360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

کریستوفر نولان بین ستاره ای Interstellar

کریستوفر نولان بین ستاره ای جور دیگری نیست ولی زیباست. یکی باید تکلیف این خارجی‌ها یعنی آمریکایی‌ها را با روابط اجتماعی‌شان مشخص کنند. واقعا قابل ترحم اند. جان کری از سر بی یار و یاوری رفته است با بچه فیل عکس سلفی انداخته است   اما برعکس اینها ما ایرانیها توی عکسهای سلفی‌مان کمتر از وزیر و هنرمند و خواننده و آدمهای کار درست نداریم. بعد از طوفان کاترینا آمریکا و آمریکایی به چنین فلاکتی افتاد.  

 همین عکس زیر مواد مورد استفاده از یکی از آمریکایی های به نام یعنی کریستوفر نولان هست که بچه‌ها بعد از غذای ناهار و به جای دسر در شرکت غافل گیرش کرده‌اند. کریستوفر نولان دومین فیلمش ممنتو را اینقدر خوب نوشت و قصه‌را همچین حسابی بست که اصلا فکر نمی‌کردم فیلم جدیدش interstellar توقع ما را برآورده نکند. بازی متیو  مک کانهی که از دالاس بایرز گل کرد و توی سریال true detective   ادامه داشت، باز هم تاکید بر  جنون و لایف استایل خاص آمریکایی به همراه شیفتگی و مردن در راه خانواده است. شما در فیلمی که برادر مت دیمون قرار است بازی کند، حتی وقتی فیلم فضایی باشد باید لباس فضانوردی مناسب داشته باشید چون قرار است درگیری مناسبی روی دهد. قصه شاید پیچیدگی آنچنانی که ما انتظارش را داشتیم نداشت و یا به طور کلی جلوه‌های ویژه‌اش را در فیلم گرانش خرج کرده بود ولی روی هم رفته دیدن فیلم آن هم به طور دسته جمعی و آن هم با سیستم صوتی و تصویری مناسب سینمای  پردیس قلهک تا ساعت دوازده و نیم، سرشار از هیجان و انرژی مثبت بود. 

اینکه از سینماگرها همیشه انتظار بهتر شدن و شاهکار داشته باشیم خیلی عجیب و غریب است شاید قانون جهانی فراز و نشیب در اثر هنری همینطوری باشد. شاید کریستوفر نولان در این اثر، فرا اثر خودش را  به طور متوسطی تکرار کرده بود. جلوه های ویژه ای کمتر از GRAVITY   و قصه ای کمتر نیش زننده و درگیر کننده مانند MEMENTO 
راستش من زیاد سورئال هالیوودی نمی پسندم. به نظرم سورئال یعنی استاکر  تارکوفسکی. امیدوارم اصلاح شوم. 


نمونه مصرفی برادر نولان در مراحل تولید فیلم بین ستاره ای   Interstellar 
دسر جدید مصرفی در شرکت محترم ما 

ها ها - سریال odd couples   بر اساس یک کتاب از نیل سایمونز و با بازی متیو پری یا همان چندلر سریال فرندز توی فصل اول به اپیزود هفتم رسیده است. چندلر هیچ عوض نشده. همان تکه‌انداز بذله گو که این دفعه زنش طلاقش داده و با یک مرد مطلقه‌ی دیگر زندگی را شروع می‌کند. در ابتدای دیدنش هستم. بدک نیست.  چیزی که غیر قابل تغییر است خلاقیت و سلامت روانی است که توی تلویزیون آنها یعنی آمریکایی‌ها وجود دارد. به نظر بنده الیوم سریالهای آمریکایی نوعی از سریال های تلویزیونی مقتدر را تشکیل داده اند. 



