1- خواهشمندم این روزها به دلیل مشغله ی زیاد، وقتی سیب می خورید، تخمهایش را میل نفرمایید. چون به باور قدیمی ها در شکمتان اژدها سبز نمی شود. دلیلش هم این است که تخم این همه چیز را خوردیم و هیچ اتفاقی نیفتاد جز دل درد. اصلا هر موضوعی از نوع نهی از منکر محل بحث بی پایان است.
2- کودک خود را قبل از آموزش فوتوشاپ، قیمت بیاموزید. مثلا به طور واقعی بداند پدرش از نسل عباس ابن فرناس نیست و خیلی سخت می تواند از بین ماشینهای توی ترافیک بپرد بیرون یا اینکه مادرش هیچ وقت آنقدر نابغه نبوده است ولی حقش نیست با مدرک فوق لیسانس توی خانه بماند.
3- هواشناسی گفته بود دیروز باران می آید. ولی خبری نبود. ما هم دیگر قرار نیست همدیگر را ببینیم. آسمان تهران هم همچنان خالی می بندد.
4- لذت آبگوشت چرب و چیلی که همیشه ثابت بوده است ولی به گفته ی سایتهای خبری لذت عفو پای چوبه دار به عنوان لذتهای اخیر این مرز پرگهر شناسایی و ثبت شده است.
5- سالها قبل مصاحبه ای از همین مرحوم سیمین بهبهانی خواندم که: جرمم این است که عاشقانه گفته ام. بدین ترتیب مادر عاشقانه های ایرونی به رحمت ایزدی رفت. خدایش بیامرزد.
6- علاوه بر آبگوشت چرب و چیلی و عفو پای چوبه ی دار، اخبار داعش هم پر ملات به نظر می رسد. به همین روی راویان اخبار و طوطیان نقل آثار گفته اند: داعش فلان قدر زن ایزدی را گرفته و می فروشد. خوب حالا کی این زنها را می خرد؟ یعنی خریدار چرا توی اخبار نیست؟ به نظرم این اخبار رسا نیست.
7- وزیر علوم یعنی جناب فرجی دانا هم به جرم همکاری با اخراجی ها و فتنه گران از استیضاح شد. اما سوال این است که با رفتن فرجی دانا فتنه و فتنه گری و اصولا فتانه بودن از بین ما رخت خواهد بست؟ آیا تولید علم بر خلاف دوره ی کامران دانشجو، به صورت دستی و پیش پا افتاده ای ادامه پیدا خواهد کرد؟ آیا تولیدات دانشگاه صنعتی شریف باز هم مدال فیلدز خواهند گرفت.
8 - این روزها مجلس خاطره و خطابه درباره ی برنده شدن مدال فیلدز - معادل نوبل در ریاضیات- توسط مریم میرزاخانی داغ است. مثلا یکی از شبکه ها هم کلاس دبیرستان- آی لاو یو پی ام سی- و معلم دبیرستان مریم میرزاخانی آمده بودند تا وسط معرفی کتاب آقای معلم، از مریم میرزاخانی هم حرف بزنند. ما هم خاطره ی خودمان را نقل کنیم که توی درس فیزیک 3 با ایشان و رویا بهشتی زواره که الان فقط رویا بهشتی هستند، هم کلاس بودیم. البته ایشان خیلی با نمک و ریزه میزه و همچنین سرخوش و بگو بخند بودند که امیدواریم هر جا هستند موفق باشند. نکته ی مهمی که از آن روزگار یادم مانده- dialing to the past- آهان، این است که قبل از کنکور مصاحبه های این دوستان را از توی مجله چیده بودم و بارها خواندم. از اینکه دیدم بابایش ناظم مدرسه بود. یک آدم نابغه از طبقه ی متوسط. البته لازم به ذکر است که این طبقه دیگر وجود خارجی ندارد. به هر روی عده ای هم می توانند از محیط شخمی دانشگاه نیز قسر در بروند.
