ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
روزی شیخ در جمعی از بزرگان صنعت آی تی و حتی حضور یکی از ویزیتور (گیر فروش ) های صنعت مبلمان اداری نشسته بود و سنگ ادب بر میز رفاقت می ساییدی. هر دم ساغری از عقیق چشم دوستان زدندی و آبشخور منکر، به پشت دست هموار نمودندی که دوست - گیر فروش - ندا در داد:
این دوست شما حرف هم بلده بزنه؟ چقدر ساکته!
این شد که آنچه نباید می شد. ساغر ادب شکسته شد و کوچه ی رفاقت را فراگرفت...
از آنجایی که پایان حکایت معلوم خواص و ملموس حاضران است از تکرار پرهیز نموده و با این نیمه پایان می بریم:
من پشت میز جمع و دلم جای دیگر است
ورنه سزای گیر فروش پرسَخُن اعمال ساغر است