360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

زلزله در شمال کشور(آمل) چطور اتفاق افتاد؟

مرکز زلزله شناسی ایران که توی نزدیکی مصلای نماز جمعه مقری دارد، خبر از زلزله ای نزدیک آمل و با اندازه ی 4.1 ریشتر داده است. بحث بخت و اقبال نیست. بیماری و درد وقت تعطیلات خودش جلوجلوتر از ما برنامه ریزی می‌کند و مودبانه یا بی ادبانه هوار سر ما می‌شود. دندان درد که خوب خوبهاش است. دیروز نشستم و باهاش کل کل کردم. اما باز هم تسلیمش شدم. شب وقتی دوباره رفتم توی اتاق تاریک، نامرد زد و توی تاریکی یقه‌ام کرد. آبسه و تب و لرز.داشت می‌گفت: کل سال یقه‌‌ات رو گرفتم هی گفتی کار دارم وقت نمیشه. الان که... اصن تو تا کی سر کار نمی‌ری.  

ادامه مطلب ...

شعله های آفتاب در فصل مدرسه

پدر گل باز حرفه‌ای است یعنی طوری طرحهای خلاقانه برای همان باغچه‌اش صادر می‌کند که به اندازه‌ی یک باغ پر و پیمان عواید دارد. اولین کاری که کرد این بود که شروع کرد به در آوردن موزاییکهای کف حیاط. یعنی از یک سالی به بعد هر موقع به بهانه ‌ی یک گل جدید که قرار است از جای دوری به دستش برسد و ممکن است بذرش با گلهای دیگر قاطی بشود 
ادامه مطلب ...

کیهان بهم چی گفت؟

1- اولین باری که این را یکی داشت تعریف می‌کرد برایم جالب شده بود که از خوانندگان رسمی و پر و پا قرص کیهان است. اما موضوع اینطوری نبود. او به حلقه‌های عرفانی متعلق بود که باید یک دوجین از چاکراهایش را هر روز صبح در مسیر مناسب ورود و خروج انرژی تازه از کیهان قرار می‌داد.   ادامه مطلب ...

توی کف بودن

من اگر از لحاظ درونی یک روز توی کف چیزی نباشم از بین می‌روم. از روز اول مدرسه توی کف این بودم که چطور همکلاسیهایم – خط زمینه – را بلد بودند و من نمی‌دانستم. بعد یک روز دیدم معلم هم با هزار زحمت نخی را توی رنگ زد و محکم کشید و ردش را روی تخته باقی گذاشت  
ادامه مطلب ...

نظام اخلاقی توی قوطی

یکی می‌گفت هنرمندها و نویسنده‌های ما هم هنوز خیلی خیلی سنتی هستند. سنتی یعنی نظام اخلاقی‌شان سنتی است. به هر صورت این را یک جای عجیب دیدم. دو تا از دوستان نشسته بودند و مشغول طراحی شدند. از قضا برای ترک عادات زشت هم راهی اندیشیده بودند.  ادامه مطلب ...

عکس اردو

همه داشتند به دوربین لبخند می‌زدند. من هم تصمیم گرفتم همان عکس را بردارم. لااقل می‌شد سالها بعد هم کلاسیهایم را توی یک اردوی کنار دریا به خاطر بیاورم. هنوز می‌توانم صورتهای  ادامه مطلب ...

زندگی و آثار ناز خاتون اسید الملک

ناز خاتون اسید الملک مبدع ترشی بادمجان از اولین زنان غیر رسمی دربار ناصری بود که دستش توی ترشی انداختن سنگین بود طوری که گاهی حاذقان و خودنگاران این رشته از خوراکی‌ها هرچقدر هم سبیل کلفت بودند، با خوردن اولین تکه از لیته‌ی ایشان تا یک هفته توی بستر می‌افتادند. گلوهاشان باد می‌کرد و شب تا صبح روی تشک چنگ می‌انداختند.  ادامه مطلب ...

یک روز بزرگراهی توی تهران

اول- طوری نگه می‌دارد که یک شاخه‌‌ی بازیگوش درخت از پنجره می‌کشد توی ماشین. عذر خواهی می‌کند. می‌گویم ولش این یعنی آشتی با طبیعت. بعد کارتش را می‌دهد. کار موزیک مجالس می‌کند. الیشمز و اینها پنج شش میلیون تومان برای هر برنامه درمی‌آورند. شبیه هم‌جنس‌گراها حرف می‌زند.  

ادامه مطلب ...

پارا مونالیزا و پاد ذره اش

پارا مونالیزا زشت است ولی شاد به نظر می‌رسد. هر وقت دارد می‌خندد، یک ناظر که می‌تواند همکار، همکلاسی دوره‌ی ارشد خوانی یواشکی‌اش، بعد از کار، یک سوپر لبنیاتی حاوی دو تا برادر آذری، قسمتی از دوستهای شبکه‌‌های اجتماعی و اهالی محل و کسبه‌ی کوچه و خیابانشان باشند، ممکن است بگویند: تو چقدر زشتی! این یعنی آدم واقعا میتونه زشت باشه ولی اینقدر لبخندش زیباباشه؟ خیلی سخت است. پارا مونالیزا به زور جای پارک پیدا می‌کند.   

ادامه مطلب ...

معایب کراوات زدن اسلامی و غیر اسلامی

ها- هر چقدر چاق‌تر بشوم خیالم نیست چون همیشه امید هست. این آن امیدی نیست که شما می‌شناسید یک امیدی است که همیشه چاق‌تر از بنده است. بدین روی چاق شدن هیچ باکی ندارد.  

 

هاها- یکی از بزرگان اهل تمیز توی دهه‌ی شصت داشت به پسرش در منقبت کراوات نصیحت می‌کرد. به جد فرموده بود: این چیه میز‌نی به گردنت؟

این کراواته. خوب بابا دارم میرم عروسی.

-         پسرم. پسرم. پسرم. نمی‌گی یکی توی راه این کراوات رو می‌کشه، خدای نکرده خفه‌ات می‌کنه؟ اون وقت چی کار می‌کنی.


: هیچی بابا... خفه میشم.


اینگونه دهه‌ها جزو نا امن‌ترین و تاریک‌ترین دهه‌ها قلمداد شده‌اند.

اندکی بعد عروسی یکی از بستگان بود. پسر را که داماد می فرمودند هر کسی رختی از رختهای بی شمار دامادی به تن او می کرد. داماد هر چند لحظه یکبار اشاره می زد که: بابا کراوات. کراوات هم زیر میز برای خودش دلخوش بود. چون پدر اهل کراوات نبود. به هر حال آخر ماجرا یکی از رفقای شخص مورد نظر، رفت و نامبرده را در جای مناسب برایش گره زد و سفت کرد و گذاشت خشک شود. 

