360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

بوی ترسناک مردهای مجرد

هیچ وقت سالهای مدرسه از خاطرم پاک نمی‌شود. شاید برای شما بدیهی باشد ولی یکی از مهمترین دلیل‌هایش پوشیدن شال گردن بود. شال گردن بعد از آن یعنی توی سالهای دانشگاه و شاید هنوز هم یک جور وسیله‌ی تزئینی محسوب می‌شود. مثلا انواع واقسام گرم کن یک زمانی نشان می‌داد که یک پیر مرد بازنشسته دارد توی کوچه می‌گردد    ادامه مطلب ...

نوال زغبی دور از لبنان

نوال زغبی از پله‌های دوبلکس خانه‌شان پایین می‌آید. آلبوم قدیمی‌اش را توی دست دارد. کنار هم و با خواهرهایش می نشینیم روی زمین تا بهتر بتوانیم زمانی را که بینی‌اش اینطوری نبود ببینیم. نوال خودش ورق می‌زند و ما تماشا می‌کنیم. آن موقع بینی بزرگش باعث شده بود از اعتماد به نفسش کم بشود. همزمان با آلبومهای عکس مدرسه این موضوع را خودش هم می‌گوید. نوال الان 19 ساله است. مادرش هم به عنوان میزبان می‌آید و از بالاسرهمه رد می‌شود.   


 لبخندش نشان می‌دهد همه چیز روبراه است تا به فریضه‌ی با شکوه شام برسیم. نوال بعضی‌جاها درنگ می‌کند. شاید خوشحال می‌شود از اینکه بینی‌اش را تمام و کمال به دست حراج بینی سپرده است.  

 نوال اهل فیس و افاده است شاید هم از دیگران فرار می‌کند و فقط با آدمهای خاصی رفت و آمد می‌کند که موضوع را درک می‌کنند. پدر نوال می‌آید. بدون سلام و علیک می‌رود جلوی تلویزیون می‌نشیند. بر افروخته می‌شوم. مادر نوال توضیح می‌دهد که او یعنی پدر نوال گاهی وقتها با  برادرش هم همینطوری است. حیرت زده می‌نشنیم و شاید شام می‌خوریم. نوال هم سنگ تمام می‌گذارد. معلوم است اصلا خانه داری بلد نیست چون با احتیاط خیلی زیادی انگار یک بنز را از توی پارکینگ در می‌آورد. ظرف خورشت را از توی آشپزخانه  خارج می‌کند تا به سفره برسد.

نوال و ما یعنی بقیه‌ی دخترهای فامیل به همراه تنها پسر فامیل نشسته ایم و حرف می‌زنیم. نوال آن روبرو می‌نشیند و سوالهای عجیب و غریب می‌پرسد. نوال توی 19 سالگی چادر سر می‌کند برای همین اولین سوالش اینطوری است: چرا ماباید جلوی پسرها حجاب داشته باشیم. احمقانه ترین جوابش را از توی کتابهای درسی یادم می‌آید. یک پسر تازه ازدواج کرده که تعداد پسرهای فامیل را از یک امپراطوری یگانه به دو رسانده است چطور می‌تواند در باره‌ی این سوال جواب قطعی بدهد. نوال از آن به بعد سعی می‌کند قانع نشده باشد. برای همین وقتهایی که توی اتاق نشسته‌ام و مشغول کاری هستم سعی می‌کند بدون روسری‌اش از این در اتاق وارد شود و از در دیگر خارج شود. نوال قد بلند و کشیده است. برای همین از پاهای شلوار پوشیده و کشیده‌اش می‌فهمم و سعی می‌کنم سرم را بلند نکنم. احمقانه است.




