360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

مدیریت منابع انسانی: باغ دایی جان رو دیدی؟

توی شرکت ما اگر کسی عوض شود مثل عوض شدن چراغ راهنمایی است. یعنی باید ببینی و بعد بفهمی فلانی فلان جا شروع به کار کرده است. هیچ معرفی و تلاشی در بین نیست. به نوعی نشان از این دارد که کسی غریبه نیست. البته پروسه‌ی آشنا سازی هم معلوم است ولی از نوع کتابی‌اش نیست که در شرکتهای دیگر تجربه کردم هر کسی باید تمام مراحل تلفن زدن و استفاده از اتوماسیون را به روش آمریکایی‌اش آموزش می‌دید. مدیر عامل عزیز ما هم دوست داشتند همه را به اسم کوچک صدا کنند. ولی صبر و حوصله لازم بود تا بعد از این آموزشهای مقدماتی مثل نوشیدن یک لیوان آب اضافی یا    چایی قبل از ناهار، وقتی گرسنه‌اید، فقط آدم را یک مرحله عقب می‌انداخت. یک موضوع دیگر، که مازندرانی‌ها به آن باغ دایی جان رو دیدی؟ - به حساب می‌آید. در یک رسم قدیمی اگر مهمانی پر خسارت را در یک وعده‌ی غذایی دریافت می‌کنید باید قبل از وعده‌ی غذایی او را به سمت باغ میوه و معمولا مرکبات که در قدیم ارزان و حتی بی قیمت بودند می‌بردند. مهمان بیچاره همانجا اینقدر می‌خورد و با مایملک دایی آشنا می‌شد که free space خالی برای رسیدن به آن بوقلمون جادویی و برشته‌ی سر سفره که احیانا با رب انار تزیین و تلطیف شده بود، نداشت. به همین دلیل بسیاری از این نوع آشناسازی‌های تو توذوقی، می‌تواند اثر مخربی در جذب یک نیروی جدید داشته باشد  اصولا شرکتهایی که اهل آفتابه و لگن بیخودی نیستند، از خیر چنین مراحل پیچیده و وقت گیری می‌گذرند.  در برخی از شرکتها، من بسیاری از نرم افزاری ها را می‌دانم- مثل همکاران سیستم، دوره‌ی مهمانی و آموزش بسته به خواسته‌ی کارمند جدید، به پایان می‌رسد. دوره‌ی کار آموزی در شرکتها در بسیاری از موارد فقط به درد سفت شدن روالهای شرکتهای تازه تاسیس و تعویق حقوق دادن جدی در اینطور فضاها وجود دارد. در بیشتر مواردی که شرکتهای ایرانی دارند، آموزش واقعی یک امری غیر واقعی و حتی خطرناک است. چرا که اغلب به دلیل زود بازده بودن با آدمی نصفه و نیمه و خودآموز شروع می‌کنند. شرکتی که یک کارمند خود آموز جذب می‌کند، باخبر است که این کارمند بنابه هر دلیلی از طوفان رسته است و توانایی لازم برای پیش بردن امور را دارد. اصولا آموزش در ایران دچار معضلی است که همیشه خروجیهایش تربیت آدمهای متوسط، رند و بسیار موقعیت سنج است. چنین آموزشی می‌طلبد، مدیریت منابع انسانی یکی از پر ریسک‌ترین بخشهای مدیریت باشد.

محکوم به خوش اخلاقی، خود کشی نهنگهای جامعه شناسی

1- خیلی وقتها بداخلاقم. اگر دخترم دوم دبیرستان بود، مانعی نبود با لبهای غنچه شده عکس بگیرد ولی سعی نمی‌کردم با حرفهام طوری برایش قهرمان یا ضد قهرمان بشوم. البته پدر بزرگش لابد می‌رفت برایش ضد قهرمان را بازی کند. به نظرم اطرافیانم از دیدن من دستخوش تردید می‌شوند. الان حالش خوب است؟ الان باهاش صحبت کنیم یا کم محلی می‌کند و می‌رود؟ چطور می‌شود که می‌رود توی خودش. باید با تراکتور چیزی را از دهنش کشید بیرون.  

