درباره فیلم یک روز one day
میخواهم درباره قصهی این فیلم بگویم. این فیلم درباره سخن معروفیست با این مضمون که دوست داشتن از عشق برتر است. و با همان تعریفهای استاندارد هالیودی سعی دارد این قصهی خوب را هر طور شده در صراط مستقیم اثبات این گفته نگاه دارد. البته لایهی دیگری از قصه علاقهی یک بورژوا که احیانا پسر معروفی است- مجری تلویزیونی – و یک شاعر که در دورهی دانشجوییاش در یک کافه کار میکند. این لایه حتما به داستانی پر کشش از این دست نیز نگاهی دارد. البته این قصه دو شخصیت اصلیاش را با حضور یک آدم طنز پرداز و برای افزایش بار رمانتیک قصه به شکل ناخودآگاه به پیش میبرد. مرد طنز پرداز قصه از جایی دیگر نمیتواند بار مفهومی داستان را به همراه بکشد. پس در جایی به شکل جدی و به احترام شخصیت شاعر قصه – همان دختر- کلاه از سر بر میدارد و کنار می رود. اما در خیلی از جاها واقعا همین حفظ شعاری گونه باعث میشود، مخاطب داستان از پیش برد تصنعی روایت خسته شود. مخصوصا طولانیشدن داستان که چیزی در حدود 27 سال در مجموع طول کشیده است. دوستی روایتی خطرناک برای این دنیاست. به نظر روایت اصلی ضعفهایی دارد که روایت تحول پسر قصه که از یک مجری زن باره با آدمی دیگر تغییر میکند باید پر رنگتر قرار بگیرد. اما به نظر فیلمنامه نتوانسته است از خیر بخش طولانی روایت دختر قصه به صورت قهرمان دوستی دست بردارد. این چنین، فیلمنامه شیفتهی بخشی از خود شده است. خیانت زن، تاکیدی بیهوده و تکراری بر نوعی از زندگیاست که شخصیت اصلی دیرتر از تماشاگر به بی باوری به آن رسیده است. طلاق و سپس به عرش بردن مقام دوست به مقام مادری پسر تنهایی که از لندن رانده شده و از دوست نویسندهاش در پاریس دیدار میکند. به هر صورت پس از اینکه نویسنده ریسک عدم باور پذیر بودن احتمالی قصههای تو در تو را قبول میکند، کلی روایت را شتاب زده در کنار هم نقل میکند و مانند کلیت کار سعی دارد به روش کمی تا قسمتی فاخر خود در قصه پردازی، مخاطب را از پایان قطعی در داستان دور نماید.
اما حتی در پایان این همه فراز نشیب دوباره بیان می نماید که : دوستی، نازا، تخیلی و از بیخ و بن خیالی است.
درباره فیلم One day محصول 2011 -
کارگردان :
لئون شیرفیگ
نویسنده:
دیوید نیکولز
بازیگران:
آنا هاتاوی
جیم استورگس
روزی در آینده نزدیک فیلمی است به کارگردانی لئون شیرفیگ و اقتباس شده توسط دیوید نیکولز از رمانی از خود او به همین نام.
در عنوان هر فیلمی اگر حرفی از شعر باشد حتما باید با چهرهای شاعرانه از فیلم برخورد کنیم. بله! چنین نیز هست. تصاویر بسیار زیبایی جای جای فیلم را زینت داده است. از همان ابتدا موزیک شروع فیلم قرار است جادو کرده باشد. همانجا تاکید میشود: سنت، شرف، نظم، تعالی. همانجا کلک – ما بهترین هستیم با آهنگ کلیساییاش کنده است- سنتها در قالب برادر که قبلا از بهترینها بوده است، دارند روی دوش مرد جوان فیلم سنگینی می کنند.
در ظاهر بایک مدرسهی جهنمی Hell-ton طرفیم. اما با ورود معلم ادبیات همه چیز عوض میشود. معلمی که انسانها را غذای کرمها میداند و از زبان مردههایی که قبلا همینجا بودهاند نصحیتگرا میخواهد تا زندگی را به یک امر فوق العاده تبدیل کنند. امری فوق العاده که با پاره کردن دستورالعمل محاسبه مساحت شعر از کتاب درسی میسر خواهد بود. اینگونه ماشعر را برای زیبایی نمیخوانیم. برای لمس دردهای آدمها اینگونه زنده ایم. مطمئنا آدمهای که رامبراند وموتزارت نخواهند شد، متفکرانی آزاد خواهند بود. داستان انجمن شاعران مرده که یک جماعت مخفی از زمان معلمشان بوده تا زمانی پیش میرود که پسرهای نوجوان هنوز در دام شعر نیفتادهاند و این اتفاق دور نیست. درست وقتی که هر کدام مجبورند شعر بنویسند، می توانیم این گیر افتادن در حلقهی بستهی شعر را در اتاق خوابگاهشان موقع دست به دست کردن دفترچهها ببینیم. کارگردان همینطور به تصویرهای شاعرانه در فیلم ادامه میدهد. پسری با دوچرخه از وسط پرندهها عبور میکندو به جای زنگ ناقوس مانند مدرسه، آنها را فراری میدهد. بازهم میتوان از شعر درکنار زمین بازی به عنوان موضوعی فراگیر در فیلم یاد کرد.
