360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

فیلم هیس دخترها فریاد نمی زنند- پوران درخشنده- شهاب حسینی- طناز طباطبایی

زنهایی که قبل‌ترها بی پناه و مظلوم بودند و الان عصبانی و بی پناه و مظلوم هستند. وکیل مدافع قهرمان که قرار است بخش بزرگی از بیانیه‌های فیلم را بگوید. دنیای زنانه را ترسیم می‌کند، آدامس نعنایی، پاستیل و غیره... شاید هم کلیدی برای بخشهای بعدی فیلم بدهد. 
روایت کلاسیکی که فیلمساز یعنی خانم پوران درخشنده ماموریت دارد تا وقتی مساله ی اجتماعی اش حل نشده است دست از آن بر ندارد. زن، نابهنجاریهای رفتاری در مورد راننده سرویس و رابطه نامشروع. زن به هویت زن بودنش اهل راه حل فیلمساز است. در سکوت انتقام می گیرد. 
اما فیلم یک تلخی بی پایان و صدای بلند کارگردان برای گرفتن انتقام است. انتقامی که تنها راه حل دنیای بی ملاحظه نسبت به زنان است. 
به نظر هنوز خیلی از بیانیه های اجتماعی اهل این هستن که  خلق و خوی بی طرفانه ی هنر را کنار بگذارند. 
قاعدتا جای این نوع فیلمهای تلخ و فرساینده، دنیای سینمای مستند و گزارشاتی است که سازنده لابد به آن دسترسی ندارد. 
حیف از اینکه چنین فیلمهایی مخاطبش انگار چیزی به نام مسئولین است و اصولا جز بیان تلخی، هنری در بیان معنی و تحول آدمها یا جامعه اطراف در آن دیده نمی شود.  نوعی از فیلم که جزو جعبه ابزار تطهیر اجتماعی باید شوکران آن جلوی چشم مخاطبان فیلمساز باشد؟ 
این روزها انگار تمام فیلم ها و فیلمسازها عصبانی باشند ولی به روش خودشان فریاد بزنند! 

مراسم شب یلدا در آبادان و حومه

1- یک زمانی اگر خانمی را صدا می کردند: خانم دکتر! به احتمال 90 درصد همسر ایشان دارای مراتب  عالی دکتری در رشته طب الابدان بود. الان دوره ای شده است که به یقین بالای 90 درصد خودشان در یک زمینه ای تکمیلات نموده اند و دکتر هستند. حالا این همه به مدد 60000 ریال شدن یک کیلو انار است یا نه معلوم نیست. در همین رابطه به وضوح وضع وخیم تری نیز وجود دارد. یعنی به احتمال 50 درصد فلان آقای دکتر، زنی وجیهه و فرهیخته در این زمینه ها دارند. 

 

2- برای به وجود آوردن شور و هیجان کافی در زندگی روزمره کافی است در اسرع وقت، طوری که مدیرتان بویی  نبرد تمام کارهای محوله را انجام دهید و سپس به امورات خود بپردازید تا رستگار شوید. 


3- زمانی کتاب هزار سوال درباره قبر و قیامت و این حرفها بود. اما این روزها تمام تیترهای کتابهای آموزشی اینطوری است: 1000 سوال استعداد تحصیلی- 763 لغت سخت کاربردی در مدیریت و 500 نکته به روز بازاریابی 


4- اخبار این روزها هم که به اندازه خودش جای تامل و تدبیر دارد: 

احمدی نژاد با لبخند در دفتر کار جدیدش با مشایی 

خط مونتاژ خودروهای آمریکایی هم در ایران راه اندازی شد 

وزیر ارشاد هم به طرح جمع آوری ماهواره خندید 

و خیلی از این دست خبرهای متفاوت که امیدوارم همه اش خیر باشد 

مسابقات معماری سردر- کپ زدن- کپی کاری

معماری هم معماری آن طرف آبی ها. معمارهای ایرانی هم گاهی چنگی به دل می زنند که در archdaily  بعضی هایش را مشاهده کنید. 