9- یک خانمی هست مال یک آقای مجری بوده که فقط باهاش می رفته صدا و سیما و می آمده. آماده ی ازدواج. در حد نو
- نه منتظرم. طوری گفت که یکی با حالت تهوع بخواهد توی مهمانی در جواب کسی مشروب جدید را رد کند و حیف باشد که او را بی ظرفیت بدانند.
افشین بر گشت پشت کانتر و به سبیلش دست کشید. قرارش با خودش عقب ماندن نبود. بعدها برایم گفت کاش از آن روزها به جای ول گشتن بین دخترهای مختلف که خیلیهاشان واقعا متعلق به دیگری بودند، از حال آدمهای دریا زده خبردارتر میشدم.
خیلی از حرفهایش چیزی نفهمیدم. ولی فقط به نظرم رسید باز از آن حرفهای عجیب میزند. این موضوع شاید به خاطر آن بود که درس و رشتهاش برایش سودی نداشت و مثل هزاران نفر، سوداگر نفت، رفته بود و یکی دو سالی را جنوب گشته بود. اما این برای او که هیچ وقت به کارمندی قانع نبود، یک جور بی معنی به نظر می رسید. افشین دیگر آن چهرهی ظریف و سفید دخترانهی سالهای قبل را نداشت و اصولا خطوط چهرهاش بیشتر به یک آدم زن و بچه دار میرفت که میتواند دستش را از لبهی دیوار بالا بگیرد و بگوید من قرار است زنده بمانم.
افشین یک مشتری داشت که لنگ بود. نه آنقدر که او را از استخدام در ادارهی کشاورزی منع کند. برای اولین باری که باهاش حرف میزدیم باورم نمیشد ادارهی کشاورزی جایی باشد که کسی در حال چانه زدن دربارهی سهم کود و آموزش میرابهای و تصویب طرحهای نیروگاههای کوچک آبی نباشد. محمود، کارشناس ارشد کشاورزی بود. همیشه هم کت و شلوار سرمهای میپوشید که اصلا با رنگ موهای روشن و دهاتیاش سازگار نبود. تنها چیزی که او را به آنجا کشانده بود همان علاقه به تنها نشستن بود. ساعتهای دراز، سفارشهای مختلف و خواندن مجموعهای بود که لابد باعث شد دو سال بعد از ایران برود. به نظرم چند تا زبان را راحت صحبت میکرد. همه را هم توی خانه و با سی دی و دم دستگاههای سادهی صوتی و تصویری توی خانه یاد گرفته بود. محمود پسر عموی افشین بود. دوتا پسر عمو که شبهای کودکیشان قطعا توی دوتا پشت بام و رو به ستارههای متفاوتی خوابیده بودند.
چند روزی من هم رفتم پشت کانتر را تجربه کنم. سخت نبود. حداقل این بود که اخلاق لیوان شکستن و بی دقتی هایم در خانه را آنجا تکرار نکردم. این خودش یک پیشرفت بود. دیگر مثل افشین شده بودم کافی من بی تفاوت. آدم بعد از اینکه کلی دستهی اسپرسو را بالا و پایین میکند، تازه میفهمد چقدر تکراری است. دیگر خنده دار بود کسی برای فهمیدن ساعت غروب به یک سایتی مراجعه کند. یک روز همش نگاهم بیرون بود که کی خاکستری بیرون از سیاهی توی کافه پر رنگ تر و برعکس میشود. تا سرجنباندم این اتفاق افتاده بود. جالبش این بود که حتی محمود هم انگار یکی دو دقیقهای بود آمده بود که نفهمیده بودم. خودش عادت داشت نزدیک بیاید و حال و احوال کند. رفتم جلو و منوی پوست درختی را گذاشتم روی میزش. به شکل ناخودآگاه زل زدم توی چشمهای قهوهای روشنش که این بار از زیر عینک کلفت هم درخشان و براق به نظر میرسیدند. حتی به نظرم کمی غمگین هم بودند. گفت: سلام! گه کار نداری بشین.
نشستم. حس کردم یک آدم شکلاتی که کت و شلوار پوشیده دارد توی گرمای کافه آب میشود. با اینکه توی کافه این همه آدم بود ولی انگار کسی نمیدیدش.