هروقت اثری را اعم از فیلم یا کتاب و غیره نگاه میکنید و یاد بخشهایی از زندگی خود می افتید به نظر کیفیت اثر بالا میرسد. حتی اگر آن اثر فاقد جلوههای روانشناسانه به طور مستقیم نباشد. پسرهای جوان فیلم تقریبا تا بخش زیادی از زمان فیلم تفاوت معنایی زیادی با همن ندارند و این یکی از روشهای کمتر دیده شده در شخصیت پردازی افراد است. پسرکی که پدرش اصرار دارد پزشک شود، شب بعد از اجرا درست مثل مسیح مصلوب چنان سرمای سرد مادر و پدرش که در تصویر میبینیم میشود. معلمی که شکست خورده و هم اتاقیاش که کاملا به شعر درآمده است. همان که بسیار شبیه نیل – پسر تئاتری- است، در اولین حرفهایش برای بارش برف: خیلی زیباست و بلافاصله تلخی این شعر را بالا میآورد. اما چرا همینجا فیلم پایان نمییابد؟ آیا باید منتظر شکست کامل معلم ادبیات بود؟ معلمی که از دل شعر به بچهها wooing women را به شوخی یا جدی یادشان داده است. داستان ادامه مییابد چون شعر را برای cute بودن نمیخوانیم. داستان ادامه مییابد تا هر گونه نظری درباره ایده آلیستی بودن فیلم را باطل نماید. اپیزود طولانی شعر تمام میشود. قربانیها در دو دسته قرار میگیرند. منتظر کشیدن ماشهی شخصیت درون گرا- هم اتاق نیل- هستیم. دادگاه با ژوری خانواده اجرا میشود. نتیجهی آخرین امضا معلوم نیست. آقای KEATING یعنی معلم ادبیات این بار جایش را با معلم مخالف روشهایش عوض کرده و از بالا نظارت میکند. قاضی در کلاس درس به دنبال برگرداندن بچهها به بخشهای ادبیات واقع گرا است که تدریس نشده است. تمام متهمین در حضور قاضی به روی میزها قیام میکنند. این پایان تعلیمات معلم سابق و قاضی کنونی است. انجمن شاعران مرده با تعدادی جوان که سر کلاس به دار آویخته اند بر پاست.
اسم و مشخصات فیلم هفت دیوید فینچر آنقدر دیده شده و گفته شده است که شاید کمتر حرف جدید برای گفتن دارد. داستان قتلهای سریالی بر اساس بهشت گمشده میلتون و به دست یک دیوانه است. دیوانهای که قتلهایی خدای گونه از مرتکبین به هفت گناه انجام میدهند و جبری که قاتل در رویهی ماجرا باعث شده است تا با زور اسلحه مرگ خود را بپذیرند تا به سوی نور راهنمایی شوند.
یک مرد پیر –مورگان فری من - که در این دنیای نا امن ازدواج نکرده و به نمایندهی پارهی خردمند یک پیکر، نمیخواهد بچه دارشود. به کتابخانه میرود و به جای پوکر بازی کردن، آن پایین پایینها به مطالعه میپردازد. پارهی دیگر این پیکر پلیس جوان همکار اوست – براد پیت – که آدمی معمولی با راه حلهای شتابزده است. لرزیدن خانهاش کنار مترو چند دقیقهای بیشتر نیست و خیلی مشکل ساز به نظر نمیرسد. زنی که پارهی مونث این پیکر را میسازد، اما وجود ترسانیاست که دوست دارد ثمری داشته باشد. اما همزمان از سرنوشت کودکش ترسان است. ترسش از نانشاس بودن شهر و در مجموع دنیای نا امن است. زن، اهل عادت است. عادت به شوهر باعث شده او را که زندگیاش را وقف کار و سگهایش کرده، ناخوشایند نمیبیند. برای همین هم خیلی لازم نیست به همرش درمورد باردار شدن احتمالیاش دروغ بگوید.