 حتی سر بالا کردنش هم اینطوری است. واقعا سخت‌ترین کار دنیا همین توی چشم کسی نگاه کردن و حرف زدن است. به همین دلیل باید بروم سراغ آن چیزی  که اوایل بهش می‌گفتم نوشتن. سعی کردن به نوشتن نبود بلکه  نوشتنی واقعی بود. الان پنجره باز است. هر چیزی می‌نویسی هر چند نفهمند ولی تمامش را می‌شنوند و کارت ساخته است. یارو پاک دیوانه است. کم خوابی را بهانه می‌کنم. کم خوابی و آشفتگی باعث شده در اولین نگاه به نظر کسی برسم که می‌تواند به همین خاطر پرخاش‌گر باشد. من اصلا اینطوری نیستم ولی اینطوری به نظر می‌رسم. از دستم در می‌رود. کلمه‌ها. امروز به موطلایی شهرمان سلام نکردم. اینقدر بد یا خوب نیست. یک دختر معمولی هست. هزار تا همکار معمولی دارم با خوبی و بدیهای فراوان. نمی‌شود. از همه‌ی ستایشگران فرار می‌کنم. ستایشگرانی که هم صحبت خوب می‌خواهند. از شنیدن حرفهای هجو بیشتر از طنز خنده‌شان می‌گیرد. غصه‌دارِ حسابی هستند. اما من آنقدرها نه طنز بلدم نه هجو. به نظرم تنها چیزی که دنبالش هستم زندگی است. 

تصمیم دارم مثل طلبه‌ها به اندازه‌ی چهل روز جلوی درب خانه‌ی خوش اخلاقی را آب و جارو کنم تا بلکه به خوش اخلاقی عادت کنم. محمد امین هم اینطوری و در نهایت یتیمی شروع کرد و برای خودش سرمایه‌ای دست و پا کرد. 


2- یوسف اباذری جامعه شناس درباره ی پدیده ی مرگ مرتضی پاشای حرف زده است. اینقدر این فضا بدیهی است که حوصله ی مرور هزار باره اش را ندارم. همان سناریوی همیشگی. مثل سریالهای پلیسی هزار بار سانسوری که فقط آدمهای بازنشسته جلوی تلویزیون تماشا می کنند.  یک جامعه شناس محترم که سالهاست می خوانیم و تعقیب می کنیم در پدیده ای به نام خود کشی نهنگها شرکت کرده است. خود کشی نهنگها یعنی اوضاعی که روشنفکر برای کشف و بیان حقیقت در تنهایی نزدیک به مطلق سیر کند. طوری که بعدها سیمین دانشور برود دست فلانی را ببوسد و اذعان-state-  نماید: شما خیلی آوانگاردید. ما بدون گارد با ملت صحبت می کنیم. بدون گارد و آوانگارد هر دو سیر طبیعی خودشان را طی می کنند. کسی که حرف می زند اولین شلیک را کرده است. برای همین امکانش هست که برای این همه گلوله ی در پاسخ، جوابی نداشته باشد. 

روز خوب تعطیلی

1- یک اس ام اس ناشناس می گیرم اینطوری: فلان ساعت برنامه رادیو نقد کتابمو می تونید گوش بدید، ی ی ی ی 

این یعنی مثلا دماغتون بسوزه؟ :) واقعا بعضیها به دعای شما احتیاج دارند. 

یک روز از روزهای سخت و سنگین دبیرستان، وقتی نمره های فیزیک سه اعلام شد، شده بودم 13. واقعا چرا ؟ چون به کتاب درسی اعتراض کرده بودم. نشانه اش جریمه ای بود که چند وقت  پیشش معلم فیزیک ما بهم داده بود: میری کل درس رو پنج بار از روش می نویسی. به هر صورت به یکی تقلب هم داده بودم که شده بود 18 و نیم. یکی هم یک کاره زنگ زد و پرسید چند شدم. بعد هم گفت: دلم خنک شد. اما آن یکی الان شهروند آمریکاست و اصولا آدم موفقی است و ما هم از همان بچگی ذره ای تو فکر دل خنک شدن نبوده ایم و به همین یکی تا آخرش می بالیم:)  

2- عصر جمعه ای توی ساختمان آشوب می شود. 

- تو اگه آدم بودی شوهرت ولت نمی کرد. 