چندی پیش هم کسی از اهالی طراحی لباس، اولین کراوات اسلامی را درست کردند که طرح یک شمشیر دو لبه و تک لبه ی کج را دارد. می توانید در اینترنت به حد کفاف جستجو فرمایید. 

هاهاها- این بند از مطلب به قلم تی تی به رشته ی تحریر درآمده است: 

همکارم داشت لعن و نفرین می کرد ریاکاران اول وقت نمازخون رو و همزمان پشت خط خانه شان بود تا گوشی بردارند.خانمش که گوشی رو برداشت رو اسپیکر بود : چه خبرته هی زنگ می زنی داشتم نماز می خوندم! شلیک خنده بود که از خودمون در وکردیم و همکارم که دیدم رویش سیاه شد.

پی نوشت : این مقوله هیچ ربطی به اصل نماز و نمازخونی نداره بلکه به کسایی برمیگرده که درجا ضایع می شن و جالبش اینه که همیشه آدم نقطه ضعفهایی مثل زن و بچه کنارش هست. 

در همین راستا یکی از همکارا هست که همه رو از موزماربازی و دوبهم زنی و هر چی تو بگی که یه آدم داشته باشه که حداقل بهش بگن مریض و چوب تو لونه کن ، این داره و هست البته تو پرانتز بگم که تازگی یه سوژه جدید به نام عروس پیدا کرده که از این نظر احتمالاً تا یه مدت خوراک داره ظاهراً. همین همکار با این اوصاف برای پسرش درخواست کار داده بود بعد اینو ثبت کرده بود. همکارای زحمتکش دبیرخونه نامه درخواست کار این آقا رو که نامه ی دریافتی ایست نه ارسالی به جای ارسالی فرستادند به کل مراکز زیر مجموعه و این اشتباه جالب باعث شد هر کی این آدم رو می دید ازش می پرسید : شما برای پسرت درخواست کار دادید؟ که باعث تعجب و البته یه جورایی یک راز مرموز با اشتباه یکی از همکارا سر زبونا افتاد و به نظر من خییییلی باحال شد. عزت زیاد 

 

هاهاهاها- دختر سی و چند ساله که برای خیریه جنسیت خودش، غرورش را کنار می‌گذارد و مشغول فعالیت برای خیریه می‌شود. آرایشش روی صورتش سنگین شده و خودش را مجبور کرده است به جنس مخالفش سلام کند تا یک فایده‌ای داشته باشد. راسته ی مطهری را گز می کند. گاهی هم جاهای دیگر می رود. شاید ماهی سیصد هزار تومان آن هم در تهران، شهر بی دفاع بگیرد. اما واقعا چطور می‌تواند عاطفه‌ی NGO  ای اش را سالیانی حفظ نماید؟  


تن آدمی شریفست به جان آدمیتنه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشمست و دهان و گوش و بینیچه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغبست و جهل و ظلمتحیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشدکه همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندیکه فرشته ره ندارد به مقام آدمیت
اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیردهمه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیندبنگر که تا چه حدست مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوتبه در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتمهم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت

داستانهای عجیب روزهای اعتدال بهاری پاییزی

هاهاها.  یک اصل توی قصه‌ها هست که وقتی شما اتفاقی واقعی برایتان می‌افتد نمی‌توانید حتی آنرا توی فیلمها ببینید. چند وقت پیش مطلبی درباره‌ی بازداشت شدن ماه ها قبل از انتخابات نوشته بودم با عنوان برنامه ماهواره‌ای با سردیس خیام. امروز تصادفی دیدم توی یک مطلب  همان دختری که ازش اسم برده بودم آنجا حضور داشت و حیف از آن ماجرا. به هر روی وقتی هنوز هم تشریف دارند اشکالی ندارد که صوفی باده بیاورد و حالش را ببرد. ایشان در بین 30 زن برتر تکنولوژیک دنیا، یکی از سه زنی است که اصلا ایرانی هستند. جالب و مباهات انگیز بود.  بدین مناسبت ما می‌خواهیم متین دو هنجره الزاما توی تمام موزیکهایش با دو هنجره‌اش نخواند و بگذارد یکی ازموتورها خاموش باشند تا استراحت کافی بنماید تا ببینیم چه خاکی به سرمان بریزیم. 


هاها. پای درخت زندگی آب ریختن چه مصیبت دلخراشی است.  شاید اینطوری لازم است فلسفه‌ی فاصله گرفتن از لذت جویی خالص را تجربه کنیم. تجربه‌کردن زندگی اصلا دیم نیست. باید عادت کنیم از نوع آبیاری را به دقت مورد ارزیابی تکه تکه‌ای قرار دهیم. تنها زمینی که کشاورزی مکانیزه بردار نیست همین خود زندگی کردن است که باید همیشه بیست و چهار ساعته روشن و بیدار باشد. 

ها. هادی. هادی نماند چون گرفتار چیزهای دیگری شد. مثلا رفت سراغ درس خواندن. یک مدت نخواند  و عوض خدمت رفت توی یک شرکت امریه گرفت. دوباره ول کنش نبود. از هزارجایش زد بیرون که برود دکتری بخواند. توی تلفنهایش به وضوح می‌گفت ما آدمهای افسرده‌ای هستیم. همین‌ها را باخنده و شوخی‌های مفعولی می‌گفت. شوخیهای مفعولی یعنی تمام بخش خوشمزه و شیرینی که میلیونها نفر از ایرانی‌ها روزانه به زبان می‌آورند. اینکه دنیا ترتیبشان را داده است و اینها در کمال تواضع و خشوع طلب این را دارند که  گیتها را بیشتر کنند و فاعل‌ها را زیادتر بنمایند. وقتی افسرده و بی‌حال می‌شوم بیشتر خوابم می‌گیرد. خواب از آن جهت خوب است که تا سر امتحان از درد و رنج و انتظار از بین رفتن خوشی‌ها و امتیازاتی که می‌توانستی داشته باشی ولی توی امتحان از دستشان دادی، دوام دارد. یک درد کوچ نوک سرنگی که می‌شود امتحان دادن. بعد کرختی پیش می آید. دیگر هر طور هم که امتحان می‌دهی، درد و انتظار برای درد وجود ندارد. راحتی و رهایی، خوردن و خوابیدن و آن کار دیگر است و تمام. چشمها خسته است. باد روی موهای سینه‌ات می‌دود و بعد هر چقدر فکر می‌کنی نمی‌دانی کی بود که برایت قهرمان بود و چقدر به نظرت قوی و ارزشمند بود و الان چرا یک دست به وسعت هزاران کیلومتر خاک ایران، سراب است و کویر صاف لم یزرع و لا یشاء. 