درباره استادی فینچر حرف زدن کار سختی است. در قتل اول چراغهای اتاق مقتول که گناهش پرخوریاست مشکل دارند. نورپردازی منحصر به فردی با دو چراغ قوه که دارند از حقیقت ماجرا سر در میآورند. پیل مقتول همزمان با دو چراغ قوه، دو داستان و نگاه از دو پارهی ماجرا یعنی مورگان فری من و براد پیت، را تعقیب میکند. پس از آن همه جا دو مرد، مبرا از قتل زیر بارانی شوینده قرار میگیرند. آنجا دیگر کارآگاههایی هستند که انگار در این قتل حضور ندارند و تبرئه میشوند. در مرحله بعد یک وکیل که روی کف اتاقش با خون – حرص و آز – نوشته شده است، به قتل رسیده است. ساختار روایی اینقدر بی عیب و نقص است که هر بینندهای از حریصترین آدمها یعنی وکلا که خود در هیچ چیزی از مال غیر سهمی نباید داشته باشند، روایت میکند که به نوعی ایجاد موقعیت حرص و آز را به بی نهایت خود میرساند. در بقیهی گناهان نیز شما میتوانید چنین بی نهایتی را ببینید. زن کارآگاه که از نیمهی پر تعلیق ماجرا برای نشان دادن زندگی خصوصی و ارتباط آن با دوپارهی دیگر ماجرا واقع شده در کلاس 5 ام درس داده است. این درست همان طبقهای است که درگیری با قاتل خدای گونه که خبرنگاری است که براد پیت را وحشت زده کرده، درگیر میشوند. وحشتی که مرد خردمند فیلم آنرا با زبان روایت رویی فیلم این چنین بیان میکند: اینها– خبرنگارها- به پلیس پول میدهند تا برایشان اطلاعات تهیه کنیم. یکی از دلایلی که قاتل در این فیلم سطحی غیر انسانی دارد. دیالوگهاییست که از زبان برادپیت در مورد او میشنویم: او دارد ما را بازی میدهد. او دارد مارا به باد میدهد. چیزی که در متنهای کمدی الهی دانته – به عنوان ارجاعات بینامتنی – در فیلم در جایی مطرح میشود. خدایی که حتی در خانه خود، اثر انگشت ندارد. خدایی که برای یادداشتهای روزانه اش مثل خاطره نویسی در مترو، تاریخ ندارد. مثل همان شهری که فقط روزهای دوشنبه، سه شنبه و دیگر از آن میدانیم این خدا در شهری دست به قتل میزند که هیچ چیزی از آن نمیدانیم. جز تصویرهای بارانی دائمی و آدمهایی که اصلا در بخشی طولانی از فیلم وجود ندارند. فقط دو کارآگاه به همراه پارهی زنانهی خود در بازی با این خدای ندیده، دارند روزگار سپری میکنند. سکانسهایی که میشد مثل تمام فیلمهای پلیسی دیگر، پر از خبرنگار، اطلاع رسانی گاه و بیگاه از تلویزیون و حضور پر رنگ روسا برای تحت فشار گذاشتن کارآگاهها باشد. البته دلیل خلوت بودن این فضاها که در بزنگاه قتلها اتفاق میافتد. حدیث دیگری است که فینچر با داشتن این سه شخصیت جلوی چشم بیننده گذاشته است. مورگان فری من در تمام این ماجرا به نمایندگی از پیران خردمند، خونسردی خودش را با گوش سپردن به هر قتل به عنوان موعظههای قاتل، حفظ کرده است. خدای باور پذیری که حتی روایت گناهکار کشی خود را به زیر نویسهای صحنها هم منتقل کرده است: غرور. اولین گناهی که در آخر داستان اتفاق افتاده است. دیگر آسمان معماها نمیبارد.
نورپردازیهای عالی فیلم واقعا راهگشاست. برادپیت و مورگان فریمن در جایی خاطرهی استفاده از اسلحه را تعریف میکنند. براد پیت اسم دوستش را که در عملیاتی تیر خورده به یاد نمیآورد. در همین حین نور خورشید از شیشهی ماشین بسیار زیاد است و این به فراموش کردن بیشتر کمک میکند. صحنهها عالی طراحی شدهاند و دقیقا در جهت روایت هستند. در جایی این دو دوقلوی کارآگاه دقیقا بیرون اتاق کامپیوتری در جستجوی اثر انگشت خوابشان بردهاست. صحنه دقیقا مانند اتاق انتظار یک آزمایشگاه است. آزمایشگاهی که حقایقش از لابلای متنهای کتابخانهای و اطلاعاتی که از روش مطالعهی آدمها، کلید حل معمای قتلها را در بخشهای پایانی به دست میدهد. دیالوگهای فیلم مثل همان که انتظارش را داریم، پیش برندهی داستان، فلسفهها و تغییر شکل آدمهای فیلم هستند. مورگان فریمن که تقریبا خیلی جاها حرفی نزده در جایی توی بار به براد پیت یاد آور میشود تمام این رنج از هزینههای لازم برای دوست داشتن و قهرمان شدن است. چیزی که آدمها دوست ندارند و همبرگر خوردن را ترجیح میدهند و تمام این طور استدلالها را به دیوانهها وبیمارهای روانی نسبت میدهند. بلافاصله پس از این تصویر همان جنگ خرد برای عشق به شکل دور انداختن زمان و چاقو پرت کردن مورگان فری من، موازی به رختخواب رفتن براد پیت و همسرش است که در یک دیالوگ خسته و به وضوح برای عشقشان خیلی چشم بسته یکی دیگری را بی هیچ زحمتی دوست دارد.