: آقای نیروی انتظامی این خانوم وقتی می آد و میره اینقدر در رو محکم می بنده 

پسر سی و چند ساله ای با لهجه ی گیلانی رو به چند تا جوان و در حال توضیح به نیروی انتظامی : آقا این اصلا خونش اینجا نیست. اومده فوتبال، بعد دعوا گرفته، منو هل دادن چند نفری چسبوندن به دیوار. 


نیروی انتظامی حاوی سه تا مامور که یکی کلاش به دست دم در ایستاده است.  مثل بد خوابها نگاه می کنند. پسر نوجوان به دوستش اشاره می زند و می گوید: داداش اگه کارد می خوای هست. بعد دوستش در همان حالت بی پدر مادری و عصبانیت می گوید: نه من کاردکش نیستم. 

نمی دانم چرا هنوز صدا و سیما از این قهرمانهای الان و آینده، مستند دقیق تری نمی سازد. 


3- شب اربعین می رویم تجریش. ترکیب غلیظ سنت و مدرنیته و شبه مدرنیته را آنجا می شود دید. دافهایی که با چادر سر کردنشان آدم را می برند به تهران قدیم. بعد هم یک سری که آن اطراف زندگی می کنند و اصولا تا وقتی از صحن امامزاده صالح خارج نشده اند دست به سینه هستند. اربعینی و محزون. کمی هم به خاطر سیگار کشیدن و موزیک گوش کردن بعضی جوانها توی صحن امامزاده، مکدر می شوند ولی باز هم قدم می زنند و توی خودشان می ریزند. هیچ وقت موقع دستشویی مجبور نشده ام زنها را دید بزنم. یکی دو نفر از بچه هامان رفته اند دستشویی. این را برای این می گویم تا م بخنند. م تو دل برو، ژاپنی و قد بلند است. هنوز دوم دبیرستان توی رشته ی علوم انسانی مشغول است. می خواهد در آینده روان شناسی بالینی بخواند. م، مادرش و بقیه  ی بچه ها یک جا پیدا می کنیم تا سر پایی سیگار بکشیم. پدر م معتاد بوده و مثل همه ی داستانها طلاق و بی تکلیفی و غیره همراهش است. م توی فکر است. اینقدر شوخی می کنیم تا بیاید بیرون. مادرش یک زن دهه پنجاهی است. جوان است و به خاطر مطلقه بودنش مجبور است چادر سر کند. کل روز باقیمانده را توی سر درد می گذرانم. تلخ بودن به یک طرف، تکراری بودن و عادی شدن این دردها، هیچ وقت آدم را بی حس هم نخواهد کرد. 

بابک حمیدیان و تلویزیون بی تصویر

1- بابک حمیدیان اگر خودش بود می پرسید: 

- پس تو کی رو قبول داری؟  واقعا مدتی دنبال هنرمند برخواسته از طبقه‌ی متوسط می‌گشتم. بالاخره آقای – این- یعنی همان بابک حمیدیان را پیدا کردم. به عنوان هنرپیشه فیلم بی پولی به عنوان اولین فیلمش معلوم بود که این کاره است. هر وقت چیزی را نداریم برایش بیشتر دلتنگ می‌شویم. برای همین من شبها را گاهی اوقات با گوش کردن به تلویزیون می‌گذرانم. اینطوری از خیره شدن به یک وسیله‌ی الکترونیکی که برنامه‌ی هر روز ماست، فارغ می‌شوم. خیره شدن از هزار جور بی اخلاقی دیگر بهتر است. بابک حمیدیان، تنها بازمانده‌ی طبقه‌ی متوسط بود که بالاخره از آن کوچه رفت. اما در گروه مقابل مجریهای استاتوس باز تلویزیونی، عاشق این تراژدی‌ها هستند: بیا با هم رفت و آمد نکنیم، اگر این دفعه آمدی، بمان.  

از شنیدن آقای – این- که لابد شی بزرگ و دوست داشتنی‌ای است، سرحال می‌آیم. پدرش هم مثل یک کیمیاگر بزرگ که یک طرف دیوار، پشت کتابهای خانه، لابراتوار عظیمش را قایم کرده است، سالها به سرنوشت بابک فکر می‌کرده است و بدون اینکه کله‌اش را بکند، اعتراف می‌کند: بابک بالاخره به تئاتر واکنش نشان داد. چقدر شفاف، راحت و سبک وزن. 

