فیلم آسمان زرد کم عمق را دیدم. واقعا متن عالی بود. به نظرم یک پله بالاتر از فیلمهای دیگری بود که اخیرا دیده بودم. از کلمه ی فلسفی استفاده نمی کنم چون سالانه میلیونها شاعر در سراسر جهان، علی الخصوص ایران در دنیای شعر به بلوغ می رسند و درباره ی - تمام شدن جریان خنده دار دنیا در اوج- به زبان می آیند که این چیزی از ارزشهای فیلم کم نمی کند. ولی فلسفه لابد چیز دیگری در جای دیگری است. بازی زیبای ترانه علی دوستی و البته در مقام بعدی صابر خوب ابر، مردی که همیشه می خواهد در اغراق آمیز ترین شکل خود، نیک مرد باشد، خیلی برایم جذاب بود. شباهت فیلم با gone girl برادر بزرگوار دیوید فینچر هم برایم جالب بود و اصلا محل مقایسه و در نهایت تهمت و افترایی نیز نیست. قصه ی نبوغ آمیز بهرام توکلی در یک خرابه، تمام مصیبتهای بیرون از آن خانه یعنی جامعه را مانند یک رادیولوژیست، اسکن کامل کرده و موقعیت طنز آمیزی از گوشه گوشه اش بیرون کشیده است. باز هم باید از واژه های گروتسک یا ابزورد دوری کرد.
باز هم اعتقاد عجیب و غریب شخصی ام درباره ی نهاد - معماری- تاثیر وحشتناک و اتوماتیک خود را بر متن گذاشته است. یک به هم ریختگی ترتیب پلان ها، توانسته است به خوابگردی بیشتر ماجرا کمک کند. نمی دانم.شاید توی دهه شصت فیلمهایی به این ترتیب ساخته شده اند ولی در خور اعتنا به نظر نیامده اند. شاید دلیل ساده اش این باشد که در این روزگار، ما وسط تراژدی هستیم و راحت تر قصه ها را درک می کنیم.
یک تاسف به خاطر سینما و اینکه نمی توان تمام و کمال با تصویر، همه چیز را از یک مکان انتقال داد. مثلا بوها. بوی چای خشکی که ناخن زن ممکن است نایلونش را پاره کرده باشد، وسط آن خانه ی نم گرفته و قدیمی. بوی خون و گریس کف دست ترانه علی دوستی، بوی دهن غم زده ی پادوی آژانس وقتی چیزی بین خنده و گریه ازش بیرون می آید. بوی دهن مرده، وقتی ترانه علی دوستی زرد و زار به پارادایز تصویر شده در فیلم نگاه می کند.
2- امروز به نظرم رسید که دلیل منظم تر بودن خانمها نسبت به آقایان را دریافته ام: آقایان از سنین پایین هیچ وقت جدول و حساب کتابی برای یک هفته در ماه، ندارند.
3- جان لنون مرده است ولی روح سرگردانش در توئیتر حساب کاربری دارد. معروفیت همیشه چنین جریان معکوسی دارد.
4- هتل بزرگ بوداپست که این همه سر و صدای اسکاری دارد را هم دیدم. فیلمهای جدید به طور کلی دارند سمت و سوی فانتزی را تعقیب می کنند.
هر ایرانی یک شهرزاد قصه گو است، در جایی فعالیتی می کند تا یک شب دیگر نیز برای یک شب دیگر قصه بگوید، سازمان، اداره و پروژه داشته باشد، تا از بین نرود. این شهر زادهای درون، می توانند ما را برای زندگی کردن توی سازمانهای ایرانی نجات کامل دهند.
س: برای سلامتی کلیه ی سازمانها و اداره های بوق، چه باید کرد؟
ج: ایجاد سازمانها و اداره ها و پروژه های دور همی بیشتر
شبیه این یادداشتها را شاید بارها برای خودتان نوشته اید و حداقل پانزده سال است که همین طوری است. به سادگی نماینده های مردم، عرض کردم همین مردم، از خانم چرخنده و خانم زهرایی تقدیر و تشکر می کنند. برای همین وقت کافی برای دیگر گلایه های اینطوری شما ندارند:
1. کار متاسفانه حرفه ای نیست. سطح کار بسیار پایین است. در یک کلام کار به لحاظ قابلیتی که دارد برایم بسیار انگیزنده است. اما به صورت فعلی بسیار خسته کننده است. اول که با من صحبت شد از یک توجه خاص به مساله ی بوق و نیز از حرفه ای بودن کار صحبت شد. اما در ادامه پراکنده کاری امان مرا برید. چرا که بسیار مناسبتی کار کردیم. یک مقاله برای بوق اول ، یک طرح برای بوق دوم، تدوین چارچوب عوامل ارتقای کیفیت آموزش بوق. نمی دانم اینها کجار رفتند.