مسلما هر سکانسی از این فیلم حرفهای زیادی برای گفتن دارد. سکانس پایانی جاییاست که اوج زیبایی دارد. در دیالوگ وضعیت مغلوب و یا رها بودن فرد از پس سیم توری وسط ماشین و یا بدون آن دیده میشود. تقریبا هیچ جایی نمایندهی خردمندی، بدون هیچ لغزشی، از پشت توری دیده نمیشود. خردی که دیوید فینچر از زبان مورگان فریمن با بخش دوم حرفهای ارنست همینگوی موافق است. دنیا جایی است که میارزد برای آن بجنگیم. این خلاصه ی ماندن در دنیاست. دنیایی که فینچر در تیتراژ تمام قصه اش را گفته است.
از ویکی پدیای هفت ساخته دیوید فینچر :
دیوید فینچر (به انگلیسی: David Fincher) (زاده ۲۸ اوت ۱۹۶۲)، فیلمساز آمریکایی است که بخاطر سبک تریلرهای سیاهش مانند هفت، بازی، باشگاه مشت زنی و زودیاک معروف است. فینچر دو نامزدی اسکار بهترین کارگردانی و دو نامزدی گلدن گلوب بهترین کارگردانیبرای فیلمهای سرگذشت غریب بنجامین باتن و شبکه اجتماعی را در کارنامه هنری خود دارد که برای فیلم شبکه اجتماعی ، گلدن گلوب بهترین کارگردانی را دریافت نمود.
فینچر توانسته تاکنون با خوانندگان سرشناسی همکاری کند و برای آنها نماهنگ بسازد. خوانندهها و گروههای مشهوری همچونمدونا، مایکل جکسون (برای نماهنگ «او کیست»)، جورج مایکل، اروسمیت، رولینگ استونز و پائولا عبدل.
پس از ساخت چند کلیپ موفق، فینچر فرصت ساخت قسمت سوم فیلم معروف "بیگانه" را بدست آورد. در آن زمان، فیلم بیگانه ۳، پرهزینهترین فیلم ساخته شده توسط یک کارگردان تازه کار در تاریخ بود. فیلم نامزد اسکار بهترین جلوههای ویژه شد اما نه نقدهای مثبتی بر آن وارد شد و نه فروش خوبی داشت. فینچر پس از این فیلم با مسئولین کمپانی سازنده "قرن بیستم" بارها دچار مشکل شده بود. وی گفته بود که مسئولین این کمپانی، اعتماد لازم را به فینچر ندارند.
وی پس از این درگیریها مجددا به صنعت تبلیغات و ساحت موزیک ویدیو روی اورد و توانست یک جایزه گرمی را برای موزیک ویدیو "عشق قدرتمند است" از گروه رولینگ استونز کسب کند.
در سال ۱۹۹۵، فینچر کارگردانی فیلم هفت را بر اساس فیلمنامه اندرو کوین والتر به عهده گرفت. داستان فیلم درباره دو کاراگاه (با بازی برد پیت و مورگان فریمن) است که در تلاش برای دستگیری قاتل زنجیره ای هستند که بر اساس هفت گناه کبیره، قتل انجام می دهد. فیلم در مجموع بیش از ۳۰۰ میلیون دلار فروش داشت و نقدهای بسیار مثبت منتقدان را توانست کسب کند.
پس از موفقیت خیره کننده در فیلم هفت، در سال ۱۹۹۷، فینچر تصمیم به ساخت فیلم بازی گرفت. فیلمی که از نظر ساختاری شباهت زیادی با فیلم قبلی فینچر داشت. فیلم داستان بانکداری(با بازی مایکل داگلاس) است که یک هدیه غیر معقول را از طرف برادر جوانترش (با بازی شون پن) دریافت میکند که وی باید در آن بازی کند در حالیکه ممکن است جان وی را بگیرد. فیلم در گیشه و از نظر منتقدان موفق بود اما به موفقیت فیلم هفت نرسید.
باشگاه مبارزه محصول ۱۹۹۹، فیلم بعدی فینچر بود که داستان دو دوست ( با بازی ادوارد نورتون و برد پیت ) است که تصمیم میگیرند یک باشگاه مشت زنی زیرزمینی راه انداخته و زندگی جدیدی را شروع کنند. فیلم با توجه به شرایطش، در ابتدا از نظر فروش بسیار ضعیف بود و نقدهای معمولی دریافت میکرد. اما پس از انکه فیلم بصورت DVD وارد بازار شد و دیدگاهها ی منفی از فیلم برداشته شد، توانست فروش خوبی داشته باشد بطوریکه یکی از پر صداترین فیلمهای سال شد. پس از این تغییر نگاه، افراد و منتقدان زیادی فیلم را بهترین فیلم سال دانسته و بعدها در لیستهای مختلفی که ارائه شد (و هم اکنون می شود)، فیلم به عنوان یکی از برترین فیلمهای تاریخ سینما انتخاب شد.
اتاق وحشت تریلر بعدی فینچر بود که اصلا نتوانست در حد و اندازههای فیلمهای قبلی فینچر باشد و نقدهای معمولی دریافت کرد. داستان این فیلم که محصول سال ۲۰۰۲ بود، درباره مادر (با بازی جودی فاستر) و دخترش (با بازی کریستن استوارت) است که در یک اتاق مخفی از دست خلافکاران مخفی می شوند و... .