فردای این مصاحبه ی تلویزیونی برای همان یک درصد بی اعتمادی که آدم بدون تصویر ممکن است طرف را نشناخته باشد، سرچ می زنم و عکسش را پیدا می کنم. 

2- چقدر وحشتناک است که اول یک خبر گذاری، درشت نوشته‌اند ما با کسی عقد اخوت نبسته‌ایم. بالیدن به جنگیدن و مستقل بودن  به طریقه‌ی افراطی و نمایشی آن. کدورتی که از همان رقم اول حرفها معلوم است. کدورت یعنی دعوت با استفاده از فعل منفی: فلانی، ناهار نمی خوری؟ 

3- بالاخره لپ تاپم بعد از 9 سال دار فانی را وداع گفت. آن هم از روی سهل انگاری. مثل یک آدم پیر که برود جراحی، بعد تحمل جراحی را نداشته باشد و از دنیا برود. رفتم یکی دیگر خریدم. امیدوارم این لپ تاپ جوان، بتواند دوست خوبی برای سالهای بعد باشد. 


چگونه درست مسواک بزنیم؟

از امروز شروع می‌شود. یک کلاس فشرده از طرف شرکت که واقعاخسته کننده است. حتی تیم آموزشی که قرار است به ما آموزش لازم را بدهد، سوال کردچرا فلانی توی لیست هست؟قاعدتا برای تفریح قضیه هم که شده باید برویم و ببینیم چه اتفاقی می‌افتد؟ امروز یک روز آفتابی نزدیک زمستان و سرمایی است که به مدد آفتاب کمی دلهره در دل آدم به جای گذاشته است. ترس از اینکه یک ساعتی وقتی مشغول کار هستید از آفتاب غافل می‌شوید و سرما تمام اطرافتان را می‌گیرد.  به نظرم از دوره‌ی مدرسه چنین چیزهایی برایم به وجود آمد.  

 دلهره‌ی بعد از ظهر رفتن به مدرسه. نخوردن ناهار وقتی همین حالا سرویس می آید و بوق می‌زند. بعد حیاط شلوغ مدرسه که غافل است و  سرمای عصر پاییز کوفتی پیدایش می‌شود. کار که می‌کنم زیاد حواسم نیست به اینکه برای رفتن از یک وادی به دیگری باید از این همه  فراز و فرود پاییزی عبور کرد.تصور اینکه آدم توی اسکاندیناوی بتواند سر کند برایم  سخت است. روزهایی که فقط به معنی تقویمی‌اش روز است و به شدت مخالف هرنوع اثری از خورشید است. اینقدر بی رمق  و نا امید کننده است که حتی من هم نمی‌توانم به آفتاب دل ببندم. از آفتاب تابستان فرار می‌کنم ولی زمستان سرد و غریب و برفی اسکاندیناوی برایم غیر ممکن است.

 

امروز باز هم یک فساد دیگر یعنی دقیقا فاسد مالی 12 هزار میلیارد تومانی بر ملا شد. حقیقت دارد لخته‌های کامل جنون را نشان آدم می‌دهد. نشریه‌ی شرکت دیروز وسط یک روز آفتابی منتشر شد. هر بار چند تا یادداشت و مقاله دارد. مهمترین یادداشت دیروزش: چگونه درست مسواک بزنیم بود. شبیه یک شرط بندی: دیدی بالاخره من این چگونه مسواک بزنیم رو منتشر کردم کسی هم چیزی نگفت؟ 

حس می‌کنم همه چیز در راستای همدیگر و به نوعی به هم مربوط است. امروز وزیر بهداشت هم گفت خیار و سیب را با پوست نخورید. شاید شبیه آدمهای اسکاندیناوی شده‌ایم که هیچ مشکلی ندارند مگر اشتباه‌های کوچولوی خانمان براندازی مثل با پوست خوردن خیار و سیب. بعد هم باید بروند manual  مسواک زدن را از جایی تهیه و استفاده کنند. 

