360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

زناشویی- چند روایت از یک بلاگ قدیمی ام

مردان و زنان یا ظنان

طرف همش حساب می‌کرد که اگر با فلانی نبود حداقل شبی 30 تومان زده بود به جیب. گاهی از این افکار خنده‌اش می‌گرفت. بعضی مواقع می‌خواست از اینکه جوانی‌اش را داشت سر چیزهای اینطوری تباه میکرد بخندد. باید می‌گشت  و بهانه بهتری برای زندگی پیدا می‌کرد. خراب کردن خیلی برایش آسان بود ولی بازهم فکرش را که می‌کرد خود را مجبور می‌دید به تاوان همه خرابیهای احتمالی یک بار دیگر خیلی چیزهای لوس را دوباره بسازد. سعی میکرد خیلی سیستمی و منظم فکرکند  ولی  مجبور بود این افکار راکنار بگذارد. بارها شده بود که همینطوری توی افکار خودش سوار ماشینی بشود و بعد که حواسش برگشت با داد و بیداد طرف را مجاب کند که این کاره نیست و به زور پیاده شود.    ادامه مطلب ...

رضا موتوری فیلم نیست

می‌روم پشت پنجره. رضا آپولون هم دوباره بجز دیر وقت که از ولگردی آمدم و سر کوچه دیدم این بار توی کوچه‌ی ساکت دارد قدم می‌زند. چراغ خانه دوست مواد فروشش که توی ردیف روبروی خانه ماست خاموش است. سرگردانی توی حیات که هر آدمی خودش هم نمی‌داند در آن لحظه چه باید بکند. دقیقا کلافگی یک سردرد طولانی را دارد. اینکه بالاخره بعد از این همه سال معتاد حسابی از کار درآمده و دیگر روزی جذاب توی زندگی‌اش را نخواهد دید. زندگی متنوع مثل خریدن بستنی از سر کوچه و همانجا گاز زدن هر چند سالت باشد.

  من هم چند وقتی است اینطوری هستم. به قبلش نمی‌توانم فکر کنم. این تجربه‌ها اینقدر برای آدم عمیق هستند که فکرم نمی‌رسد قبلش چی بوده‌ام. کجاها کار کرده‌ام با کی‌ها خوابیده‌ام. خاطره‌ها و سفرها و هر چیزی که به هویت آدم ممکن است کمک کند بی معنی می‌شود. از زمانی اعلام کنند تو به دلایل داخلی داری اکسید می‌شوی. شبانه روز چه خواب و چه بیدار این فرآیند خیلی آرام اتفاق می‌افتد. به چیزی هم نمی‌توانی دست بزنی. خارج رفتن و دوا و درمان افسانه‌ی خانوادگی است که برای خالی نبودن عصرانه‌های خانومهای خوش ذهن، اختراع شده است. می‌روم سری به آقای باقری می‌زنم. از دوستان بابا است. شاید اینقدر هم فکر و هم پیاله‌ی هم بوده‌اند که هرازچندی می‌گوید به حاجی سر زدی؟ تکلیف سر زدن به بازنشسته‌ها، دارد به در بگو دیوار بشنود را یادم می‌دهد. خواسته‌اش را همیشه در چند لایه و زر ورق خاصی به آدم می‌گوید. خوب سر شب ولگردی دور به دردم نمی‌خورد. سرم درد می‌کرد و بعد از سه روز پشت هم کدئین خوردن لابد برای همان بنای ذق ذق گذاشته بود. کج کردم خانه حاجی باقری کمی پای ماهواره و بحثهای انتخابات و سیاست چرخیدیم. حاجی برای چندمین بار اعلام کرد من از یک زمانی فهمیدم دروغ می‌گویند. من هم مثل پزشک خانوادگی با این حرف دیدم نبضش درست می‌زند. چای نخورده کله کردم بیرون که گفتند ما اصلا چایی خور نیستیم باش شام هم همینطور. نماندم. داشتم اکسید می‌شدم بویش را می‌شنیدم. شاید گفتم بنشینم به بحث و پیش حاجی باقری لو بروم که دارم از بین می‌روم. بگویند پسر فلانی خل شده‌است. 


