مردان و زنان یا ظنان
طرف همش حساب میکرد که اگر با فلانی نبود حداقل شبی 30 تومان زده بود به جیب. گاهی از این افکار خندهاش میگرفت. بعضی مواقع میخواست از اینکه جوانیاش را داشت سر چیزهای اینطوری تباه میکرد بخندد. باید میگشت و بهانه بهتری برای زندگی پیدا میکرد. خراب کردن خیلی برایش آسان بود ولی بازهم فکرش را که میکرد خود را مجبور میدید به تاوان همه خرابیهای احتمالی یک بار دیگر خیلی چیزهای لوس را دوباره بسازد. سعی میکرد خیلی سیستمی و منظم فکرکند ولی مجبور بود این افکار راکنار بگذارد. بارها شده بود که همینطوری توی افکار خودش سوار ماشینی بشود و بعد که حواسش برگشت با داد و بیداد طرف را مجاب کند که این کاره نیست و به زور پیاده شود. ادامه مطلب ...
1- توصیهی سایتهای مد آنلاین برای کارمندان و برایمان راهگشاست. در یک مقاله نکاتی از صنعت مد را مرور کرده است. در یک جا به صراحت اشاره شده که زیباتر از مدیرتان نپوشید. خدا را شکر ما کیلومترها با مدیرمان فاصله داریم و امکان برخود و سبقت برایمان نوعی افسانه است. البته ایشان از قول وارن بافت فرمودهاند که وارن بافت – بورس باز معروف-اهل پوشیدن لباس برند نیست ادامه مطلب ...
1- بعضی عادتهای زندگی همیشه قابل احیاست. مثلا رادیو گوش کردن. هر وقتی یک رادیویی پیدایش میشود و بعد از مدتی ناپدید میشود ولی جمع رادیوهای به در بخور موجود همیشه بیشتر از سلیقهی ماهاست. مثلا قبلترها رادیو چهرازی که سبک و سیاق انتقادی با پرشهای متنی فراوان مخصوص به خودش را داشت. یک چند وقتی هم هست که ایرانیهای مقیم ادمونتون کانادا یک رادیوی جمع و جور در حد بضاعت خودشان دارند به نام : گاه شنود قاصدک-
ادامه مطلب ...یک نوع پنیر هست که گاهی به جای پنیر تبریزی بهش پنیر ییلاقی هم می گویند. یعنی در شرایط دمایی 27 درجه و رطوبت 68 درصد این نوع پنیر را ییلاقی می گویند. توی سنین بچگی وقتی حتی دیر هم به در مغازه ی پدر بزرگم می رسیدم یک اسکناس در حدود 20 یا 10 تومانی بهم می داد که فلانی برو پنیر ییلاقی بخر. بعد این پنیر را از یک آدم دوگانه سوز که بعدتر دو شغله هم می گفتند می خریدم. یک شغلش همین بود و کار دیگرش این بود که آخوند محضر داری بود برای عقد و ازدواج و صیغه. ولی ریشش کوتاه تر از آخوندهای دیگر بود.
پنیر را توی پوست بز درست می کرد و پنیرهای پیچیده شده توی روزنامه تا بینشان موی بز نبود از مری کسی پایین نمی رفت. به هر حال کیفیت زندگی و پنیر خوردن آن موقع بهمان یاد داد که هر چیز خوشمزه ای وسطش موی بز هم دارد. حالا چرا اینها اتفاق افتاد از اتفاق زیر نشات می گیرد:به برادر سازنده ی lost high way - دیوید لینچ -فرمودند فیلمی مثل آدمیزاد بساز و ایشان چون احتمالا شبیه برادران اهل کتابی مثل کوانتین تارانتینو هستند، یک فیلم ساخت با نام the straight story یک داستان سر راست. در این داستان سر راست تمام مناهی ممکن سر کلاسهای فیلمسازی را به عکس عمل کرده است. هر جایی قرار بر نقطه عطف بوده، فصه را مثل میخ کج، صاف کرده، هر جا باید کلوز آپ داشته ، لانگ شات بسته است و کلا خلاف قاعده رفتار کرده است. داستان فیلم درباره ی مردی است که با ماشین چمن زنی می رود سفر تا پسرش را پیدا کند. ماشین چمن زنی قاعدتا مناسب چنین سفر بین ایالتی ای نیست. به هر صورت گاهی برای آدم اتفاقی می افتد که از مسیر اصلی داستان، بر اساس این کلاسهای بزرکان ادبیات ایران زمین، به کلی منحرف می شود ولی در واقع برای بنده این اتفاق افتاد که رفتم درباره ی سبزی گذاری عید یادداشت بنویسم:
هر روز سایت عصر ایران و در برخی از استثناء ها اخبار را تعقیب می کنم. البته تعقیب شبیه مسافر خواب آلودی است که به عنوان راننده پشت فرمان نیست. ولی این باعث نمی شود آدم دل و جگر انسانی اش را با مال گوسفند عوض کند. برای همین هم خیلی از این اخباری که به برند سازی داعش کمک کرده است و مسایل خیلی خشنی را در آن فیلم و عکس و متن کرده اند، اذیتم می کند. این لم اول ماجرا بود و اما اتفاق زیر به عنوان لم دوم به کار رفته است. می دانید که لم ها به عنوان مقدمه های قابل جمع برای اثبات یک مساله ی ریاضی و یا گاهی منطقی به کار می روند. به هر حال لم دوم این است که من و یا کل خانواده عادت داریم که موقع کار کردن پشت میز یکی یا هر دوتا پا را تا حد زیادی در ارتفاع نگاه داریم. البته هنوز نمی دانم ارتفاع چند پایی. ولی به هر حال بعد از اینکه مستقر شدم و پاهایم را انداخته بودم روی هم تا در کنار مانیتور سیستم خواهر جان کمی اخبار عصر ایران رابخوانم، بعد از خواندن خبر داعش، درباره ی پرت کردن شخصی دیگر از ارتفاع چند هزار پایی، یکه خوردم. پاهایم رها شدند و خوردند توی میزی که خواهر گرامی یک سری جوانه ی گنذم را برای سبزه ی عید بارگذاری کرده بود و بشقاب به دلیل زیر ساخت نامناسب و خشک شدنش به تمامی نقاط اتاق پخشاشید. بعد از این حادثه من هم به صورت دستی تمام آن چند هزار دانه ی گناه کار گندم را در همان پشقاب گرد هم آوردم و الان ما یک بشقاب آماده برای رویانیدن سبزه های ییلاقی داریم.