عطر درمانی بدون اتراق توی مراکز خرید امکان پذیر است؟

 1- دیشب یک مجری تپل از مجریهای جذاب و غیره رادیدم. احتمالا داشت از تمرینی چیزی برمی‌گشت چون نای حرف زدن نداشت همین طور سرپایی سلام و علیک کردیم و تبریک عید و چرخش به سمت و سوی خودمان شاید به اولتیماتم خانومش که گفته است: فیتنس چیه؟ داری سکته می‌کنی، سر شب از خانه خارج می‌شود و بعد از آن توسط سرپایینی باشگاه به خانه، به آغوش خانواده برمی‌گردد. 

خانم  شنیدم ژاپن الان معدن فیتنس و زیبایی دنیاست. بریم اونجا؟  

چطور؟ 

هیچی اونجا حموم خاک اره می‌گیرن ملت. 

خدایا به همین وقتِ خاک اره، سفر ژاپن را نسیب ما بفرما. 

2-  یعنی حالا که توافق هسته‌ای صورت گرفته است ما برای رسیدن به شرکت باید کراوات زده باشیم؟ مهمتر از آن مساله ی موفقیت تنها هشت درصد از صد درصد برنامه هایی است که اول سالی برای آخر سال در نظر می گیریم. منابعش هم موجود است. به هر حال دوست دارم آن یکی مجریهای تپلی که می شناسم هم سر عقل بیایند و به - عرصه ی غذا یا food court  مورد علاقه شان مراجعه نمایند. 


3- دانشگاه که قبول شدم یکهو توقعات ازم خیلی  بالا رفت. یکهو مهندس شدم مثل همین سال تحویل که یکهو قلبها و دیده‌ها را تغییر بنیادی می‌دهد. قرار شد یکهو منی که تا سرکوچه نرفته بودم و از هر موضوع مهندسی بی‌خبر بودم به سوالات مهندسی اطرافیانم پاسخ بدهم. مثلا اینکه چرا پمپ آب خانه‌ی دایی اینها گاهی وقتها اینقدر دردسردار می‌شود. در این بین کسانی که از آدم توقع ندارند را ستایش می‌کنم. با یکی از بچه‌های هم دانشگاهی‌مان که برق می‌خواند داشتیم قدم می‌زدیم. یکی از همکلاسیهای دوره‌ی راهنمایی‌اش را دید. با پسرک عشق کردم. وقتی فهمید برق شریف درس می‌خواند برگشته بود و گفته بود: تو که درست خوب بود چرا رفتی برق؟ از دید پسرک برق معادل  برق در رشته‌ی کار و دانش بود. اینطور آدمها هیچ وقت به آسمان نگاه نمی کنند. شاید توی بچگی و به طور اتفاقی زیر آسمان دمر خوابیده باشند و ستاره‌ها را  دیده باشند. برای همین همان تصویر درخشان ستاره‌ها را سالهای  سال گوشه‌‌ی ذهن دارند و اصلا مثل خیلی دیگر از آدمهای سخت گیر و وسواسی دچار به روز رسانی‌های گاه  و بیگاه نمی‌شوند. 


4- آدمهایی با دسته‌ی کاملا مشخصی که اهل چسبیدن به دیگران هستند. به درستی که یکی از مهمترین‌ تعریفهای رفاقت برای ایشان، عمل چسبیدن و لذت بردن است. اینطور آدمها خیلی از وقتها دسته‌ی عجیب و غریبی هم دارند. یعنی می‌توانند دچار بی اعتمادی هم باشند. یک بی اعتمادی اخلاقی که سراسر پوستشان را گرفته است. برخورد کف دست شما با کف دست ایشان به منزله‌ی احوال پرسی، یک اصطکاک خشک و دارای الکتریسیته‌ی زیادی است. این طور آدمها زیاد توی زندگی‌ام آمده و رفته‌اند. خودشان آمده‌اند و خودشان رفته‌اند. اینطور آدمهایی، اینقدر بهت بی اعتماد هستند که دوست دختر، همسر و یا هر چیزی که دارند ازت مخفی می‌کنند ولی دوست دارند کنارت و به عنوان رفیق در مجاورت تو نفس بکشند. یک لحظه از دم و بازدم اینطور آدمهایی خلاص نشده‌ام. اما دیگر بعد از این همه تجربه در  زمینه‌ی فرار کردن از اینطور آدمها، این رفتارها برایم خنده‌دار و تاسف برانگیز است. تاسف برانگیز بودنش بابت این است که اینها هیچ وقت خودشان نیستند همیشه در حال مشاهده و یادگرفتن بی پایان و تقریبا بی چون و چرا و تقلید وار از دیگران هستند. مثل کسی که هزاران خرده ریز بی مصرف خریده است و حالا قسمت زیادی از خریدهایش که یک روز اینقدر برایش ذوق و شوق به ارمغان آورده بودند، آینه‌‌هایی بابت دق کردن شده‌اند. اینکه همیشه احساس می‌کرده‌اند از دیگری پایین‌ترند. باید بروند حریف را بگیرند و از نزدیک مواظب حرکاتش باشند. از دست این طور آدمها در زندگی‌ام حتی حمام نمره هم نتوانسته‌ام بروم. هیکل خموده‌ی ما چیز جذابی نیست ولی مشکلات اینطوری زیاد داشته و دارم. یکی جلسه‌ی نقد فیلم و دور همی و کافه و دختر بازی دعوت کرده بود. نرفتم. می‌گفت فلان روز دیدمت داشتی توی هفت تیر الک دولک بازی می‌کردی و هزارتای اینطوری که آدم را توی سرمای اول بهاری، زکام می‌کند. 


5- از تکرار  اینکه ذره بین دست بگیرم و خودم را مشاهده کنم، خسته شده‌ام. گاهی لازم است خودت باشی ولی از نگاه دیگران زندگی کنی. مثل موج سواری که هر چقدر فلسفه بافته باشد، وقتی روی موج دریاست بهترین گزینه برایش موج سواری درست و انجام حرکات و انعطافهای لازم برای غرق نشدن و لذت بردن است. کنجکاوی مقدم بر علاقه است. علاقه هر روز به یک طرف میل دارد. کنجکاوی بیرونی‌تر و زنده‌تر است. به درد موفقیت می‌خورد. موفقیت یعنی رشد دادن عضلاتی که دیگران می‌بینند و مایل می‌شوند برایت دست بزنند ولی کشیدن بار این عضلات برای یک مرد چابک، بسیار سخت است.