2. تعدیل در نیروها انجام نشود. اگر همچین برنامه ای در دست است من در هر صورتی نمی مانم. ( یک دلیل فنی دارم و آن هم این است که مرکز نیرو نیاز دارد نیرو زیاد ندارد. فقط باید برنامه های مدونی و البته پایداری طرح و آنها را به کار گرفت، به لحاظ احساسی، اداره ی بوق، جوانی اینها را گرفته و متاسفانه آنها را در ساختار خود منجمد کرده است، من جوانم و به به گزینه های بیشتری می توانم فکر کنم)
3. نمی خواهم تحمیلی باشم.
مسایل اداره بوق از نظر من:
1. نداشتن نیروی متخصص کافی
2. نداشتن استراتژی مناسب برای چگونگی جایابی نیروها و تعریف نقش ها برای افراد موجود.
3. عدم اقتدار مرکز در سازمان( مرکز باید در سطوح بالاتر اما با آرامی و پایداری کارهای برجسته انجام دهدو تا به نتیجه نرسیدن تبلیغاتی صورت نگیرد. بطور مثال همایش بوق، مرحله برنامه ریزی به لحاظ انرژی باید حد اقل 60% نیروی کل فرایند را به خود اختصاص دهد، برای تبلیغات باید کارها را در افق بلند مدت تری ملاحظه کرد، تبلیغات بدون محتوا مانند چوب های گنده و پوکیده است، در لحضه ای سریع آتش می گیرد سریعا هم خاموش می شود)
4. اهداف به خوبی مشخص نیست. ( توپی را که با زحمت جلو می اندازیم و انرژی صرف می کنیم، باز به عقب بر می گردانیم)
5. اداره بوق، به اقدام های استراتژیک بپردازد. آموزش امروزه در همه شرکتهای پیشرو پاسخ دهنده به استراتژی نیست بلکه شریک استراتژیک است. ( اداره بوق باید نقشه دانشی کامل و جامعی از دارایی های دانشی سازمان داشته باشد)
6. سیاستهای جدب دانش در سازمان را باید مرکز آموزش اداره بوق مدیریت کند. چرا در صورتی که مورد قبلی را به درستی انجام دهد بهترین جایگاه باری تصمیم گیری در این مورد مدیریت اداره بوق است.
7. مهارت در طراحی دوه های بیسکویتی، ( سریعا طراحی شده برای پاسخگویی به نیاز مطرح شده جدید، فاصله گرفتن از طراحی دوره ای شبه پداگوژی در سازمان)
8. اولویت دادن به پروش تفکر و عقلانیت در آموزش سازمان بوق، بخصوص مدیران
9. ادغام رویکردها در داخل مدیریت اداره بوق و در داخل تک تک گروهها. برخی مشکلات در جایی از اداره بوق ودر شغلی خاص تعریف شده است اما تخصص برای تصمیم گیری در این زمینه در اختیار انها نیست. با اینها چه کار باید کرد( بطور مثال می توان با صادر کردن یک دستور مساله را حل کرد اما تا چه میزان آن دستور مبتنی بر واقعیت است و می تواند مثمر ثمر باشد جای سوال است.
10. شناخت سازمان بوق به لحاظ دارایی های موجود. پیدا کردن شریک استراتژیک خارجی و داخلی برای ایجاد و بسط همکاری ها
11. با دویدن نمی توان کار جذاب و چشم گیری انجام داد حتی عجله باعث به هرز رفتن کلیه امکانات و نیروهای صرف شده در مراحل قبلی می شود. رهبر یک مجموعه اگر در رفتارش عجله و شتاب نشان دهد این به دیگران هم منتقل می شود.
12. هر کارشناس باید از حالت یک ابزار شناس در آمده و به صورت یک آدم خبره ی مفهومی در محدوده مورد طراحی اش قرار بگیرد. چرا که طراحی و ابزار را محتوا توجیه می کند.
