360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم
360 درجه

360 درجه

داستان کوتاه و رمان - جامعه شناسی -فلسفه -معرفی کتاب - نقد فیلم

20 فیلم سینمایی که شرط میبندم ندیدین

 1. "Dogville" (2003)

کارگردان: لارس فون تریر 

داستان: در یک شهر کوچک در ایالات متحده، زنی به نام گریس (با بازی نیکول کیدمن) به دنبال پناهگاهی از تعقیب‌کنندگانش به این شهر می‌آید. او ابتدا توسط ساکنان استقبال می‌شود و همکاری‌هایی انجام می‌دهد، اما به تدریج با بی‌رحمی و سوءاستفاده مواجه می‌شود. داستان به بررسی موضوعات انسانیت و خشونت و نهادهای اجتماعی می‌پردازد.

 2. "The Lives of Others" (2006)

کارگردان: فلوریان هنکل فون دانس مارک 

داستان: این فیلم داستان یک افسر امنیتی (با بازی اولریش موت) در آلمان شرقی را دنبال می‌کند که مأمور به نظارت بر یک نویسنده و معشوقه‌اش می‌شود. با گذشت زمان، او تحت تأثیر هنر و زندگی این افراد قرار می‌گیرد و با وجدانش درگیر می‌شود. این فیلم به تحلیل دیکتاتوری و تأثیر آن بر زندگی فردی می‌پردازد.

 3. "A Ghost Story" (2017)

کارگردان: دیوید لوری 

داستان: فیلم داستان یک مرد (با بازی روستام کاسی) را روایت می‌کند که بعد از مرگ به شکل یک روح، در دنیایی بی‌حرکت و سکوت زندگی می‌کند. او شاهد زندگی همسرش و تغییرات زمانه می‌شود و به جستجوی معنای عشق و وجود می‌پردازد. این فیلم به سبک غیرمتعارف و فلسفی به بررسی زمان و زندگی پرداخته است.

 4. "The Fall" (2006)

کارگردان: تارسم سینگ 

داستان: یک کارگر بیمار در بیمارستان با یک دختر بچه آشنا می‌شود و داستان‌هایی خیالی درباره‌ی یک قهرمان می‌سازد. این دوستی در دنیای داستان‌ها و واقعیت‌ها تنیده می‌شود و تماشاگر را به سفرهای بصری و عاطفی می‌برد.

  ادامه مطلب ...

فیلم قسم مهناز افشار رضا کاهانی محسن تنابنده

 فیلم قسم یک سر و گردن از بقیه‌ی فیلمهایی که توی سالهای اخیر دیدم بالاتر است. محسن تنابنده باز هم با تک رویهایش از سیر تا پیاز کار را به عهده دارد. قسم مانند فیلم دوازده مرد عصبانی توی یک لوکیشن بسته مانند اتوبوس اتفاق می‌افتد.
بنابراین داستان پر کشش آن توسط دیالوگها پیش می‌رود. دیالوگهای قسم همانطور که کم کم متوجه می‌شویم نشان می‌دهد خانواده‌ای که در حال مسافرت هستند به نوعی از طبقات پایین جامعه هستند، به راحتی شیره می‌کشند، به راحتی به زن بیوه پیشنهاد می‌دهند و گاهی دچار عشقهای تودرتویی هستند که دایم از بزرگترها توسری می‌خورند. یکی از ویژگیهای برجسته‌ی این اتوبوس این است که مانند صحنه‌ی تئاتر، مهناز افشار در وسط اتوبوس تعریف کردن تمام قصه را به عهده دارد ولی نقشهای جانبی با تلنگرهای ریزی جهت قصه را به سمتی که قرار است اتفاق بیفتد هدایت می‌کنند. قسم یک آیین است که نمی‌توان گفت هیچ ایرادی به قصه‌اش وارد نیست ولی مهمتر از همه این است که مانند بسیاری از فیلمهای اخیر آنقدر تلخ نیست که از خودتان بپرسید که چرا آخر؟ این تلخی بی کران از کجا آمده است. یک قصه‌ی قتل شبه عمد که هیچ محاسبه‌ی خاصی در بین نبوده است و به راحتی لای انبوه اتفاقهایی که ما به عنوان یک ناظر بیرونی بهش نگاه می‌کنیم، به حد کافی پیچیده می‌شود. فیلم قسم برشهای فراوانی از بی مبالاتی فرهنگی ماست که تقریبا تمام بخشهای جامعه را فراگرفته است. بی مبالاتی حتی بر سر ماجراهایی که شاید لازم است به خاطر آن در خودمان تجدید نظر اساسی کنیم. یکی از بخشهای جذاب روایتگری محسن تنابنده این است که در طول روایت فیلم دایم کلید اتفاقات آینده را به مخاطب می‌دهد و بی دلیل و از روی هوا چیزی را مطرح نمی‌کند. فیلم حاوی شوخیهای ظریفی است که از همان ابتدا با قرادادی درست با مخاطب می‌سازد و به پیش می‌رود. رگه‌های طنزی که به گوش هجو شنوی ما در این روزهای بی آبی سینمای ایران، خیلی آشنا نیست. #فیلم #فیلم_ایرانی #قسم #محسن_تنابنده #film #movie #Iran#fajr #جشنواره_فجر

با ولگردی نمیشود پول درآورد.