- میدونی آدم برای چی اینقدر کار میکنه؟ درس میخونه و اینا؟
- نه محمود خان! خوب زندگیه دیگه همینطوریه. سر و تهش معلوم نیست.
بلافاصله از این جوابم پشیمان شدم. از اینکه به یک آدم هدفمند و زحمت کش اینطور جواب داده بودم دلخور بودم. انگار توی مهمانیهای خانوادگی تنها چیزی که یادگرفته بودم همین همدلی بی پایان بود. حس وقتی را داشتم که معلم بینش داشت درس میداد. عادتش بود سوال بپرسد و مچ گیری کند. بعد همه درست زمانی که واقعا همه کلافه شده اند و فقط یک ماهی سمج کوچولو و نفهم توی ردیف اول به قلاب گیر کرده، دارد با ماهیگیر یکی به دو میکند.
- من هر روز توی اداره سالهاست همه چیز را کنترل کردم. میفهمی چی میگم سعید؟ حتی یک وقتی اگر کفشم واکس نداشت میرفتم و توی طبقهی اول کفشم را واکس میزدم و بر میگشتم. اگر اینطوری نبود روحم پریشان و عصبی بود. ولی یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمیشود کنترل کرد.
بعد بدون آنکه اسمم را تصحیح کند یا اصلا دنبال جواب بگردد چشمهایش یک نمه بیشتر تر شد و گفت: ولی خانواده را نمیشود کاری کرد.
در حالی که همینها را میگفت. یک کاغذ سفید گذاشته بود جلویش و بعضی عبارتها را محکم روی آن مینوشت طوری که حس میکردم روی میز چوبی فندقی هم ممکن است جایش بماند. بعد هر حرفی که تمام میشد یک خط طولی توی کل صفحه میکشید. گاهی هم فکر میکردم قبل از اینکه فونتها دنیای ورد را تسخیر کنند این آدم از فونتهای نصب شده توی مچ دستش استفاده میکرد. آن روز اصلا اینطوری نبود. مچش شاید ضرب دیده بود. آخر هر عبارتی میشد لغزندگی فراوانی را دید.
توی کاغذ دم دستی ام هزار تا چیز مختلف نوشتهام. دستههایی از آن کاغذهای قدیمی را هنوز هم دارم. نباید آنها را دور بیندازم. خطوط نامنظم و خستهای که طرح مشخصشان فقط برای خودم معلوم است. بهترینهایش را هم از دبیرستان دارم. پر از برنامههای عجیب و غریب. از ورزش و زبان خواندن و خیلی کارهای سخت دیگر.
باز هم نگاه میکنند ولی بالاخره پیاده میشوند. از لای نردههای راه پله که نگاه میکنم توی راهروی طبقه دوم میروند تو. حتی یک نگاه هم به بالا نمیاندازند. خانم چاق خانهی روبرویی یک سری خرید روزانهاش را توی تاریکی میکشد. کلید برق را میزنم. چیزی شبیه سلام از دهانش خارج میشود. چرا ازم دلخور است؟ دوباره پایین را نگاه میکنم. چند تا کاغذ باطله در پایینترین جای آپارتمان توی باد افتادهاند.
عصر زنگ میخورد. بهشان میگویم من دیگر نمیرسم کار کنم.
یعنی چی نمیرسی؟ مگه کار دیگهای هم داری؟
تدریس خصوصی میکنم. دارم به چند نفر ریاضی درس میدهم.
هر جور مایلی. ولی این دفعه رو دیر حساب میکنیم.