13. در نظر گرفتن مخاطب به عنوان یک کل واحد.
14. بودجه
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری | آن جا که باد زهره ندارد خبر بری | |
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم | پیغام دوستان برسانی بدان پری | |
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی | پرسد جواب ده که به جانند مشتری | |
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید | تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری | |
ای ماه روی حاضر غایب که پیش دل | یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری | |
دانی چه میرود به سر ما ز دست تو | تا خود به پای خویش بیایی و بنگری | |
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم | ای غایب از نظر که به معنی برابری | |
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست | یا مهر خویشتن ز دل ما به دربری | |
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد | چون از درون پرده چنین پرده میدری | |
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی | دعوی بندگی کن و اقرار چاکری |
اصل ماجرای شازده کوچولو و گلش یا شازده کوچولو و روباه هر چه بود دیگر به غیر از خودشان به حداقل فقط خودشان، مرحوم سنت اگزوپری و ممد حسن معجونی، کلنل پسیانی، نهاد نمایندگی اینترنت پر سرعت، صنف رسمی فالوده و مخلوط، باشگاه خبرنگاران جواد، دفاتر ازدواج و طلاق ناحیهی میدان شوش و خانواده محترم رجبی ختم نمیشود. دامنهی اتفاقاتی که در این بین بین روباه و شازده – که حالا بزرگش کردهاند- یا مثلا شازده و گلش، شازده و انسان میخواره، شازده و پادشاه بی رعیت، شازده و مسالهی کیفیت در شکل کلی آن، محدود نیست به همین مناسبت بنده کلیهی دوستان و علاقه مندانی که اینجا را میخوانند به ریشه یابی، اصل یابی و محک زنی واقعیتهای به کار رفته در این داستان و دیگر حواشی آن، دعوت میکنم:
1- ماجرای شازده کوچولو گل و حباب گلی:
گل: شازده در و ببند یا لااقل این حبابمو بیار بذار سرم، دارم از سرما از از بین می رم.
شازده: بابا این قرتی بازیها چیه. بدو بیا تو هوای آزاد ببین فردا خواستی بری دانشگاه ، راه دور به هوای سخت کوهستان یا دیگر نواحی غیر جغرافیایی، عادت داشته باشی.
گل با تعجب رو به شازده کوچولو و افق کرد و گفت: چرا هوای سخت؟ چرا آدم این همه به خودش سختی بده بعدش هم دانشگاه اینطوری بلا سرش بیاد؟
شازده کوچولو شال گردنش را در نسیم همیشه وزندهی سیارهاش رها کرد و گفت: خرمن موها رو که تو آسیاب زرد نکردیم. یه چیزی میدونیم. درس بخون که نیستی. همش دنبال قر وفر خودتی. در بهترین حالت دانشگاه آزاد قبول میشی. بعد میدونی دانشگاه آزاد ازچی تشکیل شده؟
گل این دفعه لبش را پاک کرد و چشم از افق برداشت و زل زد توی صورت شازده: خوب از چی تشکیل میشه؟
شازده سعی کرد سر شال گردنش را بیاورد پایین ولی موفق نشد برای همین از این کار دست برداشت و گفت: ببین گلم, عزیزم، عجقم، مردان دانشگاه ساز در ایران و کلیهی نقاط آن اول میرن از محیط زیست یا منابع طبیعی یک جور زیستگاه رو به مساحت فلان متر مکعب میخرن. بعد این درختها و صخرهها و هر چیزی که شما توی زمینت بود رنگ میکنند لابهلاش کلاس میسازن و اینطوری دانشگاه ازاد اسلامی شعبهی فلان رو میسازن. این موضوع بر خلاف دانشگاههای غیر انتفاعی که هدفشون بازسازی بافت فرسوده است، خیلی به توسعهی شهری و غلبهی انسان بر طبیعت کمک کرده.
گل از این حرفها سر در نمیآورد. بعد غنچهاش را تنگتر میکند و با چشمک: ببین شازده تا کسی این دور و برا نیست. بیا جلوتر.
شازده: باشه ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم. واقعیش اینه که از طرف اداره ماموریت دادن برم یه زمین برای احداث دانشگاه پیدا کنم. منم اینجا رو پیشنهاد کردم. الان حاضر شو که احتمالا تا یه ربع دیگه مدیر و هیات همراه می رسن، بعدش وقت و سیارهی خالی به اندازهی کافی هست.