سیزده به در امسال در لوزان سوییس

شب سیزده به در یا همان روز آشتی با طبیعت است. سالهایی که در چنین روزی رفتم پارک خانه هنرمندان تناقضات عجیبی دیدم. در روز آشتی با طبیعت خانواده‌های همه‌جای تهران بی خیال – وارد چمن نشوید- هستند    و دقیقا روی چمنها اتراق می‌کنند. انگار نشستن روی بخت سبزه‌ایشان از واجبات باشد. عده‌ی دیگری هم مشغول آش پختن روی پیک نیک هایشان هستند بالا و پایین هم ندارد تقریبا تمام پارکهای تهران چنین منظره‌ای دارند. شهرداری هم انواع بروشورها و اطلاع رسانی‌ها را برای شهروندان انجام می‌دهد. طرح مبارزه با جانوران موذی، نقاشی و چیز نوشتن روی بنرهای زمینی پارکها و از همه مهمتر کلی بروشور مجانی درباره‌ی تهران  گردی و دیدن جاهای دیدنی  تهران. واقعا هنوز با این حرف – جاهای دیدنی تهران- ارتباط برقرار نکرده‌ام. بدک نیست ولی مثلا موزه‌ها نه فرهنگ مدیرانش درست است  که همیشه بخش زیادی از تالارهای موزه به دلیل سوء مدیریت‌شان تعطیل است و برای  دیدار از آن باید آشنا و پارتی داشته باشید. نه فرهنگ اکثریت کارکنانش. انگار به عنوان بازدید کننده نقشه ی سرقت می کشید. توی مترو یکی از بچه‌های شرکت منتهی در واحد پشتیبانی شبکه را می‌بینم. صدایش می‌کنم. گپ کوتاهی درباره‌ی تهران گردی می‌زند. بهش می‌خورد از آن دختربازهای تخس باشد ولی طفلکی دو تا دختر آورده که توی بخش خانمهای مترو آن هم به آن خلوتی، سوار شده‌اند. دارد از کتابفروشی تازه بازسازی شده‌ای که وابسته به یک موزه است بیرون می‌آید. یک موزه نزدیک بهارستان که توصیه می‌کند بروم  و ببینم. شب بعد از مدتها غیبت از تهران باید بروم و تجریش حاضری بزنم. به یکی از بچه‌ها زنگ می‌زنم. نای بیرون رفتن ندارد در حقیقت دیدار را به بعد از تعطیلات موکول می‌کند. واقعا افسردگی مثل غبار آلودگی هوا همه جای تهران سرایت کرده است. می‌روم مسیرهای ترکیبی مخصوص خودم که شامل پیاده روی‌های طولانی و طاقت فرسا، البته از دید اکثریت غریب به اتفاق ملت است، را به مقصد تجریش انجام می‌دهم. کل روز را خوابیده بودم و شارژ شده بودم. تلویزیون برنامه‌ی  روز سیزده شبکه‌ی سه‌اش توی فضای بسته‌ی استادیو برگزار می‌شود. شب به یکی دیگر از دوستان زنگ می‌زنم. خودش را از کتابخانه‌ی ملی می رساند. با هم می‌رویم بیرون. می‌گوید: از خدا می‌خواستم تو همین لحظه یکی باشد که باهاش حسابی حرف بزنم. نمی‌دانستم نماینده‌‌ی خداوند در امور دوستان هستم. به هر صورت بهتر است در اینگونه مواقع واقعا به یکی زنگ بزنید و منفعل نباشید. شب مهمانم می‌شود. کلی حرف تکراری درباره‌ی ازبین رفتن  اجتماع  و نبودن رابطه‌ بین آدم‌ها می‌زنیم و توافقات هسته ای مربوط به خودمان را امضا می‌کنیم. اینکه  بیشتر رابطه‌ها  شکارها و ماجراجویی‌های جنسی شده‌است و لاغیر. موهیتوی خانگی با شربت نعنا، هندوانه و خیلی از عرقیجاتی که مثل یک بار تندر برایش می‌ریزم و دوست دارد. هنر خواهر گرامی است. کلی راجع به دوره ی شخصیت شناسی که رفته است حرف می زنیم. آرکه تایپهای مختلف را برایم مرور می کند. کمی هم سریال می‌بینیم تا خوابمان ببرد. دیروز که آمدم تهران داشتم خفه می‌شدم. اصلا با این شهر مرده و بی خاصیت ارتباطم کاملا قطع شده بود. الان یک روز و نصف است که دارم دوباره و به اجبار باهاش آشتی می‌کنم. تعقیب کردن اخبار هم مثل خوردن چایی با قند یک عمل سنتی است. عده‌ای هم چایی بدون قند می‌خورند. عده‌ی دیگری هم از شیرینی و شکلات‌های بیگانه استفاده می‌کنند. کاش این تبلیغ کننده‌های چادر، حجاب برتر، این شعار را با این روش ملموس‌تر می‌کردند: قند همراه بهتر چای خانواده‌ی شما. یا قند شیرینی برتر. 

عده‌ای اخبار لوزان سوییس  را تعقیب  می‌کنند. درباره‌اش کلی جک وایبری هم در آورده‌اند. بدترین کار استفاده نکردن از نوروز و طبیعت لوزان سوییس برای ادامه‌ی نسل و مذاکرات طاقت فرساست. مثل بیگاری توی جهنم با دیوارهای شیشه‌ای و نزدیک بهشت است. توی فکر تنیس هستم. نمی‌دانم به کدام‌یک از نزدیکانم که یک جورهایی مجاورت، همکاری  و رفاقت داریم پیش نهاد پارتنر شیپ بدهم. باید  آدمی با انرژی و سفت و سخت باشد. بارها سر فعالیتهای گروهی، ضربه فنی شده‌ام  و گیر آدمهای بیش از حد دم دمی مزاج شده‌ام. بماند.  توی خیابان بعضی ادمهای  تنها را می‌بینم که با لباس ورزشی دارند خیابان گز می‌کنند. بعضی‌هاشان همینطوری  که این Protest شان آنها را در ردیف ورزشکاران قرار داده است، سیگار به دست خیابان را طی می‌کنند. سلفی‌گیرهای کنار خیابان و در حقیقت توی پارک که وسط لاله و لیلیوم‌های شهرداری تهران نشسته‌اند، خودشان هم از این همه واجب بودن عکس سلفی خانوادگی خنده‌شان می‌گیرد. Single mother هایی که با کودکشان آمده‌اند پارک، خیره به خوشبختی بقیه، گوشه‌ای در حال نظاره هستند. بعضی وقتها از گفتن جزئیات خنده‌ام می‌گیرد. دختر بچه‌ی ده ساله‌ای بود که بهش جلد پنجم قصه‌های مجید را داده بودم، خوانده بود و حالا سوال اساسی‌اش این بود که چرا اینقدر درباره‌ی جزئیات حرف زده است. شاید مساله مربوط به باور ما درباره‌ی کتاب و قصه خواندن، همان حکایتهای پند آموز و نصحیت‌گر سعدی است و تقریبا توی قرن هشتم باشیم. شاید تقویم از روی  محتوای کتابهای درسی تعیین می‌شود. توی پارک روی  نیمکت پدری نشسته و دارد یک چیزی شبیه بروشور دیدنی‌های تهران را می‌بیند انگار تازه‌ترین بیانیه‌ی لوزان درباره‌ی فعالیتهای هسته‌ای را مرور می‌کند. مادر کتابی را که از نمایشگاه‌های قزمیت کتاب خریده است طوری می‌گیرد که از بیست متری، عنوانش  هم دیده شود: زن شیفته. احتمالا سی و چند سالی است که کتاب نخوانده چون دقیقا لای کتاب دارد به حضرت عزراییل نگاه می‌کند. دختر هم به تقلید از مادر مشغول خواندن است. 
موقع برگشتن، مترو خیلی خلوت است. توی این خلوتی یک خانمی با یک پله فاصله پشتم سبز شده است. با تعجب بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم. خنده‌مان می‌گیرد. ناخودآگاه می‌گویم : فرهنگ عجله...
- نه من عجله نداشتم. داشتم می رفتم همینطوری دستم خورد بعد دوباره با دست نشان می دهد.  
فاصله‌مان چند تا پله می‌شود. صدای لیز خوردن می‌شنوم. دخترک دوباره می‌خندد. 
- خانم شما حالتون خوبه؟ ... به نظرم سیزده رو درست در نکردید دچار مصیبت شدید.  
همچنان می‌خندد. هیچ وقت توی خیابان با کسی بیشتر از این ارتباط نگرفته‌ام. به پشت سرم نگاه نمی کنم و می روم. عصر با یکی از دوستان قرار پینگ پونگ دارم. خسته و خاکشیر، شب می شود. 