گوشی را میگذارد. نسیم خنکی هست که آدم را خنک میکند. مینشینم کنار پنجره. تصمیم گرفتهام به بچهها دربارهی مرگ هم بگویم. قصهی مرگ درختی را میخوانم که بالای تپهای زندگی میکرد. درختهای دیگر را که قطع میکردند او ناراحت شد. از تنهاییاش زیاد ناراحت نشده بود. از این ناراحت بود که درختهای دیگر حتی وقتی توی کامیون دراز کشیده بودند در حال خندیدن بودند. بعد توی کتاب عکس درختها را کشیده بودند که هر کدام لبخندی روی تنهشان نقاشی شده بود. رامین با همهی حواس پرتیاش این دفعه یکهو حواسش جمع قصه میشود. از همان دقیقه با هم میافتیم توی باتلاق سوال و جواب. موهایش زیر آفتاب پنجره طلایی است. طرههای نرم موهایش وقتی دارد کلمات را مثل آدم بزرگها شمرده شمرده میگوید، برق میزند. نازیلا دارد با دسرش ور میرود. به نظر فقط مواظب سارافون صورتیاش است که لک نشود. مامانش هر روز موقع خداحافظی این موضوع را با لبخند به او یادآوری میکند. درخت این بار تنهاست ولی زیر سایهی خنک خودش ایستاده و دستهایش را باز کرده است. سالها میگذرد و درخت پیر میشود. رامین دوباره سوال میکند: چند ساله؟ بعد دارد به سارافون صورتی نازیلا نگاه میکند. انگشتهایش همش در حال چرخش و توی هم رفتن و مشت شدن و باز شدن است.
یک جوابی بهش میدهم. اما باز هم مشغول بازیاش میشود ولی یکهو سوالهای عجیب و غریب میکند و آدم را گیر میاندازد.
عصر رسیدهام خانه. هنوز چراغها را روشن نکردهام. همینطوری بهتر است. شبیه اول صبح است ولی به جای رفتن به سرکار میتوانم برای خودم وقت بگذرانم. بیحال خودم را میاندازم روی مبل. بایدی در کار نیست. خوابم میبرد. بیدار میشوم. گیجم. همه جا تاریک است.
1- امیدواربودن سخت ترین کار دنیاست. به خاطر همین هم متون مذهبی پر از بیم و امید است. اینقدر هم دوز بالاست که به افسانهها نزدیک است. پیچیده و میخکوب کننده است. امیدوار ماندن تجربهای است که برخی از آدمهای دنیا میتوانند بمیرند و اصلا این تجربه را دریافت نکنند.
2- قهرمانهای هر ملتی با هم فرقهای اساسی دارند. یک ملتی هم مثل انگلیس برخلاف آمریکاییها که نسبت به ایشان ایده آلیست محسوب میشوند، تصمیم گرفتهاند به قهرمان پر نقش و نگاری که نبوغش در ساختن هیچ چیزی نیست، اقتدا کنند. این قهرمان انگلیسی اصولا هوش محاسباتی بالایی ندارد. بلند پرواز و جاه طلب نیست و تنها ماموریت مهمش را بسیجی وار بلد است اجرا نماید. او به روش مردمسالارانهای mobilization of the private وار، سعی در گرفتن از اغنیاء و سپردن به فقرا مینماید تا ادامهای برای گفتمان عدالت باشد.
3- چشمها مثل هاون بی دستهای که آب شور درآن بکوبی داشتند از گوشهها آب پس میدادند. خطهای نازک ابرو مثل کوههایی جنبان با خطهای شکستهای منحنیهای چند دقیقه قبل را به هم زده بودند. کف دستها هم نمیشد به این بی نظمی حاصل از آرایش و گریهای که در جریان بود کمکی بکنند. تقصیر خودش بود که روزی طلب قهرمان کرد و زندگی اش را به دنبال قهرمان رفتن گذراند.
4- این روزهاست که سایپا اعلام نماید: پراید 141 بسیار امن تر از هواپیمای اکراینی سقوط کرده ی ایران 141 است.
الف- دولت محترم همین حالا توی ورد، فهرست نویسی تو در تو را کشف نموده و سعی دارد برنامههای لایه بندی شدهای دربارهی چیزهای اساسی بنویسد که این موضوع به نوبهی خود نشان از آن دارد که دولت محترم، بعد از سالها در حال تدوین پایان نامه در مقطع کارشناسی ارشد کار کردن با مردم است. موفق باشند. شاید این موضوع مربوط به مهندسی کردن برخی از مسئولین با سابقهی دانشجویی زیر باشد:
مهندسی کردن به معنی دستکاری کردن و طعم گرفتن از اطلاعات یک حوزهای، اصلا مهندسی نیست. یعنی بخشی از اطلاعات عمومی مهندسی قلمداد میشود. اما در مرز پر گهر ما، دانستن به قدر یک جرعه، در خیلی از موارد کافی است. تصور کنید کوه نوردهایی که وقتی دارند خاطره تعریف میکنند از سفر به قلهی دماوند و بدانید اگر این را گفتید مهندس مورد نظر منتظر است بداند از جبههی شمالی که سختتر است رفتهاید یا طوری آسفالت منش رفتهاید بالا. شاید این موضوع ریشه در تاریکیهایی از دوران کودکی داشته باشد.