تازه رسیده بودم که زنگ زد و کانال ماهواره که به هم ریخته را پرسید و گفتم و یکبار دیگر دوباره که زنگ زد گفت یک روز بیا همه‌اش را درست کن. اینها یادم می‌ماند که سن حاجی باقری اگر رسیدم چند تا بهانه‌ی خوب برای دیدن آدم‌ها داشته باشم. چون در زندگی خودم هیچ وقت اهل بهانه نبوده‌ام اصلا بلد نبودم. مثل این رضا یک قصه‌های عجیبی بهانه می‌کند که باید شنید. هر روزش اینطوری سعی می‌کند با قصه‌هایش دیگر نیم ساعتی یادش قصه‌ی خودش را پشت گوش بیاندازد. مثلا امروز گفت که شما کولر خریدید؟ گفتم نه برا چی ما که کولر داریم؟  یکی اومده بود کولر آورده بود آدرسش هم درست بود اندازه زد بعد گفت از در خر پشته تو نمی‌رود و باید فکری کرد. بعدش دیده بودم رضا توی کوچه‌ی تاریک دارد می‌رود. چراغ دوستش خاموش بود. اصلا امشب نصفه شب که بلند شدم اول یادش افتادم و دیدم تمام محل چراغش خاموش است. نفسم گرفت. رفتم پشت بام دیدم آنجا هم باد نیفتاده. باد انگار کارگر شهرداری باشد منظم از لبه‌ی دیوار بغلی که بلند‌تر است جارو می‌کند می‌آید  توی بام ما. آنجا هم هوا ایستاده بود. دیشها همینطور زنگ زده و ماتم‌دار زل زده بودند به قلوه‌گوشت سیمدار توی صورتشان که چی بشود؟  


شبکه های اجتماعی مهم ایرانی شامل : گوهر دشت دات کام 

ساده زیستی: نحوه ی پیاز در سادگی مغلوب

1- توصیه‌ی خیلی از مکتبهای دنیا ساده زندگی کردن است. این موضوع حتما یک راز بزرگ بیشتر از این مواردی که ما می‌دانیم در خودش دارد. اینکه می‌توانیم به خاطر حفاظت از منافع اجتماعی و برند شخصیمان‌ پیچیده باشیم موضوع سادگی مان را خط می‌اندازد. اینکه ما همیشه بهترین هستیم، واقعا یک پرده‌ی ضخیم ولی نیمه شفاف اطرافمان ایجاد می‌کند که فقط سرمای قبرستان دمای واقعی محیط را بهمان  یادآوری خواهد نمود.  

 اصلا قصد ندارم حرفهای درویش مابانه بزنم. چون اگر این بازیهایی که زیاد مد شده است را غیر واقعی و متظاهرانه دنبال کنم، باز هم از یک نوع سادگی مغلوب، رنج خواهم برد. سادگی مغلوبِ هزارتویی مرگ آور که بیماری زمانه‌ی ماست. سادگی مغلوب تقصیر نتوانستن های زندگی را به عهده ی دیگران می اندازد. شاید فرمول درست ترش اینطوری باشد: پیچیدگی برای غلبه بر پیچیدگی و رسیدن به سادگی. سادگی همانطور که در تعالیم کنفسیوس هست: مثل چوب ساده باش

2- توی هر فامیلی یک نفر هست که دوست دارید دست به مرده بزند و آنرا یا او را زنده کند. پسر عموی من هم پزشک است. دوره‌ای طولانی پزشک اورژانس بوده است و به جرم همین اورژانس رفتن و تروما بازی، همیشه خسته وخاکشیر می‌آمد خانه. یک روز خواهر زاده ی گرامی‌اش نشسته بود و داشت بین ما که خیلی کم باهم حرف می زنیم وساطت می کرد. طفل هفت هشت ساله هر دو دقیقه یک سوال پزشکی و البته نه از روی کتاب گایتون، بلکه همان علوم تجربی دبستان پرسید که آخرین پرسش او قلمداد می‌شد:

- دایی پیاز چطوری میکروبها رو می‌کشه؟

: من چه می‌دونم دایی. من که با  پیاز حرف نزدم.