خانم خوب بودن

1- با زنش آمده‌اند خانه‌مان. شوخی وخنده و البته حرکات کندی که ذاتا درش وجود دارد. همیشه روحیه‌ی هنرمندی را دارد که کنار گود نشسته است و هیچ وقت هم فریاد لنگش کن نزده است. همه‌ی کارهایش آرام و آهسته است. آرام و آهسته بودن چقدر خوب است.   چشمهایش پف دارد و واقعا هم همیشه تا وقت گیر می‌آورد می‌خوابد. ویلای دامادشان فکر کنم هفده هجده بار او را در حالتهای مختلف خوابیدن دیدم. نقاش پرتره‌ی کاملی است. هزار  تا طراحی و نقاشی آب رنگش را دیده‌ام که چقدر هنرمندانه در آورده و بعد لابد خسته شده و خوابیده است. کارش نقاشی نیست. همیشه  توی لحظه‌هایش تانی و لذت بردن فراوانی وجود دارد.  این را زنش فهمیده‌است و برای همین یک خانم به تمام معناست. این را دیگران زیاد گفته‌اند. درست وقت دید و بازدید وقتی دارند می‌روند دوست دخترش که اتفاقا همکارش هم هست زنگ می‌زند و حالش را می‌پرسد. همه ایستاده‌ایم و صدای طرف مقابل را هم می‌شنویم:  
- به عمه‌ات هم سر زدی؟ 
- ها؟ نه هنوز نرفتم. می‌رم پیشش.
بدون هیچ اتفاق خاصی تلفن تمام می‌شود.  راحت خداحافظی می‌کنند و می‌روند سراغ بقیه‌ی دید و بازدیدهایی که بیست و چهار ساعت آینده برایش فرصت دارند. 
2- دیشب توی جمع چهار نفره‌ای بازی اسم‌ها را انجام دادیم. یکی یک اسمی‌ می‌گفت و دیگری باید یک اسم دیگر می‌گفت که با آخرین حرف اسم قبلی شروع شده باشد. یک بازی سر پایی. دختر ده ساله‌ این بار برای اختتامیه‌ی بازی گفت: شک و تردید. این به نظرش اسم رسیده بود یا اینکه واقعا شک و تردید صادقانه‌ترین حرفی بود که بچه‌ها توی موقعیت خاص و کند و باریکی از زمان می‌توانند دریافت کنند و به دیگران بزنند؟ نمی‌دانم. شک و تردید. آخرین آدمی بود که برای آن شب احضار کردیم. 
3- خیلی دنبال این هستم که تعمیرات اساسی نمای ساختمان را با هزینه ی معقول یاد بگیرم. واقعا کار جذابی است. شاید نسل پدر و مادرهای ما خیلی خوب تغییرات اساسی ولازم برای ساختمانشان را که سی سال اینطوری بوده است در نیابند. بچه های ما هم روزی از راه خواهند رسید و دنبال تغییرات اساسی برای پدر و مادرهاشان می گردند. 

آینده ی تعطیلات نوروزی

ته مانده‌ی روزهای عید کمی سراشیب و پر التهاب است. تعطیلات تمام می‌شود و باید برگردید سرکار. توی جاده کلی آدم معطل شده‌اند، ریزش کوه و برف و بورانی که توی عکسهای خبرگذاری هست. آبعلی بند آمده است. یکی از بستگان نزدیک مثلا خاله جان، هنوز هم مثل اینکه بچه‌ی مامانم باشد می‌آید خانه‌ی ما و تعطیلات را با چند روز ماندن در خانه‌ی ما به پایان می‌برد.    

 طرف مربوطه هم از قبل سال تحویل رفته‌است مسافرت و یکی دو روز بعد از تعطیلات برمی‌گردد.  یعنی دیدارها می‌ماند به قیامت سال 94. مثل خودم جو گیر است و بعد از اینکه شور و هیجان و انرژی اش  را داد به سمتی، تازه معمولی مثل آدمهای حساب‌گر و دو دوتا چهارتای عادی، محتاط می‌شود. عجیب نیست چون  از لحاظ روز و ماه فقط دو روز فرق داریم.