هاهاها - اگر همین سر چهار راه ظفر خودمان یک میکروفون نصب کنند از اخبار روز سایتها مثل عصر ایران و خبر آنلاین و صبحانه و عصرانه و خبر ویتامیته، بیشتر طرفدار خواهد داشت. کوچه های بغلی سرشار از صدای پرندگان است. پرنده ای دلش گرفته و  دردستگاه شور می نوازد. یکی دو تا پرنده ی دیگر می رسند و سعی می کنند طرف را با گفتگو و همان گفتمان جیک جیکی متقاعد کنند برود توی دستگاه اصفهان بخواند. اما  امان از مردم بالا دست. دیالوگهایشان اینطوری است: 
چی می گی میمون؟ اینجا جای دور زدنه؟ 
درست صحبت کن بوزینه. می تونم همین جا هم می خوام دور بزنم. اصن وایستم ببینم چه غلطی ...
هو هو هو... راهو بند اوردین اورانگوتانا. جمش کنید دیگه آدم باشید بزنید به چاک. 


نوشتن از جنون و هیجان استفن کینگ همیشه سخت است. 

داستانهای عجیب روزهای اعتدال بهاری پاییزی

هاهاها.  یک اصل توی قصه‌ها هست که وقتی شما اتفاقی واقعی برایتان می‌افتد نمی‌توانید حتی آنرا توی فیلمها ببینید. چند وقت پیش مطلبی درباره‌ی بازداشت شدن ماه ها قبل از انتخابات نوشته بودم با عنوان برنامه ماهواره‌ای با سردیس خیام. امروز تصادفی دیدم توی یک مطلب  همان دختری که ازش اسم برده بودم آنجا حضور داشت و حیف از آن ماجرا. به هر روی وقتی هنوز هم تشریف دارند اشکالی ندارد که صوفی باده بیاورد و حالش را ببرد. ایشان در بین 30 زن برتر تکنولوژیک دنیا، یکی از سه زنی است که اصلا ایرانی هستند. جالب و مباهات انگیز بود.  بدین مناسبت ما می‌خواهیم متین دو هنجره الزاما توی تمام موزیکهایش با دو هنجره‌اش نخواند و بگذارد یکی ازموتورها خاموش باشند تا استراحت کافی بنماید تا ببینیم چه خاکی به سرمان بریزیم. 


هاها. پای درخت زندگی آب ریختن چه مصیبت دلخراشی است.  شاید اینطوری لازم است فلسفه‌ی فاصله گرفتن از لذت جویی خالص را تجربه کنیم. تجربه‌کردن زندگی اصلا دیم نیست. باید عادت کنیم از نوع آبیاری را به دقت مورد ارزیابی تکه تکه‌ای قرار دهیم. تنها زمینی که کشاورزی مکانیزه بردار نیست همین خود زندگی کردن است که باید همیشه بیست و چهار ساعته روشن و بیدار باشد. 

ها. هادی. هادی نماند چون گرفتار چیزهای دیگری شد. مثلا رفت سراغ درس خواندن. یک مدت نخواند  و عوض خدمت رفت توی یک شرکت امریه گرفت. دوباره ول کنش نبود. از هزارجایش زد بیرون که برود دکتری بخواند. توی تلفنهایش به وضوح می‌گفت ما آدمهای افسرده‌ای هستیم. همین‌ها را باخنده و شوخی‌های مفعولی می‌گفت. شوخیهای مفعولی یعنی تمام بخش خوشمزه و شیرینی که میلیونها نفر از ایرانی‌ها روزانه به زبان می‌آورند. اینکه دنیا ترتیبشان را داده است و اینها در کمال تواضع و خشوع طلب این را دارند که  گیتها را بیشتر کنند و فاعل‌ها را زیادتر بنمایند. وقتی افسرده و بی‌حال می‌شوم بیشتر خوابم می‌گیرد. خواب از آن جهت خوب است که تا سر امتحان از درد و رنج و انتظار از بین رفتن خوشی‌ها و امتیازاتی که می‌توانستی داشته باشی ولی توی امتحان از دستشان دادی، دوام دارد. یک درد کوچ نوک سرنگی که می‌شود امتحان دادن. بعد کرختی پیش می آید. دیگر هر طور هم که امتحان می‌دهی، درد و انتظار برای درد وجود ندارد. راحتی و رهایی، خوردن و خوابیدن و آن کار دیگر است و تمام. چشمها خسته است. باد روی موهای سینه‌ات می‌دود و بعد هر چقدر فکر می‌کنی نمی‌دانی کی بود که برایت قهرمان بود و چقدر به نظرت قوی و ارزشمند بود و الان چرا یک دست به وسعت هزاران کیلومتر خاک ایران، سراب است و کویر صاف لم یزرع و لا یشاء. 