نمی دانم چقدر فرار مغزها داشته ایم و ماندن فلانها

ولی هر چیزی که باشد مهمترین جریان باقی مانده اهل کپ زدن یا همان کپی کاری خودمان است. مثلا این طرح در یکی از مسابقات معماری طراحی سردر برای دانشگاه خیام شرکت کرده و دوم شده است. 

واقعا خوب شد که اسکناس 50 تومانی را جمع کردند تا کمتر به همچین راه حل های برنده ای بخوریم. 


 معماری و معماران با هر دیدگاهی فعالیت کنند لازم است زمان زیادی به این موضوع فکر کنند که قرار است سالها از دست رنج آنها و هم صنفهایشان حداقل به عنوان یک مبلمان شهری، یک نماد شهری   و یا یک المان مهم در زندگی بهره برداری بشود. این امر به نظر می رسد با فرهنگ کپی کاری به هیچ روی هم خوان نباشد 



شاید این مرا یاد مجسمه های بی رنگ و لعاب اخیر جلوی خانه هنرمندان یا به قول بعضی دوستان- خانه- می اندازد. 

که انگار خواسته تنه به تنه مجسمه های ژازه طباطبایی و پرویز تناولی بزند. ولی توی چشم آدم فرو می رود. عین کاردستیهایی که صافکاری و نقاشی اتوموبیل سر کوچه برای پسرک ترسان و لرزانی ساخته تا 20 بشود 




دیوانگی سر ساعت

بهش گفتم آدم اگر واقعی دیوانه بشود سرساعات خاصی نیست. 
گفت: چرا هست. صبح بلند می‌شوی بروی سرکار. دیوانه‌ای ولی دل و جگرش را نداری. می‌روی ولی دیوانه هستی. بعد مشغول کار می‌شوی. یک ساعت و دوساعت و کلا اینقدر اسب عصاری دوانی می‌کنی تا آفتاب می‌افتد.  
بعد عروسی‌ات می‌شود که داری می‌روی خانه. مثل هزارتا دیوانه که هیچ کدامشان اضافه کار ندارند، چه دولتی چه خصوصی. بعد بازهم حیا می‌کنی. جان نداری دیوانه باشی. می‌رسد به ساعت خاصی. تا  شب همینطور دیوانه‌هستی تا فردا. دیوانگی مثل لکه‌ی خون روی لباست می‌دود و جان می‌گیرد. دلش را نداری با آب سرد بشویی. آب گرم فقط جانش را زنده می‌کند. تر کردن با دست، دیوانه‌ترش می‌کند. جان می‌گیرد. حتی وقتی کنار تلویزیون و خانواده لمیده‌ای دارد چهار نعل روی سینه‌ات می‌دود. حتی شاد و خندان می‌گوید همین فرمان برو.  تا صبح می‌دود. 