یکی از اجزای فامیل هست که زیاد مایل نیستم، در وضعیت حاضر باهاش ارتباط داشته باشم. ولی چه طور می‌شود که دوست دارم کمی از آن ظرف افسرده‌ی دخترش بنوشم. دختر کم سن و سالی است که در عین افسردگی و نا امیدی آدم را امیدوار  می‌کند. سلیقه‌اش خوب است. مثل همان دوتایی که توی پارک خانه هنرمندان دیدم. یک سر و گردن بالاتر از هم سن و سالهای خودشان و در بین هزار تا تریپ هنری رنگارنگ، گم شده و منتظر آینده. باید راه حلی پیدا کنم. 

یک داستان درباره‌ی خانه‌های 30 متری توی تهران دارم می‌نویسم. مثل اینکه اینطور خانه‌ها ساکنان خاص خودشان را دارند. به علاوه خرید و فروششان اصلا بر پایه‌ی متراژ و اینها نیست. یک حداقل به خاطر تقاضای زیاد قیمت متفاوتی با اصل جنس دارد.گران‌تر. غیر قابل تنفس‌تر. موقتی  و فرصت ساز. تهران شهر فرصت‌هاست. آدمهایی که اجاره‌های آنچنانی پرداخت می‌کنند می‌دانند هر روز چقدر هزینه دارد و چقدر باید فرصت طلب باشند تا آتش این اژدها، موقعی که دارند رویش قدم می‌زنند کباب نکند. سرزمین فرصتها برای بعضی‌ها باعث سیاه شدن زندگی است که این روزها بهش گفته‌اند سیاه نمایی. سیاه نمایی هم که ممنوع و تباه است. 

امروز با یک راننده‌ی مشکی پوش و میانسال، با ریش جوگندمی، آمدم سر کار. یک پراید آلبالویی، با روکش‌صندلی آلبالویی. حتی تصویر جعبه‌ی دستمال کاغذی روی داشبورد یک سری آلبالو بود که افتاده بود توی شیشه. توی جیب سمت شاگرد چند تا کتاب درسی راهنمایی بود. شاید مردک ماشین زنش را برداشته و تا قبل از رفتن به اداره دارد به مخارج خانواده کمک می‌کند. 


سریال های آمریکایی - فارگو- orange is the new black

نشسته ام سریال می‌بینم. تلویزیون نیم سوز شده و اصولا فقط صدایش در می آید. اینقدر مخاطب خاص ندارم که به نظرم ساده لوحانه و تنبل مابانه می‌رسد. دیشب داشتم برای فلانی می‌گفتم فلان هم دانشگاهی – باز این دانشگاه رو کرد تو چشم ما- ما بالای سرش توی خوابگاه دوتا جاکتابی به پهنای تخت را پر از کتاب کرده بود و همین طور می‌خواند و می خواند. الان زن دارد و ناراضی به نظر می آید و دنبال سیخ زدن آن یکی‌هایی است که این شیر یال سوخته و دم ریخته را هنوز ستایش می‌کنند. 

از کنار پارک هنرمندان رد می‌شوم. دو تا دختر تقریبا 30 ساله دارند می‌روند سمت دکه‌ی سیگار فروشی.

- راستی اون پسره قد کوتاهه اسمش چی بود؟  

- کدوم. 

- همون که همیشه اینجا می‌شست. گفتم باهاش دوست شو. 

- یادم نیست بابا تو چه سوالایی می‌پرسی

بهترین کتابی که شاید کسی بنویسد و از همه بیشتر بفروشد این است: 1001 روش برای سیخ کردن پسران و دختران 

در اقلیت بودن همیشه غرور آمیز، سر به هوا و برای خیلی از آدمها، ناجور است. مثل قله‌های کوه که از لحاظ سنگ شناسی کوانتمی در کوانتمهای کمتری به مشتریان کوهنورد عرضه می‌شوند. بقیه‌ی کوانتم‌های سنگی و ناقابل قرار است باشند تا فقط قله‌ها ساخته شوند. البته کوه‌ها همه‌ی ماجرا نیستند ولی اگر واقعا به زمینهای مسطح مثل دشت و دریا خیلی علاقه ندارید. اگر وقتی روز کاری تمام شد و دارید بین دو میلیون نفری که برای رفتن به خانه، توی تهران دارند جابجا می‌شوند وول می‌خورید و در همین حالت پشت ترافیک، در حال سم زدایی ذهنی هستید، زیاد به قله‌ها فکر نکنید.