صبح بعد از اینکه از مجلس فیلم دیدن دوستان بیرون آمدم بازداشت شدم. همینطوری نشسته بودیم یکی از فیلمهای وقتگیر هالیوودی را نگاه کنیم. از آن فیلمهایی که از همان اول میدانی قهرمان فیلم بر حق است فقط 20 دقیقه طول می‌کشد تا معشوقش را به شما معرفی کند. یک ساعت و نیم هم طول می‌کشد تا ثابت کند همانطور که می‌دانیم، آدم بر حقی است. سکوت بره‌ها با بازی آنتونی هاپکینز بود. چرا آدم باید فیلم یک شکارچی انسان را ببیند؟ به حد کافی از دیدن این فیلم در رنج و ناراحتی بودم. نمی‌دانستم دارم چه توضیحی می‌دهم. ستوان دوم با ماشین پاترول‌اش جلوی پایم ترمز زد. اسمش توی تاریکی معلوم نبود. پرسید:
- الان این وقت شب چه فیلمی بوده؟
- یه فیلم هنری.
- هان؟ به خاتمی رای دادی؟ بیا. بجنب بیا ببینم الان تو کیفت حتما حشیش هم داری. زود بگو یالا.
- نه آقا ما سیگار هم نمی‌کشیم.
هر چه گفتم باور نکرد گفت باید سوار شوی تا یک جای خوب برویم. حرفش را قبول نکردم. دویدم. اول پیاده شد و دوید دنبالم ولی موفق نشد. بعد از چند قدم برگشت و با ماشین دنبالم آمد. رفتم توی کوچه. لبه‌ی دیوار را گرفتم و پریدم توی باغ مردم. صدای واق واق سگ درآمد. از بیرون صدای ماشینشان را می‌شنیدم. رفتم ته باغ. فهمیدم صدای سگ دیگر نیامد و من حتما به خاطر اینکه به خاتمی رای داده بودم برای هزارمین بار نجات پیدا کردم.اما اما از این خبرها نبود. کاش همان شب از ترس پلیس می‌افتادم توی گودالی و درجا لبه ی گودال بوسه‌ی جانانه‌ای از جمجمه‌ام میزد. اینطوری برای هزارمین بار از دست پلیس در نمی‌رفتم. اینطوری آدم بالهای سفید نقاشی‌اش در می‌آید و می‌رود یک جای دیگر که اینجا نیست.

تئاتر سیستم گرون هولمز امیر حسین رستمی الهام پاوه نژاد

سیستم گرون هولمز یکی از تئاترهای کاملا متفاوت است. طنزی هوشمندانه درباب 4نفر که قرار  است پست مهمی را در شرکت معتبری بگیرند. بازی زیبای امیر حسین رستمی  ، الهام پاوه نژاد  طعم خیلی خوبی  به این تئاتر داده است. داستان روان شناسانه و جذاب و پر تنش پیش می‌رود تا به سرانجامی زیبا برسد. شاید آتیلا پسیانی این حرفها را تئاتر نمی‌داند  
ادامه مطلب ...

هنرمند ضد آمریکایی پیر شده است؟ شوشول یک سامورایی

ضد آمریکایی بودن توی خون ماست. توفیق خدمت کردن به آمریکا هم همینطور. رقابت با هالیوود را دیگر نمی‌شود جدی گرفت. رضا کیانیان به اوج رسانده است و در مصاحبه با رضا رشید پور در سایت آپارات و برنامه‌ی دید در شب گفته است: سینمای ایران بدل اصلی سینمای آمریکا یعنی هالیوود است. نمی‌دانم اصولا آیا می‌شود دوره‌ی افول هنرمندها را از کل مسیر زندگیشان حذف کرد یا به نوعی: عاقبت به خیری موضوعی است که تازه در پیری یک هنرمند دیده می‌شود؟  
ادامه مطلب ...

فیلم نبراسکا

تماشای فیلم نبراسکا و باز هم پیرمردهای آمریکایی گردن سختی که پسرشان شبیه خودشان است و قرار است در آن سن و سال جمعشان کند.  یک فیلم 2013 ای ولی سیاه و سفید با صحنه‌های land scape زیاد و جذاب از نبراسکا و حومه. پدر مثل ایمیل‌هایی که از طرف مجله‌های زرد به افراد می‌رسد دنبال جایزه‌ی یک میلیون دلاری‌اش است. 


خلاصه داستان فیلم از صفحه ی ویکی فیلم: 

وودی یک اعلان مسابقه ی بخت آزمایی را توسط پست دریافت می کند. این برگه یکی از همان اعلان های شرکت "Publishers Clearing House" است که در آن نوشته: "اگر" شماره ی منحصر به فرد شما انتخاب شده باشد "ممکن است" 1 میلیون دلار پول نقد برده باشید. وودی "ممکن است برده باشید" را "برده اید" معنی می کند و تصمیم می گیرد که بایستی از خانه اش در شهر بیلینگ ایالت مونتانا به دفتر شرکت در شهر لینکولن ایالت نبراسکا سفر کند تا جایزه اش را بگیرد.

پرسشهایی درباره ی ممنتو بودن

حواسم نیست. سالهاست حواسم نیست. آدمها خیلی حواس جمع‌تر از من‌هستند. باید مسیر خودم را بروم. از شکل دیگران بودن بدم می‌آید. گاهی سردم می‌شود و شکل آنها می‌شوم. رفتن توی لحاف جامعه. از تاریکی و گرمای لذت بخش و ممنوع زیر لحاف، کسی به همین راحتی برای دیگران تعریف نمی‌کند. شاید دخترها اوضاعشان فرق داشته باشد.    

 ولی بدیهی است که هر چقدر بیشتر مردانگی به این موضوع ارتباط پیدا می‌کند، شما بیشتر توی لحاف فرو می‌روید و لذت را به اوجش می‌رسانید. ممکن است جوکهایی که تعریف می‌کنند، لحظه‌هایی از خزیدن بین آدمهای یک جای شلوغ باشد. 

- امروز صبح یکی داشت تو مترو خودکشی می‌کرد. من ندیدم یه خانمی داشت جیغ و ویق می‌کرد. 