این بچه‌ی آخری طوری شده بود که همش گوشی توی گوشش بود و داشت آهنگ گوش می‌داد صورتش تازه تنوری شده بود و جوشهای ریز و  درشت کلافه‌اش کرده بود. انگار یک مشعل انداخته باشند پایین فکش، از زیر ابروها تا پایین مثل خامه‌ی پر لک وپیسی شل‌تر شده بود و افتاده بود. چند تار باریک هم فر خورده بود زیر گلویش و وقتی خودش را موقع آب خوردن توی آیینه نگاه می‌کرد خنده‌دار به نظر می‌رسید. یک روز  از مدرسه که می‌رسید تا مدتها دنبال من یا مادرش همینطور یک بند تعریف می‌کرد و یک روز هم همینطوری صاف می‌رفت زیر پتو و گرما و سرما هم نمی‌کرد. می‌گرفت می‌خوابید تا وقتی آفتاب، چهار تا بزند و همان تکه‌ی کوچک حیاط که نور می‌ریخت را جمع کند و ببرد. مادرش کیف می‌کرد وقتی تک پسرش تلفن داشت و هی با او کار داشتند. از زیر پتو که می‌زد بیرون، شروع می‌کرد بیخودی خندیدن تا برسد گوشی را بردارد و زندگی‌اش از آن لحظه آغاز بشود. بهترین جایش آن بود که داشت با صدای گردابی‌اش فقط جواب آره و نه و گاهی جمله‌های خیلی کوتاهی به دوستش می‌داد. مادرش به همین بهانه می‌رفت بالای سرش و می‌پرسید: چای می‌خوری؟ 
انگار بچه‌اش هنوز هشت ساله باشد و شیر سماور غیر قابل پیچاندن به نظر بیاید. برای همین هم ترجیح می‌داد همین‌ها را ازش بپرسد.
با خودش تکرار کردک به هیچ قمیتی حاضر نیستم خودم را بگذارم توی وضعیتی که یک زنی بهم بگوید: بدبخت
درست است خیلی آدم شرافتمندی نیستم ولی اینطوری هم نیست که بروم همین یک ذره را بفروشم دو خط تلفن دستی بخرم. دمب و دقیقه بهش زنگ بزنم بگویم: دوستت دارم. تا خاطرجمع بشود برایم عادی نشده است. مسعود گفت: دچار بحران بغل گرم شده‌ای. یک چند وقتی زمین خوردی. بعدش هم مثل این کشتی گیرهایی که همین تازگی ضربه فنی شده باشن. دوباره رفتی پاچه‌ی حریفو گرفتی بدتر شد. اینطوری فایده نداره
گفتم: نه مسعود جان. من از یک جایی به بعد فهمیدم که آدم از هر زنی خواست می‌تونه دل بکنه. مهمتر از همه فرار کردن از دیوانه‌هاست. چرخید و خاکه سیگارش را خالی کرد توی نزدیکترین لیوان. همینطور با نگاه بهش فهماندم که هر لیوانی زیر سیگاری نیست. دوباره به زبان آمد: می‌دونستی ترکمن‌ها هیچ وقت روی ساز آواز نمی‌خونن؟ 
- خوب
: پس تو هم اینقدر وسط منبر من نیا. 
- خدا از سر تقصیراتت بگذره. ما که مثل یه دسته سیب زمین زندگی می‌کنیم. خیلی با هم فرقی نداریم. 
: به نظر من زن باید یه چیزی داشته باشه که قدم بذاره توی زندگیت و الا زود منحرف می‌شه. مث پوست سفیدش که زودی کک و مک می‌زنه زیر آفتاب. 
: یکبار یک شوخی بد کردم باهاش. حرف دلمو بهش گفتم. همینطوری بی هیچ مقدمه‌ای گفتم: فلانی ازت خوشگل‌تره ولی به قشنگی تو نیست. می‌دونی؟ اونم همون اولیش رو باور کرد و شکست. یعنی رابطه تموم شد. 
دستهایش را به هم می‌زند انگار گرد چسبناکی را می‌تکاند. 

مهار موهای سطحی

زیاد دیده اید که آدمهای کچل تراز بنده با چند تا زلف بلند، هنر محیر العقول، شانه، ژل و وسایل ساده ی دیگر سعی در بیابان زدایی نموده اند. اینها واقعا مدبرترین و امیدوارترین نوع ایرانیها هستند. 

یکی از آنها راننده مینی بوسی بود که چند سال پیش توی خط لوله بین شهری گاز، مهندسشان بودم. 

  

یک دفعه زده بود توی خاکی و از هر نوع گفتگوی مزخرف و عامیانه و اس ام اس و اینها برگشت گفت : مهندس موهام داره میریزه... دارم افسرده می شم. 

بنده هم که حسابی این نقشم را پذیرفته بودم در ادامه انواع روشهای ضد افسوس را تا شامپوی سیر گفتم. 

الان ازش خبر ندارم که بالاخره چند چند شد. ولی روزگار سخت و سرمای زمستان بود و لوله های عایق کاری شده که کنار کانالهای عمیق توی کوچه پس کوچه ها کنده شده بود. خاک سردی که حتی هیچ لوله ی فلزی هم نمی خواهد تویش دفن شود. بعد می دیدم که برف آمده است. روی لوله ها کم کم می نشست. حسرت می خوردم. حسرت از اینکه چطور چنین مساله ای بزرگترین موضوع زندگی اش شده است و ما داریم به ته دنیا نگاه می کنیم و گیر چیزهای ساده نیستیم. خوشا به حالش.