سریال فارگو یک سیزن 10 اپیزودی است که همان ده فرمان موسی را تداعی می کند. منتها هر قسمت هم اعلام می کند که این اتفاق ها واقعی است و در سال 2006 در مینه سوتای آمریکا اتفاق افتاده است. مینه سوتا یکی از ایالتهای شمالی و یخبندان آمریکاست. گناه و تاوان به دست مرد قاتل نقش اول فیلم برای انواع آدمها و بر اساسهای مختلف جذابیت سریال fargo  را دو چندان کرده است. موزیک غریب متن فیلم مثل نواختن دو عدد ماکارونی فلزی به همدیگر، کاری از هانس زیمر -Hans Zimmer    و لانگ شاتهایی از صحنه های جنایت توی یخ و برف، خیلی زیباست.  من که برای یکی دو اپیزود اول را خیلی غریب و دور از دست و البته دلچسب یافتم. یکی  می گفت: امروزه بیشتر دنبال ساختن سریالهای تلویزیونی قوی هستند تا فیلم های آنچنانی. این هم شاید برای سر شلوغ بودن آدمهاست. 
اما آن سریال دیگری که بخشی از آن را دیدم، orange is the new black داستانی با فرمت آماده ی زندان زنان است. هر کسی یک پیشینه ای برای زندگی و قصه گویی دارد. به قول یکی از دیالوگهای این سریال اینجا آمریکا نیست. اینجا هولدوفدونی است. یک چیزی مثل جامعه ی خودمان. هرج  و مرج اداری. لابی. احترام به قدرت نامشروع و خیلی از موارد ریشه دار دیگر. یک جور ملوک الطوایفی در بین زنهایی که در سریال می بینید مثل یک جسم خارجی آدم را وادار می کند زندگی آزادنه اش را دوست بدارد. 

2- امروز لپ تاپم که خراب شده را بالاخره بردم تعمیر. طرفهای میدان ولی عصر. بعد از مدتها آمده بودم این طرفها. احساس غریبی داشتم از اینکه چقدر از آدمهای جامعه ام دورم. یکی کنار دستم با تلقن صحبت می کرد. تقریبا توی گوشم: 
- ببین! تنبل نباش دیگه. این فیلما رو ادیت کن. تیتراژ و ایناش رو بزن بره... آهان. راستی تو نمی خواستی بفرستیشون کن؟ 
- آره. آره... این فیلمه که آنتونی هاپکینز بازی می کنه. جودی فاستر هم هست. تو فیس بوک پیجش رو دارم. تازه شاینینگ هم پیج داره. 