نوال الان 20 سال دارد. او را داده اند به جوانی 32 ساله که سبیل هم دارد. نوال هنوز مورد بی مهری پدرش است. به زور دانشگاه قبول شده ولی این یکی را برد کرده است. اینطوری که یک دختر از خانه ازدواج می‌کند و کم کم می‌رود یک جور عروج انسانی محسوب می‌شود. برای همین توی دور همی‌های خانوادگی که بین زوجهای جوان برقرار می‌شود از دهنش چیزهای زیادی در می‌رود. اینکه شوهرش چطوری دوست دارد دخترهای جوان شلوار بپوشند و جذاب‌تر از دامن پوشیدن به نظر برسند. اینکه کنار دریا می‌شود در عمقهای کم کنار شوهرش و با لباس شنا کند. اینکه در بین این شنا کردن از بین پاهای شوهرش زیر آبی عبور کند. نوال تا به حال یک دهن هم نخوانده است ولی هنوز 20 ساله و جوان است. نوال بعد از مدتی بچه‌دار می‌شود. مثل تمام دخترهای جوان پسرش را دوست دارد.  نوال دوست دارد با زوجهای جوان فامیل بیرون برود. نوال و همسرش یک سفر کوچولوی بین چند زوج جوان را پایه ریزی می‌کنند. سفر با گرفتن یک اتاق مشترک برای چند زوج به سرانجام می‌رسد. شب قبل از خواب همسرش همه را گداخته نگاه می‌کند. باید بخوابیم تا او بتواند در کنار نوال شب را به صبح برساند. نوال مثل اینکه برای هزارمین بار مزه‌ی تلخی را چشیده باشد، لبهایش توی هم می‌رود و در مقابل اعتراضهای این و آن ابرو در هم می‌کشد. اما صبح اوضاع عوض شده است. نوال می‌تواند برای همه جذاب و دوست داشتنی به نظر برسد. برای همین کتلتهایی که خودش درست کرده و تا اینجا آورده است را برای صبحانه گرم می‌کند. من و یکی دیگر از شوهرهای جوان از گردش احمقانه‌ی صبحگاهی بر می‌گردیم. گردش از این جهت احمقانه است که فقط تا صدمتری محل اقامت و بین بوته و سبزه‌هایی که شب پول محل اقامتش را داده ایم، اتفاق می‌افتد. نوال تعارف می‌زند. حتی توصیه می‌کند این یکی که خیس شده است را نخورم. نوال تاکید می‌کند یک کتلت تازه بردارم. این اوج مهربانی نوال است. سرم را بالا می‌آورم او همانطور محجبه و معقول کنار همسرش نشسته است. نوال که تا این سن چیزی نخوانده است از این پس خواندن را آغاز خواهد کرد؟ 

آیا نوال زغبی بدون جراحی بینی همانقدر مهر و محبت پدری‌اش را دریافت نمی‌کرد؟ آیا زن زندگی بودن توسط نوال زغبی، پاسخ مناسبی توسط همسرش دارد؟ آیا بی مهری پدران نسبت به دخترانشان تاریخچه‌ی مفصلی دارد یا همینطوری مستقیم به نوال زغبی غیر خواننده مربوط است؟ نوال آن طرف خیابان توی ماشین منتظر است. هر دوتامان جدا شده‌ایم. دارم فکر می‌کنم الان پسرش باید چقدری باشد. نوال زنگ می‌زند. من مثل گیجها همین طرف که قرار داشتیم توی نم نم باران منتظرم. عطر نوال تمام ماشین را پر کرده است.  لبخندش روی تمام دهان وسیعش پخش می‌شود. نوال چند تا چین کوچک مخصوصا زیر چشمهایش پیدا کرده است. ولی این قدر روشن فکر نشده است که دست بدهد. می‌رویم کنار دریا چون توی این خراب شده هیچ جایی به غیر از دو سه تا مرکز خرید بیخودی که جوانها توی سرما و گرمای سال بتوانند آنجا پناه بگیرند، جای دیگری ندارد. نوال دستهای ماهری در رابطه دارد. اصلا این دستهای ظریف و کشیده ساخته شده اند برای رسیدگی. رسیدگی به یک مرد یا یک بچه. سعی می‌کنم بهم دست نزند. چون اول نمی‌دانم جدا شده است. نوال اینقدر لاغر نیست برای همین هم  سعی می‌کنم آن روزی که یکی از بچه‌ها بخشهای سانسور شده‌ی ملوان زبل را آورد از ذهنم پاک کنم. یک فاک کامل توسط خوردن اسفناج و پاشش اسید بی معنی زندگی به در و دیوار و دوربین.  خیلی دوست داشتم جمله‌ی زن ملوان زبل بعد از اینکار را بدانم. جمله ای که اصلا از نسخه ی روسی این کارتون قابل درک نیست. چرا این بخشهای سانسور شده ترجمه‌ای ندارند؟ باید از نوال دور شوم. نوال یک وسوسه ی دائمی دارد که خمیر آماده ای برای تنور من نیست.