پس از ۵ سال دوری از سینما و در سال ۲۰۰۷، فینچر تصمیم به ساخت زودیاک گرفت. فیلم که بر اساس داستان واقعی ساخته شده است، درباره قاتل زنجیره ای بنام زودیاک است. در این فیلم بازیگرانی چون جیک جیلنهال، رابرت داونی جونیور، مارک روفالو و برایان کاکس به بازی پرداختند. فیلم در گیشه فروش بسیار کمی داشت اما از نظر منتقدان، یکی از برترین فیلمهای سال لقب گرفت اما نتوانست در اسکار موفق باشد. این فیلم در جشنواره کن نامزد نخل طلا شد.
سرگذشت غریب بنجامین باتن که داستان زندگی فردی (با بازی برد پیت) است که بر عکس سایر مردم، وقتی به دنیا می آید، پیر است و در طی گذشت سال ها، جوان تر می شود. فیلم از همه نظر موفقترین فیلم فینچر است. در گیشه فیلم فروش بسیار خوبی داشت و در مراسم اسکار نیز نامزد ۱۳ جایزه اسکار شد و فینچر برای اولین بار، نامزد اسکار بهترین کارگردانی.
فینچر در سال ۲۰۱۰ فیلمی به نام شبکه اجتماعی را کارگردانی کرد که ماجرای درگیری های بین مارک زاکربرگ با موسسان فیس بوکرا نشان میدهد . این فیلم جایزه اسکار بهترین فیلم نامه را برد که نوشته ی آرون سورکین و برداشتی از کتاب میلیونر تصادفی بود . تهیه کنندگان این فیلم نیز کسانی همچون کوین اسپیسی ، اسکات رودین و مایکل دلوکا بودند . ترنت رزنر و آتوکس راس نیز موسیقی ای اسکاری برای این فیلم ساختند ، فینچر همیشه طرفدار کارهای رزنر در گروه موسیقی ناین اینچ نیلز (به انگلیسی: Nine Inch Nails) بود به طوری که در ابتدای فیلم هفت خود از ریمکس آهنگ نزدیکتر (به انگلیسی: closer) استفاده کرده است . این فیلم جوایز بسیاری برده است همچون گلدن گلوب (شامل بهترین فیلم درام و بهترین کارگردانی) ، سه جایزه از آکادمی هنرهای فیلم و تلویزیون انگلستان (به انگلیسی: British Academy of Film and Television Arts) (شامل بهترین کارگردانی) و همچنین سه جایزه اسکار برای بهترین فیلمنامه اقتباسی ، بهترین موسیقی متن و بهترین تدوین فیلم .
فینچر در سال ۲۰۱۱ کارگردانی فیلمی به نام دختری با خالکوبی اژدها (به انگلیسی: The Girl with the Dragon Tattoo) را بر عهده گرفت که البته نسخه ی انگلیسی از فیلمی سوئدی با همین نام است که در سال ۲۰۰۹ عرضه شده است . این فیلم بر اساس کتابی به نوشته ی نویسنده ای سوئدی به نام استیگ لارسون و فیلمنامه ای به نوشته ی استیون زایلیان ساخته شده است . بازیگران این فیلم ، که در سوئد نیز فیلمبرداری شده است ، کسانی همچون دنیل کریگ ، رونی مارا ، کریستوفر پلامر ، روبین رایت و استلان اسکارسگارد هستند . همچنین فینچر و زایلیان قراردادی مبنی بر ساخت اقتباسهایی از دو کتاب دیگر همین نویسنده بستند به نام های دختری که با آتش بازی میکند (به انگلیسی: The Girl Who Played with Fire) و دختری که به سختی ها لگد می اندازد (بهانگلیسی: The Girl Who Kicked the Hornets' Nest) .
عنوان به طور مشخص بازیگوشانه طراحی شده است. قهرمانی که اصلا مثل آدمهای کامل رفتار میکند. با هوش است ولی سازنده این آزادی را داده است که گاهی بچه باشد. The kid with a bike فیلمی است که مانند اغلب فیلمهای برادران داردن ضد قصه است. کشمکشها بسیار ساده و در بعضی پلانها طولانی بودن، حرکات دوربین به شکل مستند گونهای سعی در طولانی و ملال آور بودن جریان زندگی دارند. البته زیاد از این دو برادر فیلم ساز خواندهام و مجاز به تکرار نیستم. فیلم داستان پسر بچهای است که مادر ندارد. پدرش به علت مشکلات مالی و دیگر که اسمی از آن در فیلم برده نمیشود، میخواهد در کارگاه شیرینی پزی خود سر کند، گذشتهای از پسر بچه وجود دارد که با کشف مشکلات فراوان مالی پدر با فروش دوچرخهی پسرک، موبایل و غیره جلوی چشم بیننده میآید. در یک صحنه با تعقیب و گریز در مرکز پزشکی یک مجتمع آپارتمانی پسر بچه برای گیر نیفتادن محکم به زنی میچسبد.
