کافه کتاب رفتن و نشستن این قدر دل خوش میخواهد که حتی توی خانهها هم اتفاق نمیافتد. اینکه با این سرعت شیر را بچپانید توی قهوه، حال مامانتان را هم بد میکند و به یقین جلوی توپ پرخاش و طعنهاش قرار خواهید گرفت. اینکه یکی اینقدر وقت داشته باشد که موقع رفتن و آمدن آفتاب کمیاب زمستان، پایش توی کفش کافه کتاب رفتن باشد، به نوعی خیلی رویایی است. نه اینکه نشود زندگی رویایی را تجربه کرد. ولی از آنجایی که امرار معاش یک موضوع مثل پاسخ این پرسش است: شما کجا میشاشید؟
نمی توان به همین سادگی جواب روشن و خونسرد مابانهای بهش داد: ما اصولا نمیشاشیم.برای مرحم گذاشتن به درد بیکاری، سوزاندن مرخصیهای فراوانی که در طول سال انباشته شده و مثل چربیهای دور شکم قرار نیست به این راحتی بسوزند. برای دل خسته و آب پرتقالی دختر و پسربچههای آفتاب گیر توی کافه کتابها، هزار بار بروید کافه کتاب بنشینید. قهوه یا نوشیدنی مخصوص خودتان را سفارش دهید و از نزدیکترین بستهی آمادهی دور همی کافه کتابی استفادهاش را ببرید. این کار به طور قطع و یقین از تنهایی و شتک زدن به در و دیوار بهتر و زیبندهتر خواهد بود. اصلا نگران دوربینهای مدار بستهی کافهها هم نباشید چرا که آنها مدارشان بسته است و اساس سرگرمی کافهدارها، اگر وقت و دل و دماغی داشته باشند خواهد بود و استفادهی دیگری ندارد.
زمانی که توی کافه کتاب قدم میگذارم، به طور ناخودآگاه باید قواعد و رفتاری را بپذیرم که خلاف آن یک اتفاق نادر و کریه است. حتما بعد از قدم زدن یکی از کتابهای مناسب را خفت کنید. یک صندلی بیرون بکشید و با شمردن پانزده شماره، اینقدر عمیق بشوید که هر عابری باور کند شما با تمام دودمان نویسنده آشنا هستید. شاید مامور مخفی دایی نویسنده هستید و آمدهاید ایران تا ترجمههای فارسی نویسنده را تعقیب کنید تا ارتباطات شرقی او را در نگارش اثر بیابید.
یکی دیگر از فضایلی که میشود در یک کافه کتاب یا کافهی خالی کسب کرد، نوشتن پیام برای مریخیها به شکل – ما اینجا بودیم، صداقت پر پر شده است- میباشد. این آثار زیر میزی در خیلی از موارد میتواند بهترین ترکیب برای سلفیهای بیکران شما باشد. کافه رفتن رسم دیرینی است و به همین علت یاران قدیمی آن باور دارند که چنین مکانی دقیقا مانند یک قهوه خانه آداب و ترتیبات مخصوص به خودش را دارد. کافه و کلیسا، آدمهای زیادی را نجات داده و به همان نسبتها، بسیاری را امحاء نمودهاست. کافه رفتن برای من عادتی مثل استفاده از واکمن بود. درسهای تلخ تکنولوژی را که مرور کنید میبینید که عدهی خاصی دچار پدیدهی – استفاده از واکمن- شدند. واکمنهای ضدآب خریدند. اما همهشان به یکباره بی مصرف شدند. کافه کتاب و کافه نشینی نیز، وقتی ارتباطهای نزدیکتری مثل خیابان و کوچه وجود دارد، جای خود را به ویترینی برای آدمهای خاص با روزگار خاص دادهاند.
1- روز عجیب و غریبی است. هر ساعت آفتاب میشود. بعد میشود نزدیک غروب. کار ابرها بدتر از این هم میشود. ساعتی از امروز کاملا نیمه شب شده بود. بعد بازی برف شروع میشود. مثل متکایی که خداوند روی سر تهران جر داده است ولی میبرد جای دیگر پرهایش را زمین بریزد. یکی از همکارهای شاد و خندان که البته دو هفتهای هم به شوخی و طعنه بهش یادآوری میکردم که چرا اینقدر برافروختهای امروز بندش را به آب میدهد. توی اتاق خودش تنهایی میزند زیر گریه.
2- از سیگار کشیدن میترسم. فکر میکنم اگر یکی دیگر بکشم کلی وضعم بدتر میشود. به هم میریزم. از اینی که هستم بدتر میشوم. بدترین موضوع شنبهها دیدن فضایی است که دوباره آدمها روکش تخمی مخصوص کار را می کشد روی صورتشان و برای یادآوری عمیقترین نفرتهای اجتماعی، به سمت محل کارشان قدم میزنند. توطئههای دم صبح قابلیت تحقق بیشتری دارند، چون طبق اصل لانه ی کبوتر، حتما یک آدم تخمی وجود دارد. یکی که حسابی توی روزهای تعطیلی شارژ شده است و میتواند چنین رویایی را محقق نماید.
