تفریح کردن تنها چیزی است که مثل روغن کاری به حرکت جامعه و دیگر اعضای آن کمک می کند. تفریح دائمی مثل خواب خوب شیرینی باعث می شود برای تفریح روز بعد آماده شویم. تفریح یک جور رحلت در زمان حیات است که ضمیر شاد آدمی را همواره سبز نگاه می دارد.
الف- طنز خوب شاید طنزی است که آدم بعد از چند بار دیدن و شنیدن و خواندن، به حال مولف دلش بسوزد. من اعتراف می کنم گاهی حسن عباسی را در سایت آپارات و اخیرا در یوتیوب می بینم و همین حال را دارم.
ب- کف گیر که سالهاست به ته دیگ خورده است و سینمای یتیم ما با توجه به نیاز آدمها به سرگرمی رضا عطاران را یکتنه فرستاده است سراغ گیشه. اگر دوست داشتید، وقت داشتید فیلم فرش قرمز رضا عطاران را هم اگر شد ببینید. کوله بار شخصی اش را از شوخی پر کرده و دل و دماغ مخاطب را می جوید.
ج- دلمردگی توی تلویزیون زیاد توی ذوق می زند. رادیو هفتی ها می نشینند و کنتور می اندازند: این برنامه ی فلانم بود. مثل بقیه ی باقیات مرز پر گهر که بعد از انتظار برای تعیین قهرمان جام جهانی فوتبال، چشمشان به دست و کمر ظریف است برای نتیجه ی مذاکرات.
د- کسی که مسلسل را اختراع کرد به احتمال قوی یک کارمند دولتی بود. کارمندی اسیر فساد اداری بی پایان که برایش برنامه هم ساخته می شود: برنامه پایش که دیگر اعتقادی به برنو و دیگر تفنگهای معاشقه گر با تیر انداز ندارند. باید پشت هم تیز انذازی نمود.
ه- خدا را شکر وی چت و لاین آمدند و مردم همیشه بر حق را که سالهاست می دانند و برای همین کتاب نمی خوانند، به حق و حقوق واقعی شان رساند. دیگر جهانیان هم فهمیدند ما باید از سالها پیش به چنین ابزارهایی مفتخر می شدیم.
و- برنامه ی قند پهلو مثل تمام بخشهای دیگر حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، توانسته است صنعت شعر و مجری گری را به ترکیبهای بهتری نسبت به مجریهای قحط الرجال کنونی، برساند. این است صنعت شعری ملی در رسانه ی ملی
ز- سایتهایی مثل تابناک و عصر ایران نیز به این سرگرمی عمومی دامن زده اند. یعنی برای هر اتفاقی یک سری استاتوس منتشر می کنند و بعد از یکی دو ساعت مطلب را از روی سایت بر می دارند. استاتوسهایی از علی شریعتی و دیگر حرفه ای های شبکه های اجتماعی.
تنها بخش غیر قابل تحمل این اکوسیستم افسردگی، تفریح و فراموشی و تفریح، همانا مجری عسلی برنامه ماه عسل است که تصوراتی قوی از ایفای جواب به استاتوسهای فیس بوکی، در رسانه ملی دارند.
پ.ن: برای همین زندگی یا زندگی بعدی باید جادوگر بود و الا با این روالهای عادی زندگی هیچ اتفاقی نخواد افتاد.
کتاب تلخون از کتابهای صمد بهرنگی، یک زمانی، یعنی همان دهه ی شست که ما کلی از آن فراری هستیم، از کتابهای منتشر شده توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. روی جلد عکس یک قارداش درست و درمان بود که بر خلاف قارداشهای با سبیل ازبنا گوش در رفته، خیلی هم معقول و موجه بود. توگویی معلمی باشد که شبها توی تنهایی اش به صدای شجریان گوش می دهد و مثل تمام شخصیتهای قصه های با کلاس، افسردگی درونی و تاسف بیرونی دارد. تلخون چه داستانی داشت بماند. افسانه بود یک افسانه که به حق هم افسانه می ماند.