این انتخاب تا پایان او را به سرنوشت انتخابگر خود پیوند زده است. کودکی که بر خلاف پدرش که فقط به خاطر ترس از پلیس حاضر به گرفتن پول دزدی نیست، سطح انتخابگر بالاتری دارد.
یکی از زیباترین انتخابهای کودک پذیرفتن کتک کاری اشتباه و تاوان پس دادن و افتادن از درخت است. نمای پایانی میتواند آزادانه نمای بازی از جامعه و شهر و حضور چنین دنیایی برای پسرک و مادر انتخابیاش باشد. چیزی که در ابتدا با صحنههای بسته و عصبی دوربین روی دست درباره پسر میفهمیم دنیای پسرک محدود به خودش است. این تحول شخصیت پسر نوجوان در کشمکشهایی که در لوکیشنهای کم و آشنا شده در طول فیلم اتفاق میافتد، میتواند به فیلمساز کمک کند، تا آنجا که ممکن است تحولات آدمها درونی است و حاصل تغییر هیچ چیز بیرونی به نظر نمیرسد. به عنوان مثال پدر همان کارگاه خود را دارد ولی دیگر پدر او نیست. این روش در پر رنگ کردن قصه پردازی به نظر شخصی بنده خیلی جذاب و کاراست. قصههایی که به راحتی میتوانند به دلیل عدم تنوع موقعیت دچار ملال شوند. اما دنیای روانی آدمهای قصه بسیار قابل تامل و زیباست.
از صفحه ویکی برادران داردن :
برادران داردن، ژان-پیر داردن (به فرانسوی: Jean-Pierre Dardenne) (زاده ۲۱ آوریل ۱۹۵۱ در لیژ، بلژیک) و لوک داردن (به فرانسوی: Luc Dardenne) (زاده ۱۰ مارس ۱۹۵۴ در لیژ،بلژیک) زوج فیلمساز بلژیکی هستند. آنها فیلمنامهنویسی، تهیه و کارگردانی فیلمهایشان را با همدیگر انجام میدهند.
داردنها ساختن فیلمهای داستانی و مستندشان را از اواخر دهه ۱۹۷۰ آغاز کردند، اما برای نخستین بار در میانه دهه ۱۹۹۰ با فیلم «قول» در عرصه جهانی مطرح شدند، این فیلم در بخش دو هفته کارگردانان جشنواره فیلم کن نظر منتقدان را به خود جلب کرد. اما آنها اولین جایزه مهم بینالمللی خود را هنگامی به دست آوردند که فیلم رزتا در جشنواره فیلم کن ۱۹۹۹، برنده نخل طلا شد. رزتا جایزه بهترین بازیگر زن آن جشنواره را نیز برای امیلی دوکنبه ارمغان آورد. همه آثار داردنها از زمانی که در جشنواره کن حضور داشتهاند، در بخش رقابتی به نمایش درآمدهاند و در هر دوره برنده یکی از جوایز اصلی آن شدهاند.
در سال ۲۰۰۲، بازیگر فیلم «پسر» (Le Fils) برنده جایزه بهترین بازیگر مرد کن شد و در سال ۲۰۰۵ دومین نخل طلای کن را برای فیلم بچه به دست آوردند. سکوت لورنا دیگر ساخته آنها برنده جایزه بهترین فیلمنامه در ۶۱امین جشنواره فیلم کن در سال ۲۰۰۸ شد.
آخرین فیلم آنها، پسری با دوچرخه در جشنواره فیلم کن ۲۰۱۱ جایزه اصلی را دریافت کرد. ژان پیر به عنوان رئیس هیئت داوران بخشهای سینهفونداسیون و فیلمهای کوتاه جشنواره فیلم کن ۲۰۱۲ معرفی شد.
مشارکتکنندگان ویکیپدیا، «Dardenne brothers»، ویکیپدیای انگلیسی، دانشنامهٔ آزاد (بازیابی در ۱۶ آوریل ۲۰۱۲).
شب روی زمین ساخته جیم جارموش و بازی درخشان بنینی حتما مجدوبتان خواهد نمود. دنیای شب روی زمین جارموش دنیایی به اندازه ی دنیای همان زمان فیلم است. گاهی برخی فیلمها اینقدر جامع اند و دقیقا حرفهایشان نزدیک به ذهنیات مخاطب است که به طور حسرت برانگیزی برای ساختن نسخه ی بعدی این چنین فیلمهایی باقی می گذارند. سد بلندی که فیلمساز خودش آن بالا نشسته و بقیه را در حال بالا رفتن از دامنه ی کوهی که قلعه ی فیلمساز آنجا بنا شده نظاره می کند.
از جیم جارموش پیداست که قرار است بایک فضای خاص مواجه شویم
فیلم داستان چند رانندهی تاکسی در شب است که هر کدام در گوشهای دنیا دارند شیفت شب را طی میکنند. مواجه اول دختر نوجوانی با یک تهیه کنندهی فیلم است. تهیه کننده شیفتهی استیل خاص دخترک میشود و او را به هنر پیشه شدن دعوت میکند. دخترک که علاقهاش مکانیک شدن است، اصلا جایی برای معروف شدن و ورود به دنیای سینما نمیبیند. او اشاره میکند چنین نقشهای برای زندگیاش ندارد. این اتفاق در نیویورک میافتد.