حساسیت به سبزه ییلاقی
میروم پشت پنجره. رضا آپولون هم دوباره بجز دیر وقت که از ولگردی آمدم و سر کوچه دیدم این بار توی کوچهی ساکت دارد قدم میزند. چراغ خانه دوست مواد فروشش که توی ردیف روبروی خانه ماست خاموش است. سرگردانی توی حیات که هر آدمی خودش هم نمیداند در آن لحظه چه باید بکند. دقیقا کلافگی یک سردرد طولانی را دارد. اینکه بالاخره بعد از این همه سال معتاد حسابی از کار درآمده و دیگر روزی جذاب توی زندگیاش را نخواهد دید. زندگی متنوع مثل خریدن بستنی از سر کوچه و همانجا گاز زدن هر چند سالت باشد.
من هم چند وقتی است اینطوری هستم. به قبلش نمیتوانم فکر کنم. این تجربهها اینقدر برای آدم عمیق هستند که فکرم نمیرسد قبلش چی بودهام. کجاها کار کردهام با کیها خوابیدهام. خاطرهها و سفرها و هر چیزی که به هویت آدم ممکن است کمک کند بی معنی میشود. از زمانی اعلام کنند تو به دلایل داخلی داری اکسید میشوی. شبانه روز چه خواب و چه بیدار این فرآیند خیلی آرام اتفاق میافتد. به چیزی هم نمیتوانی دست بزنی. خارج رفتن و دوا و درمان افسانهی خانوادگی است که برای خالی نبودن عصرانههای خانومهای خوش ذهن، اختراع شده است. میروم سری به آقای باقری میزنم. از دوستان بابا است. شاید اینقدر هم فکر و هم پیالهی هم بودهاند که هرازچندی میگوید به حاجی سر زدی؟ تکلیف سر زدن به بازنشستهها، دارد به در بگو دیوار بشنود را یادم میدهد. خواستهاش را همیشه در چند لایه و زر ورق خاصی به آدم میگوید. خوب سر شب ولگردی دور به دردم نمیخورد. سرم درد میکرد و بعد از سه روز پشت هم کدئین خوردن لابد برای همان بنای ذق ذق گذاشته بود. کج کردم خانه حاجی باقری کمی پای ماهواره و بحثهای انتخابات و سیاست چرخیدیم. حاجی برای چندمین بار اعلام کرد من از یک زمانی فهمیدم دروغ میگویند. من هم مثل پزشک خانوادگی با این حرف دیدم نبضش درست میزند. چای نخورده کله کردم بیرون که گفتند ما اصلا چایی خور نیستیم باش شام هم همینطور. نماندم. داشتم اکسید میشدم بویش را میشنیدم. شاید گفتم بنشینم به بحث و پیش حاجی باقری لو بروم که دارم از بین میروم. بگویند پسر فلانی خل شدهاست.
تازه رسیده بودم که زنگ زد و کانال ماهواره که به هم ریخته را پرسید و گفتم و یکبار دیگر دوباره که زنگ زد گفت یک روز بیا همهاش را درست کن. اینها یادم میماند که سن حاجی باقری اگر رسیدم چند تا بهانهی خوب برای دیدن آدمها داشته باشم. چون در زندگی خودم هیچ وقت اهل بهانه نبودهام اصلا بلد نبودم. مثل این رضا یک قصههای عجیبی بهانه میکند که باید شنید. هر روزش اینطوری سعی میکند با قصههایش دیگر نیم ساعتی یادش قصهی خودش را پشت گوش بیاندازد. مثلا امروز گفت که شما کولر خریدید؟ گفتم نه برا چی ما که کولر داریم؟ یکی اومده بود کولر آورده بود آدرسش هم درست بود اندازه زد بعد گفت از در خر پشته تو نمیرود و باید فکری کرد. بعدش دیده بودم رضا توی کوچهی تاریک دارد میرود. چراغ دوستش خاموش بود. اصلا امشب نصفه شب که بلند شدم اول یادش افتادم و دیدم تمام محل چراغش خاموش است. نفسم گرفت. رفتم پشت بام دیدم آنجا هم باد نیفتاده. باد انگار کارگر شهرداری باشد منظم از لبهی دیوار بغلی که بلندتر است جارو میکند میآید توی بام ما. آنجا هم هوا ایستاده بود. دیشها همینطور زنگ زده و ماتمدار زل زده بودند به قلوهگوشت سیمدار توی صورتشان که چی بشود؟
شبکه های اجتماعی مهم ایرانی شامل : گوهر دشت دات کام