امروز صبح فهمیدم، بعضی لحظه ها اصلا هر چقدر هم بگردید توی زندگی ادم سر به راه نمی شوند تا از گوشه ای، کناری دوباره اتفاق بیفتند. برای همین لبهایم از تو خشک شده است. اعصابم خراب است. مثل کسی که بعد از یک آب تنی حسابی توی دریاف چند جرعه ای آب شور خورده باشد. آمده ام سر بساط کودکی و نوجوانی، می بینم ان هندوانه ای که همراهم آورده بودم روی شنها یک جای خنک دفن کرده بودم را کسی سگ خور کرده است. هندوانه را چاک چاک کرده و پخش کرده است توی شنها. شیرینی لخته هایش هم سرخ سرخ روی شنها و زیر آفتاب داغ این روزگار، تباه شده است. تباه شده ایم. می توانستیم آدمهای بهتری بشویم ولی رسما لخته لخته زیر آفتاب سرزمین خودمان پلاسیده ایم.
بدیهی است که دیگر کسی چیزی نمی خواندو شاید برای فاتحه ی جوانی و نوجوانی اش برود به زحمت کتابی از صمد بهرنگی گیر بیاوردو با دو قطره اشکی، دوباره ورق بزند که یعنی خوانده.
الف – بعضی واژهها اصلا فارسیاش جرم ساز است. مثلا اگر بگویید ماء شعیر، قطعا یک آدم مثبت، اهل خانواده و متعهد هستید. اما زمانی که میگویید آب جو، معلوم است که تبدیل به شتر نجاست خوار شدهاید. یا بعضی بخشهای متون دینی: خلق من ماء دافق اگر روزانده خوانده شود، به همین صورت دینار و درهمی، مشکل ندارد اما امان از وقتی که تسعیر به ریال شود. مشکلات عمدهی ما را دو یا چند برابر میکند. همینطوری بگردیم، کلی عبارت وازکتومی منش هست که اصلا قابل تبدیل به فارسی نیست.
ب- توی اکثر خانواده ها یک ارثیه ای هست که به اما و اگرهای پدر بزرگها و درصد - زیر حد کُری- به مادر بزرگها مربوط است. اغلب دایی و عموها هم سالهاست با وعده های وکیلشان دنبال زمین آبا و اجدادی شان هستند. این زمینها اگر به نوه ها برسند یا سهم خردی از ان نقد شود، زندگی را از این رو به آن رو می کند، مثل داستانی که معلم ریاضی ما درباره ی ابعاد ستاره ی دنباله دار هالی می گفت، اگر گوشه اش به زمین بگیرد چنین و چنان خواهد شد. بعدها دیدیم که این ستاره ی دنباله دار با همه ی کمیابی اش هیچ کاره است و رد شدن از دمش اصلا برای سلامتی و سرگرمی، مفید هم هست. به همین روی ستاره ی دنباله دار تنها هیجانش برای همان ترانه های ابی است و بس. ارثیه های راکد را هم هنوز کشف نکرده ام ولی لابد برای مهمانی های مهم خانوادگی، بهتر از تلویزیون تماشا کردن است.
هیچ حرفی ندارم جز اینکه آلمانها از برزیلی ها زردچوبه درست کردند.
تست روانشناسی فروید
اختلالات روانشناسی, استرس, اضطراب, اعتماد به نفس, افسردگی, مباحث اجتماعی
فرض کنید که در خانه هستید و پنج اتفاق زیر همزمان پیش میاد.
1- تلفن زنگ میزنه
2- بچه تان گریه میکنه.
3-یکی داره در خونه رو می زنه و صداتون میکنه.
4- لباس ها را بیرون روی طناب پهن کرده اید و بارون میگیره .
5- شیر آب رو در آشپز خانه باز گذاشتید و آب داره سر ریز میشه.
خب حالا با این وضعیت شما به ترتیب کدوم کار ها رو انجام میدید، یعنی از شماره ی 1 تا 5 رو با چه اولویتی انجام میدید؟
فروید یکی از بارزترین شخصیت های علمی قرن بیستم است. او در 6 ماه مه 1856 به دنیا آمد و در در 23 سپتامبر 1939 از دنیا رفت. او اطریشی بود و از بنیانگذاران دانشکده روانپزشکی. بیشترین شهرت فروید مربوط به کار های او در زمینه روان شناسی تمایلات جنسی، رویا ها و ضمیر نا خود آگاه است. او به عنوان پدر علم روان تحلیل گری شناخته می شود.
هر یک از 5 مورد بالا نشون دهنده یکی از جنبه های زندگی شماست
-----------------------------------------------------------------------
زنگ تلفن، نشانه شغل و کار شماست
گریه بچه، نشان دهنده خانواده است
زنگ در خونه ، نشان دهنده دوستان شماست
لباس ها، نشان دهنده پول هستن
بستن شیر آب، نشان دهنده میل جنسی است.