سیاوش شهشهانی و بقیه ی خاطرات

1- یاد معلم خوبم دکتر سیاوش شهشهانی افتادم که چنان خیام گونه در درس ریاضی یک آمدند و یک تالار با 150 نفر آدم را در حیرت این بردند که دیدن یک رادیکال 2  که خیلی هم ناقابل است اینقدرها هم ساده نیست و اینقدر گفتند تا درس را به نظریه آشوب –chaos – کشاندند و طفلکیهایی که ما بودیم و الان نیستیم. با یک آشوبی از تالار بیرون آمدیم. 

 این هم از مزایا و معایب آشوب است که روز معلم را 10-15 روز بعد از آن به یاد بیاوریم. به یاد معلمهای خوب بودن آدم را همیشه زیر خجالت ابری نگه می‌دارد که تا احساس می‌کنی طاقتت طاق شده می‌بارند و دلت را جلا می‌دهند. 



2- امروز هنوز که این وقت شب است یعنی یک 5 دقیقه‌ای است از فردا قرض گرفته‌ام زیر صدای لوس و بی مزه همسایه‌های افسرده که بساط کذاشته اند توی حیاط و نره خرترهاشان دبرنا دبرنا راه انداخته‌اند و این قدر این چربی آبگوشت توی هنجره‌شان چسبیده که کوچکترین جیکشان را به اندازه نعره ی فیل بی آزاری که زودتر می‌خواهد شلوغ بازی راه بیاندازد تا زنش دستش را بگیرد و خدا حافظی کنند بروند خانه خودشان، بلند کرده است. به هر صورت کاری که باید می‌کردم مثل هر روز این چند سال و سی، انجام ندادم و باز هم یک حسی مثل ناراحتی، عذاب وجدان و غیره دارم. همینطور است برای گروهی که این موقع شب دارند عروس قبیله پایین را به بالا دست کیش می‌دهند. به سلامتی و میمنت عروسیهایی که چندتایی تلفات‌ چشم خوردن اندام فلان خانم که روزهای بعدش مریض است و پسرکی که زیاده روی کرده و ماشین را به گارد ریل زده است، یا به موقع به حساب پوست کردن گوسفند نرسیده‌اند، می‌شنویم که دارند عبور می‌کنند و شادیشان طوری است که انگار آخرین روز دنیاست و لابد همین هم هست. به قول خیامی که امروز روزش بوده : کار جهان و کوزه گری و هزار تا کار بدی که خداوند با گل آدمی کرده این شده که شدیم گل دسته دار و یک روزی بقیه چشمشان به همین دسته است که گل دیگری را به شکل گلدان یا لااقل یک لیوان گلی ناقابل تحویل جامعه بدهیم.  به هر صورت این ها همه از همان روزهایی علم شده اند که معلم پای تخته داد می‌زد جزر زیر را حساب کنید. و این اعداد ناقابل هی می‌روند زیر رادیکال و در می‌آیند تا تو نانی به کف آری. 