پسر از این یاس فلسفی و گیر افتادن در هزارتوی  پیاز به شدت رنجور شد. واقعا باید با پیاز حرف می‌زد. یکی باید با پیاز حرف می‌‌زد ولی موضوع به ظاهر به دلیل مرگ فلسفی میکروبها در چنین لایه‌های پیچیده‌ای بود. میکروبها اصولا به غیر موارد تک ساختی مثل خودشان کمتر موجودی به آن پیچیدگی را به قالب دشمن دیده بودند و می‌دانید که توی مبارزه، هر موجودی اگر از شکست دادن دشمن نا امید شود، اول از همه از بین خواهد رفت. پیاز توانسته است با هزار توی پیچیده ی خود یکی از بهترین الگوهای ممکن برای غلبه بر پیچیدگی به حساب بیاید. به قول داوینچی : سادگی نهایت پیچیدگی است. 


ارغوان رضایی - تنیسور ایرانی


پ.ن: ترویج فرهنگ ورزش دوستی و ورزشکار دوستی. فوتوشاپ کار محترم مچ بند مناسب این فرهنگ را نیز به آستین استاندارد حروف چینی - تنیس اضافه نموده است. 


موتور سوزاندن و خانه های 50 متری

1- بعد از مدتها دیدمش. دارد دومین دکترایش  را  می‌گیرد. از فنلاند و سوئد شروع به  فرصتهای مطالعاتی کرده است و حالا بعد از چند ماهی زندگی و مطالعه در یونان، بالاخره یک سال و نیم است که دومین دکترایش را در آلمان شروع کرده است. زمانی فلسفه هم می‌خواند. آمده بود ایران و کارهای فارغ التحصیلی‌اش  را رسید که دوباره برگردد. همیشه  همینطوری خونسرد و بی سر و صدا پیش رفته است و یکی پس از دیگری از موانع ساده و مشکل عبور کرده است. یک سه‌تار دو میلیون تومانی دستش هست که نشان می‌دهد به طور جدی ساز می‌زند. بعضی آدمها اینطوری کار کردن را موتور سوزاندن و از بیخ غیر ممکن می‌دانند. ولی شده است و کسی هم از این قضیه  ناراحت نیست مگر ذهنیتی که ترس و جهل از رفتن در یک مسیر همیشه گریبانش را در زندگی گرفته باشد. 

2-خانه‌های پنجاه متری و پایینتر،  مناسبتهای خودشان را در زناشویی دارند. آیا می‌دانید چرا در این نوع خانه‌ها، زن   و  شوهرهایی که بچه دارند اصلا با هم دعوا نمی‌کنند؟ شاید دلیل عمده‌اش این باشد که هیچ وقت نمی‌توانند و اتاق کافی برای خوابیدن با هم ندارند. برای همین همیشه‌ی زندگی، در حال عبور از کنار همدیگر هستند. همیشه یک بچه‌ی در حال بلوغ، مدرسه‌ای شیطان که در حال رفتن از کلاس پنجم به ششم، هست که تنها اتاق خانه را دارد. تا دیر وقت  توی هال خانه سر می‌کند یا حداقل یک لنگش آنجاست. اگر امر به خوابیدن باشد تا تمام مایعات یخچال را سر نکشد، کامش خشک است. به همین روی، این بچه عنکبوت بی‌مزه، مانع خوابیدن پدر و مادرش است.  بدین روی پدر و مادرهای خانه های پنجاه متری، تبدیل به گلهای آپارتمانی مریضی شده اند که دور از آفتاب، فقط زنده مانده اند. 

چگونه درست مسواک بزنیم؟

از امروز شروع می‌شود. یک کلاس فشرده از طرف شرکت که واقعاخسته کننده است. حتی تیم آموزشی که قرار است به ما آموزش لازم را بدهد، سوال کردچرا فلانی توی لیست هست؟قاعدتا برای تفریح قضیه هم که شده باید برویم و ببینیم چه اتفاقی می‌افتد؟ امروز یک روز آفتابی نزدیک زمستان و سرمایی است که به مدد آفتاب کمی دلهره در دل آدم به جای گذاشته است. ترس از اینکه یک ساعتی وقتی مشغول کار هستید از آفتاب غافل می‌شوید و سرما تمام اطرافتان را می‌گیرد.  به نظرم از دوره‌ی مدرسه چنین چیزهایی برایم به وجود آمد.  