پسری که به گفته دختر باید خیلی مواظب اخلاقیات خودش باشد. مواجهه بعدی دلقکی اهل صربستان است که هیچ آدرسی را در نیویورک بلد نیست. مسافرش هم سیاهیست که حتی وقتی پول دارد کسی او را نمیبیند. وجه مشترک این دو ایهام اسمی هلموت، کلاه کهنه و نوی آنهاست. دلقکی که پول برایش مهم نیست ولی به آن احتیاج دارد.
مواجه بعدی در پاریس است، جایی که یک راننده از سواحل عاج که به نظرش زشت است با دختر نابینایی که به خانه معشوقهاش میرود بر خورد میکند. دختر به طور سمبلیکی بیناتر از پسر راننده تاکسی است.
مواجه بعدی رم و ایتالیاست. رانندهی تاکسی که از دوره نوجوانی مشکلات ج ن س ی دارد، نزد مسافر خودش که کشیش است اعتراف میکند. اعترافات گناه آلودی که با طنز دائمی فیلم به سکتهی کشیش منجر میشود. اعترافاتی که کار فرار کردن از آتش جهنم را برای رانندهی نیمه شب رم که هر گوشهاش به گناه آلودهاست، غیر ممکن میکند. مواجه بعدی هلسینکی است. سه مسافر سرما زده دارند، دوست مصیبت زدهشان را به خانه میبرند. خانه همان است که در پرتقال کوکی استنلی کوبریک با یک تابلو به نام خانه دیدهایم و آدرس چندان مشخصی ندارد. داستان غم انگیز مرد همراهشان که بر خلاف آنها خواب است. برخلاف آنها که از قصههای همدیگر اشک به چشم دارند لبخند میزند. اما قصهی راننده این بار نیز مثل تمام موارد بالا غم انگیزتراست. کودکی نارس که میمیرد و عشقی که مادر و پدر به بچهدادهاند را با خود دفن میکند. روایتی زبانی که انگار روزی روزگاری در آناتولی بعدها از روی آن بهرههای فراوانی برده است. قصهگویی پر درد آدمها در فضای شب تیرهای که با نور زیاد چراغها، خیابانهای خالی وحشت آور است. شبهایی که شرط راننده بودن در آن عصبی بودن است. برای همین دلقک صربستانی نمیتواند جای سیاه پوست نیویورکی پشت فرمان بنشیند. رانندههایی مثل یویو که اسباب بازی است و همینطور دیگرانی که اسمهای مضحک دارند.
فیلم برشهایی از حالتهای ممکن مسافرت کوتاه از شب آدمهای روی زمین است. برشی از نوع جیم جارموشی که در قهوه و سیگار یا در down by law نیز دیدهایم. حتما شوخی بودن و طنز تلخ آدمها نخ تسبیح ماجراییاست که ما به عنوان ناظر نشسته بر داشبورد تاکسیها و یا گاهی از بیرون داریم بی هدف در شب درون آدمها میگردیم. آدمهایی خوب که رستگار نیستند. با این حال در هر سکانس میبینیم که خوش و خرم دیده میشوند. دخترک کور که در نسیم میرود، رانندهی اهل فنلاند که با سبکباری مسافرانش را به خانه رساندهاست. اما پایان بندی فیلم، درست جایی که دو دوستی که خیلی برای رفیقشان ارزش قایل بودند، حرفشان را پس گرفتهاند و دوست دارند در بدبختی بزرگتری که از زبان راننده شنیدهاند شریک باشند. مرد تنها و خواب آلود که از دیدش حتی هیچ رفاقتی هم رایگان نیست، در زمینی خالی به اسم خانه از قصههای رمانتیک رفاقت آدمها به بیرون پرت میشود و روزش را با همان چشمان باز بی هیچ یار و یاوری شروع میکند. این حقیقت غصه خواری و هم دردی آدمهاست. یک شب بر روی زمین جیم جار موش در زمستان سرد آدمها در هلسینکی تمام میشود. جایی که ترانه پایانی فیلم در متنش درست آرزو دارد بر گردد به تابستانی گرم و پرشور، جایی که خورشید در آن یک طلای زرد است.
با صدای تام ویتس :
But when I was a man, the wind blew cold the hills were upside down.
But now that I have gone from here there's no place I'd rather be
than to float my chances on the tide Back in the good old world.
On October's last I'll fly back home rolling down winding way.
Scare crows are all dressed in rags out at the edge of the field I lay
and all I've got's a pocket full of flowers on my grave.
Oh but summer is gone I remember it best
.Back in the good old world
پ.ن:
جارموش در این فیلم سعی کرده است اصلی را که در خیلی از فیلمهایش داشته حفظ کند. پرهیز از جذابیت فوق العاده قصه. یا قربانی کردن قصه گویی در جهت افزایش بار سهل و ممتنع فیلم.