به یکی از دوستان زیاد اصرار می شد ازدواج کند. خانواده اولین نهادی بود که دوست داشت این جوان باگزینه های معرفی شده توسط آنها و استفاده از قاعده ی بازی بزرگان، کیس معرفی شده توسط خانواده را به دوش بکشد. بالاخره تلاشهای خانواده تا مرز پارک خوابی و ناهار فلافلی به طول انجامید. دوست عزیز ما توانست برای دفاع از خودش تنها یک جواب به خانواده ی محترم بگوید: شاید مادر بزرگ که این همه گل شمعدانی توی باغچه دارد، خیلی گل شمع دانی دوست داشته باشد. اصلا گل شمعدانی خیلی هم برای تسویه ی هوا مفید باشد، اما من دوست ندارم!
این گفته توانست درهای مکه را بدون خونریزی برای ایشان باز نماید و صلح مانند آفتاب صبح گاه دوباره بر حیاط خانه شان تابید.
اما نوشتن و نویسنده ی داستان و ادبیات داستانی هم گاهی با مساله ی مخاطب همین بازی را دارد. نویسنده هایی را می شناسم که مثل یک آشپز خوب سعی می کنند غذای خوبی باب دل مخاطب تهیه کنند. برای همین گاهی دچار افراط های وحشتناکی شده اند. مثلا نویسنده ای با ان قلم مجنونی که دوست داشتم، دیگر برایم سخت خوان و دور از دست شده است. تبدیل شدن نویسنده به یک - مارک باز- یا - برند باز- آدم را از خواندن باز می دارد. تصور کنید: بعد لیوان مارک فلانش را که پر از چایی فلان بود گذاشت روی میز چوب فلان و مستقیم زل زد به پیراهن فلانش و اصلا صحبتهایش را نمی شنید.
البته هر جور حمایتی که از سوسول بازی و فرانسوی گری و کافه نشینی طلب می کنید، به شکل فرو بردن تمام سر در آب،نه تنها مبطل مساله ی روزه نیست. بلکه فقط دوبرابر حالت عادی هزینه دارد. یعنی مخاطب های زیادی را از دست می دهید ولی در عوض جمع با کیفیت تر و شیک تری از مخاطب را به دست خواهید آورد.
پ.ن: با عرض پوزش از همه ی عزیزانی که این مسایل پیش پا افتاده را ملاحظه می کنند. در عمل باید به دنبال سوالهایی مانند: قیمت واقعی پراید چقدر است؟ بگردیم تا سوالهایی از درجه ی اهمیت مساله ی دهم هیلبرت را پیش رو داشته باشیم.
1- سامان می رسد و تعریف می کند: طرفهای منیریه بودم. هم گرسنه ام بود و هم دوست داشتم سیگار بکشم. رسیدم به یک آقایی که پیراهن سفیدی پوشیده بود و خیلی معمولی و خوب به نظر می رسید. ازش پرسیدم: اینجا آدما چه جورین؟
- ینی چی؟
: ینی میشه سیگار کشید؟
این را گفتم. اون آقا هم اخم کرد: می دونی اینجا کجاست؟ اینجا نزدیک بیت رهبریه.
خوب من فکر کردم بانک یا پمپ بنزینه.
بعد ما هم رفتیم و سیگار نیمه خاموش را انداختیم توی جوب.
سامان واقعا جلوی بانک ارتباط با ماه رمضون داره؟
2- گاهی وقتها مردهای بی دانه، قابل ترحم هستند و جنس مخالف را بیشتر جذب می کنند. مردی قد بلند و معمولی هست که تنها یک چیزش به نظر غیر معمول می رسد. شاید این قد بلند قرار و مدار اولیه اش نبوده و برای همین همیشه در برخورد با همه و به خصوص جنس مخالفش خمیده است. ترحم جو است و از بیرون به نظر موفق و کامروا می رسد.
3- کارلوس کی روش عزیز بیا برگرد. مربی بمون. اصلا ملت ایران اون رو یه چیز دیگه صدا میکنه، شما برگرد
4- وضعیتی شده است که به عنوان مثال یک دوست ما که اهل مسابقات برنامه نویسی ACM بوده اند و صبح تا شب تی شرت مسابقات تنشان بوده، الان رضایت داده اند به اینکه استخدام بانک باشند و به عنوان کارمند بانک فعالیت کنند.