- چطوری یکی می‌خواد بره زیر مترو بعد یکی دیگه میتونه جلوشو بگیره؟

یه مدته هیچ اسمی تو حافظه‌ام نمی‌مونه. همین امروز هر چی فکر کردم شما دو تا رو که هر روز با هم میریم پایین سیگار می‌کشیم یادم نیست. به همکارای  قدیمیم  می‌خوام زنگ بزنم واقعا کلی فکر می‌کنم هی تصاویر رو  عقب جلو می‌کنم بازم اسم کسی یادم نمی‌آد تا بهش زنگ بزنم. تمام کانتکت‌هام رو از بالا به پایین مرور می‌کنم و خسته می‌شم بازم چیزی یادم نمی‌آد. یه بار یه فیلمنامه نویس بهم گفته بود ممنتو. تو حتما ممنتو هستی.  دختر چاق و چله‌ی 58 ای با موهای سیخ سیخی نقره‌ای و مانتوی گل و گشاد مخصوص هنریها. بد قولی کرده بود برای همین شام ساعت یک بهم زنگ زد که: باید بهت شام بدم.  رفتم توی خونه‌اشون با یه دختر دیگه که از خودش بزرگتر بود. دختره تمام لباس زیراشو از  رو و توی بند رخت جمع کرد و برد تو اتاق چپاند. بعد نشستیم به حرف زدن. یکی من می‌گفتم یکی اون به اون یکی می‌گفت و دوستش می‌گفت ای بابا یه کم باهم معاشرت کنید. عین دو نفر که سالها با هم خوابیدن و الان خیلی مسالمت آمیز و خسته دارن م با در و دیوار حرف می‌زنن. حرفا یادشون میره. مثل آب خوردن که باعث فراموشی میشه. من این رو تجربه کردم. وقتی تمام دلایل جور بود تا چند تا فحش حسابی بهش بدم، یه لیوان آب خوردم. مثل یه بز سبک رها شدم. شاید اگر توی کوه یا جنگل بودم از یه چیزی بالا می‌رفتم. مثل یه فاحشه‌ی پیش پرداخت شده باهام رفتار می‌کرد. توی همون هال فسقلی یه میز شلوغ  بود که دورش نشستیم. دوستش داشت کاراش رو می‌رسید. درباره‌ی یک فیلمنامه با کسی تلفنی و توی اتاق بغلی مشغول صحبت شد. بهش گفتم: سمیه می‌خوام آب بخورم. سمیه بود اسمش چون پدرش سردار سپاه بود. سمیه حد وسط نداشت چون اگر درباره‌ی پدرش صحبت می‌کرد  باید می‌گفت سردار و نه کمتر.  

می گفت شما فنیها حواستون جمعه  و نون آدم رو آجر می کنید. 
گفتم من که هیچ حافظه ی درست و حسابی ندارم چطوری نون خودم رو بخورم که نون کسی هم اجر نشه.  

سبزه گذاری عید به سبک پنیر ییلاقی

یک نوع پنیر هست که گاهی به جای پنیر تبریزی بهش پنیر ییلاقی هم می گویند. یعنی در شرایط دمایی 27 درجه و رطوبت 68 درصد این نوع پنیر را ییلاقی می گویند. توی سنین بچگی وقتی حتی دیر هم به در مغازه ی پدر بزرگم می رسیدم یک اسکناس در حدود 20 یا 10 تومانی بهم می داد که فلانی برو پنیر ییلاقی بخر. بعد این پنیر را از یک آدم دوگانه سوز که بعدتر دو شغله هم می گفتند می خریدم.  یک شغلش همین بود و کار دیگرش این بود که آخوند محضر داری بود برای عقد و ازدواج و صیغه. ولی ریشش کوتاه تر از آخوندهای دیگر بود. 

پنیر را توی پوست بز درست می کرد و پنیرهای پیچیده شده توی روزنامه تا بینشان موی بز نبود از مری کسی پایین نمی رفت. به هر حال کیفیت زندگی و پنیر خوردن آن موقع بهمان یاد داد که هر چیز خوشمزه ای وسطش موی بز هم دارد.  حالا چرا اینها اتفاق افتاد از اتفاق زیر نشات می گیرد: 

به برادر سازنده ی lost high way -  دیوید لینچ -فرمودند فیلمی مثل آدمیزاد بساز و ایشان  چون احتمالا شبیه برادران اهل کتابی مثل کوانتین تارانتینو هستند، یک فیلم ساخت با نام the straight story  یک داستان سر راست. در این داستان سر راست تمام مناهی ممکن سر کلاسهای فیلمسازی را به عکس عمل کرده است. هر جایی قرار بر نقطه عطف بوده، فصه را مثل میخ کج، صاف کرده، هر جا باید کلوز آپ داشته ، لانگ شات بسته است و کلا خلاف قاعده رفتار کرده است. داستان فیلم درباره ی مردی است که با ماشین چمن زنی می رود سفر تا پسرش را پیدا کند. ماشین چمن زنی قاعدتا مناسب چنین سفر بین ایالتی ای نیست. به هر صورت گاهی برای آدم اتفاقی  می افتد که از مسیر اصلی داستان، بر اساس این کلاسهای بزرکان ادبیات ایران زمین، به کلی منحرف می شود ولی در واقع برای بنده این اتفاق افتاد که رفتم درباره ی سبزی گذاری عید یادداشت بنویسم: 

هر روز سایت عصر ایران و در برخی از استثناء ها اخبار را تعقیب می کنم. البته تعقیب شبیه مسافر خواب آلودی است که به عنوان راننده پشت فرمان نیست. ولی این باعث نمی شود آدم دل و جگر انسانی اش را با مال گوسفند عوض کند. برای همین هم خیلی از این اخباری که به برند سازی داعش کمک کرده است و مسایل خیلی خشنی را در آن فیلم و عکس و متن کرده اند، اذیتم می کند. این لم اول ماجرا بود و اما اتفاق زیر به عنوان لم دوم به کار رفته است. می دانید که لم ها به عنوان مقدمه های قابل جمع برای   اثبات یک مساله ی ریاضی و یا گاهی منطقی به کار می روند. به هر حال لم دوم این است که من و یا کل خانواده عادت داریم که موقع کار کردن پشت میز یکی یا هر دوتا پا را تا حد زیادی در ارتفاع نگاه داریم. البته هنوز نمی دانم ارتفاع چند پایی. ولی به هر حال بعد از اینکه مستقر شدم و پاهایم را انداخته بودم روی هم تا در کنار مانیتور سیستم خواهر جان کمی اخبار عصر ایران رابخوانم، بعد از خواندن خبر داعش، درباره ی پرت کردن شخصی دیگر از ارتفاع چند هزار پایی، یکه خوردم. پاهایم رها شدند و خوردند توی میزی که خواهر گرامی یک سری جوانه ی گنذم را برای سبزه ی عید بارگذاری کرده بود و بشقاب به دلیل زیر ساخت نامناسب و خشک شدنش به تمامی نقاط اتاق پخشاشید. بعد از این حادثه من هم به صورت دستی تمام آن چند هزار دانه ی گناه کار گندم را در همان پشقاب  گرد هم آوردم و الان ما یک بشقاب آماده برای رویانیدن سبزه های ییلاقی داریم. 