ما درباره یک شب یک سری راننده تاکسی صحبت می کنیم که انگار از دنیای خلوت و هراس انگیز شب جغرافیای بزرگی از دنیا بریده ایم تماشا می کنیم. قصه ها از عجیب تر به ساده و پیش پا افتاده تغییر می کنند طوری که روایتهای شفاهی آدمهای توی ماشینها در انتها قرار است به هجویه ای به نام رفاقت که رنگ روزانه اش را سر یک دوراهی سر صبح هلسینکی که آدمها را ازهم سوا می کند رنگ می بازد. زاویه های دراماتیک دوربین ، نورهای سوراخ کننده ی شب، مکثهای دوربین برای فضای شب ویژه ای که همه جای دنیا شبیه هم است برای تاکید بیشتر فضای ساکت و وحشتناکی که با یک موسیقی ساده تر و مناسب کمی قابل تحمل تر است و البته در پایان وجود ندارد. دنیای لوکسی که فقط مخصوص کارهای جیم جار موش است.
از ویکی جیم جارموش jarmusch:
جیمز آر. "جیم" جارموش (به انگلیسی: James R. "Jim" Jarmusch) (زادهٔ ۲۲ ژانویه۱۹۵۳)، کارگردان مستقل آمریکایی است.
ماهنامه تجربه به هر حال از ظاهر تکراری اش دست برداشت و با ظاهر کرم قهوه ای زیبا با عکس روی جلدو تکه ای از مصاحبه ی جالب مهدی یزدانی خرم با رضا امیر خانی، آذین شده است.
مجله را ورق می زنیم. انگار از دفعه پیش 1000 تومان به قیمتش اضافه شده و به شکل 6000 هزارتومانی در خدمت دوستان و علاقه مندان قرار می گیرد.
در این شماره نقدی از کاوه فولادی نسب می خوانیم که به طور مودبانه ای نویسنده ی رمان قیدار را از رمان فیلم فارسی اش که کمی هم جای ستایش و تحسین دارد جدا می کند. جدا از ادب منتقد مورد نظر که خیلی نرم شنهای کویر را می رود تا برسد به جایی که روی کاروان سرای آبادی نوشته باشد : فیلم فارسی اخلاقی - را می توان به عنوان تیتر دید.
در پرونده رضا امیر خانی هم در نقد کاوه فولادی نسب و هم در مصاحبه با مهدی یزدانی خرم از تواناییهای نویسنده و تسلط او بر قصه گویی گفته شده است. به نظرم این روزها هر کتاب فروشی در ایران به جرات یک نسخه از من او نوشته رضا امیر خانی را دارد. هنر قصه گویی و قصه پردازی این نویسنده را حتی در مجموعه داستانهای کم رمق تری مثل ناصر ارمنی نیز می توان یافت. مجموعه ای خطی و به سبک کلاسیک قصه گویی که در قیدار به نظر می توان عصاره تربه در کتابهای قبلی را به عنوان نسخه راهنمای شفا بخش روزگار کنونی مشاهده نمود.
اما مصاحبه یزدانی خرم و نگارنده ی بی وطن، میرا و قیدار به عنوان کسی که هنوز اعتقاد دارد راه حل برون رفت از وضعیت دو قطبی حاضر و حتی بلایی که چپها در این باب بر سر ما آورده اند، نوعی برداشت هویتی از طریقت با نام زنده نگاه داشتن ارزشهای جوانمردانه است. فانوسی که در این شهر نه تنها باعث تحقیر آدمها نشده است، بلکه شاید قیدار امیر خانی در ستایش چنین شخصیتی مهمتر و پر رنگ تر از پی رنگ داستان، بر سینه ی خواننده می نشیند.
پ.ن:
1- مصاحبه بسیار جذابی بود. به همین دلیل رفتم توی بساط خانم کتابدار و او هم مجله را داغ داغ مهر کرد و ما خواندیم و آمدیم خانه اینها را برای از دهن نیفتادن مطلب تقدیمتان کردیم.
2- اگر سکوت علامت رضا باشد، به زعم مهدی یزدانی خرم نویسنده رمان من منچستر یونایتد را دوست دارم، رضا امیر خانی می تواند نقدهای تند و تیز بکند، چون سپر نسوزی دورش را گرفته است. خداوند پشت و پناهش.
3- مسعود فراستی به عنوان امیتاز دهنده و در مقام عکسی که از یکی از صفحات مجله سینمایی 24 درباره کارنامه سینمایی داریوش مهرجویی برداشت شده است:
نقاط سیاه امتیاز دهی فیلم مساوی بی ارزش است. نام فیلمها هم خیلی مهم نیست. ببینید و لذت ببرید. شاعر توانا در مواجه با چنین اثری: تا حالا این همه نقطه یکجا ندیده بودم.
4- به دلیل تعطیلات عمده ای در این روزها می توانید راهنمای تعطیلات را با عنوان