 دلهره‌ی بعد از ظهر رفتن به مدرسه. نخوردن ناهار وقتی همین حالا سرویس می آید و بوق می‌زند. بعد حیاط شلوغ مدرسه که غافل است و  سرمای عصر پاییز کوفتی پیدایش می‌شود. کار که می‌کنم زیاد حواسم نیست به اینکه برای رفتن از یک وادی به دیگری باید از این همه  فراز و فرود پاییزی عبور کرد.تصور اینکه آدم توی اسکاندیناوی بتواند سر کند برایم  سخت است. روزهایی که فقط به معنی تقویمی‌اش روز است و به شدت مخالف هرنوع اثری از خورشید است. اینقدر بی رمق  و نا امید کننده است که حتی من هم نمی‌توانم به آفتاب دل ببندم. از آفتاب تابستان فرار می‌کنم ولی زمستان سرد و غریب و برفی اسکاندیناوی برایم غیر ممکن است.

 

امروز باز هم یک فساد دیگر یعنی دقیقا فاسد مالی 12 هزار میلیارد تومانی بر ملا شد. حقیقت دارد لخته‌های کامل جنون را نشان آدم می‌دهد. نشریه‌ی شرکت دیروز وسط یک روز آفتابی منتشر شد. هر بار چند تا یادداشت و مقاله دارد. مهمترین یادداشت دیروزش: چگونه درست مسواک بزنیم بود. شبیه یک شرط بندی: دیدی بالاخره من این چگونه مسواک بزنیم رو منتشر کردم کسی هم چیزی نگفت؟ 

حس می‌کنم همه چیز در راستای همدیگر و به نوعی به هم مربوط است. امروز وزیر بهداشت هم گفت خیار و سیب را با پوست نخورید. شاید شبیه آدمهای اسکاندیناوی شده‌ایم که هیچ مشکلی ندارند مگر اشتباه‌های کوچولوی خانمان براندازی مثل با پوست خوردن خیار و سیب. بعد هم باید بروند manual  مسواک زدن را از جایی تهیه و استفاده کنند. 

یکی از اجزای فامیل هست که زیاد مایل نیستم، در وضعیت حاضر باهاش ارتباط داشته باشم. ولی چه طور می‌شود که دوست دارم کمی از آن ظرف افسرده‌ی دخترش بنوشم. دختر کم سن و سالی است که در عین افسردگی و نا امیدی آدم را امیدوار  می‌کند. سلیقه‌اش خوب است. مثل همان دوتایی که توی پارک خانه هنرمندان دیدم. یک سر و گردن بالاتر از هم سن و سالهای خودشان و در بین هزار تا تریپ هنری رنگارنگ، گم شده و منتظر آینده. باید راه حلی پیدا کنم. 

یک داستان درباره‌ی خانه‌های 30 متری توی تهران دارم می‌نویسم. مثل اینکه اینطور خانه‌ها ساکنان خاص خودشان را دارند. به علاوه خرید و فروششان اصلا بر پایه‌ی متراژ و اینها نیست. یک حداقل به خاطر تقاضای زیاد قیمت متفاوتی با اصل جنس دارد.گران‌تر. غیر قابل تنفس‌تر. موقتی  و فرصت ساز. تهران شهر فرصت‌هاست. آدمهایی که اجاره‌های آنچنانی پرداخت می‌کنند می‌دانند هر روز چقدر هزینه دارد و چقدر باید فرصت طلب باشند تا آتش این اژدها، موقعی که دارند رویش قدم می‌زنند کباب نکند. سرزمین فرصتها برای بعضی‌ها باعث سیاه شدن زندگی است که این روزها بهش گفته‌اند سیاه نمایی. سیاه نمایی هم که ممنوع و تباه است. 

امروز با یک راننده‌ی مشکی پوش و میانسال، با ریش جوگندمی، آمدم سر کار. یک پراید آلبالویی، با روکش‌صندلی آلبالویی. حتی تصویر جعبه‌ی دستمال کاغذی روی داشبورد یک سری آلبالو بود که افتاده بود توی شیشه. توی جیب سمت شاگرد چند تا کتاب درسی راهنمایی بود. شاید مردک ماشین زنش را برداشته و تا قبل از رفتن به اداره دارد به مخارج خانواده کمک می‌کند.