5- کارگرها دارند از صبح داربست فلزی را جمع می کنند. یکی آن پایین همه ی قطعات ریز و درشت را می ریزد پشت نیسان، لوله های بزرگ را مثل نی نوشابه از همان بالا ول می کنند توی شن. لابد تمام این مراحل جمع کردن نما و این شن اضافی باید پشت سر هم باشند. توی کار هیچ کدامشان کلاه ایمنی ندارند و اصلا به نظر خنده دار و سوسولی و هزینه ی اضافی است.
برای همین دور هم در برنامه 2014 جمع شده اند دارند درباره ی اینکه چرا صندلی عادل فردوسی پور کج نمی شود و زمین نمی خورد و همچنین واکاوی نتایج کسب شده توسط تیم ملی فوتبال در جام جهانی بحث می کنند. عادل فردوسی پور، احتمالا مامان جدیدی برای بچهها پیدا کرده است و با سر و لباس تر و تمیز تری توی برنامه ی 2014 نشسته است. رضا جاودانی باعث میشود تضاد تصویری لباس خوب، بد و زشت کاملا متمایز شود. بعد از سالها که انگشت شیث رضایی ما را برده بود صفحهی اول گوگل، تماشاگران داغ ایرانی را میتوانید این روزها روی صفحه اول یاهو هم ببینید. آندو تیموریان چندین بار درباره ی واقعی بودن گریه اش صحبت کرده و اعتراف کرده است که این تیم ترین تیم گریه اش هم واقعی است.
کفاشیان به تمام مدلهای مختلف مدیای بلند مدت و کوتاه مدت حافظهاش فشار میآورد ولی اسم شهری را که خبر نگار و فوتبالیست و انواع دیگر حامیان قلبی، ریوی و کلیوی را فرستاده بود یادش نمیآید: اون شهر دومیه چی بود؟
عادل: بلو هوریزنته.
3- 3- احسان علیخوانی رسما دربرنامه ی عسلی اش به نام ماه عسل در جواب : گریه های دور همی با مهمان ها گفت: ما رومون بیشتر از این حرفاست.
4- سریال هفت سنگ کپی modern family است که به صورت سریال از شبکه abc پخش می شود. اینجا هم مانند گرفتن مسی 5 تا نویسنده دارند این کار را کپی می کنند که قاعدتا مثل همه ی سریالهای ماه رمضان، دیدنی است.
1- خوردن زولبیا از بامیه سخت تر است. خمهای پیچیده تری دارد. استاد قنادی هم سخت درستش کرده است. اینطوری است که این شیرینی به راحتی نمی ریزد مگر جای اشتباهی اش را گاز بزنید.
با صدای پرویز بهرام بخوانید.
6- بر خلاف گفته ی عده ی زیادی از مردم عزیز، در هیچ باغ وحشی نه در هم و بر هم رفتن حیوانات وجود دارد و این حیوانات گرامی حرفی برخلاف خواسته ی مربی گرامی شان می زنند
روزه و روزه خواری در ایام ماه مبارک رمضان یکی از دم خروس ها و قسم حضرت عباسهایی است که نوش جان میکنیم. خوردن روزه یک فریضهی فردی و در خلوت و خفاست. بسیاری از شرکتها برای حفظ شئونات دینی خود و ارباب رجوع، تمایل دارند محیط شرکتشان را بسیار شبیه برنامه تلویزیونی ماه عسل با اجرای عسلی احسان علیخانی دربیاورند و صد البته پتانسیل روزهای طولانی تابستان را ندارند یا هلال اول ماه رمضان را درست رویت نکردهاند.
به علاوه زرشک پلوی 8000 تومانی به دلیل حلول ماه مبارک رمضان، مجهز به پوشش - ضد روزه خواری در ملاء عام- 16000 تومان محاسبه می شود.
بیمارستان فجر خیابان پیروزی یکی از بیمارستانهای ارتش و به طریق بهتر پرسنل زحمت کش نیروی انتظامی است. همان که شاعر برای توصیف یک دقیقه از اقتدارش می گوید: شبها که ما بیداریم. آقا پلیسه هم لابد دارد با اراذل و اوباش، خرده فروش های مواد مخدر و علیا مخدره های خیابان گرد کار می کند.