اعترافات برای نویسنده ها، خودم را نگفتم، مثل نوشتن چهل حدیث برای طلبه هاست، اینجا هم منظورم خودم نبودم:
روزگاری افتاده بودیم ویکی دونفر یا بیشتر هماهنگ میکردیم و میرفتیم کافه. انگار یک پدر بزرگ مهربانی توی آلمان شرقی داشتیم و بهمان گوشزد میکرد: بچهها بروید ببینید ما روزگار جوانی خودمان را چطور میگذراندیم. کافههایی با در و دیوارهای آلمانی و فرانسه و انگلیسی، پیدا کردن یک عبارت با خط نزدیک به خوشنویسی که روی یک کاغذ ابریشمی چاپ شده باشد حکم طلا را داشت. رنگهای جگری و قهوهای دیوارها، میخواست ما را که عادت به رنگهای پلاستیکی کرم و شیری داشتیم را به یک زمانی ببرد که هیچ وقت ازش خبر نداشتیم.
شاید این رنگ دیوارها را در فیلمهایی که دربارهی طاغوتیها میدیدیم، موقعی که گلولهها اغلب به لبهی دیوار میخوردند تا متهم ساواکی دستگیر شود، تازه میفهمیدیم که این دیوار همین دیوار با همین گچ است. کافهها این دفعه به ما یاد میدادند که توی فیلمهای غیر روستایی – وسترن- آمریکایی، دنبال چنین جاهایی بگردیم. مثلا نوری که ممکن است از توی دیوار در آمده باشد. یک روز فقط برای همین رفته بودم یک کافهی به قولی دنج، منتظر بودم آدم قد بلندی بیاید تو و آن گوشه بنشیند. بعد من ببینم که ریختن نور از پایین شکلش را چطوری خواهد نمود. برای اینکار لازم بود این مرد، تنها باشد چون اگر با کسی مینشست درست روی آن صندلی حواسم پرت میشد و به سختی میتوانستم خباثتش را ببینم. بعد از تونل وحشت که در کودکی تجربه کرده بودیم، کافه نشینی سالنی جدید و اغراق آمیز مملو از آرزوهای ما بود. جفت گیری. کار درست و هنرمند به نظر رسیدن و ... . یکی بود که فقط دوست داشت فندک، گوشی و جعبهی سیگارش به همراه قهوه، آن هم از هر نوعش، تنها موجودات دور و برش باشند. محمد رضا دوست داشت با ساناز بروند و یکی دو ساعت آنجا فقط روی کاغذهای پوست پیازی، کاهی و هر نوع کاغذی که شما ممکن است برای نوشتن تصور کنید، نمایشنامه بنویسند. یا فقط بنویسند. افشین یک استثناءبود. چون توانسته بود با پیمانهی پدرش کافهی جمع و جوری درست کند. شیشههای دودی آبی و سرجمع چهارتا نیمکت خسته و کوچک که میشد کافه. جایش هم اجارهای بود. از حل المسایل تا کتابهای شعر دورهی بلوغش را هم آورده بود تا کتابخانههم داشته باشد. تفریح شبهاشان هم این بود که برای هم تعریف کنند امروز چند نفر آمده اند و سراغ دیزی، سیرابی و آب گوشت و قلیان گرفتهاند. یک مورد دیگر از تفریحاتشان هم مربوط به سخت بودن منوها بود. یک دفعه عدهی زیادی که توی زبان انگلیسی هم خیلی ماهر نبودند باید عبارات و اصطلاحات فرانسه و اسپانیایی بلغور میکردند. آدمهایی که با صدای دستگاه آب میوه گیری اخت بودند،خودشان یا ناخواسته تصمیم گرفته بودند به اسپرسو گوش کنند.