روی زمین چهار راه ولی عصر

چهار راه ولی عصر را که دیگر همه می‌روند. سر شب می‌روم چهار راه  ولی عصر تا خنکی و عصیانی باد اول شب یک روز به نسبت گرم را دریافت کنم. یک آقای قد بلند آمده دور محوطه‌ی سنگی تئاتر شهر که تیپ جالبی دارد.   توی چهار راه ولیعصر همه تیپشان جالب است. طرف یک پیژامه‌ی سفید پوشیده و بعد زیرپوش رکابی و یک عبای سفید و دیگر هیچ. ریشهای بلندی هم دارد و شاید هزار دفعه هم دیده باشیدش. یکی دیگر از مردهای جاافتاده و به شدت تنهایی که آنجا هر ده دقیقه چایی می‌خورد، می‌آید سراغش. با هم احوال پرسی می‌کنند. برایش اعتراف می‌کند که نمی‌تواند مثل او باشد. او آدم قابل ستایش است که در گام دوم از اعترافات مرد- باهاش حال می‌کند- جماعت در گامهای خداحافظی و نزدیک به  پایان چایی سیار بیشتری می‌نوشند و بعد از تاریک شدن حسابی هوا که یکی دو ساعتی طول می‌کشد می‌گذراند می‌روند. 
عصر می‌روم خانه‌ی یکی از بستگان. همه چرتشان برده و گوشه‌ای خوابیده‌اند. فضای سنتی‌ای که خیلی دیر به دیر دلم می‌کشد بروم. بالاخره بعد از مدتی همه جمع می‌شوند چایی را به همراه شیرینی روز پدر می‌خورند. پدر خانواده همانطور کلافه دارد می‌گوید که قناد شیرینی را بدون کسر وزن جعبه‌ی به آن بزرگی کشیده است. دانه‌های شیرینی را به اندازه‌ی قند بریده‌اند و چیده‌اند توی جعبه. هوا کمی بر می‌گردد. اما پسر خانواده درگیرش نیست. از همان جا توی اتاق داد می‌زند که از جلوی دیش برو کنار. این را بلند و خطاب به همسایه‌ی احتمالی که ممکن است جلوی دیش دارد تند و تند رختهایش را جمع کند، می‌گوید.
یکی ازدوستان آخر هفته‌ها را می‌رود شهرستان و به عشقش و با غشان و البته جناب خانواده، سر می‌زند. دو هفته پیش زنگ زده بود و بیرون رفته بودیم. بعد گفته بود بهم زنگ بزن. گاهی بهم زنگ بزن. بعد باعث شد من از همان موقع گاهی بهش زنگ می‌زنم چون آدم ساده و همواری هستم ولی او همچنان در اکثریت مواقع سرش شلوغ است ولی فقط دوست دارد گاهی بهش زنگ بزنیم و برای بیرون رفتن دعوتش کنیم. 