خواهر گرامی فشارش پایین آمده و با سرمی که نیم ساعت پیشش وصل کرده خوب نمی شود. به قول خودش معده اش به هم ریخته است. می رویم بیمارستان فجر که به توصیه ی دوستان یکی از بهترین بیمارستانها و به منظور خاص یکی از بهترین اورژانسهای خیابان پیروزی را دارد. جدا از هزینه های بالایی که برای بیمارت باید پرداخت کنی یک مساله ی مهم و اساسی وجود دارد؟ آیا بیمارت بدتر می شود یا بهتر. یک عده از پزشکهای عمومی که اغلب هنوز ماخوذ به حیا و مثبت هستند نشسته اند و دارند مسابقه ی والیبال را نگاه می کنند.
ورودی اورژانس هم حلقه ای گرم و صمیمی از پزشکان دارد که مثل خیلی از جاها از داستان مریضی و دکتر خسته شده اند و دیگر قسم بقراط برایش شبیه تونیکهای تلخ و بدون الکلی است که فقط اسم یک جور نوشیدنی گوارا را با خودش به همراه دارد. کادر حرفه ای از دوستان نشسته اند و ما به راحتی مریضمان را کلی راه و به اشتباه می بریم تا بالاخره پزشک متخصص داخلی آن هم بعد از افطار و در پایتخت میهن اسلامی عزیزمان که باید یافت شود را پیدا می کنیم. باز هم داستان صندوق، داروخانه، تزریقات، مانند یک دونده ی بیس بال باید بدوی. می دوم ولی هنوز سیستم یکپارچه ی مدیریت بیمارستان سوت داروخانه را نزده است تا خانه ی بیس یعنی تزریقات خانمها برای سرم گرفتن مریض را پیدا کنم. دکتر داروخانه دست تنهاست و به نظر خودش هم برای امورات شخصی خودش به کمک زیادی نیاز دارد. تنها چیزی که از یک محیط نظامی می توانید بشنوید همین است: آقا بشین.فاصله ی زمانی برای سرم گرفتن مریضی که ممکن است به دلیل کاهش فشار ضایعه های جبران ناپذیری را تجربه کند 25 دقیقه است. بخش تزریقات خودشان سرم و آمپول های لازم را ندارند. دکتر آخرین چوب خطهای روی دارو را اینقدر نرم می کشد که آدم باور می کند اولین دکتری است که سعی دارد خوش خط به نظر بیاید. خانم تزریقات با همسرش درد و دل می کند که امشب شیفت او نیست. امکانات اولیه ی سرم و آمپول در همین بیمارستان مجهز توی داروخانه است و شما باید کلیه ی قواعد بازی بیسبال را بلد باشید. در ساعت 11 شب دونده ی خوبی باشید و ناراحت این نباشید که تزریقات اورژانس باید چنین مواردی را به مریض برساند و همراه مریض این موارد را با تاخیر همان 25 دقیقه ای جایگزین نماید.
تنها چیزی که روی دیوار بخش تزریقات توی ذوق می زند ماده ی قانون بد دهنی، توهین، استیضاح و رفتار نامناسب با پرسنال محترم نیروی انتظامی است که هدفشان حفظ احترام به صورت دقیقه ای است. اگر در نظام از این موضوع غافل ماندید و شاخص احترام یک نظامی، مثل شاخص کلی بورس در این روزها سقوط کرد، دیگر نمی توان جبران کرد. چون هویت این نوع از افراد جامعه ی ایرانی، تنها از این نوع بیماریهای عمومی و در این مورد خصوصی، تامین می شود.
به هر حال مریض یعنی خواهر گرامی می نشیند جلوی میز دکتر تا ایشان main Complain مریض مربوطه را بگیرد. دکتر با اخلاق نظامی تشخیص های خنده داری می دهد. یک سرم گرفتن طولانی به همراه دوندگیهای دیگرش را پشت سر می گذاریم. باز هم حالت تهوع و علایم بیماری هست. پزشک متخصص رفته است که بخوابد چون از نگاه یک ایرانی هر پزشک متخصصی به عنوان اسکرین یا آنکال بخش و بیمارستان و یا اورژانس، بیدار باشد، اسکل محسوب خواهد شد. بالاخره با یک دکتر عمومی قضیه را تمام می کنیم. دکتر عمومی همانطور به نقاشی خودش روی نسخه نگاه می کند و به نظر زمینه ی بهتری برای تشخیص دارد. یکی از آمپول ها تکرار می شود. این بار جواب می گیریم و ماجرا تا اینجا که دارم تعریف می کنم به خیر می گذرد. ولی واقعا مشکل از کجاست؟ برای خروج از بیمارستان تا جلوی یک درب بزرگ می رسیم. در آنجا معلوم می شود که این در غیر فعال است و باید کل زمین بیسبال را برگردیم. چرا یک مدیریت ساده برای طراحی فضاهای پزشکی وجود ندارد؟ شما هم خسته شدید ولی هر روزه با مقادیر فراوانی از این کثافت کاریهای اجتماعی که بسیار ساده پذیرفته شده است را از سر می گذرانید. شاید تک تک آدمها به نظر خوب و بی آزار برسند. شاید با خودتان تصمیم بگیرید به جای
گرفتن پنج نسخه در یک شب، تصمیم بگیرید هرگز مریض نشوید.