افشین اهل مسابقه بود. کنتور آدم یک زمانی کار میافتد. میبیند همه دارند میدوند و میروند. اگر خیلی خسته باشد و فاصلهاش زیاد باشد، میگوید ولش کن حالا که چی بشود؟ اصلا نمی فهمم این کارها چه فایدهای دارد؟به نظرم خیلی غیر اخلاقی است. برای همین هم اصولا اهل مسابقه نخواهند شد مگر اینکه یک وقت درست وقتی که کسی مواظبشان نیست شروع کنند به دویدن. صدای اسپرسو بعد از صدای مودم دیال آپ، عاشقانهترین صدا بود. بعد از کار و دانشگاه تنها یک رنگ رژ لب برای هر روز کافی بود. یک خط روی لب باریک دختر 48 کیلویی، چادری که تازه کفش کتانی سورمهای اش را به یک رنگ شب رنگ تغییر داده بود، دنیای دانشگاه و بعد از آن را جدا میکرد. پسر اما توی عرشهی کشتی منتظر او بود. شب قبل داشت به دوستش میگفت: بگیر این کش رو ببین دم موهام به هم میرسه میخوام ببندم.
امروز با موهای بسته با یک کش مشکی دخترانه توی اولین میز سمت چپ نشسته بود. حداقل سه پله بالاتر از کف کافه، زیر نور یک فانوس کم جان. مه دود هربار از روی یک میز بلندتر میشد و چشیدن تلخی قهوه انتظار را طولانی تر میکرد.
افشین ازش پرسید: قربان ملاحظه کردید؟
ناخدا به خودشاش آمد. مثل وقتی بود که پدرش توی آن اتاق گوشی را برمیداشت. 3 ثانیه وسط هر گفتگویی کافی بود تا 3 ساعتی مراقب باشد و در یک فرصت مناسب از اتاقش خارج شود.
گراهام گرین با اینکه یک بریتانیایی اصیل بود بعد از سالهای زندگی اش سر انجام در سوییس آرام ترین کشور دنیا مرد. زندگی پر فراز و نشیب اصلی پذیرفته شده برای نویسنده شدن است او نیز از این قاعده به دور نبود. دو تا از معروف ترین کارهایش وزارت ترس و آمریکایی آرام است. تلخی سالیانی که نویسنده یعنی مستر گرین را نیز از آن مبرا نمی کند، به قلم او نیز سرایت کرد. بخشهایی از کتاب آمریکایی آرام را که برای خودم جذاب بوده است بدون هیچ اضافه ای آورده ام. اگر فرصت کردید این کتاب حکمت آموز را مرور نمایید:
مرگ خودپسندی و غرور را زائل میکند حتی غرور مردی که به او خیانت شده و دردش باید پنهان بماند.
وقتی آدم در جایی زیاد میماند، دیگر در موردش زیاد نمیخواند.
بالاخانه ای که انسان در کودکی می کوشد به آن نزدیک نشود.
با توجه ب وضع بشر بگذار جنگ کنند عاشق شوند و بکشند اصلا به من مربوط نیست.
مثل آدمی که میداند دوستش را از دست نخواهد داد چون به عطری که زیر بغلش میزند اطمینان دارد.
بهم زل زد مثل برادری که از روز ازل سر از کار برادر بزرگترش درنیاورده ا ست.
معصومیت به طور غیر ارادی آدم را دعوت به مراقبت میکند در صورتی که عاقلانه تر آن است که آدم در مقابل آدمهای معصوم بیشتر از خودش مراقبت کند.
تنها کاری که میشد کرد این بود که از سختی آینده کاست و هنگامی که آینده رسید ملایمتر آنرا خبر داد. ارزش افیون در همین بود.