3- امروز یاد رفیق قدیمم وینست باموند افتادم. همه اش شده ایم خاطره باز. خاطره هایی که اغلب ارزش شخصی دارند. یعنی بزنی به دیوار و آیینه و برگردد توی صورت خودت و برود توی چینهای صورتت مخفی بشود. به هر حال پر حرفی باعث می‌شود زمان بگذرد. حسابی و حسابی روز و ماه و سال بدون اینکه درست درک کنی. چون اصلا طلوع و غروب‌ها را درست نمی‌بینی. جایی چوب خط نمی‌کشی و همینطوری داری پیش می‌روی. مثل قصابی که دارد تکه تکه تنها گوشتی که توی یخچالش دارد را قصابی می‌کند و خبری از آینده ندارد. فقط می‌داند همین یکی دوتا راسته را که داد دست مشتری دیگر خبری از گوشت تازه نیست. 


4- امروز رفته بودم از محله ده ونک  عکاسی کردم. هدف نشان دادن بافت فرسوده البته برای پروژه خواهر جان بود. آدمهایی را دیدم که کنار آدمهای پولدار  دارند به طور غیر قانونی زندگی می‌کنند. در و دیوارهاشان را پر از عکس شهدا کرده بودند و البته خیلی از آن قدیمی‌هاشان سنتی بودند. نشان به آن نشانی که سر ظهر صحبت ناهار و نماز بود که این روزها دیگر توی تهران لااقل قسمت زیادیش از بخش اول غافل هستند. محله ده ونک بافت خیلی قدیمی خودش را در بعضی جاها حفظ کرده ولی در کل بافت جدیدش بسیار مدرن است و می‌تواند به عنوان تافته‌ی جدا بافته‌ای به حساب بیاید. جنوب محله‌ی ده ونک با اختلاف 50 متر وارد لیانشانپو می‌شوم. یک سگ دانی واقعی هست که دو طبقه دارد. ماشین لباس شویی را اگر از پله‌ها بالا ببرید، کاملا از بین می‌رود. اینطور خانه ها ویژه ی -معاتید- گرامی و زن شوهرهایی که نصف دینشان را کامل کرده اند طراحی شده است. 

دنیا مجبور شود از ما فرار کند

حساب تک شاهی ها را داشتن بیشتر از عیسی شفا داده است. 

1- چند روز است عزیزکم دم پنجره است. همان وقتی هم که  رسیدم اینطوری بود. با خودم حرف نمی‌زنم. دیروزش هم که بهش زنگ زدم همین را گفت. برایش یک چیزهایی خریده‌بودم. بردم و دانه دانه از پله‌ها بردم و برایش چیدم توی کمد. می‌گوید اینجا را دوست ندارم. آدمهای به درد نخور و سطح پایینی هستند. برای همین هم اصلا همیشه دلم می‌خواهد برگردم.    
ادامه مطلب ...

انسان سالم - چند روایت از وبلاگ قدیمی ام دیوار مفت

انسان سالم - 

به روزگار ما آدمها خیلی توی کار هم موش می‌دوانند. نه این حواشی را ولش کن. این روزها موشها و آدمها خیلی شبیه هم شده‌اند. زندگیشان فقط خوردن و سیر نشدن و جویدن شده است. تا چشم کار می‌کند در حال جویدن هستند. از تله موش هم بی خبرند. راه رفت و آمدهاشان هم ترجیح می‌دهند با هم تداخلی نداشته باشد. این طوری بهتر طعمه پیدا می‌کنند. طعمه‌هایی برای جویدن صرف تا دندانهایشان بیشتر رشد نکند و مزاحم سلامتیشان نباشد.اگر خیلی معقول شدند،‌ پنیر می‌خورند.  تا چشم کار می‌کند، خدا را شکر.

هویت با پیش شماره 0935: فیزیک برای بانوان دم در

 

ادامه مطلب ...