی به آن بزرگی کشیده است. دانه‌های شیرینی را به اندازه‌ی قند بریده‌اند و چیده‌اند توی جعبه. هوا کمی بر می‌گردد. اما پسر خانواده درگیرش نیست. از همان جا توی اتاق داد می‌زند که از جلوی دیش برو کنار. این را بلند و خطاب به همسایه‌ی احتمالی که ممکن است جلوی دیش دارد تند و تند رختهایش را جمع کند، می‌گوید.
یکی ازدوستان آخر هفته‌ها را می‌رود شهرستان و به عشقش و با غشان و البته جناب خانواده، سر می‌زند. دو هفته پیش زنگ زده بود و بیرون رفته بودیم. بعد گفته بود بهم زنگ بزن. گاهی بهم زنگ بزن. بعد باعث شد من از همان موقع گاهی بهش زنگ می‌زنم چون آدم ساده و همواری هستم ولی او همچنان در اکثریت مواقع سرش شلوغ است ولی فقط دوست دارد گاهی بهش زنگ بزنیم و برای بیرون رفتن دعوتش کنیم. 

برنامه خندوانه رامبد جوان و بهار دود گرفته

زندگی با هیجان پیوسته‌ای که خواب دست درازی می‌کند و مرز امروز و دیروز را یاد آدم می‌آورد. بوی درختهای بارور توی فصل بهار همیشه زنده کننده‌ی خاطرات  است.   خاطراتی که شاید فقط یک بخش از یک نوشته و در دنیای خیالی یک شبه نویسنده یا مخاطب عام یا هر چی شما راحتید باشد.  زحمت بکشید و پنجره را باز بگذارید حتی یکی دو ساعت هم نیش پشه‌ها را تحمل بفرمایید تا بی‌واسطه ‌ترین خاطره‌ها  را دوباره و دوباره دریافت کنید و در این زیبایی غرق شوید. 
خندوانه بعد از حب و  بغضهای ایدئولوژیک که دیگر کم کم دارد فراموش می‌شود، جای خودش را بین آدمهای مصیبت زده بازکرده است. خود رامبد جوان توانسته‌است توی بدترین شرایط خودش، خلاف جهت آب شنا کند. به هر حال وقتی اینقدر حق  حقوق صنفی شما روی زمین مانده است. با زرنگی و پاچه ‌خواری و رقابت سالم و ناسالم به شکل درهم آن، توانسته‌اید بروید سرکار و امنیت نسبی خودتان را به دست آورده‌اید تنها چیزی که شما را در این باریکه‌ی لانه‌ی عقاب نگه می‌دارد خندیدن بر اساس تحقیقات روان شناسان است. 
توی اتوبوس با یکی سر صحبت را باز می‌کنم تصویر ساز است و از اردبیل آمده است. به خاطر هفته‌ی گرافیک آمده است. کارهایش زیباست. بخشی از آن فوتو مونتاژی  است. درد  و دل از اینکه اینجا خبری نیست و کسی توی طراحی‌های شهری این اژدهای دود گرفته  و مرحوم، سهمی برای تصویرسازی و نقاشی‌های دیواری و مبلمان شهری مناسب قایل نیست. البته از اینکه در یک شب تعطیل از یک پسر شماره گرفته است عذر خواهی کردم و حلالیت طلبیدم. این دومین بار است که همینطور تصادفی یک عاشق شهرستانی دیدم که این راه دور را به خودش هموار کرده است  و آمده است تا حالی به خودش بدهد. قبلا یک شب توی یکی از تئاترهای فرهنگسرای  نیاوران دو نفر را دیدم که از اردبیل آمده بودند تا چهارتا تئاتر ببینند و بروند. واقعا چه عشقی و چه شوری برای دریافتن و وقت گذراندن هایی که ا قدرش را نمی‌دانیم