شما آزادید از تمام یا قسمتی از شب استفاده کنید

بعضی روزها چند باری بیرون می‌روم. یعنی بیرون حسابی. اول می‌روم سرکار. دونفر به زور روز زیبای بهاری  با این هوای عالی و کمی گرم را ول کرده‌ایم  و آمده‌ایم سرکار. رییس هم بعد از مدتی به ما اضافه می‌شود.   رییس همیشه یک سر و گردن انرژی اش بیشتر از  بقیه‌ای است که می‌شناسم و با این خصوصیتش حال می‌کنم.   کارمان تمام می‌شود و قبل از ظهر جیم می‌زنیم. بعد از کار باید قدم بزنم. این یک قانون است که اگر حسابی قدم نزنم گیر می‌کنم و توی چهار دیواری حالم بد می‌شود. می رسم خانه و کمی گرما زده و سردرد دار هستم. هنوز سر و صدا هست. به زور می‌خوابم دوباره بلند می‌شوم و می‌روم بیرون. توی راه با یک تصویر ساز صحبت می‌کنم. بر می‌گردم خانه و دوباره شب بیرون. اول سوک سوک کردن توی پارک جنگلی شیان لویزان یا همان لوئیزیانای خودمان هست. جنوب تهران یک طرف هست و  تکه‌ چراغهایش دارند توی این هوای آلوده التماس مردن می‌کنند و سو سو  می‌زنند. شمال تهران هم افتاده است یک طرف دیگر و همین وضعیت ملتمسانه را دارد. محیطش کمی خانوادگی ولی بیشتری مجردی است.   قلیان توی شیان واجب است. کسی بدون قلیان نباید آنجا تردد کند.  موزیک ماشینهای پارک شده با هم قاطی شده است. نور کافی نیست و البته توی این اوضاع بی نوری هیچ کجا جا هم پیدا نمی‌شود. برای همین هم خیلی نمی‌شود سرخوش بود و قدم زد و به صدای بانو adele گوش داد چون احتمال دارد از سفره‌ی غذای یک خانواده‌ی خوشبخت سر دربیاورید. نیروی همیشه انتظامی هم هست برای همین کسانی که مست کرده‌اند را وادار می‌کند سوار ماشینشان بشوند  و گازش را بگیرند و بروند. نمی‌دانم با مواد زدن و  خلاف عفت کردن چه برخودی دارند. مرد خانواده چراغ قوه ی پلیس فدرال را انداخته است توی موتور تا زن خانواده که حکما معلم حرفه و فن است تعمیرات خودش را انجام دهد. کمی توی راه با دوستان آواز دسته جمعی می‌خوانیم. هر چند وقت یکبار هم حرکت لوسی مثل خاطره تعریف کردن انجام می‌دهم. یک جا هم از هنر کارئوکی که خاور دوریها خیلی انجام می‌دهند باید می‌گفتم که گفتم. اما اوضاع خیابان شهید اندرز گو فرق دارد. برادران بسیجی حسب فرمایش آقا، ایستاده‌اند سر نبش خیابان و دارند از دختر و پسرهای ماشین سوار و جولان ده‌ای که اتفاقا خیلی از  اوقات سرگران هستند فیلم می‌گیرند. یکی از آن بسیجی‌ها خیلی بد اخم و به جای جملات قانونی که همه‌جای دنیا مرسوم است به دو تا دختر می‌توپد که اگر دفعه‌ی دیگر این سمت ببینمتان فیلان و  بیسار است. نمی‌دانم باید با این ماشینها 20 تا بروند یا مثلا جای دیگری هست که بروند؟ یا اصلا توی جوانی نباید جایی رفت و توی پیری باید همان بیمارستان و اماکن فرح بخش اینطوری باید رفت. به هر حال سرگرانی و جولان دادن فایده ندارد. توی پارک وی جگرکی سرپایی هست که می‌شود بدون ترس پلیس رفت. البته آنجا هم عده‌ای از جوانان در حال سر گران کردن خود با قوطی و شیشه خوردن هستند که کنارش چند سیخ جگر و خوش گوشت و موجود عجیبی به نام کوهان هم می‌خورند. توی مسیر تجریش تا پارک وی تقریبا همه به انجام فریضه‌ی گردش   مشغولند. این طور ترافیکهاست که در ذهن می‌ماند. عده‌ای از بچه‌های شش موتوره هم کنار یک موتور سوار حرفه‌ای ترمز می‌زنند. شروع می‌کنند به تعریف کردن. موتور سوار موتور آنچنانی دارد. لباس خاص چرم هم پوشیده که این صدا و تشکیلات موتورش را جذاب می‌کند. جوان موتوری از هجوم این شش تایی ها کمی هول برش می‌دارد. سر تکان می‌دهد تا رد شوند. بعد دانه‌به دانه‌ی ماشینها را اذیت می‌کنند تا بروند. شبها جای توجه طلبی برای بعضی از بچه‌های موتور سوار دروازه غار، باز است. دخترها و پسرها چیزی برای تبادل ندارند. برای همین هم سیگار به هم می‌دهند و می‌روند. انرژی جمعی اینطوری را خیلی دوست دارم. ما سی و هفت سال است که هیچ آدم خارجی‌ای ندیده‌ایم. شاید  بهترین آدمی که دیدیم همین بهروز وثوق خودمان بود برای همین خیلی از اوضاع شبیه سابق است و هیچ وقت  خاکسترش خاموش نمی‌شود. شب همینطوری بیهوده، جماعتی را طلب می‌کند که می‌توانند در جمع ترین حالت توی ماشین دو تا باجناق باشند. آخر شب می‌نشینم و سخنرانی اباذری را می‌خوانم: شما آزادید از شب استفاده کنید ولی نمی‌توانید بگویید کار ما چی شد؟ چونکه معلم‌ها هم باید دنبال کارها بگردند و کاری برای بقیه نخواهد ماند. 

