1- یاد معلم خوبم دکتر سیاوش شهشهانی افتادم که چنان خیام گونه در درس ریاضی یک آمدند و یک تالار با 150 نفر آدم را در حیرت این بردند که دیدن یک رادیکال 2 که خیلی هم ناقابل است اینقدرها هم ساده نیست و اینقدر گفتند تا درس را به نظریه آشوب –chaos – کشاندند و طفلکیهایی که ما بودیم و الان نیستیم. با یک آشوبی از تالار بیرون آمدیم.
این هم از مزایا و معایب آشوب است که روز معلم را 10-15 روز بعد از آن به یاد بیاوریم. به یاد معلمهای خوب بودن آدم را همیشه زیر خجالت ابری نگه میدارد که تا احساس میکنی طاقتت طاق شده میبارند و دلت را جلا میدهند.2- امروز هنوز که این وقت شب است یعنی یک 5 دقیقهای است از فردا قرض گرفتهام زیر صدای لوس و بی مزه همسایههای افسرده که بساط کذاشته اند توی حیاط و نره خرترهاشان دبرنا دبرنا راه انداختهاند و این قدر این چربی آبگوشت توی هنجرهشان چسبیده که کوچکترین جیکشان را به اندازه نعره ی فیل بی آزاری که زودتر میخواهد شلوغ بازی راه بیاندازد تا زنش دستش را بگیرد و خدا حافظی کنند بروند خانه خودشان، بلند کرده است. به هر صورت کاری که باید میکردم مثل هر روز این چند سال و سی، انجام ندادم و باز هم یک حسی مثل ناراحتی، عذاب وجدان و غیره دارم. همینطور است برای گروهی که این موقع شب دارند عروس قبیله پایین را به بالا دست کیش میدهند. به سلامتی و میمنت عروسیهایی که چندتایی تلفات چشم خوردن اندام فلان خانم که روزهای بعدش مریض است و پسرکی که زیاده روی کرده و ماشین را به گارد ریل زده است، یا به موقع به حساب پوست کردن گوسفند نرسیدهاند، میشنویم که دارند عبور میکنند و شادیشان طوری است که انگار آخرین روز دنیاست و لابد همین هم هست. به قول خیامی که امروز روزش بوده : کار جهان و کوزه گری و هزار تا کار بدی که خداوند با گل آدمی کرده این شده که شدیم گل دسته دار و یک روزی بقیه چشمشان به همین دسته است که گل دیگری را به شکل گلدان یا لااقل یک لیوان گلی ناقابل تحویل جامعه بدهیم. به هر صورت این ها همه از همان روزهایی علم شده اند که معلم پای تخته داد میزد جزر زیر را حساب کنید. و این اعداد ناقابل هی میروند زیر رادیکال و در میآیند تا تو نانی به کف آری.
3- امروز یاد رفیق قدیمم وینست باموند افتادم. همه اش شده ایم خاطره باز. خاطره هایی که اغلب ارزش شخصی دارند. یعنی بزنی به دیوار و آیینه و برگردد توی صورت خودت و برود توی چینهای صورتت مخفی بشود. به هر حال پر حرفی باعث میشود زمان بگذرد. حسابی و حسابی روز و ماه و سال بدون اینکه درست درک کنی. چون اصلا طلوع و غروبها را درست نمیبینی. جایی چوب خط نمیکشی و همینطوری داری پیش میروی. مثل قصابی که دارد تکه تکه تنها گوشتی که توی یخچالش دارد را قصابی میکند و خبری از آینده ندارد. فقط میداند همین یکی دوتا راسته را که داد دست مشتری دیگر خبری از گوشت تازه نیست.
مرحوم پدر اولین برف رسمی تهرون رو توی همین مدرسه دارالبیضاء به کمک دانشجوهاشون راه انداختن. اون وقت روزها می شستن پشت پنجره و بارش برف رو تماشا می کردن. تو خونه منو آقا بیجی صدا می کردن برف رو هم آقا بیفی. هر دو تا آقا بودیم. آقا بیفی و آقا بیجی. بعد تموم همسایه ها می اومدن خونه ی آی دکتر، آی دکتر صندلی می ذاشتن همسایه ها هم از پنجره برف رو تماشا می کردن. بعد پنجره و باز می کردن به یکی می گفتن: اوس رحیم دستتو بذار بیرون.
اوس رحیم دستشو میذاشت بیرون. بعد آی دکتر می گفتن بچش. مزه ی برف رو بچش. آی دکتر اولین برف رسمی ایران رو همونجا راه انداختن. بعد یه بابا حیدر بود، قد بلند. اینقدر که آی دکتر وقتی روبروشون می ایستادن، نهایت می تونستن با دکمه ی پنجم پیراهنشون حرف بزنن. آی دکتر به این بابا حیدر که خیلی هم خوشرو بود می گفتن بره پشت بوم برف رو پارو کنه. اولین برف پارو کن رسمی کشور و آی دکتر راه انداختن. بابا حیدر نیست که بلند بود زود از کمر تا می شد توی سرما جیم می شد. آی دکتر اون موقع منو صدا می کردن، می گفتن آقا بیجی بیا این آقا بیفی رو از اینجا ببر.