3- از اول روزمان اینطوری شروع میشود: دیگران. دیگران خیلی خیلی مهم هستند چون ما خودمان از جایی سر برنیاوردهایم. برخی هم به طور افراطی در حال کندن لایههای پوست مرده و دور ریختن این موضوع هستند. دیگران چه اهمیتی دارند. به همین ترتیب روابط اجتماعی معطوف خواهد شد به چهارچوبهای رسمی. مثلا همسایهای داریم که پسر جوانی است و اصولا با همه قهر است. بعد به طبع این میوهی فاسد اجتماعی یک دو جین آدم شل و ول هم داریم که مثل لاکپشتهای بی تفاوت، زل میزنند به آدم و مسیر آسانسور و راه پله را طی میکنند. البته گاهی یک هم جنس اینقدر قربان و صدقهات میرود که فکر میکنی طرف باید حوالی چهار راه ولی عصر کار کند. همینطور آدمها را در مترو مشاهده میکنید. یکی اینقدر نزدیک باهات حرف میزند که سبیلهایش دارد میرود توی گوشت. بعد از چند دقیقه اوضاعش به هم میریزد طوری که نمیشود چند دقیقه پیشش را باور کرد.
4- وقتی یک جلسه ی ادبی ساعت دوی بعد از ظهر شروع می شود یعنی ما کاملا بیکاریم و بسیار از جان گذشته ایم. اینطوری داغ دل مهندس - نویسنده هایی که واقعا برای حضور در ساعت 2 که به صورت غیر رسمی اش معمولا ممکن است 3 شروع بشود، را تازه می کنند.
5- دروغ گفتن یک مهارت و بهتر از آن یک شانس حلقوی لازم دارد. اینکه به بهترین وجهی بتوانی خودت را یک جور دیگر قالب کنی و بعد برگردی سر جای اولت، درست مثل موقع پاکی و نجابت نخستین.
1- شخمی بودن فهمیدنی نیست. مثل چلوکبابیها همیشه جذاب است. طوری است که هیچ وقت نمیشود بیشتر از این انتظار داشت. یک چلوکبابی چرب و چیلی چه امکاناتی لازم دارد؟ تابلو فرشهای شخمی که توی ناخودآگاهش از تلویزیون دیده و ماسیده است به دیوار هنرهای زیبایش. دست خشک کن الکترونیکی توی دستشویی. قاب عکسهای طلایی برای دورتادور چلوکبابی. چلوکبابی ذاتا تخمی است و ربطی به بی سلیقگی ندارد. بی سلیقگی یعنی مثلا اگر اسم فامیلیتان احمدی است
1.5- هنوز آدمهایی که با یک شلوار خاکستری و پیراهنی سفید و کاپشن چرمی که حول و حوش شکم چاقشان را گرفته است و سعی میکنند توی مهمانیها علاوه بر شیرین زبانیهای بسیار، زنانه برقصند را درک نمیکنم. احتمالا آخرین باری که این حرکات را از دورهی نوجوانی به بزرگسالی و سبیلداری و زن و بچه نگهداری، .... توی کلاس مدرسه انجام دادهاند به نظرشان جذاب رسیده است.
2- از این نقدهای ادبی حوصلهام سرمیرود. تکلیف و تریبون داری. تکلیف این است که هی توی نقد دربارهی فلان داستان بنویسی – موتیفهای متن- بعد همه سر پاراگراف را بخوانند که نوشته است موتیف فلان. یک سری نویسنده هم لابد هستند که وقت ندارند و فقط برای نوبر کردن بازار و شناختن – جنس جدید- میروند مجموعه داستان و رمان ایرانی میخوانند. بعد متن نقد ادبی طرف را سرچ میزنند: موتیف. تا دقیقا ببینند. موتیفهای ادبیاتیاش چیست؟ مثل شربت درست کردن از یک عصارهی غلیظ که فقط یک منتقد تیز هوش، میتواند شربت شیرین و خوش رنگ حاضر را از آب جدا کند. عصاره یابی کند و بفهمد اولش از کدام عصاره و افزودنیها قصه را سرهم کرده است. بعد که متنش تمام شد توی دلش بگوید: معلوم بود از فلان و فلان، سرهم بندی کرده بود. این صدای یواشکی، اصلا ربطی به آنچه منتقد نوشته است ندارد. منتقدهای ادبی، صناعات و بلاغات ندانی هم داریم که مثل شاعرها از زمینهای خاکی شعر سپید شروع کردهاند. همیشه این دعوای کیفیت شخمی، بین ادبیاتی جدی و ادبیاتی نوجوان، شوخی، کم مایه و همه جور تهمت دیگری در جریان است. همیشه برای کسانی که از چاه آب می کشیدند این حسرت وجود دارد که چی شد الان آب از لوله می آید بیرون. این همه زحمت و جنون هم ندارد. توی این جور مواقع باید خود را به خندیدن زد تا موضوع حل و فصل شود.
کارمند شدهام. کارمند یعنی مورچه ای که توی لوله ای به نام دستگاه اداری در حال تقطیر فکری است ولی خودش خبر ندارد و دارد از آفتاب، که همکار لوله است، لذت می برد. کسی که فراموش کرده این همه سال کارهای مشاورهای انجام داده است. دیشب تا دیر وقت با خواهرم دربارهی روزهای نه چندان قدیمی مثل پارسال صحبت میکردم. مثل یک دریانورد که هر روز با خطر و هیجان دست به گریبان بوده است.
کتاب پی پی جوراب بلند را فقط و فقط در جهت اعتراض به ارزشهای بزرگسالی، مطالعه نمایید.
پ.ن: شما یادتون نمی آد ولی اون موقع ها پاکت سیگار بهمن 22 تا نخ داشت.