برنامه خندوانه رامبد جوان و بهار دود گرفته

زندگی با هیجان پیوسته‌ای که خواب دست درازی می‌کند و مرز امروز و دیروز را یاد آدم می‌آورد. بوی درختهای بارور توی فصل بهار همیشه زنده کننده‌ی خاطرات  است.   خاطراتی که شاید فقط یک بخش از یک نوشته و در دنیای خیالی یک شبه نویسنده یا مخاطب عام یا هر چی شما راحتید باشد.  زحمت بکشید و پنجره را باز بگذارید حتی یکی دو ساعت هم نیش پشه‌ها را تحمل بفرمایید تا بی‌واسطه ‌ترین خاطره‌ها  را دوباره و دوباره دریافت کنید و در این زیبایی غرق شوید. 
خندوانه بعد از حب و  بغضهای ایدئولوژیک که دیگر کم کم دارد فراموش می‌شود، جای خودش را بین آدمهای مصیبت زده بازکرده است. خود رامبد جوان توانسته‌است توی بدترین شرایط خودش، خلاف جهت آب شنا کند. به هر حال وقتی اینقدر حق  حقوق صنفی شما روی زمین مانده است. با زرنگی و پاچه ‌خواری و رقابت سالم و ناسالم به شکل درهم آن، توانسته‌اید بروید سرکار و امنیت نسبی خودتان را به دست آورده‌اید تنها چیزی که شما را در این باریکه‌ی لانه‌ی عقاب نگه می‌دارد خندیدن بر اساس تحقیقات روان شناسان است. 
توی اتوبوس با یکی سر صحبت را باز می‌کنم تصویر ساز است و از اردبیل آمده است. به خاطر هفته‌ی گرافیک آمده است. کارهایش زیباست. بخشی از آن فوتو مونتاژی  است. درد  و دل از اینکه اینجا خبری نیست و کسی توی طراحی‌های شهری این اژدهای دود گرفته  و مرحوم، سهمی برای تصویرسازی و نقاشی‌های دیواری و مبلمان شهری مناسب قایل نیست. البته از اینکه در یک شب تعطیل از یک پسر شماره گرفته است عذر خواهی کردم و حلالیت طلبیدم. این دومین بار است که همینطور تصادفی یک عاشق شهرستانی دیدم که این راه دور را به خودش هموار کرده است  و آمده است تا حالی به خودش بدهد. قبلا یک شب توی یکی از تئاترهای فرهنگسرای  نیاوران دو نفر را دیدم که از اردبیل آمده بودند تا چهارتا تئاتر ببینند و بروند. واقعا چه عشقی و چه شوری برای دریافتن و وقت گذراندن هایی که ا قدرش را نمی‌دانیم