مهمان این دفعه ی برنامه هفت جواد عزتی است. می نشینم و قبل ترش را می بینم. سریالی مثل هزارتای دیگرش از یک از شبکه ها بیرون می آید. دختر بازیگر دائم این جمله را تکرار می کند: پیداش می کنیم، مقر می آد. بعد چایی را هورت می کشد. صدای افسرده اش نشان می دهد با بی حوصلگی تمام از دایی سینمایی اش خواسته تا توی این سریال پلیسی دلبری بازی کند. ای کاش همان سریالهای دود و کلاه و برنج شفته ی کره ای را دوباره پخش کنند.
الف- صدا و سیما هر سریالی که میسازه انگار یک سوره بقره نازل کرده، همه میشینن دور هم استراحت می کنن تا ببینن کی دوباره سوره نازل میشه
ب- این تلاشی که ما در دنیای مجازی می کنیم اعم از بازی و سرکشی و گشت و گذار اگر در واقعیت بود، تمدن آریایی ما دوباره زنده می شد
پ- این تعطیلات طولانی که ما می گذرونیم، اگر هیات مذاکرات می گذروند دوباره می فرمودند یه کم بیشتر غنی سازی کنید، ما از اون در می آیم گیر میدیم، غافلگیر شید بیشتر بخندیم.
ت- جواد عزتی توی برنامه ی هفت ظاهر شد و با تواضع و دوندگی تمام حرف خوبی زد. اینقدر نگوییم بازیگرهای سینما پولدارند، فلانی بچه خوشگل است و غیره. این باعث شده بازیگرهایمان تحقیر شده باشند و بازیگر بزرگ نداشته باشیم. تحلیل اولیه ی ایشان و همچنین دعوت به تقوا از جانب ایشان بسیار ستوده است. مشکل کمبود فرصتها برای موفق شدن هم برای همه ی آدمهای این دوره و زمانه باعث باریک شدن و رقابت فراوان است ولی به نظر شخصی خودم، قدم گذاشتن به دنیای مدرن، باعث شده است کوزه ی آب روستایی مدهوشی که وارد این دنیا شده است را روی سرش کج کند و تلاطمی ایجاد کند که شاید نمودش در دنیای هنرمندان و سینما، چنین پس زدنی باشد.
ث- توی کف بودن یک هنر است. این را به شکل دفعه ای فهمیدم.
ای قوم به حج نرفته کجایید؟
1- زمانی حج رفتن برای ایجاد برادری بیشتر و ایجاد جمعیت و اتحاد بین مسلمانان بود. یک جور احوال پرسی پیشرفته که آدمها شانه به شانهی همدیگر میتوانستند طواف کنند. و البته قیاس مع الفارق آن همین شانه به شانهی هم و گاهی معانقه کنان به مقصد رسیدن در متروست که شاید ما از آن درست استفاده نمیکنیم.
2- مجلس ضربت زدن بهرام بیضایی به شکل نمایشنامهخوانی در حال برگزاری است. علی عمرانی را هم که مانند نقش بر سنگ کودکی ما نشسته، آنجا دارد روخوانی نمایشنامه میکند. اگر گرمای تنوره کش مرداد گذاشت، میروم. اما حیف که روزگار گذشته ربطی به گرما ندارد.
3- این همه سال مهندسی خواندن، چیزی ته کیسهمان نگذاشت، ولی تا این ورقهای کناری پله برقی، از جلوی چشممان کنار میرود طوری قدم میزنیم و تسمه و قرقرهها را نگاه میکنیم انگار آمدهایم گردش علمی.
4- یکی از خطیهای مسیر انگار به جای اینکه ما را آدم زبان درازی بداند، هر روز کلی محترمانه پیدایش میشود و اگر 5 متر آن طرف تر هم پیادهمان کند کلی عذر خواهی میکند. خلاصه اینطوری است که ریختن موی سر یک جور احترام اتوماتیک دارد که لابد سعدی هم ازش حکایتی استاندارد دارد.
5- این قوم به حج نرفته ی هنرمند و به طور کلی چهره، روز قدس را هر چه بهتر برگزار کردند بدون هیچ نقد و مسخره ای. عشق کردم از دیدن پرچم های نقاشی شده روی صورت و بُر خوردن حسابی رنگ ها بر روی آن.