یکی از دوستان هم شبی از شبهای سال تحویل، تمام احشاء زندگی‌اش را وسط یکی از پارکهای بی‌خود که حتی یک نیمکت چوبی ندارد، می‌ریزد بیرون و اینقدر از خبرهای منفی و نا امید کننده می‌گوید که آدم شک می‌کند پس ما تا به حال توی ماهواره چه چیزی می‌دیدیم و خبر از هیچ کدام از این حرفها نداشتیم. شاید زنی که آن وقت شب تنها داشت بچه‌اش را تاب می‌داد از بوی گند اینطور حرفها و خبرهایی، می‌زند و می رود و از ما دور می‌شود. خدا را شکر که راحت چند ماهی است از ماهواره خبری ندارم و تماشا نکرده‌ام. آن روز می‌گذرد و  فردایش زنگ می‌زند و اعتراف می‌کند که باید حرفهای مثبت بزند. می‌خواهد جبران کند ولی حس و حالش نیست. خاله‌ی دیگری با همسر و یکی از بچه‌ها می‌آیند مهمانی. باز هم گلایه از اینکه امسال هیچ لباس درست و حسابی نخریدیم و فقط به خانه‌مان رسیدیم. آخیش که بالاخره به یک جایی‌شان رسیدند. خبر آزاده نامداری و فرزاد حسنی هم از این طرف و آن طرف شنیده می‌شود. یکی از مجله‌های آیش قدیمی مال همانها که روزی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر کرده بود، را از توی آرشیو خانه‌ی پدری پیدا می‌کنم. داستان پطرس پسری کوچک را از نفیسه مرشدزاده، سردبیر قبلی همشهری داستان، منتشر کرده که آن موقع طفلی 13 ساله بوده است. هیچ وقت حس و حال عکس بازی نداشته‌ام. گفتن ندارد چون اینجا هم عکسها  یا نامربوط هستند و یا اصلا عکسی نمی‌بینید. برای همین سعی نمی‌کنم عکس را برای خانم مرشد زاده ایمیل کنم. شاید باورتان نشود که لوگوی این بلاگ را هم با اینکه خیلی قبل‌تر از این توی بلاگ بوده است هنوز دلم نکشیده تصحیح نهایی کنم و  در جای مناسبش بار گذاری کنم. معاشرت با خانواده خیلی از گیر و گورهای آدم را برطرف می‌کند. هوای اینجا فوق العاده خوب شده است.  سه تا از بچه‌ها به صورت جداگانه زنگ زده‌اند که چطور برمی‌گردی تهران. دلزده‌ام از تهران خشن. تا دو روز پیش اگر کسی این حرف را می‌زد من فقط نگاهش می‌کردم. راستش درد داشتنم اصلا تهران وشهرستان ندارد. برای همین هم هیچ حسی نداشتم. چند سال است که تنها معاشرتم با دنیای شهرمان همین است که رفته‌ام سیگار خریده‌ام یا به ضرب و زور خواهرها رفته‌‌ام کافه‌ای تا یکی دو ساعت بچه‌ها و در حقیقت دوستان آنها را ببینم. تهران ولی روز ساکت ندارد. حتی اگر جایم را عوض کنم هم همین است. خیلی جاهای مختلف زندگی کرده‌ام. هیچ جای ساکت و دنجی با آدمهای بی آزار و خوش اخلاق  که به درآمد ما هم بخورد هنوز پیدایم نشده است. فقط یک عصر خوب و زیبا توی درکه و خانه‌ی یکی از دوستهای خوبم، حسابی یادم هست که انگار توی بهشت چرت زده بودم. دوست داشتم به کسی زنگ بزنم و بگویم که باورت نمی‌شود توی تهران یک عصر را بدون هیچ سر و صدایی بتوانی بخوابی. مثل یک رویای غیر قابل قبول و خنده‌دار، به نظر می‌رسد. بعضی وقتها به چپهای ساختارگرا غبطه می‌خورم. اینطور آدمها چیزی برای جلورفتن، دور هم جمع شدن، شاد شدن، غبطه خوردن به روزها و دورهمی‌هایشان دارند. اما من فقط دارم در می‌روم. آدم که منفعل می‌شود و روی ویلچر می‌نیشند، نه به معنی فیزیکی و واقعی آن، باید بنشیند و مسعود فروتن با صدای گی لایکش، برایش خاطره و نوستالژی تعریف کند. یکی دیگر از بچه‌ها هست که سن و سالش کمتر است ولی به شدت شیفته‌ی فلسفه و آن هم از نوع چپ اصیل آن است. اولین ایرادی که عید دارد این است که تحول آن هم در عرض یک ساعت از قبل سال تحویل تا بعدش را خنده‌دار می‌داند. شاکی است مثل ده سال قبل خودم توی خیابان تند راه می‌رود. به زور با دیگران معاشرت می‌کند. همش سیگار و چای و کتاب. اصولا با اینکه دخترهای زیادی به نظر می‌رسد دوستش داشته باشند یا لااقل خیلی بهش احترام بگذارند، به نظر نمی‌رسد با کسی باشد. خواننده‌های تلویزیون هم که حالا از بهار فاطمی بخش بهاری‌اش افتاده دستشان، طوری می‌خوانند که انگار روی یک سرازیری داغ در حال سر خوردن به پایین هستند. این پسرک نویسنده‌ی کویری  هم کلی از جماعت نویسنده و مترجم و اعوان انصار این قشر شاکی است و به نظرش کاش کتاب چاپ نمی‌کرد. نمی‌دانم کسانی که اینطوری کاش می‌گویند یک طور عاشقانه‌ای به بخش تلخ  ماجرای عشقی رسیده‌اند؟ مثل اینکه: کاش تو را ندیده بودم. یا کاش من بمیرم و تو را دیگر نبینم. شناخت دقیقی درباره‌‌اش ندارم ولی به ظاهر اینقدر توی یک جلسه‌ی ادبی سر به سرش گذاشتم که از فیس بوک آنفرندم کرد.:) ولی به هر صورت آدمها به طور جبری همانی هستند که شما می‌بینید. یکی نویسنده است و کتاب چاپ می‌کند و ناشرش گوشه‌ی ویترینش را با شیشه شور که می‌شوید، به به می‌گوید. خوب دیگر دولا دولا نمی‌شود وسط صحنه بود و نشکست. همه‌ی آنهایی که میدان‌دار هستند پیه‌ی شکستن را به تنشان مالیده‌اند و مثل دلار فروشهای سر فردوسی، استرسش را کشیده‌اند. دلار بالا و پایین می‌رود. کتاب چاپ کردن و فروختن و نویسنده بودن، در انظار عمومی هم همین‌طوری استرس‌های خودش را دارد. استرست رو نبینم پسر کویری.

 

بوی ترسناک مردهای مجرد

هیچ وقت سالهای مدرسه از خاطرم پاک نمی‌شود. شاید برای شما بدیهی باشد ولی یکی از مهمترین دلیل‌هایش پوشیدن شال گردن بود. شال گردن بعد از آن یعنی توی سالهای دانشگاه و شاید هنوز هم یک جور وسیله‌ی تزئینی محسوب می‌شود. مثلا انواع واقسام گرم کن یک زمانی نشان می‌داد که یک پیر مرد بازنشسته دارد توی کوچه می‌گردد    ادامه مطلب ...

نوال زغبی دور از لبنان

نوال زغبی از پله‌های دوبلکس خانه‌شان پایین می‌آید. آلبوم قدیمی‌اش را توی دست دارد. کنار هم و با خواهرهایش می نشینیم روی زمین تا بهتر بتوانیم زمانی را که بینی‌اش اینطوری نبود ببینیم. نوال خودش ورق می‌زند و ما تماشا می‌کنیم. آن موقع بینی بزرگش باعث شده بود از اعتماد به نفسش کم بشود. همزمان با آلبومهای عکس مدرسه این موضوع را خودش هم می‌گوید. نوال الان 19 ساله است. مادرش هم به عنوان میزبان می‌آید و از بالاسرهمه رد می‌شود.   


 لبخندش نشان می‌دهد همه چیز روبراه است تا به فریضه‌ی با شکوه شام برسیم. نوال بعضی‌جاها درنگ می‌کند. شاید خوشحال می‌شود از اینکه بینی‌اش را تمام و کمال به دست حراج بینی سپرده است.  