حساسیت به سبزه ییلاقی 

فیلم لامپ 100 وات محسن تنابنده

فیلم لامپ 100 وات  محسن تنابنده  اخیرا در حال تیزر پراکنی است 

1- برزخ زمانی است که دقیقا نمی توان در مورد موضوعی خندید یا گریه کرد. موضوع لامپ 100 وات الان اینقدر معروف و مشهور شده است که فیلم سازها  توانسته اند از شهرت و اعتبار چنین اسمی، بار دیگر برای خودشان کلاهی تهیه کنند. 

مدیونید اگر فکر کنید مسئولین به غیر از راه اندازی شبکه‌های اجتماعی همسریابی – جفت جویی، امکانات دیگری برای اطفاء حریق داشته باشند.  

2- معماری معاصر توی ساختمانهای دولتی ایران به نظر می‌رسد حقه‌ی بزرگی باشد. معمار محترم جنس را چسبانده  و این بار مسئولین ساختمان گمرک – ولی عصر نزدیک زرتشت – را با ساختن یک حجم مکعب مستطیل، کارتونی، دود خور کرده است. معماری سر صبر و سلیقه یعنی شما ساختمانی بسازید که مانند جیمبو – هواپیمای کارتنی- به شکل اغراق شده‌ای انباشته و در حال ترکیدن باشد. بدین روی این نوع از معماری، توانسته‌ است به کسب و کار این سازمان محترم، که حاصل آن چیزی جز انباشت سرمایه‌های خلق الله نیست، مرتبط باشد. 

3- نرگس، اسم گلی است که اصلا و ابدا و مخصوصا بعد از آن معاشقه‌ی طولانی خواننده‌ی مردمی، آقای افتخاری، با او، ازش گریزان بودم ولی به هر حال یک روز خودش یک دسته گرفت دستش و آمد و دیدار میسر شد.  نرگس خوشبو است و شاید آن روز به نظرم خیلی ملایم رسید. پیر مردی هم توی اتوبوس کنار ما ایستاده بود. اول بو می‌کشید ولی موفق نمی‌شد. طاقت نیاورد و دستم را گرفت و برد بالا زیر بینی‌اش. بو کشید و گفت: 

- شما بوش رو متوجه می‌شید؟ من خیلی بوش رو نمی‌شنوم. 

گفتم: آره. نرگس خیلی ملایمه. مثل کاراکترهای فیلمها به نرگس نگاه کردم و درست توی چشمهای سیاهش خودم را رها کردم. خندیدم. به ایستگاه بعدی امان نداد و گفت: خدا تو همینه. بقیه‌ی حرفا همش شر و وره. 


بابک حمیدیان و تلویزیون بی تصویر

1- بابک حمیدیان اگر خودش بود می پرسید: 

- پس تو کی رو قبول داری؟  واقعا مدتی دنبال هنرمند برخواسته از طبقه‌ی متوسط می‌گشتم. بالاخره آقای – این- یعنی همان بابک حمیدیان را پیدا کردم. به عنوان هنرپیشه فیلم بی پولی به عنوان اولین فیلمش معلوم بود که این کاره است. هر وقت چیزی را نداریم برایش بیشتر دلتنگ می‌شویم. برای همین من شبها را گاهی اوقات با گوش کردن به تلویزیون می‌گذرانم. اینطوری از خیره شدن به یک وسیله‌ی الکترونیکی که برنامه‌ی هر روز ماست، فارغ می‌شوم. خیره شدن از هزار جور بی اخلاقی دیگر بهتر است. بابک حمیدیان، تنها بازمانده‌ی طبقه‌ی متوسط بود که بالاخره از آن کوچه رفت. اما در گروه مقابل مجریهای استاتوس باز تلویزیونی، عاشق این تراژدی‌ها هستند: بیا با هم رفت و آمد نکنیم، اگر این دفعه آمدی، بمان.  

از شنیدن آقای – این- که لابد شی بزرگ و دوست داشتنی‌ای است، سرحال می‌آیم. پدرش هم مثل یک کیمیاگر بزرگ که یک طرف دیوار، پشت کتابهای خانه، لابراتوار عظیمش را قایم کرده است، سالها به سرنوشت بابک فکر می‌کرده است و بدون اینکه کله‌اش را بکند، اعتراف می‌کند: بابک بالاخره به تئاتر واکنش نشان داد. چقدر شفاف، راحت و سبک وزن. 

فردای این مصاحبه ی تلویزیونی برای همان یک درصد بی اعتمادی که آدم بدون تصویر ممکن است طرف را نشناخته باشد، سرچ می زنم و عکسش را پیدا می کنم. 

2- چقدر وحشتناک است که اول یک خبر گذاری، درشت نوشته‌اند ما با کسی عقد اخوت نبسته‌ایم. بالیدن به جنگیدن و مستقل بودن  به طریقه‌ی افراطی و نمایشی آن. کدورتی که از همان رقم اول حرفها معلوم است. کدورت یعنی دعوت با استفاده از فعل منفی: فلانی، ناهار نمی خوری؟ 

3- بالاخره لپ تاپم بعد از 9 سال دار فانی را وداع گفت. آن هم از روی سهل انگاری. مثل یک آدم پیر که برود جراحی، بعد تحمل جراحی را نداشته باشد و از دنیا برود. رفتم یکی دیگر خریدم. امیدوارم این لپ تاپ جوان، بتواند دوست خوبی برای سالهای بعد باشد. 