تفنگدار خانه دار: صدای آب معصوم است

صدای آب کلافه‌ام می‌کند. به سختی می‌توان قبول کرد که برای تمیز کردن دوتا تکه ظرف می‌توان این همه آب ریخت توی لگن ظرف شویی. این صدا از اول صبح مثل  شستن یک جنازه توی لگن ظرفشویی حال آدم را بد می‌کند. حتی توی خواب و بیداری به نظرم می‌آید کاغذ دیواریهای‌ نه چندان قدیمی دیوار دارد از بالا ور می‌آید. آب دارد از بالا سطل سطل همه‌ی دیوارهای سفید اتاق‌ها را می‌شوید. فکهایم به هم قفل شده است و اصلا نمی‌شود حرف بزنم. بالاخره چه چیزی این جریان را متوقف خواهد نمود؟  
اینجا یک جور امتیاز داریم که زنها بین خودشان می‌دانند. اینکه چیزی تا نخورده جایی پیداییش نشود. حتی یک ورقه‌ی کاغذ چرکنویس باید تکلیفش معلوم باشد. یعنی اگر برای خودش رها در گوشه‌ای بتواند با اولین نسیم خنک صبح نزدیک تابستانی توی اتاق چرخ بزند . خودروری بدون پلاک و بدون سر نشین است که توی سرازیری دارد با سرعت زیادی خلاص می‌رود. جانورهای دیگری هم می‌توانند قبل از حضور یک مهمان ساده وجود داشته باشند که انواع بی نظمیهای ضد بشری را در فضای خانه مرتکب شوند. اینطوی نظم بنیادینی که جهان هنوز به آن دست نیافته است و هزار و یک مشکل موجود در محیط زیست و روابط بین الملل را، می‌توان در گوشه و کنار خانه پیدا نمود. ملحفه‌ای مرتب نشده روی تخت، ظرفی بی تکلیف که ممکن است زیر یک قاشق چرب قرار گرفته باشد. لکه‌های وبا و حصبه به شکل ریزه‌های روغن، لکه‌‌ی چای مثل لکه‌های بزرگ نفتی که مخرب‌های واقعی فرهنگ و محیط زیست هستند. لگن خالی یخچال طوری که صندوق ذخیره‌ی ارزی خانه را در معرض تهدید و نابودی به بدترین شکلی قرار داده است.و به علاوه، مهمترین مساله این است که گاهی لازم می‌شود پسر 8 ساله‌ی همسایه با همه‌ی کودکی‌اش این بار بیاید  تا ظهر خانه‌ی شما بماند چون مادرش نوبت دکتر دارد و اصولا بچه‌ی شیطان و خانه منفجر کنی با این اندازه باید زیر لوله‌ی توپ تفنگ‌داران خانگی دریایی قرار داشته باشد و به همین راحتی نمی‌تواند قصر دربرود. به همین مناسبت مهمترین بخش خانه یعنی دستشویی طوری ست آپ می‌شود که باید سفیدی سنگش در همان نشست اول، چشمهای مهمان را بزند و او را در همان نشست وادار به تسلیم نماید. 
اینطوری است که سرنوشت هزاران هزار لیتر آب به همراه ماده‌ی شوینده و ساییدگیهای ذهنی آدمهای نسلهای گذشته در حد خیلی بالایی به صورت وسواسی بیشتر از هر نوع قابل مشاهده‌ای در بین خانمهای ایرانی دیده می‌شود. به نظر می‌رسد آمریکایی‌ها وسواسی‌ترین و تمیزترین مردم دنیا در حد افراط و در تمام دنیا باشند. البته من با شما مخالفم. چرا که وسواس از یک جور فاصله‌ی نسبی بین آدمهای یک جامعه نیز بر می‌خیزد. حقیقت این است که زن ایرانی با فاصله‌ی زیادی از واقعیتهای اجتماعی که اصلا یک جور کاملی با آنچه که درون خانه‌ها در حال اتفاق افتادن است، روزگار خودش را سپری می‌کند. بیرون از هر خانه‌ای درایران می‌توان فرآیند ساخت و ساز فراگیر ساختمانی، جاده‌ای و شهری را به شکل یک جور جراحی تمام نشدنی مشاهده نمود. بالاخره این لوله‌ی فاضلاب برای چند نفر بر مترمربع این زمین طراحی شده است؟ به همین مناسبت در اولین برخورد هوای بیرون با هوای درون خانه مقادیر متنابعی غبار به صورت دائمی به همراه سر و صدا و عوارض پیشرفته‌‌ی دیگر در حال تولید در تمام جای ایران است. در این حالت یکی از مهمترین وظایف یک تفنگدار خانگی، متوقف کردن دائمی این جریان با کشیدن دستمال بر روی وسایل است. اینکار در طول تاریخ معاصر بیشترین انتظار و مراقبت را برای ظهور و ورود مجدد علاءالدین‌ها از چراغ‌های خانگی فراهم آورده است. 


زمانی‌که مهمانی قرار است در حوزه‌ی یک تنفگدار خانه‌دار قرار گیرد، خانه درست مثل ساعت کار می‌کند. تمام پرسنل خانه مثل پرستارهایی که به دقت از موجودات مرد خانه مراقبت می‌کنند، لبخندهای مصنوعی خود را به همراه دارند. این نوع لبخند باعث هوشیاری فراوان اهل خانه در مقابل هر نوع بی احتیاطی منجر به مرگ خواهد شد: لیوان چاییت رو گذاشتی اینجا؟  این قطره چیه؟ خونه؟ اوه نه گوجه با پنیر توی این وقت صبح؟ واقعا چرا باید رد کارد گوجه‌ای روی سفیدی پنیر باشه؟