 نوال اهل فیس و افاده است شاید هم از دیگران فرار می‌کند و فقط با آدمهای خاصی رفت و آمد می‌کند که موضوع را درک می‌کنند. پدر نوال می‌آید. بدون سلام و علیک می‌رود جلوی تلویزیون می‌نشیند. بر افروخته می‌شوم. مادر نوال توضیح می‌دهد که او یعنی پدر نوال گاهی وقتها با  برادرش هم همینطوری است. حیرت زده می‌نشنیم و شاید شام می‌خوریم. نوال هم سنگ تمام می‌گذارد. معلوم است اصلا خانه داری بلد نیست چون با احتیاط خیلی زیادی انگار یک بنز را از توی پارکینگ در می‌آورد. ظرف خورشت را از توی آشپزخانه  خارج می‌کند تا به سفره برسد.

نوال و ما یعنی بقیه‌ی دخترهای فامیل به همراه تنها پسر فامیل نشسته ایم و حرف می‌زنیم. نوال آن روبرو می‌نشیند و سوالهای عجیب و غریب می‌پرسد. نوال توی 19 سالگی چادر سر می‌کند برای همین اولین سوالش اینطوری است: چرا ماباید جلوی پسرها حجاب داشته باشیم. احمقانه ترین جوابش را از توی کتابهای درسی یادم می‌آید. یک پسر تازه ازدواج کرده که تعداد پسرهای فامیل را از یک امپراطوری یگانه به دو رسانده است چطور می‌تواند در باره‌ی این سوال جواب قطعی بدهد. نوال از آن به بعد سعی می‌کند قانع نشده باشد. برای همین وقتهایی که توی اتاق نشسته‌ام و مشغول کاری هستم سعی می‌کند بدون روسری‌اش از این در اتاق وارد شود و از در دیگر خارج شود. نوال قد بلند و کشیده است. برای همین از پاهای شلوار پوشیده و کشیده‌اش می‌فهمم و سعی می‌کنم سرم را بلند نکنم. احمقانه است.




نوال الان 20 سال دارد. او را داده اند به جوانی 32 ساله که سبیل هم دارد. نوال هنوز مورد بی مهری پدرش است. به زور دانشگاه قبول شده ولی این یکی را برد کرده است. اینطوری که یک دختر از خانه ازدواج می‌کند و کم کم می‌رود یک جور عروج انسانی محسوب می‌شود. برای همین توی دور همی‌های خانوادگی که بین زوجهای جوان برقرار می‌شود از دهنش چیزهای زیادی در می‌رود. اینکه شوهرش چطوری دوست دارد دخترهای جوان شلوار بپوشند و جذاب‌تر از دامن پوشیدن به نظر برسند. اینکه کنار دریا می‌شود در عمقهای کم کنار شوهرش و با لباس شنا کند. اینکه در بین این شنا کردن از بین پاهای شوهرش زیر آبی عبور کند. نوال تا به حال یک دهن هم نخوانده است ولی هنوز 20 ساله و جوان است. نوال بعد از مدتی بچه‌دار می‌شود. مثل تمام دخترهای جوان پسرش را دوست دارد.  نوال دوست دارد با زوجهای جوان فامیل بیرون برود. نوال و همسرش یک سفر کوچولوی بین چند زوج جوان را پایه ریزی می‌کنند. سفر با گرفتن یک اتاق مشترک برای چند زوج به سرانجام می‌رسد. شب قبل از خواب همسرش همه را گداخته نگاه می‌کند. باید بخوابیم تا او بتواند در کنار نوال شب را به صبح برساند. نوال مثل اینکه برای هزارمین بار مزه‌ی تلخی را چشیده باشد، لبهایش توی هم می‌رود و در مقابل اعتراضهای این و آن ابرو در هم می‌کشد. اما صبح اوضاع عوض شده است. نوال می‌تواند برای همه جذاب و دوست داشتنی به نظر برسد. برای همین کتلتهایی که خودش درست کرده و تا اینجا آورده است را برای صبحانه گرم می‌کند. من و یکی دیگر از شوهرهای جوان از گردش احمقانه‌ی صبحگاهی بر می‌گردیم. گردش از این جهت احمقانه است که فقط تا صدمتری محل اقامت و بین بوته و سبزه‌هایی که شب پول محل اقامتش را داده ایم، اتفاق می‌افتد. نوال تعارف می‌زند. حتی توصیه می‌کند این یکی که خیس شده است را نخورم. نوال تاکید می‌کند یک کتلت تازه بردارم. این اوج مهربانی نوال است. سرم را بالا می‌آورم او همانطور محجبه و معقول کنار همسرش نشسته است. نوال که تا این سن چیزی نخوانده است از این پس خواندن را آغاز خواهد کرد؟ 

آیا نوال زغبی بدون جراحی بینی همانقدر مهر و محبت پدری‌اش را دریافت نمی‌کرد؟ آیا زن زندگی بودن توسط نوال زغبی، پاسخ مناسبی توسط همسرش دارد؟ آیا بی مهری پدران نسبت به دخترانشان تاریخچه‌ی مفصلی دارد یا همینطوری مستقیم به نوال زغبی غیر خواننده مربوط است؟ نوال آن طرف خیابان توی ماشین منتظر است. هر دوتامان جدا شده‌ایم. دارم فکر می‌کنم الان پسرش باید چقدری باشد. نوال زنگ می‌زند. من مثل گیجها همین طرف که قرار داشتیم توی نم نم باران منتظرم. عطر نوال تمام ماشین را پر کرده است.  لبخندش روی تمام دهان وسیعش پخش می‌شود. نوال چند تا چین کوچک مخصوصا زیر چشمهایش پیدا کرده است. ولی این قدر روشن فکر نشده است که دست بدهد. می‌رویم کنار دریا چون توی این خراب شده هیچ جایی به غیر از دو سه تا مرکز خرید بیخودی که جوانها توی سرما و گرمای سال بتوانند آنجا پناه بگیرند، جای دیگری ندارد. نوال دستهای ماهری در رابطه دارد. اصلا این دستهای ظریف و کشیده ساخته شده اند برای رسیدگی. رسیدگی به یک مرد یا یک بچه. سعی می‌کنم بهم دست نزند. چون اول نمی‌دانم جدا شده است. نوال اینقدر لاغر نیست برای همین هم  سعی می‌کنم آن روزی که یکی از بچه‌ها بخشهای سانسور شده‌ی ملوان زبل را آورد از ذهنم پاک کنم. یک فاک کامل توسط خوردن اسفناج و پاشش اسید بی معنی زندگی به در و دیوار و دوربین.  خیلی دوست داشتم جمله‌ی زن ملوان زبل بعد از اینکار را بدانم. جمله ای که اصلا از نسخه ی روسی این کارتون قابل درک نیست. چرا این بخشهای سانسور شده ترجمه‌ای ندارند؟ باید از نوال دور شوم. نوال یک وسوسه ی دائمی دارد که خمیر آماده ای برای تنور من نیست.