این را جوانی که با زنش آمده می گوید. مردهای دور هم برای خودشان هم خطرناکند. بلفهای خفن می زنند. بعد این رویین تن از آن یکی دعوت می کند تا برای دیدن سریالی تلویزیونی بروند زیر تلویزیون بیمارستان پر امکانات فجر پیروزی بنشینند تا قطره قطره های سرم به مقصد برسند.
پ.ن:
شب با لحاف سنگین آرامش باری و به هر جهت تا نیمه رسیده و دارم فوتبال نگاه می کنم. یعنی فوتبال است که از جلوی خط زمان عبور می کند. اینقدر گیج و گنگم که تازه دقیقه ی 55 می فهمم تیمهای فوتبال کاستاریکا و یونان را با هم عوضی گرفته ام.
استخدام شدن مثل سوار شدن به کشتی نوح، برای خیلی از آدمها بدیهی است. توی تابستان از زمستان حرف زدن هم عشق می خواهد، هم بدون هزینه ی زیادی آدم را خنک می کند. این روایت، روایت یک کارمند استخدام شده است.
من یک کارمندم. کارمند یعنی کسی که خیر هر نوع ماجرای عجیب و غریبی را خوردهاست و قرار است توی جزیرهی آرامی زندگی کند. اگر توانست گاهی سراغ ماجراهایی برود. این ماجراها شاید خریدن زمین و ساخت وساز باشد. شاید هم 50-60 میلیونی را به بورس بازی گذراندن باشد و شاید هم اصلا دل باشد و ساز. ممکن است همهی اینها باهم باشد. کارمند توی یک چیزهایی حواسش جمع است. توی روی مدیرش درنمیآید و حواسش به همه جور مزایایی هست. مدیریت کاملی برا مرخصیها و تعطیلات دارد. ناهارش را تقریبا به موقع میخورد مگر اینکه واقعا همایش مهمی باشد و لازم باشد کار و زحمتش معلوم شود. در ضمن یک کارمند اگر با ارباب و رجوع سر و کار دارد هیچ وقت از خیر یک ارباب رجوع مایهدار و بانفوذ نمیگذرد مگر توی اندازهاش نباشد. من پدرم هم کارمند بود. زمانی که تنقلات کارمندی همان نان خشکیدهی توی میزهای فلزی اداره محسوب میشد و فقط صندلی مدیر یک جور صندلی راحتی و گردان توی اداره به حساب میآمد. مال دورهای بود که هر اتاقی پر از فایلهای فلزی، محل جمعآوری اسماء متبرکه، فرم 19 روی دیوار، خط کشهای بلند چوبی که جذابترین کاربردش بریدن کاغذ بود، به حساب میآمد. اوایل فکر می کردم این خط کشها چیزی را اندازه میگیرند اما دیدم بیشترین کاربردشان خط کشیدن آن هم تقریبا بدون اندازه توی دفاتر روزنامه و دفاتر کل است. من قبلتر ها که کوچکتر بودم و اجازه نداشتم بروم محل کار پدرم، همش فکر میکردم با خط کش میشود قد آدمها و همینطور رشد آنها را اندازه گرفت. بعدا وقتی فهمیدم آدم وقتی کارمند میشود هیچ وقت قدش بلند نمیشود کلی تخس شدم و بهم برخورد.