طرح چهار لایه‌ای وام مسکن با ورد، سلفی بهاره رهنما

الف- دولت محترم همین حالا توی ورد، فهرست نویسی تو در تو را کشف نموده و سعی دارد برنامه‌های لایه بندی شده‌ای درباره‌ی چیزهای  اساسی بنویسد که این موضوع به نوبه‌ی خود نشان از آن دارد که دولت محترم، بعد از سالها در حال تدوین پایان نامه در مقطع کارشناسی ارشد کار کردن با مردم است. موفق باشند. شاید این موضوع مربوط به مهندسی کردن برخی از مسئولین با سابقه‌ی دانشجویی زیر باشد:  

مهندسی کردن به معنی دستکاری کردن و طعم گرفتن از اطلاعات یک حوزه‌ای، اصلا مهندسی نیست. یعنی بخشی از اطلاعات عمومی مهندسی قلمداد می‌شود.  اما در مرز پر گهر ما، دانستن به قدر یک جرعه، در خیلی از موارد کافی است. تصور کنید کوه نوردهایی که وقتی دارند خاطره تعریف می‌کنند از سفر به قله‌ی دماوند و بدانید اگر این را گفتید مهندس مورد نظر منتظر است بداند از جبهه‌ی شمالی که سخت‌تر است رفته‌اید یا طوری آسفالت منش رفته‌اید بالا. شاید این موضوع ریشه در تاریکی‌هایی از دوران کودکی داشته باشد. 


ب- یکی می گفت از عشق بنویس: 
عشق داشتن به آدمها خط ثابت اتو بوس نیست برای همین راننده‌های اتوبوس وقتی تازه از ماشین پیاده می‌شوند عاشق می‌شوند. یکی که باز نشسته است مثل آینده ی ما تازه می تواند یاد زندگی کردن و عاشقی بیافتد. 

ج- نمایش اخیر بهاره رهنما، مهناز افشار و غیره طوری است که طلب 35 هزار تومان ورودی نموده اند؟  عنایت بفرمایید که  حتما در مقایسه با تئاترهایی که هرساله از روی مکبث اقتباس می شود، این تئاترها متنوع تر و 35 تومانی تر خواهند بود.
به هر صورت توی این فضای کم جا برای تئاتر کار کردن، گرفتن 35 هزار تومان از مشتری تئاتر، هنرمندانه ترین بخش آن است. باور بفرمایید این روزها توی تهران اینقدر جا کم است که پیشنهاد می شود به جای مراسم تدفین مردگان خود، از بنزین تولید داخل برای سوزاندن استفاده بفرمایید. 

د- اخبار حوادث که زیاد می شود می توان به طور تخصصی یک روز اخبار مربوط به سقوط هواپیما را کار کرد، یک روز فقط و فقط و بدون هیچ دغدغه ای به -خروج ریل قطار مسافربری از تهران به شهرستانها پرداخت، یک روز یا یک هفته هم به دیگر انواع اخبار حوادث پرداخت. تخصصی شدن اخبار حوادث یکی از دستاورد های اخیر است. اما در حاشیه خبر برنده شدن شرکت نفت کرسنت در مقابل شرکت ملی نفت ایران روی دلم گیر کرده است. 
پ.ن: 
برخی هنرمندان در هر دوره ای شکل ملوک و به تعبیر امروزی دولتمردان خود را می گیرند. برای همین هم انتقادهایی که در این آینه مشاهده می نمایید علمی ترین نوع آن است چنانکه رییس جمهور اخیرا خواستار وجود نقد علمی برای ساز و کار دولت شده است
عکس بهاره رهنما.   

فیلم خداحافظ لنین - goodby Lenin-2003 - ولفگانگ بکر

خدا حافظ لنین - goodby Lenin -2003

مهم نیست سوسیالیست بوده باشید یا در عیش کاپیتالیسم بخواهید بمیرید. مهم این است که عشق و سانتی مانتالیزم واقعیت دلپذیرتری دارد. این مانیفست فیلم خدا حافظ لنین است. گواهی روایتی است که هنرمندان می‌توانند دنیای خشن سیاست را نرم و دلپذیر و زلال ببینند. 

فیلم نشان داد همیشه جریان هنر تازگی خودش را حتی از یک موضوع نخ نما، خشن و قابل فراموش شدن دریافت می‌کند و با تصفیه‌ی فاضلابهای انسانی، جرعه‌ای گوارا برای امید و روز نهایی زندگی آدم روی زمین به ما می دهد. واقعا پردازش زیبا و شگت فیلم تاثیر گذار بود. موسیقی آنچنانی فیلم که  از به یادماندنی‌ترینهاست. حل و بحث جریان نه به سبک طنز و اغراق و آلودن باورهای سیاسی آدمها مانند فیلم underground  بلکه بیرون کشیدن مفهوم عشق که سرخوشانه و بدیع در فیلم مشاهده خواهید نمود. 

فیلم مالیخولیا- فون تریه - 2011 - Lars von Trier- Melancholia

فون تریه انگار هر چیزی میسازد باور کردنی است. همین فیلم مالیخولیاMelancholia

 - از آن جمله به نظر می رسد. 

کاری به قصه ی آخر الزمانی اش ندارم. ولی به نظر فضای خوبی را تجربه کرده است. از اول قصه با محیط بسته های آدمهای عجیبی مواجهیم که دارند به زحمت زندگی عادی را باور می کنند. مثل خیلی از ماها که باورمان همین شکلی است. یکی از بخشهای زیبای فیلم دو اپیزودی فون تریه بخش رها شدن ابراهیم اسب جاستین است که دیگر آرامش را به جاستین بازگردانده است.

ادامه مطلب ...

فیلم high noon - فرد زیمان - 1952- فیلم فارسی

این فیلم با همه ی استانداردهای سطح پایین وسترن حرفهایش را به نظرم همان موقع زده است. برایم جالب است که آن موقع چقدر صنعت فیلمسازی ضعیف بود. یاد فیلم فارسی های خودمان قیصر و کوچه مردها و آقا مهدی پاشنه طلا - با بازیهای کلاه مخملی ملک مطیعی افتادم. حسابی قهرمان پرواری- غلیظ تر از قهرمان پروری- است. 


اصلا بحث فیلم که بماند. چون فرد زیمان کار بهتر هم دارد و عجیب  است رنک IMDB فیلم 8.2 است. 