خاطرم هست یه روز برای اولین بار وقتی خبر ساختن آدم برفی رو از فرنگیا شنیدن تصمیم گرفتن با دانشجوهاشون، آدم برفی بسازن. آی دکتر بعد از اینکه به جای دماغ آدم برفی گوجه گذاشتن گفتن: آقای بیجی. دانش جوهای عزیز! آدم برفی فرنگی اصلش با گوجه فرنگی درست میشه. به هر صورت اولین آدم برفی رسمی کشور اینطوری به دست آی دکتر ساخته شد. البته ایشون ساده عمل نکردن. اون روز من یادمه برای پیدا کردن یه دماغ گوجه ای قلمی، آی دکتر سه تا جعبه گوجه فرنگی رو به کمک دانشجوها زیر و رو کردن.
پ.ن: بی معنی بودن همیشه در اوج خودش معنی دار است: جشنواره ی غذاهای ماندگار یعنی از یک نظر شباهت اساسی باید بین چهره های ماندگار و غذاهای ماندگار باشد؟
شاید قدیمی شده باشد و اصلا این روزها دانشگاه نرفتن را بهتر از دانشگاه رفتن و در یک پیمانه کلی در نظر بگیرند. اما بعضی از تفاوتها را باید اینجا دسته بندی کرد:
1- دانشگاه آزادیها از همان ترم یک یاد میگیرند که برای هر چیزی باید پول بدهند، اما دانشجوهای سراسری وقتی روزانه هستند چنین چیزی را دریافت نمیکنند.
3- دانشگاه آزادیها استادهایی دارند که در انواع پروژههای نزدیک به تواناییهای دانشجوها، پروژههای کوچک کاربردی و زودبازده مشغول به کارند، در حالی که دانشگاههای سراسری دو سر نا همگون از اساتید وجود دارد:
الف- اساتید فسیل در دانشگاه که به قدر دیوارهای فرسوده دانشگاه درسی را تدریس نمودهاند و بی کم و کاست همین طور حکم همان طبیبی را دارند که فقط تمام عمرش توی چشم مریض زل زده و برایش به ترتیب نسخه سرما خوردگی نوشته است- آیتم سوم استامینوفن 500 3 برگ –
ب- دستهای از اساتید که اصولا پروژههای بزرگ و ملی انجام میدهند و خیلی کم میشود یک دانشجوی کارشناسی بتواند در چنین پروژههایی درگیر شود. این اساتید برای دانشجوهای خودشان حکم پیر پرنیان پوشی را دارند که میتوانند آیندهی شغلی مناسبی را بعد از چند سال تجربه در یک کسب و کار، ترسیم نمایند.
به نظرم از این همه صغرا کبرا باید یک جور نتیجهای حاصل بشود. نتیجهاش هم به سادگی خروجیهای متفاوتی را ایجاد نمودهاست. به سادگی میتوان انواع اتفاقات را دید که کم و بیش شنیدهاید:
یکی از اساتید دانشگاه که خیلی خوب هم پروژه میبست، فقط با دانشگاه آزادیها کار میکرد چون واقعا میدانستند پول چیست و تعهد کاری معنی ملموسش چیست؟
آدمهای با تحصیلات موفق مثل شریفیها، امیر کبیریها و دانشگاه تهرانیها در رشتههای فنی و مهندسی که بنده بیشتر میدانم، اکثرشان دچار دایلمای فکری، های تک بودن هستند و و واقعا کمتر میشود اتفاق تجاری قوی از سمت ایشان اتفاق بیفتد. البته باید بگویم خیلی از این دوستان و همسنگرهای ما ایدههای خیلی خوبی را راه اندازی کردهاند که واقعا تمام اصول تجاری در تعریف پروژه و بعدها تعریف محصول در آن به درستی لحاظ شده است و صحت این ادعا با درآمد سالیانه ایشان قابل بررسی است.
اول از روی گل همه ی دوستان مهندس عزیزم که گاهی مثل خودم بی مهابا به حوزه ای وارد می شوند و آب و گلشان سفت نشده، خیلی بیانیه می دهند، عذر خواهی می کنم.
در کتابی - از این کتابهای کنکوری که خلاصه های مدیریتی دارند، به قلم یکی از همین دوستان مدیر بر پایه ی مهندسی، مطلب جالبی در حد آیا می دانید که، دیدم:
نمودار گانت یا گانت چارت مهمترین اختراع اجتماعی قرن بیستم است.
واقعا این از آن حرفهایی است که حسابی بازار گرمی صنایعی است. یعنی به اندازه کافی همه چیز را متره کردن و کمی سازی های مختلف، روشهای کمی سازی که برای مدیران تنها فایده اش این است که به اقیانوس بی کران آمار سازی در کشور متصل بشوند. به نظر مهمترین اختراع ما ایرانیها یک مهندس صنایع به عنوان سمبل پر حرفی و کم سوادی و کم تحرکی مان بود.
پ.ن: البته بحث فلان افراد خوب هم دارد، کلا بدیهی و قبول شده است.