گاهی وقتها بهمان میگویند کارمند نفتی یعنی کسی که از پول نفت یعنی پول دولت حقوق میگیرد. ولی من اصلا خیالم نیست. یعنی هست ولی مهم نیست چاره چیست. به هر صورت ادارهی سوت و کور ما هم مهم نیست. یعنی یک جا که چند تاخانم و آقا دور هم دارند کار میکنند تا اموراتشان را بگذرانند. من و یکی دوتای دیگر آقا هستیم. این تاکید به جنس بنجلی مثل آقا که این روزها به هر کسی گفته میشود به خاطر این است که کلی راه مانده تا موضوع جنسیت از مد بیفتد. ما توی یک مرکز حمایتی از طرحهای فنی در دل دولت مشغولیم. یعنی هر کدام داریم برای راه انداختن کار مردم و ارزیابی هرآنچه که بهش ارزیابی طرحها گفته میشود تلاش میکنیم. بعد نتیجهی تلاش ما این نیست که مثلا آرد بشود و برود توی انباری تا ازش نان درست کنند، حاصل تلاش ما یک جور معرفینامهی بانکی است که هر کسی برگزیده شد میتواند از تسهیلات مالی بانک برخوردار شود. تقریبا سه طبقهساختمان قدیمی را در نظر بگیرید که اتاقهای تو درتوی زیادی دارد. یکی از مشکلات اساسی امسال زمستان یخ زدن لولهها بود. یک روز صبح آمدیم دیدیم کلا دولتیها را تعطیل کرده بودند و توی راه خبر دار نشده بودیم چون دیگر رادیوی توی ماشین از مد افتاده است. اما روز بعد که دوباره آمدیم متوجه شدیم نگهبانهای ساختمان مثل گربههای خیس دارند اینطرف و آنطرف میکنند.
- سلام رضا چی شده؟
- هیچی آقای مهندس. لولههای آب یخ زده داریم آب جوش میریزیم روش.
- چرا خیس شدی پس؟
- این مظفری اومد مسخره بازی دربیاره لولهی بالای سرمونو باز کرد آبش ریخت روم.
میروم توی اتاق نیمه تاریک و برق را میزنم. خانم سوهانی تازه با قر و قنبیل از اتاق بغلی میرسد. شاید فوبیای تنهایی دارد که هر وقت هم دیر بیایم سرکارش نیست. اتاق بین من و او تقسیم شده است. دختر جوان و ورزشکاری است که تحصیلات عالیهاش هم زیاد است تازه به هنرهای دیگر هم آراسته است. خیلی زبان بلد است. به گفتهی خودش آلمانی و فرانسه و انگلیسی و کمی ایتالیایی. همین دیروز از قول برادرش داشت میگفت مترجم چینی انگلیسی ماهی 5 میلیون تومان حقوق دارد توی چین. اینطوری شده که میخواهد این راه را هم برود و مزمزه کند. خودش میگفت وقتی با دوستش برای مصاحبه آمده بود، چند تا توریست اتریشی را توی تهران میگردانده و یک جور پشتیبانی فرهنگی میکردهاست.
میگفت: مدیر داشت با دوستم مصاحبه میکرد که تلفنم زنگ خورد. من هم شروع کردم باهاشان آلمانی صحبت کردن. این بود که دوستم را استخدام نکردند و خودم جذب شدم. این طور دوستهایی مخرب آدم هستند. به نظرم خیلی دنبال کمالات بود. حتی یک وقتی همینطوری میآمد و تعریف میکرد که سال پنجم دبستان فلان برنامهی کامپیوتری را نوشتهاست. به همین راحتی یکجورهایی باهام رقابت میکرد. گرچه من اصلا هیچ حسی رقابتی در عمرم نداشتم یا حداقل آن موقع اینقدر کارمند توسریخوردهای بودم که حسابم پیش خودم معلوم بود. آدم اگر پول داشته باشد چرا باید کارمند باشد؟ ولی کم کم داستانش خیلی بیخ پیدا کرد. من هم مثل عادت همیشه چون به نظر غیر حرفهای و اهل بگو بخند بودم یکی دو تا هوادار دائمی توی کیسهام بود. مثلا یک روز که تمام تهران یخبندان و برف بود دوتاشان پیشنهاد کردند برویم برف بازی کنیم. این خانم آن موقع نبود و بعد که متوجه شد کلی ناراحت شد که چرا نبود ولی بعدها تلافیاش را درآورد. آمده بودم خانه و یکی دوتا خانم روزنامهنگار داشتند توی تلویزیون دربارهی جمعیت و زاییئدن بحث میکردند و به قولی کولی بازی درمیآوردند. شبیه آموزش رد شدن از چراغ قرمز، داشتند هر جزئیات بیربطی را میگفتند. اینقدر گفتنهاشان بیخ پیدا کرد که رسیدند به اندام زنها که با زایمان خراب میشود. آدم به همین راحتی نمیتواند همچین حرفهایی را دارای ارزش خبری یا تحلیلی یا هر طور دیگر بنامد.