سیاوش شهشهانی و بقیه ی خاطرات

1- یاد معلم خوبم دکتر سیاوش شهشهانی افتادم که چنان خیام گونه در درس ریاضی یک آمدند و یک تالار با 150 نفر آدم را در حیرت این بردند که دیدن یک رادیکال 2  که خیلی هم ناقابل است اینقدرها هم ساده نیست و اینقدر گفتند تا درس را به نظریه آشوب –chaos – کشاندند و طفلکیهایی که ما بودیم و الان نیستیم. با یک آشوبی از تالار بیرون آمدیم. 

 این هم از مزایا و معایب آشوب است که روز معلم را 10-15 روز بعد از آن به یاد بیاوریم. به یاد معلمهای خوب بودن آدم را همیشه زیر خجالت ابری نگه می‌دارد که تا احساس می‌کنی طاقتت طاق شده می‌بارند و دلت را جلا می‌دهند. 



2- امروز هنوز که این وقت شب است یعنی یک 5 دقیقه‌ای است از فردا قرض گرفته‌ام زیر صدای لوس و بی مزه همسایه‌های افسرده که بساط کذاشته اند توی حیاط و نره خرترهاشان دبرنا دبرنا راه انداخته‌اند و این قدر این چربی آبگوشت توی هنجره‌شان چسبیده که کوچکترین جیکشان را به اندازه نعره ی فیل بی آزاری که زودتر می‌خواهد شلوغ بازی راه بیاندازد تا زنش دستش را بگیرد و خدا حافظی کنند بروند خانه خودشان، بلند کرده است. به هر صورت کاری که باید می‌کردم مثل هر روز این چند سال و سی، انجام ندادم و باز هم یک حسی مثل ناراحتی، عذاب وجدان و غیره دارم. همینطور است برای گروهی که این موقع شب دارند عروس قبیله پایین را به بالا دست کیش می‌دهند. به سلامتی و میمنت عروسیهایی که چندتایی تلفات‌ چشم خوردن اندام فلان خانم که روزهای بعدش مریض است و پسرکی که زیاده روی کرده و ماشین را به گارد ریل زده است، یا به موقع به حساب پوست کردن گوسفند نرسیده‌اند، می‌شنویم که دارند عبور می‌کنند و شادیشان طوری است که انگار آخرین روز دنیاست و لابد همین هم هست. به قول خیامی که امروز روزش بوده : کار جهان و کوزه گری و هزار تا کار بدی که خداوند با گل آدمی کرده این شده که شدیم گل دسته دار و یک روزی بقیه چشمشان به همین دسته است که گل دیگری را به شکل گلدان یا لااقل یک لیوان گلی ناقابل تحویل جامعه بدهیم.  به هر صورت این ها همه از همان روزهایی علم شده اند که معلم پای تخته داد می‌زد جزر زیر را حساب کنید. و این اعداد ناقابل هی می‌روند زیر رادیکال و در می‌آیند تا تو نانی به کف آری. 


3- امروز یاد رفیق قدیمم وینست باموند افتادم. همه اش شده ایم خاطره باز. خاطره هایی که اغلب ارزش شخصی دارند. یعنی بزنی به دیوار و آیینه و برگردد توی صورت خودت و برود توی چینهای صورتت مخفی بشود. به هر حال پر حرفی باعث می‌شود زمان بگذرد. حسابی و حسابی روز و ماه و سال بدون اینکه درست درک کنی. چون اصلا طلوع و غروب‌ها را درست نمی‌بینی. جایی چوب خط نمی‌کشی و همینطوری داری پیش می‌روی. مثل قصابی که دارد تکه تکه تنها گوشتی که توی یخچالش دارد را قصابی می‌کند و خبری از آینده ندارد. فقط می‌داند همین یکی دوتا راسته را که داد دست مشتری دیگر خبری از گوشت تازه نیست. 


4- امروز رفته بودم از محله ده ونک  عکاسی کردم. هدف نشان دادن بافت فرسوده البته برای پروژه خواهر جان بود. آدمهایی را دیدم که کنار آدمهای پولدار  دارند به طور غیر قانونی زندگی می‌کنند. در و دیوارهاشان را پر از عکس شهدا کرده بودند و البته خیلی از آن قدیمی‌هاشان سنتی بودند. نشان به آن نشانی که سر ظهر صحبت ناهار و نماز بود که این روزها دیگر توی تهران لااقل قسمت زیادیش از بخش اول غافل هستند. محله ده ونک بافت خیلی قدیمی خودش را در بعضی جاها حفظ کرده ولی در کل بافت جدیدش بسیار مدرن است و می‌تواند به عنوان تافته‌ی جدا بافته‌ای به حساب بیاید. جنوب محله‌ی ده ونک با اختلاف 50 متر وارد لیانشانپو می‌شوم. یک سگ دانی واقعی هست که دو طبقه دارد. ماشین لباس شویی را اگر از پله‌ها بالا ببرید، کاملا از بین می‌رود. اینطور خانه ها ویژه ی -معاتید- گرامی و زن شوهرهایی که نصف دینشان را کامل کرده اند طراحی شده است. 

دنیا مجبور شود از ما فرار کند

حساب تک شاهی ها را داشتن بیشتر از عیسی شفا داده است. 

1- چند روز است عزیزکم دم پنجره است. همان وقتی هم که  رسیدم اینطوری بود. با خودم حرف نمی‌زنم. دیروزش هم که بهش زنگ زدم همین را گفت. برایش یک چیزهایی خریده‌بودم. بردم و دانه دانه از پله‌ها بردم و برایش چیدم توی کمد. می‌گوید اینجا را دوست ندارم. آدمهای به درد نخور و سطح پایینی هستند. برای همین هم اصلا همیشه دلم می‌خواهد برگردم.    
ادامه مطلب ...

انسان سالم - چند روایت از وبلاگ قدیمی ام دیوار مفت

انسان سالم - 

به روزگار ما آدمها خیلی توی کار هم موش می‌دوانند. نه این حواشی را ولش کن. این روزها موشها و آدمها خیلی شبیه هم شده‌اند. زندگیشان فقط خوردن و سیر نشدن و جویدن شده است. تا چشم کار می‌کند در حال جویدن هستند. از تله موش هم بی خبرند. راه رفت و آمدهاشان هم ترجیح می‌دهند با هم تداخلی نداشته باشد. این طوری بهتر طعمه پیدا می‌کنند. طعمه‌هایی برای جویدن صرف تا دندانهایشان بیشتر رشد نکند و مزاحم سلامتیشان نباشد.اگر خیلی معقول شدند،‌ پنیر می‌خورند.  تا چشم کار می‌کند، خدا را شکر.

هویت با پیش شماره 0935: فیزیک برای بانوان دم در

 

ادامه مطلب ...