ولی این فیلمها واقعا آدم را می برد به آمریکای بعد از جنگهای شمال و جنوب و به نوعی مهاجرهایی که سرزمین مهد آزادی را خودشان بنا نهاده اند و همیشه یادم می افتد آزادی نسبی برای ما ایرانی ها چه چیزی را سر راست کرده است. 

مهاجرها آمریکا را ساختند - خوب یا بد 

و مهاجرهای ایرانی - استان البرز یا کرج را ساختند و خوب و بدش را می توانید به راحتی با مرکزیت جرم و جنایت توی ایران دریافت نمایید. حیف و دوصد حیف! 

فیلم فارگو -Fargo1996- جان کوئن

 فارگو از آن دست فیلمهایی است که می‌شود نمونه‌ی معروف‌ترش را در پالپ  فیکشن – Pulp fiction – که در ایران با نام یک داستان عامه پسند شناخته‌ می‌شود، یافت. انتقاد به فضای سرد، کثافت و بلاهت زده‌ی زندگی آدمها در آمریکا. جایی که تصاویر عمق سرما و واژگونی آسمان و زمین را در خود دارند. داستان یک مدیر فروش که زنی خانه‌دار دارد. پدر زنش مالک شرکت تامین خودرو است. به نظر زندگی‌بی تفاوت و بی عشقی که کارگردان مجبور است فقط برای پیشبرد قصه، کمی پلیس زن فیلم که باردار است را فقط کمی باهوش در حد حل و فصل بی حوصله و به یکباره‌ی گره‌های پلیسی فیلم نشان بدهد. زن پلیس با یک پلیس دیگر، همکار هستند.

خوش بختی بین ایندو بیدار شدن نیمه شب و ماموریت رفتن زن و همدلی مرد برای صبحانه‌ی نیمه شب است. زن هم  پاسخش را با جمع کردن توده‌ای کرم برای ماهیگری همسرش پاسخ می‌دهد. اما  دو به علاوه‌ی یک مرد خلافکار فیلم، به درستی نمونه‌های مشابهی داشته‌اند. مثلا خود تارانتینو در پالپ فیکشن همینطور بی رحمانه زن خدمتکاری را به خاطر عوض کردن زیاد کانالهای تلویزیون روی تختخواب می‌کشد. اینجا هم بیانیه‌ی فیلمساز علیه موجودیتی مثل تلویزیون به عنوان بخش جدایی ناپذیر زندگی آمریکایی‌ها به خصوص در فیلمهای دهه‌ی 90 دیده می‌شود. البته فضای کافه‌ای هم موید ماجرایی شبیه یک داستان عامه پسند است. جایی که کارمند فروش فیلم  بعد از مخمصه‌ای که برایش پیش آمده بین زن، پدر زن، بانک و خلافکارها گیر افتاده است و باید در جواب دختر صندوق دار لبخند بزند. مردی که به ظاهر بی تقصیر است و به طور کلی بخشی از یک بلاهت کلی  جامعه‌ی مورد نقد فیلم ساز است. فیلم به نوعی نمونه برداری از یک جامعه‌ی سرطان زده است. این حرفها اصلا به معنی برداشتهای چپ و ضد آمریکایی نیست. دلیلم هم نبودن دال‌های پر رنگ از هویت آمریکایی در فیلم است. به نظر فیلمساز مقصد بلندتری نسبت به موضوع داشته است. مثلا بر خلاف فیلم پالپ فیکشن اصلا نشانه‌های مذهبی در تصاویر و دیالوگها دیده نمی‌شود. فیلمساز بیشتر قرار است یک بچه مدرسه‌ای را نشان بدهد که در میان زن، پدرزن، بانک و بی مسئولیتی خودش گیر افتاده است. یک بچه مدرسه‌ای که قرار است در 

فیلم زندگی دیگران -2006

فیلم زندگی دیگران داستان زندگی یک مرد سوسیالیست که تحت نظر نیروهای امنیتی آلمانی است و ماجراهای مربوط به شکستن دیوار برلین در آن روایت می شود. 


در قراری با نویسنده ای این چنین می گوید: 

نویسنده: دیگه نمی تونم تو این کشور بمونم. 

نه مردم درستی داره نه آزادی بیان. 

از طرفی این همون سیستمیه که ما ازش برای نوشتن الهام می گیریم. نوشتن درباره زندگی شیوه ی زندگی مردم. شیوه ی واقعی زندگی اونها. 

این شاهکاریست که از درون ما نشات میگیره. 


ولی واقعا ازش متنفرم ...

امیدوارم در زندگی بعدیم یه نویسنده بشم. 

http://www.imdb.com/title/tt0405094/


یکی از بهترین تصویرها وقتی اتفاق می افتد که مامور امنیتی تنها، با شنیدن صدای بغلم کن از سوی زن نمایشنامه نویس - یا نویسنده طبق توضیح IMDB- خودش را بغل کرده است. 

البته جایی هست که نویسنده - گئورگ- بعد از شنیدن خبر خود کشی دوستش سعی می کند در سکوت پیانو بزند، واکنش مامور امنیتی که حال گلچین ادبی برشت را هم از رویش عشق خوانده، باید بیننده را تحت تاثیر قرار بدهد. چیزی به نام فرهنگ موسیقی در آلمانیها که باهاش عجین شده اند. نمی دانم... ولی به نظرم ما ایرانیها در چنین موقعی سعی می کنیم مثلا بلافاصله در خانه متوفی جمع بشویم. 


فیلم به نوعی روایت هالیوودی جذاب دامن زده است. بارها مسایل اجتماعی در رویه ی این طور فیلم ها و سوژه ها مطرح شده است ولی مهمترین چیزی که برای آدمهای امروزی جذاب است به نظر مسایل شخصی آدمها در موقعیتهای اجتماعی مختلف است. 

باز هم اینجا درگیری مامور امنیتی با سوژه را می بینیم که در نسخه های زیادی از فیلمها و داستانها اتفاق افتاده و اصلا به ذات جذابیت دارد. و همچنین عشق، چیزی که انرژی زیادی برای بار کردن قصه دارد. جایی که ذهن مخاطب با هر تلنگری حتی افتادن یک لیوان هم می تواند تحریک شود. 