گل رنگش از عصبانیت بیشتر سرخ شده است و درحالتی بین جیغ زدن و فریاد کشیدن :
توخجالت نمی کشی؟ اینجا رو گذاشتی برای فروش؟ اونم دانشگاه؟ اون سر سیاره ات لامپ روشن بذاری من این طرف خوابم نمیبره بعد می خوای اینجا رو بفروشی برای دانشگاه
شازده کوچولو می خندد و همانطور که با شال گردنش درگیر است می گوید: ببین عزیزم. هر کسی مسئول گلشه. با این پول بخور و نمیری که من می گیرم نمی تونیم هیچ کاری کنیم. قصه نخور. شاید خدا زد و یک دانشگاه علمی کاربردی یا غیر انتفاعی سیاره امون رو خرید.
این بود بخشی از اصل ماجرای شازده کوچولو و گلاش. از شما هم میخواهیم در این چالش شرکت کنید و اگر خبر جدیدی از این شازدهی با کمالات شنیدهاید با انتشار و اطلاع آن، جمع بیشتری را از نگرانی نجات دهید.
1-میدانید کی میروم سرکار؟ وقتی هوا گرگ و میش است؟ وقتی هنوز سرمای گوش بُر یا به تعبیری گداکش زمستان تیزی و تندی و تهدیدهایش را علیه روز دارد؟ وقتی آخرین زن همسایه فاسقش را راهی میکند؟ هر کدام از اینها که باشد خیلی زود راه میافتیم تا زودتر از همه توی لولیدن ، که در ایام گذشته یک مرام لولی وشی بود، به سرکار برسیم. توسعه ی لذت انسانی، زمانی است که همه ی زنهای نافرمان تصمیم گرفته باشند، تا آفتاب زدن کامل، طرف را در محبس خانه نگه دارند؟ زیرا که در پدیده ی زیست شناسی ساعتی یا کرونوبیولوژی، بهترین ساعت برای فسق و فجور 8 صبح است؟
2- یک خبری راجع به باروری مردان در سایت عصر ایران دیدم : اندازه انگشت دست راست، شاخص باروری مردان!
یک زمانی فروشگاههای دو هزار تومانی به سبک همان 99 سنتیهای آمریکایی در جای جای میهن اسلامی دایر شده بود. الان این بیزنس کاملا در دست مافیای مترو است که ... نه هنوز هم چیزی بیشتر از یک خودتراش که اصولا خودش هیچ کاری انجام نمی دهد مگر اینکه موقع گشتن توی یک کشوی شلوغ توی دست و بال و مخصوصا ناخن انگشتها گیر کند. انگشتهایی زحمت کش که شب هنگام موقع برگشتن از سرکار کار تراژدی – فانتزی خرید از دست فروش مترو را هم انجام میدهند.
ولی هنوز جای امیدواری برای خریدهای دو هزار تومانی هست:
خریدن عصبانیت یک متصدی خیابانی که خودش راستهای را به جای شهرداری میچرخاند.
چهار نخ سیگار خوب برای بچههای خوب که تصمیم دارند سیگار خیلی لایت بکشند ولو اینکه چیپسها هم چنین هوای سالمی از تهران و حومه را در خودشان ندارند.
خریدن روزنامههای زیر قابلمهای هنوز زیر 2000 تومان است.
پرداخت دستمزد کفاش برای چسب زدن کفی کفش
سوزن نخ کن دائمی منزل که بعد از مدتی نیاز به آموزش مجدد استفاده از آن به شدت نزد پدر خانواده در تلاش برای موجه جلوه دادن خریدهایش، احساس می شود.
یک ساعت پارکینگ الکی برای پارک من الکی خوش
یک بسته دستمال کاغذی غیر مرطوب
دو عدد و خرده ای نان بربری که از کنار کنجدها عبور کرده باشند.
ولی هر چه هست بهتر از هیچی شده است.
1- شهر، شهر فرنگه، خوب تماشا کن، سیاحت داره؛ از همه رنگه.
شهر، شهر فرنگه، تو دنیا هزار شهر قشنگه.
شهرها رو ببین با گنبد و منار، شهرها رو ببین با بُرح زنگدار، مردم مو طلا، شهرها رو ببین با مردم چشم سیا، که همه یهجور میخندن و همه آسون دل میبندن و توی همهی شهرها هنوز گل در میاد.