روایت اول- بی آزارترین راننده ای که نمی شناسید را دوست دارید هر روز صبح یا همین حوالی ظهر که دارید می رسید شرکت، ببینید. کمی از جام جهانی میگوید و در همین حین بخشهای افتابگیر بزرگراه مدرس را رد می کند. بعد یکجایی نهاد معلمی اش را بیرون می ریزد:
آقا این فوتبال هم همون گلادیاتور بازیه ها.
بعد شستص را از بالا جابجا میکند به پایین.
: همین که طرف اون بالا نشسته میگه بکشیدش.
تایید میکنم و او ادامه میدهد: شایدم این ماتادور میگن. همون گاو بازیه. حالا مدرنیزه شده میشه: فوتبال.
بعد پیاده میشوم.
روایت دوم- گفتگوها در طول روز ادامه دارند:
- شما چی میزنین؟
در حالی که با شروع خندیدنش چینهای سوختهی کنار چشمهایش جمع میشود میگوید: ماندولین.
- ما هیچ سازی نمیزنیم. فوق فوقش تسبیح میزنیم.
: ای بابا. ما خوبیم. یه کسایی هستن که همینطوری را به را طفل 18 ساله میزنن.
روایت سوم- یک روز صبح دوست ما که اتفاقا در خوابگاه دانشگاه مهمان ما بودند شروع کردند به حل مهمترین مسالهی ممکن در حول و حوش خود. ایشان با درایت تمام سوال زیر را از هم اتاقیها میپرسیدند و به نوعی مکاشفهای درباب نحوهی لباس پوشیدن و حاضر شدن برادران برای رسیدن سر کلاسهای دانشگاه میفرمودند:
شما وقتی شلوار میپوشید، میندازید کدوم وری؟
روایت آخر- فوتبال و جام جهانی حالا ماتادوری باشد، از قومیتهای مختلف تشکیل یافته باشد، به طور کلی بی اهمیت باشد، میتواند برای عدهای پول ساز باشد که به راحتی بالا آمدن خورشید از افق، میتوانند و انجام میدهند. خوشی مردم نیم روز است و باقیماندهاش منفعت سالیان است که کفاشیانها برای آقازادهشان یک پورشهی 2014 دیگر نیز تهیه فرمایند.
- شرایط مرایط ندارین؟
هر سه تای دیگر نگاهش میکنند. لباس نظامی برای آدم اعتماد به نفس و همچنین خستگی خاصی میآورد. آستینهایش سنگین است. برای همین هم حرکت دستهایش عادی نیست دوباره توضیح میدهد: پدر نظامی، پدر ...
هنوز دارد دنبال کلماتی میگردد که شبیه فحش بتواند اضافه کند. وقتی آدم نظامی میشود باید بتواند درجا بدون آنکه به دل بگیرد و عقدهای بشود، زیر لبی یا تو روی کسی به طور نامحسوس بهش فحش بدهد.
سه تا جوان کشیده که هنوز کار دارد تا آفتاب ببینند و بیخوابی سر پست را تجربه کنند تازه دستگیرشان میشود که منظورش چیست. خدمت آدم را تیز میکند. هنوز کار دارند. یکی که از همه بچهتر به نظر میرسد زل زده به دهانش تا دقیق بداند چه بلایی قرار است سرشان بیاید.
- تو چی خوندی؟
پسر انگار توپ سختی را توی بازی باید دفاع کند جواب میدهد: اول الاهیات بعدش کامپیوتر
- یعنی ارشد حساب میشی؟
- نه بابا بعد میخندد و رو به جمع میگوید: خدا را بوک مارک کنید تا هدایت شوید.
به لبهایش نگاه میکند. چقدر حسرت بر انگیز میتواند حرف بزند و دو سه نفر دیگر را بخنداند. تلفنش زنگ میخورد. مهمترین برنامهای که میشود گذاشت رفتن به پارک آب و آتش است. کاش این یکی آب هم داشت و فقط آتش نبود. پوزخندش باعث میشود سه تای دیگر که روی نیمکت روبرویی مترو نشستهاند دوباره نگاهش کنند و منتظر بمانند تا جرعهی دیگری از تجربیات را در اختیارشان بگذارد.