بخشی هست که مامور امنیتی با هنر پیشه زن وارد گفتگو می شود. مامور امنیتی نقشی خدای گونه دارد و به نظر قرارداد کامل و قائمی برای گفتگو دارد که بی چون و چرای اضافی با زن هنر پیشه انجام می دهد و به نظر خیلی به جا است. 

فیلم مصائب آنا - اینگمار برگمان

نویسنده ای که در گوشه ای زندگی می کند و به نظر باید هزاران بار مورد بررسی و واکاوی قرار گرفته باشد. اما اینطور نیست. نویسنده ای که ریش دارد و خدای گونه معشوقه ی غیر مجاز زن همسایه است. زنی که تصوری دوست داشتنی از یک خدای ریش دار را تا بزرگسالی خود به همراه می کشد. 

اما آنا یعنی زن - مادری که مدتی را با این نویسنده زندگی می کند، زنی است که سرگشتگی برای حالات چهره اش در سراسر فیلم، عبارت کم و تقلیل دهنده ای است. در میانه ی فیلم مردی از همسایه ها که دچار بی عدالتی در یک دادگاه شده است از سلوک اجتماعی خود دست برداشته و به نظر می رسد عامل جنایت - کشتن گوسفندها- باشد. او شاید به خاطر تحمل نکردن بار این بی عدالتی دست به خود کشی می زند و برای آندریاس نامه ای می نویسد. سکانس بعد از این ما درون زندگی آنا و آندریاس هستیم. دو تا نویسنده و مترجم که طبق همان واقعیت قدیمی که نمی دانم چقدر صحیح است، آدمهایی ناکام هستند. یعنی یک بار ازدواج کرده و بچه دارند و الان به - سرطان روح- شان می پردازند. بهترین راه برای ترمیم بینشان که به ملقمه از عشق و نفرت کشیده است، یک مسافرت است. اما دیوار بین روح نویسنده در اثرش و خود واقعی اش، حتی برای همسرش نیز قابل برداشتن نیست. نویسنده با چشمانی اشکبار آزادی را نوعی تحقیر می داند:

بعضی آدما فکر می کنن حق دارن بهت بگن چی کار کنی 

تحقیر با حسن نیت

اشتیاقی برای پایمال کردن یک چیز زنده 

من نمردم اما بدون احترام به خودم زندگی می کنم

...

بدترین مردم کسانی هستند که کمتر شکایت می کنند 

سرانجام ساکت میشن. 

....

در زوج همسایه آلیس زنی که خیانت کار است با فلسفه ای علیه اینکه کسی نباید رنج بکشد و یا دنبال عدالت و نجابت وقت خود را تلف کند. همسر او تقریبا چشمی خدای گونه برای عکس گرفتن از حالات مختلف انسانی دارد. 

و در بخش پایانی تنهایی بی پایان و واجب نویسنده با  دروغهایش که خیلی خطرناک نیست، یک جور پایان بندی که باید به هر صورت هر فیلمی داشته باشد. 

فیلمی درباره ی دو زن یکی به دنبال حقیقت و عدالت و نجابت و دیگری خلاف آن - آلیس- به علاوه ی دو مرد خدای گونه یکی نویسنده ودیگری عکاسی که از تمام عواطف انسانی خبر دار است. 

تئاتر اقتباسی هملت : یه قل دو قل روی صحنه تئاتر

وقتی ما داریم اثری را در سینما یا تئاتر اقتباس می‌کنیم لزوما درد جدیدی یا بومی شده‌ای را به میان می‌کشیم. یا موضوعی را امروزی می‌کنیم و کارهای ازاین دست لازم است تا اشتهای مخاطبی را که برای دیدن یک تئاتر وقت و پولش را هزینه کرده است در نظر می‌گیریم. بعضی اتفاقها در هنر ما مثل خانواده هاشمی در سیاست، حالت چنبره‌ای دارد. مثل آخرین باری که تماشاخانه ایرانشهر رفتم و تئاتر مزخرف تی کی تاکا را دیدم برادر آتیلا پسیانی با پسرش داشتند روی صحنه سالاد درست می‌کردند تا به خورد مخاطب بی‌نوا بدهند و توی دلشان هم کلی ذوق می‌کردند. 

تصمیم گرفتم تئاتری که پسیانی بازی می‌کند نروم تا زمانی که یاد بگیرد به نظر منتقد و مخاطب گوش کند. مثل آن مطلب انتقادی که جواد طوسی درباب تئاترهای اخیر آتیلا پسیانی توی نگاه پنجشنبه نوشته بود. این بار ولی غافل‌گیر شدم. دوباره ایشان با دخترشان که به نظر بهترین بازی تئاتر هملت را داشتند، جریانی به نام خانواده‌ی پسیانی را در تئاتر ما زنده کرده‌اند. سه سن موازی کاشی کاری لابد یک اتفاق بومی بود و همینکه کباده کشیدن پسیانی خیلی بامزه  و نیتیو بود. اصلا خرده‌روایتهای زیادی مثل ماهی توی تابه و روی لباس صابر ابر، روایت ضعیف اصلاح پسیانی برای نمایش زناشویی نیز از جنبه‌های ضعیف این کار بود. این نمایش یکی از ارو ت یکهای ادبیات است. اما تنها چیزی که دیده نمی‌شد نقشهای بی مزه‌ای بود که فقط کپی کاری شده ازهملت اصلی بودند. البته سان سور چشیده ها خوب بلندند سانسور را دور بزنند و الحق و الانصاف نقش نفس لوامه یا هر نفس دیگر هملت – صابر ابر- را خانم خوش سیمای خوبی بازی می‌کرد که بی کلامی مطلق ایشان ارزش افزوده‌ی دیگری ایجاد کرده بود. به هر صورت خانواده پسیانی می‌تواند روی صحنه یک قل دو قل هم بازی بکند که ما از موتیف بودن این کار اوفیلیای عزیز و گرامی چیزی نفهمیدیم.  