مرتضی احمدی هم از دار دنیا رفت. همیشه در حیرت انرژی و توانایی اش بودم.
یکی از بهترین صحنه هایی که توی فیلم ازش دیدم فیلم خانه خراب بود.
یکجا توی بیابانهایی که بعدها شد سعادت آباد، عده ای از بنگاهی و وکیل و غیره جمع شده اند. فکر کنم مهین شهابی آمده است و مردهای ایرانی به صف و به رسم مردهای ایرانی دارند دست خانم را می بوسند. مرتضی احمدی در آن صحنه روی دست مهین شهابی انگشت می زند و مثل مسجدی ها بعد از نماز، تبرک می گیرد. خدایش بیامرزد.2- نمی دانم می گفتم یا می گفت: آدم شبیه رفیقاشه. برای همین من با کسی رفیق نیستم. میترسم. چون یه قرارداد نامعلوم دارم که بهم گفته تو شبیه هیچ کسی نیستی. شاید یه مدت هیچ کسی نیستی. همهی اون حرفا زر مفته. رفیقا عین همن نه مث هم. عین هم. مث یه زباله دونی که وقتی توش میگردید، همش زبالهاست. فرقی نمیکنه. همش زباله است. زمان وجود نداره چون همه از قدیم مث رفیقاشون هستن. بقیهاش زر زر محتواییه. متن هر کسی دو خطه. زمان برای ما ایرانیها مثل یه بطری آب معدنیه. هیچ وقت وجود نداشته، چه دورهای که از چاه آب میکشیدیم، چه وقتی اهل نوشیدن آب معدنی شدیم. چه وقتی یه بطری آب معدنی رو له میکنیم تا این زباله، جای کمتری بگیره و الا این همه نوشندهی بطری آب معدنی همه توی زباله دونی جا نمیشدن. کدوم معدن؟ کسی هست رفته باشه معدن آب معدنی رو دیده باشه؟
زبالهگردها بیشتر این مسایل را میدانند. دانستن به معنی شمارش معکوس نیست. شمارش معکوس را هم زبالهسوز ها و هم زبالهگردها حسابی بلدند. هر شب و با طمانینه میشمارند: یک میسی سی پی دو میسی سی پی.
منتظرند تا مرحوم برگردد.
3- بستنی زمستانی، مثل امید برای زندانیهاست. تا مدتها نمیشد بستنی را توی زمستان خورد. نمیدانم به فکر کسی نمیرسید یا اینقدر دورهی جنگ جنگ تاپیروزی بود که کسی به فکرش نمیرسید بستنی تابستانی را بدهد دست مردم تا همان توی خانه که اغلب با عرق گیر میگردند، بستنی را هم کنار آب گوشت بخورند. خوردن بستنی تابستانی در زمستان و زمستان یک جنبش اجتماعی کامل در دههی هفتاد بود. گروههای جسوری که اقدام به این کار میکردند، به شکل واضحی پرچم آنارشیسم جوانان در آن روزگار را روی دوش داشتند. دستههای دوتایی جوانهایی که داشتند با بستنی قیفی رد میشدند: هی. اونجا رو. دوتا دیوونه همین حالا از جلوی ویترین رد شدن.
4- کاش یک روز هم روز ملی بدون آرایش اعلام می شد و به هر صورت ما خیلی معمولی و طبیعی می رفتیم بیرون. مامنظورم کسانی است که چه مرد و چه زن، روزی را با نام آشتی با طبیعت دارند ولی بیرون رفتنشان اصلا حاوی چهره های طبیعی نیست. روز ملی بدون آرایش وقتی زنی بدون آرایش دارد توی بازار تجریش برای خودش می گردد. زن یعنی هر سن وسالی حتی با پیکسلهای روی کوله اش هم مشخص می شود.
5- یک نرم افزار هست که روی windows explorer نصب میشه و حدود 2 مگابایت. این نرم افزار مناسب آدمهاییه که میخوان به صورت تب دار در ویندوز گردش کنند. Clover Software
6- این پاسخ عموی مرتضی پاشایی در جواب یوسف اباذری، یک عبارت جالب داشت: خواننده پاپ و تشیع! واقعا دست مریزاد از این جبر واژه های همسایه که از حال هم بی خبرند.