در باره فیلم منهتن - تهران- Manhatan1979- وودی آلن -مریل استریپ

1- صحبت کردن درباره ی فیلمهای وودی آلن اصلا آسان نیست. چه رسد به اینکه وودی آلن را در اوج ولی در 30 سال پیش نگاه کنیم. منهتن از یک سو دارد نیویورک 1979 را نشان می دهد و از سویی به تهران 2012 نیز اشاره دارد. سرزمین  سیاه و کم فروغ ازدواجهای آدمهای بازنده. آیزاک - وودی آلن- نویسنده ای نیویورکی است که دوبار جدا شده و الان با 42 سال سن معشوقه ای 17 ساله دارد. چالش اصلی او با بازیهای زبانی خاص خود وودی آلن رسیدن به سن 18 و سپس 21 سالگی است. اما داستان به همین آسانی نیست. 


دوست متاهلش دل در گروی یک زن روزنامه نگار دارد. زنی که تنها دلیلش برای اخلاقی بودن فراوان، اهل فیلادلفیا بودن است و بس. همسر سابق وودی آلن از زنگی متاهلی شان مشغول نوشتن کتابی است که نهایتا زناشویی این مرد را وحشت ناک نشان می دهد. وودی آلن یک نیویورکر خسته و کودک است. پدری که در  هم پایگی با پسرش: اگر سریعتر بجنبد، می تواند عشق خوبی برای خودش دست و پا کند و صد البته در منطق نمایشی فیلم همانجا که دارد بیانیه می دهد، خلافش ثابت می شود. 


2- بسیاری از صحنه های سکانسهای ابتدایی به طرز حیرت انگیزی آدمهای ضد نور و خیابان و لوکیشنهای تیره و تاریکی را نشان می دهد که یکی دو تا نور در آن برای حفظ صحنه کافی است. حتی در برخی از موارد این بازی نورها ترجیح می دهد حقایقی را توی صفحه ی سیاه فیلم تعریف کند. دیالوگهای فیلم کاملا مخصوص به آدمی مثل وودی آلن است که بیانیه های هجوی درباره ی روشنفکری دارد. یکی از اوجها سکانس موزه پلانتاریوم - ستاره شناسی - است که با زن ژورنالیست صحبت می کند. حس کلی آیزاک که بر خلاف نیوتن قوانینش در داستان فیلم اضمحلال می یابند، مسخره بودن روابط آدمها با فضاهای علمی است. مسخرگی از موضوع از بین روندگی قوانین علمی حادث می شوند. این موضوع را از نوشتن کتابی درباره - ارزشهای از دست رونده - decaying values- توسط آیزاک در فیلم می توان ملاحظه نمود. و صد البته بارها گوشه و کنایه هایی به روشنفکرهای زمان خودش و با اسم بردن مستقیم از این آدمها می شنویم که واقعا جسارت وودی آلن را نشان می دهد. جایی اذعان می دارد : من دکتر روان شناسم را چامسکی اسم گذاری کرده ام، چون او با خط کشش انگار دارد به من فرمان می دهد. 

وودی آلنِ همیشه مضطرب و در  حال اشتباه یا مرور اشتباهات که مانند یک مرغ خانگی پر حرف است، نه تنها باعث ملال نیست بلکه لذتی دو چندان از پیش برد قصه به ما می دهد، در جاهای مختلف با زنجیره ای از لطیفه هایی که در باره زندگی واقعی و نگاه آدمهایی مثل اسکار فیتز جرالد، کی یر که گارد، برگمان خوب و غیره می گوید، استعاره های زیبایی از یک انسان آزاد می دهد که سرنوشتش به شکل غم انگیزی دل در گروی عشق دختری است که حال 18 ساله شده است و افق روشنی برای بودن در کنار هم دارند. 

به قول وودی آلن : سیگار را استنشاق نمی کنم، بلکه برای خوش تیپ به نظر رسیدن استفاده می کنم.

به نظر این موضوع هم قابل گفتگو نیست. در جایی که در موزه علوم می بینیم و می شنویم که به خانم روزنامه نگار یاد آور می شود: هیچ چیزی شناخته نشده که ارزش فهمیدن با ذهن را داشته باشد. هر چیز ارزشمندی را از راههای ورود دیگری می توان دریافت. این یک تصویر مشمئز کننده است. ... ما خیلی به مغزمان دروغ می گوییم. 

این بزرگترین نقد به تفکرات پوزیتیوستی آن موقع آمریکاست که در تاریکی یک موزه علوم و از زبان آیزاک دیویس می شنویم. 

فیلم 12 مرد عصبانی - سیدنی لومت

شاهکاری از سیدنی لومت محصول 1957 آمریکا که در دوره ی جذابیت بالای تلویزیونی و بر اساس یک داستان تلویزیونی تهیه شده است. به وعی تله تئاتری است که تقریبا میزانسن مهمی ندارد. اصلا ابعاد اتاق هیات ژوری به اندازه ای است که بایستی همه چیز برپایه ی دیالوگ پیش برود. یک کار خوب برای کسانی که علاقه مند به کلاسیکهای دیالوگ نویسی هستند. تعلیقی کاملا کلاسیک و دوست داشتنی که هنوز این فیلم را در بالای جدول  imdb  نگاه داشته است. همیشه یک قضاوت می تواند به لایه های مختلف روان شناسانه ای ختم شود که نمود آنرا در آدمهای موافق و مخالف اعدام پسر گناهکار فیلم می بینیم. به نظر این کار بایستی الگویی برای چند اثر مهم دیگر باشد. آثاری که از همین فرم بتواند شگفتی تله تئاتری بیافریند.  سیدنی لومت دیده ها می دانند که این فیلمساز توانست مانند بیلی وایدلر و برخی انگشت شمار دیگر از فیلمسازان آن سالهای آمریکا، از هیچ فیلم خلق کند. جایی که مخاطب با شروع قصه ممکن است بگوید این فیلم سرانجامی جز ملال ندارد ولی هر سکانس بهتر و جذاب تر از قبل دنیای فیلم را خلق نماید.